نویسنده: نادا چورچیا پرودانوویچ
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور
اسطورهای از یوگوسلاوی
روزگاری مردی بود كه همسرش درگذشته و پسر كوچكی برای او باقی گذاشته بود. مرد با خود اندیشید كه برای او و پسرش بهتر این است كه او دوباره زن بگیرد، زیرا نمیتوانست تنها زندگی كند.بدبختانه زن بدجنس و آزارگر نصیبش شد. او نه تنها نامادری خوبی برای پسربچه نبود، بلكه شوهر خود را نیز دوست نمیداشت و بزرگترین خوشی خود را در این میدانست كه شوهرش در خانه نباشد و او به میل و دلخواه خود هركاری را میخواهد انجام دهد. او برای اینكه شوهرش را از خانه دور كند خود را به بیماری میزد و اغلب او را به شهرهای دوردست می فرستاد تا دارو و درمان برای او پیدا كند و بیاورد. مرد میرفت و به هزار زحمت دارویی را كه زنش خواسته بود پیدا میكرد و میآورد؛ اما زنش پس از دو یا سه روز دیگر میگفت كه آن دوا برای او مؤثر نبود و او نام دوای مؤثر دیگری را شنیده است كه برای درمان بیماری او مؤثرتر است و بدین بهانه دوباره او را روانهی شهرهای دوردست میكرد. مرد بیچاره بر اسب خود سوار میشد و روی به راه مینهاد. زن در خانه تنها میماند و از این كه شوهرش را از خود دور كرده است لذت میبرد و خوراكهای خوشمزه برای خود میپخت.
با این همه زنك هنوز همهی آنچه را كه میخواست انجام نداده بود. او فكر میكرد كه تا موقعی كه ناپسریاش وبال گردنش باشد نمیتواند كاملاً خشنود باشد و از این روی در اندیشهی این بود كه چگونه خود را از دست آن پسربچه نیز رهایی بخشد.
زن روزی دو مار زهری را در رختخواب ناپسری خود نهاد و سپس به او اصرار كرد كه زودتر از هر شب به بستر برود و بخوابد.
پسرك گفت: «چشم مادر، اجازه بده بروم غذای كره اسبم را بدهم بعد بیایم و بخوابم.»
پسرك به اصطبل رفت. غذای كره اسبش را داد و هنگامی كه سر زیبای او را نوازش میكرد گوشش صدایی شنید كه میگفت:
-امشب در رختخواب خود مخواب! نامادریات دو مار زهری در آنها نهاده است. او میخواهد ترا بكشد. بهتر است كه اینجا، روی یونجهها و در كنار من بخوابی.
پسرك همین كار را كرد. چون فردا صبح شد و نامادریاش او را زنده و سرگرم بازی و جست و خیز دید سخت نومید شد و تصمیم گرفت كشف كند كه پسرك چگونه و به چه وسیلهای از نقشهی او خبردار میشود. او زندگی را تقریباً به آن بچهی بیچاره غیرممكن ساخته بود؛ اما پسرك همیشه با شكیبایی بسیار جور و آزار او را تحمل میكرد و به امید بازگشت پدر بود.
شبی پسرك از تاكستانی بازمیگشت كه برای كارگران آنجا غذا برده بود. از خستگی و گرسنگی و تشنگی به سرحد مرگ رسیده بود. نامادریاش چنین وانمود كرد كه از دیدن او شادمان شده است و گفت:
-پسر عزیزم، تو به یقین پس از آن همه پیاده روی بسیار گرسنه شدهای. من شام خوبی برای تو آماده كردهام، بیا پیش از سرد شدن آن را بخور!
پسرك میخواست بر سر سفره بنشیند و غذایی را كه نامادریاش در برابرش نهاده بود بخورد كه ناگهان شنید كره اسبش، كه چندان از خانه دور نبود، شیهههای عجیبی میكشد. ترسید كه اتفاق بدی برای او روی داده باشد، هراسان از جای خود پرید و از خانه بیرون رفت. اسبش با اشاره او را به نزد خود خواند. چون پسرك به قدر كافی از خانه دور شد و اسب اطمینان یافت كه نامادری او حرفهایش را نمیشنود به پسرك گفت:
-مبادا، مبادا، لب به آن جوجهی سرخ كرده بزنی! اول تكهای از آن بكن و جلو سگ پیر بینداز ببین چه میشود. اگر سگ آن را خورد و زنده ماند تو هم میتوانی از آن بخوری. اما من گمان نمیكنم كه سگ پس از خوردن آن زنده بماند.
پسرك به خانه بازگشت و سفارش كره اسب را انجام داد. وقتی دید سگ پس از خوردن تكهای از گوشت جوجه بر زمین افتاد و جان سپرد سخت هراسان شد و به نامادری خود گفت:
-مادر، میبینی كه این گوشت مسموم است. من این را نمیخورم. من چه بدی به تو كردهام كه این همه از من بیزاری؟ چرا این همه شكنجه و آزارم میدهی؟
-واه، واه، چه پسربچهی لوس و پررویی! اگر از زندگی كردن در خانهی من راضی نیستی فوراً از اینجا برو بیرون!
پسرك فرمان نامادری خود را به آرامی انجام داد. از اتاق بیرون آمد و به اصطبل رفت.
زن ستمگر و سنگدل سخت خشمگین بود و خون خونش را میخورد. میخواست بداند كه نقشههای او را چه كسی برای پسرك فاش میكند و او را به نقش بر آب ساختن آنها وامیدارد. برای كشف این راز كوشش بسیار به كار برد و از هر وسیلهای كه در اختیار داشت استفاده كرد تا سرانجام دریافت كه همهی كارها زیر سر كره اسب است و بر آن شد كه انتقامی سخت از او بگیرد.
پس از چند روز شوهرش از سفر بازگشت. پس از احوالپرسی از زنش شروع به كاویدن كیف خود كرد و از درون آن شیشهای و خرده ریزی چند بیرون آورد و به زن خود گفت:
-بیا عزیزم، این دارویی است، از دیورا (1)ی جادوگر گرفتهام، این هم دارویی است كه از آنا(2)ی پیر گرفتهام، و این هم گیاهی است كه به سفارش تو از تپهی سیاه، پیش از برآمدن خورشید و موقعی كه هنوز شبنم در رویشان خشك نشده بود، برایت چیدهام. زن عزیزم، امیدوارم كه با خوردن این داروها بزودی حالت خوب شود.
-شوهر عزیزم، میترسم این طور نباشد. آنها را در گنجه بگذار تا بعد برشان دارم. حالا حال من بسیار خراب است و علاج این درد فقط و فقط جگر كره اسب است و بس! یقین دارم وقتی جگر كره اسب را بپزم و بخورم حالم خوب میشود.
شوهر دلش به كره اسب زیبا سوخت و با خود اندیشید كه پسرش نمیتواند مرگ او را تحمل كند. زن سنگدل فكر شوهرش را خواند و خود را به غش و ضعف زد و چنین وانمود كرد كه بزحمت نفس میكشد. مرد در كنار او زانو زد و چون زن پس از مدتی چشمانش را گشود، زلفانش را نوازش كرد و گفت:
-خوب زن، من فردا كره اسب را میكشم.
آن شب هنگامی كه پسرك برای دادن غذای كره اسب به اصطبل رفت او را سخت افسرده و غمگین یافت.
-كره اسب عزیزم، تو را چه میشود؟
-آه! اگر میدانستی چه خبرهایی هست! باور كن كه وضع ما بسیار خراب است. پدرت قصد دارد فردا مرا بكشد، زیرا نامادریات به دروغ به او گفته است كه تنها با خوردن جگر من درد بیدرمانش درمان میپذیرد. اما به یقین او نه تنها جگر مرا نخواهد خورد، بلكه با بیزاری و تنفر دورش خواهد انداخت... من دلم به حال خودم میسوزد، اما برای تو بیشتر میسوزد، زیرا پس از مردن من دیگر كسی از تو پشتیبانی نخواهد كرد و نامادریات خواهد توانست تو را به آسانی از میان بردارد.
پسرك دستهای خود را بر گردن كره اسب حلقه كرد و سرش را در میان یالهای خرمایی رنگ او پنهان كرد و زارزار گریست و به دوست باوفایش گفت:
-چه كار باید بكنیم؟ چه كار میتوانیم بكنیم؟
-من عقیده دارم كه احمقانه خواهد بود كه ما در اینجا بمانیم و بگذاریم هركار زشتی كه او دلش میخواهد انجام بدهد. برو مقداری آذوقه، كه برای دو یا سه روزمان كافی باشد، فراهم كن. بعد بیا پیش من تا با هم فرار كنیم. دیگر ماندن ما در اینجا صلاح نیست، برای چه و به چه دلخوشی در اینجا بمانیم؟
كودك دو كیسه پر از آذوقه كرد و آنها را در اصطبل پنهان كرد. چون سپیده دمید هر دو از طویله بیرون آمدند و گریختند. پسرك بر گردهی كره اسب سوار شد و كره اسب با بیشترین نیرویی كه در خود سراغ داشت پیش تاخت.
وقتی خوب از خانه دور شدند پسرك از كره اسب پیاده شد و به او گفت:
-بگذار كمی استراحت كنیم و غذایی بخوریم.
كره اسب براستی به آسودن و غذاخوردن احتیاج داشت. آن دو در كنار چشمهای ایستادند و چون سیر خوردند و از آب خنك چشمه نوشیدند دوباره با آخرین سرعتی كه پاهای اسب نجیب میتوانست حركت كند به راه خود ادامه دادند.
ناگهان چشم پسرك به حلقهی زرینی افتاد كه روی علفهای كنار جاده میدرخشید و به كره اسب گفت:
-میتوانم این حلقه را بردارم؟
كره اسب گفت: اگر آن را برداری برای تو خوب خواهد بود، اگر برنداری هم برایت خوب خواهد بود.
پسرك از كره اسب پایین آمد و حلقه را برداشت و آن را در توبرهای كه بر دوش داشت، نهاد.
رفتند و رفتند. پس از مدتی دراز كودك نعل زرینی را دید كه در روی زمین در برابر چشم او میدرخشید. كره اسب را نگاه داشت و پرسید:
-آیا نعل زرین را بردارم یا نه؟
كره اسب در جواب او گفت:«اگر آن را برداری برای تو خوب خواهد بود و اگر هم برنداری باز برایت خوب خواهد بود.»
پسرك حلقه را برداشت و آن را در توبرهای كه بر دوش داشت انداخت. دوباره روی به راه نهادند. ناگهان چشم پسرك به تار موی زرینی افتاد كه در جاده در برابر او افتاده بود.
-آیا این را بردارم؟
- چه برداری و چه برنداری برایت خوب خواهد بود.
پسرك آن را هم برداشت و در توبرهی خود در میان چیزهای دیگر انداخت.
هنوز راه دوری نرفته بودند كه شهر سفیدی را در برابر خود دیدند. كره اسب ایستاد و گفت:
-حاكم این شهر عشق و علاقهی بسیار به داشتن اسب های زیبا دارد. اگر او مرا بدین صورت كه هستم ببیند مرا از چنگ تو بیرون میآورد. حالا مشتی گل و لای بردار و آن را به همه جای تنم بمال تا قیافهای زشت و ترسناك پیدا كنم، سپس پیش حاكم برو و از او تقاضا كن تا تو را به مهتری اسبان خود انتخاب كند.
پسرك سفارش كره اسب را انجام داد. به شهر رفت و یكراست به نزد حاكم شتافت و از او درخواست تا وی را به مهتری خود برگزیند.
حاكم از شنیدن این تقاضا قاه قاه خندید و گفت: «پسرجان، تو هنوز نمیتوانی مهتری اسب خود را بكنی، چگونه میتوانی از عهدهی شش اسب محبوب و برگزیدهی من برآیی؟»
-قربان، خاطر مبارك آسوده باشد. شما مرا به مهتری خود بپذیرید تا من ثابت كنم كه شایستگی این مقام را دارم.
حاكم خواست او را مسخره كند و سرانجام او را به خدمت پذیرفت. او به مهتران قدیمی خود دستور داد تا شش اسب نحیف و نیمه جان را برای تیمار به مهتر خردسال بسپارند.
پسرك، كه دلش میخواست كار خود را به بهترین صورتی انجام دهد، چندان در تیمار شش اسب كوشید كه پس از شش هفته شش اسب مردنی زیباترین و خوش اندامترین اسبان اصطبل حاكم شدند.
حاكم از دیدن این وضع بسیار متعجب و متحیر گشت و از موفقیت مهتر خردسال خود اظهار خشنودی كرد، اما باز هم خواست كه به شوخی خود ادامه دهد. پس به مهتران قدیمی خود فرمود تا شش اسب از كار افتاده را به پسرك بسپارند.
پسرك با پشتكار و جدیت بسیار به كار پرداخت و چنان تیماری از آنان كرد كه پس از چندی آن اسبها نیز مانند شش اسب نخستین از زیباترین اسبان اصطبل حاكم گشتند.
پس از آن حاكم دستور داد شش اسب دیگر به او دادند و سپس شش اسب دیگر و این كار چندان ادامه یافت كه همهی اسبهای حاكم از زیر دستهای هنرمند و كوشای پسرك گذشتند. حاكم از او بسیار خشنود بود و كارش را میستود.
این امر رشك دیگر مهتران را برانگیخت و شروع كردند در كارهای او كنجكاوی كردن تا راز موفقیت حیرت آور او را كشف كنند. روزی او را دیدند كه چیزهایی در زیر اسبان زیر نظرش نهاد. به اصطبل دویدند و آنها را از روی زمین برداشتند. آن چیزها چه بودند؟ حلقه و نعل و تار موی زرین.
مهتران قدیمی كه دل از كینهی پسرك پر داشتند به نزد حاكم شتافتند و پسرك را به جادوگری متهم كردند. حاكم گفتهی آن مردان تیره درون و بدخواه را باور كرد و امر به احضار پسرك داد و با لحنی خشن فرمانش داد:
-اگر تا سه روز دیگر یك مرغابی برای من نیاوری كه حلقهی زرینی مانند حلقهای كه در اینجا است در پا داشته باشد، فرمان به كشتنت میدهم.
پسرك به آرامی در برابر حاكم سر فرود آورد و بیرون آمد. چون كره اسبش او را دید كه قیافهاش ناگهان دگرگون گشته و لبخند از لبانش پریده است از او پرسید:
-دوست من، چه شده است؟
پسرك آنچه برایش روی داده بود برای او شرح داد.
كره اسب گفت: «هیچ ناراحت مباش! كاری كه به عهده ات نهادهاند چندان كار دشواری نیست. اول برو چند قطعه آیینه بگیر. سپس خرجینت را پر از جو بكن و بیا و بر گردهام بنشین تا من تو را به جایی كه لازم است ببرم.
پسرك سفارش كره اسب را مو به مو انجام داد. آنگاه با هم از كاخ بیرون آمدند.
كره اسب او را برد و برد تا به درهی سبز و خرمی رسید كه رودی در میانهی آن جاری بود. پس، ایستاد و سر به سوی پسرك برگردانید و گفت:
-حالا برو به روی آن پل كه میبینی و آیینهها را طوری بر یكی از پایههای آن قرار بده كه آب را در خود منعكس كنند. سپس در آن نزدیكیها پنهان شو و منتظر آمدن مرغابیان باش! چون مرغابیان خود را در آیینه نگاه كنند تو باید بیدرنگ از پنهانگاه خود بیرون آیی و یكی از آنان را بگیری! من در اینجا در انتظار تو در این علفزار تازه و نرم خواهم چرید.
كودك آنچه كره اسب گفته بود انجام داد. سپس رفت در پشت بوتهای در كمین نشست. هنوز مدت درازی نگذشته بود كه ناگهان صدای شلپ شلپ آب، كه مرغابیان در آن شنا میكردند و غوطه میخوردند و آب را به اطراف میپرانیدند، به گوشش رسید. مرغابیان چنان زیبا بودند كه پسرك مفتون درخشندگی بال و پر زیبا و اندام متناسب آنان گشت و تقریباً یادش رفت كه برای چه كاری به آنجا آمده است. اما چون مرغابیان در برابر آیینهها ایستادند و سرگرم تماشای خود شدند پسرك از كمینگاه خود بیرون جست و به روی رودخانه خم شد و یكی از آنان را گرفت. بقیه هراسان بر آسمان پریدند و بالهایشان را به هم كوفتند و دسته جمعی به پرواز درآمدند.
پسرك مرغابی نر بزرگی را صید كرده بود. آن مرغابی چنان زیبا بود كه چشم از دیدنش غرق لذت میشد. مرغابی در پای چپ خود حلقهای زرین داشت.
اسب شتابان به پیش پسرك دوید. پسرك بر او سوار شد و بتاخت از آنجا دور گشت.
شامگاهان به كاخ رسیدند. پسرك پرندهی زیبا را به نزد حاكم برد. حاكم از دیدن مرغابی بسیار خشنود گشت، لیكن هنوز به مهتر تازهی خود بدگمان بود، از این روی به او گفت:
-میخواهم اسب نر زیبایی برای من بیاوری كه نعل زرین داشته باشد. اگر این فرمان را تا سه روز انجام ندهی فرمان به كشتنت میدهم.
پسرك با ترس و لرز از نزد حاكم بیرون آمد و به پیش كره اسب رفت و غم خود را با او در میان نهاد. كره اسب به او گفت:
-انجام دادن این كار دشوارتر از كار پیش است، اما ما كوشش خود را میكنیم. برو و روپوش گشادی برای من تدارك ببین و توی آن را با خاكستر پر كن. سپس افساری و تازیانهای بردار و پیش من بیا و هیچ غصهای به دل راه مده!
پسرك بار دیگر دستورهای دوستش را انجام داد. مقداری كرباس سیاه خرید و آن را كمی گشادتر از تنهی اسبش برید و آن را با خاكستر پر كرد و آن را زیر زین بر پشت اسب نهاد.
بامداد فردا آن دو در دشتی پهناور میتاختند. چون به كنار رودی رسیدند كره اسب گفت:
-تن پوش را بر پشت من بینداز و سرش را خوب بدوز تا خاكستر بیرون نریزد، بعد برو در آن بیشه پنهان شو و از آنجا نگاه كن ببین من چه كار میكنم. تو خیلی از اسبان را در آن سوی رود میبینی. همهی آنان نعل زرین دارند. من میروم با اسب نری كه سردستهی آنان است نبرد كنم. وقتی ما هر دو خسته بشویم دست از پیكار میكشیم تا نفسی تازه كنیم، تو باید از این فرصت استفاده كنی و در یك چشم به هم زدن افساری بر گردن او بیندازی، به روی زین من بپری و ما او را با خود ببریم. البته این در صورتی است كه او مرا در جنگ از پا درنیاورد یا زخمی چنان كاری به من نزند كه توان حركتم نماند. اگر چنین اتفاقی روی داد بهتر است تو بیدرنگ بازگردی و به فكر زندگی خود باشی و دربارهی من اندیشهای نكنی.
كودك اسب خود را با مهربانی بسیار بوسید و آنچه را گفته بود انجام داد و سپس به بیشهای كه در آن نزدیكی بود دوید و در آن پنهان شد. پس از پنهان شدن پسرك در بیشه، كره اسب شیههای كشید و به رودخانه پرید و به آب زد و شنا كنان خود را تا میانهی رود رسانید و از آن جا برگشت. اسبانی كه در آن سوی رود میچریدند برگشتند و كرهی اسب را نگاه كردند، لیكن هیچ یك از جای نجنبید.
كره اسب دوباره خود را به آب زد و تا میانهی رود رفت و بازگشت. بار سوم نیز این كار را كرد. اسبی خیل خود را كه هنوز مردد بود ترك كرد و به سوی رود شتافت و با شنا از آن گذشت و به جایی كه كره اسب آرام ایستاده بود و منتظر او بود، دوید.
نبردی سخت در میان دو اسب درگرفت و با خشم بسیار به گاز گرفتن یكدیگر شروع كردند. هر جایی از تن اسب را كه كره اسب گاز میگرفت خون فواره میزد، اما از جایی كه نریان میدرید جز خاكستر چیزی بیرون نمیریخت.
پسرك از كمینگاه خود پیكار آن دو را كه در دیدهاش پایان ناپذیر میآمد مینگریست. بزودی همهی خاكسترها از تن پوش كره اسب بیرون ریخت و بدن نریان نیز سراسر خونین و مالین گشت. در این دم ناگهان دو اسب بر جای خود ایستادند، تو گفتی ریشه بر زمین داشتند.
پسرك با دو جهش خود را بدان جا رسانید، افسار را به گردن نریان انداخت، بر زین اسب خود پرید و با تازیانهی سه شاخهی او بر نریان نواخت. هر دو اسب به راه افتادند و به سوی شهر تاختند. اسبانی كه در آن سوی رود ایستاده بودند و نبرد دو اسب را مینگریستند چون چنین دیدند خود را به رودخانه زدند، با شنا از آن گذشتند و بتاخت سر در پی آنان نهادند. همهی آنان مادیان بودند و حالا در پی نریان شجاع، كه سردستهی آنها بود، میدویدند.
حاكم در اتاق خود نشسته بود كه ناگهان غرش رعدآسایی به گوشش رسید. از جای برخاست و به طرف پنجره رفت و بیرون را نگاه كرد. چشمش به خیلی از اسبان افتاد كه دیوانهوار در جادهی پهناور میتاختند و ابری از گرد و غبار در پشت سر خود برمیانگیختند. از آن برق طلایی كه در پرتو خورشید در پای اسبان میدرخشید دریافت كه اسبان زرین نعلند. به خدمتكاران و مهتران خود فرمان داد تا درهای ستورگاه را بازكنند. درست در همین موقع پسرك با اسبانی كه گرد آورده بود وارد شد.
حاكم این بار از پسرك بیشتر خشنود شد و او را مورد لطف و محبت خود قرار داد؛ لیكن مهتران و ستوربانان دیگر بیش از پیش بر او رشك بردند و دروغهای بزرگتری دربارهی او ساختند و نگذاشتند آب راحت از گلوی او پایین برود. حاكم بر آن شد كه برای سومین بار پسرك را بیازماید. پس به او فرمان داد كه برود و دختر زرین موی را به نزد او بیاورد و تهدیدش كرد كه اگر فرمان او را انجام ندهد امر به كشتنش خواهد داد.
پسرك دوباره به نزد كره اسب رفت و از او چاره خواست. كره اسب به او گفت:
-این دشوارترین كارهاست، اما ما هم حداكثر كوشش خود را میكنیم. شاید این بار نیز بخت با ما یار باشد و موفق گردیم. اما انجام دادن این فرمان وقت بیشتری خواهد گرفت. برو از خزانهی حاكم مقداری مروارید و گوهرهای گرانبهای دیگر بردار و جامهای فاخر و باشكوه بر تن كن. سپس به نزد من بازگرد تا روی به راه نهیم و بخت خود را بیازماییم.
پسرك و اسب روی به راه نهادند. مدتی دراز در جادهای كه كسی در آن دیده نمیشد، راه سپردند. سپس به جنگلی رسیدند و در گوشهی پرت افتادهای از آن خانهای را دید كه در آن پیرزنی دختر زرین مویی را در زندان انداخته و سه قفل بر در آن زده بود.
پسرك پس از آنكه آهسته چیزی در گوش اسب خود گفت به سمت پیرزن رفت و به او گفت:
-مادر، نوكر و خدمتكار نمیخواهی؟ من حاضرم نوكر شما بشوم. پیرزن سراپای او را ورانداز كرد. او را جوانی پر زور و نیرومند یافت. فكر كرد كه بد نیست در این سن و سال پیری و درماندگی كمك كاری داشته باشد پس به جوانك گفت:
-آری، من به نوكری احتیاج دارم؛ اما باید قول بدهی كه هفت سال در اینجا بمانی.
جوانك شرط را پذیرفت و به خدمت او درآمد و شروع به كار كرد. مدتی دراز در خدمت او بود، اما نتوانست كاری در جهت نقشهی خود از پیش ببرد؛ زیرا پیرزن مكار و حیلهگر هرگز او را در خانه تنها نمیگذاشت. اكنون پسرك میدانست كه دختر زرین مو در كجا زندانی است؛ ولی چه سود؟
در این میان كره اسب، كه در جنگل و نزدیك كلبهی پیرزن زندگی میكرد، از گیاهان سبز و خرم آنجا میخورد و به جای آب شبنمی، كه بر برگها و علفها مینشست، سر میكشید و روی هم رفته از زندگی آسوده و آرام خویش خشنود بود.
دو دوست، یعنی پسرك و كره اسب، گاهگاهی یكدیگر را میدیدند و با هم گفت و گو میكردند؛ ولی دقت و مراقبت بسیار داشتند كه پیرزن آنان را نبیند.
روزی پسرك به كره اسب گفت: «دیگر این وضع برای من طاقت فرسا شده است. خیلی زیاد احمقانه كار كردهام. سه سال است نوكری این عجوزه را میكنم و هنوز یك بار هم نتوانستهام دختر زرین مو را ببینم. میترسم بناچار از انجام دادن فرمان حاكم اظهار عجز و ناتوانی كنیم.»
-دوست عزیز، اندكی صبر و تأمل كن! سه تا از سنگهای گرانبهایت را به من بده و خیالت ناراحت نباشد.
پسرك از جیب پنهان خود كیسهی كوچكی بیرون آورد و سه گوهر گرانبها از آن درآورد و به كره اسب داد. سپس آن دو از یكدیگر جدا شدند.
بامداد فردا در برابر پنجرهی اتاق پیرزن اسبی جولان میداد. آن اسب همان كره اسب پسرك بود، اما پیرزن از این موضوع آگاه نبود. او دید كه اسب رفتار و حركات عجیبی میكند. شیهه میكشد و زمین را با سم خود میخراشد و سر به پایین دوخته است.
پیرزن خود را شتابان از اتاق به بیرون رسانید؛ چه، درخشش یاقوتی، در جایی كه اسب آن را با سم خود می كند، به چشمش خورده بود. چون برای برداشتن گوهر به روی زمین خم شد، كره اسب از او دور شد و چنین وانمود كرد كه از او ترسیده است. پیرزن با تپش قلب و نفس نفس زنان در پی اسب رفت و چون یاقوت دوم از سم او بر زمین افتاد فریاد حیرت خود را در سینه خفه كرد. كره اسب در جای خود ایستاد تا پیرزن به آنجا رسید و یاقوت را برداشت و سپس دوباره از او دور شد. پیرزن دوباره سر در پی او نهاد و سرانجام سومین یاقوت را پیدا كرد. این بار چون كمر پیر و ناتوان خود را راست كرد اسب از دیدهی او ناپدید شده بود.
پیرزن بر سبزهزار نشست و زارزار گریست و برای ناپدید گشتن اسب غصهها خورد و سوگواری كرد، چه او فكر میكرد كه اگر جوانتر و چالاكتر بود میتوانست گوهرهای بیشتری پیدا كند. اما بیش از این در آنجا نشستن سودی نداشت. چه، خبری از بازگشت اسب نشد. پس از جای برخاست و افسرده و غمزده، به خانه بازگشت. با هر گامی كه برمیداشت آهی میكشید. چون به خانه رسید پسرك را پیش خواند و گفت:
-یادت میآید كه تو را از نگاه كردن به اتاقی كه همیشه سه قفل بر در آن زده میشود، منع كردهام؟ حالا گوشهایت را باز كن و بشنو! هرگز نباید به كوزهی سفالینی كه زیر تختخوابم نهادهام دست بزنی. اگر از فرمان من سربپیچی سرنوشت سهمناك و هراس انگیزی پیدا خواهی كرد.
پس از بیرون رفتن پسرك، پیرزن یاقوتها را در كوزهی سفالین انداخت و آرزو كرد كه با بازگشت كره اسب عجیب بزودی آن كوزه را پر از گوهر كند.
روز بعد كودك و كره اسب پنهانی یكدیگر را در جنگل ملاقات كردند. هر دو خشنود بودند و به حیلهای كه روز پیش زده بودند میخندیدند. كره اسب گفت:
-در یكی از این روزها من دوباره به جلو خانه میآیم و پیرزن را از آنجا دور میكنم. تو پس از دور شدن او از خانه قفل در اتاق ممنوع را بشكن و دختر را بیرون بیاور و سپس از همان مسیری كه پیرزن در پی من میآید، بیا!...
در روز هفتم، درست در آن دم كه پیرزن به دخترك میگفت كه آن روز چه باید بكند، كره اسب را دید كه در برابر خانه ایستاده بود. از اتاق بیرون دوید و سر در پی كره اسب نهاد. جا به جا میایستاد و مرواریدها و یاقوتها و گوهرهای گرانبهای دیگری را كه از سم اسب بر زمین میافتاد، جمع میكرد.
پسرك، كه در آن موقع مانند هر روز سرگرم بیل زدن باغچه بود، شتابان خود را به اتاق زیر شیروانی رسانید و از روزنهی آن بیرون را نگریست. چون بانوی خود را دید كه در پس اسب میرود، به پایین دوید و قفل نخستین را شكست، اما به شكستن قفل دوم و سوم احتیاجی پیدا نكرد، زیرا پیرزن در نتیجهی شتابی كه برای دویدن دنبال اسب داشت دو قفل دیگر را نبسته بود. پسر چون وارد زندان دختر شد دمی چند چون كوری در جای خود ایستاد و نتوانست حركت كند؛ برق گیسوان زرین دخترك دیدگان او را خیره ساخته بود. دختر گفت:
-ای جوان، به خاطر خدا مرا از زندان این عجوزهی بدكارهی سنگدل، كه چهار سال است در اینجا به بندم كشیده است، برهان! هرچه بخواهی به تو میدهم! تو مرا از اینجا بیرون ببر! خواهش میكنم!
پسر دختر زرین مو را در آغوش گرفت و بیرون آمد و در پی پیرزن دوید. پیرزن هیچ نگاهی به پشت سر خود نمیكرد و بدقت دیدگانش را به سم كره اسب دوخته بود كه مبادا گوهری از آن بر زمین بیفتد و او آن را نبیند. چشم بر زمین دوخته بود و زیر پای خود را بدقت میكاوید كه ناگهان در رودی افتاد. چون كره اسب سر به عقب برگردانید تا دوست خود را ببیند، دید كه آب چون هالهای در روی سر پیرزن چرخ میزند. پسرك بیدرنگ به روی زین پرید و دختر را هم بروی دستهای خود گرفت و با آخرین سرعتی كه كره اسب میتوانست بتازد، به سوی كاخ حاكم شتافت.
دختر زیباروی زرین موی به یك نگاه دل از حاكم ربود. حاكم آرزو كرد كه او را در كاخ خود نگه دارد، لیكن پس از یك دم رشك و حسد دردانگیزی در دلش خانه كرد، زیرا دید كه دختر زیبا با شیفتگی و مهری بیپایان به ستوربان وی مینگرد. پسرك در سه سالی كه از كاخ حاكم دور شده بود، جوانی زیبا و برازنده شده بود. دخترك در برابر حاكم خود را در آغوش جوان انداخت. این امر آتش خشم و كین او را برانگیخت چندان كه با فریاد، خدمتكارانش را فراخواند و به آنان فرمان داد:
-زود بروید و شیر مادیانهای زرین سم را بدوشید و آن را در پاتیل بزرگی بریزید و بجوشانید!
آنگاه روی به جوان نمود و گفت: «تو باید خود را در پاتیل شیر جوشان بیندازی وگرنه فرمان به كشتنت میدهم.»
پس از آنكه نوكران حاكم رفتند تا شیر مادیانهای سم طلا را بدوشند، جوان پنهانی به نزد كره اسب خود رفت و آنچه را رخ داده بود با چشمانی اشكبار به او خبر داد. كره اسب، كه با شنیدن این خبر سخت افسرده شده بود، گفت:
-اكنون تنها خدا میتواند ما را از این بلا برهاند. به نزد حاكم برو و به او بگو كه آرزو داری اسب محبوبت در آخرین دم زندگانیات در برابر دیدگانت باشد. وقتی مرا به آنجا آوردند تا جایی كه بتوانم میكوشم كه خود را به پاتیل نزدیك كنم و سپس با عطسهای شیرجوشان را در پاتیل به كناری زنم، تو بیدرنگ در آن بپر و فوراً بیرون بیا! امیدوارم كه با این كار از مرگ خلاص شوی.
كره اسب در اینجا به سخن خود پایان داد و تندتند نفس كشید تا ششهای خود را هرچه بیشتر با هوا پر كند.
حاكم آخرین خواهش مهترش را برآورده كرد و شتابان بیرون رفت تا مرگ او را تماشا كند.
جمعیت انبوهی دور پاتیل جمع شده بودند، لیكن كره اسب به پاتیل نزدیكتر از همه بود.
نگهبانان جوان را به سوی پاتیل بردند. كره اسب عطسهی شدیدی كرد و پسرك در یك چشم به هم زدن وارد پاتیل شد و از آن بیرون آمد.
جمعیت با شادی و علاقهمندی بسیار هلهله برآوردند. آنگاه خشمگین از ستمی كه حاكم بر آن جوان بی گناه روا داشته بود، بر او حمله كردند و از او خواستند كه برای اثبات بیگناهی خود به میان شیر جوشان بپرد وگرنه جوان را به جای او حاكم خواهند كرد.
راه گریزی نبود. حاكم خواست تا اسب محبوبش را برای دیدن مرگش به آنجا بیاورند، او امیدوار بود كه همان گونه كه جوان را اسبش از مرگ نجات داده بود، اسب او نیز او را از مرگ برهاند.
اسب حاكم را به كنار پاتیل آوردند. وقتی حاكم با امیدواری و بیخیالی به میان پاتیل پرید، اسب بیچارهی بیخبر از هر جایش خیره خیره بر او مینگریست و نوالهی خود را نشخوار میكرد.
جمعیت، كه اكنون انبوهتر گشته بود با شادمانی فریاد كشید و جوان را به جای حاكم كه در شیر پخته بود، به حكومت برگزید.
جوان بزودی با دختر زرین موی عروسی كرد، خانوادهی خوشبختی را تشكیل داد و دارای چهار پسر و دو دختر گشت.
حكومت او بسیار طولانی و سعادتبار بود و مردمان هنوز هم از او در مقام بخشندهترین و بزرگوارترین حاكمان خود یاد میكنند.
پینوشتها:
1.Diura
2.Anna
چورچیا پرودانوویچ، نادا، (1382)، داستانهای یوگوسلاوی، ترجمه كامیار و مهیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم