نویسنده: نادا چورچیا پرودانوویچ
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور
اسطورهای از یوگوسلاوی
روزگاری زن و شوهری بودند كه تنها یك پسر داشتند. شبی پسر در خواب دید كه داماد سلطان شده است. چون صبح از خواب برخاست به پدر و مادر خود گفت:-دیشب خواب بسیار خوشی دیدم.
مادرش پرسید: «پسرم، بگو ببینم چه خواب دیدی؟»
پدر گفت: «خواب خوشت را به ما هم بگو تا در شادیات شریك شویم.»
لیكن پسر حاضر نشد خواب خود را به پدر و مادرش بگوید. شاید میترسید كه مسخرهی آنان شود و یا به سبب خوابهای احمقانهای كه دیده بود مورد سرزنش قرار گیرد. هرچه بود دهانش را بست و در آن باره حرفی نزد. چون پدر و مادرش اصرار بسیار ورزیدند، گفت:
-اكنون به هیچ قیمتی خوابم را تعریف نمیكنم.
پدر و مادر از شنیدن این سخن بسیار خشمگین شدند و از او رنجیدند و به سرزنش و ملامتش برخاستند؛ لیكن پسر همچنان سرسختی نشان داد. كار به جایی رسید كه پدر و مادر به سبب خودسری و لجاجتش به تازیانهاش بستند و سرانجام او را از خانهی خود بیرون انداختند، زیرا نمیتوانستند پسر نافرمانی را در خانهی خود نگاه دارند.
پسر از خانه بیرون آمد، اما نمیدانست كجا برود. مدتی دراز در جاده راه رفت؛ لیكن چیزی نگذشت كه خسته و نومید شد. در كنار جاده نشست و زارزار گریه را سر داد.
ناگهان ابری از گرد و غبار در جاده پدیدار شد و بسرعت به او نزدیك شد و پسر پیش از آنكه بفهمد چه شده است در میان آن افتاد. نخست صدایی شنید و سپس مردی را دید كه بر گردهی اسبی نشسته بود. سوار مردی تاتار و از پیكها و امربران سلطان بود. او به پسر گفت:
-روزتان بخیر، پسرجان.
-روزتان بخیر، آقای تاتار. حالتان چطور است؟ چه میكنید؟
تاتار نگاهی به چهرهی پسر انداخت كه در آن خطهایی سفید دیده میشد كه از كنار چشمانش شروع میشد و به سوی گونههای گردآلودش میدوید، و گفت:
-متشكرم، حالم خوب است! حال تو چطور است؟ چرا گریه میكنی؟
-دیشب خواب خوشی دیدم و امروز نخواستم آن را به پدر و مادرم بگویم. آنان مرا خودسر و لجباز خواندند، كتكم زدند و نافرمانم خواندند و از خانه بیرونم راندند.
-خوب، این تا اندازهای گناه خودسری و لجبازی تو بوده است، اما آیا خوابت را به من میگویی؟ شاید نقل آن به من برای تو آسانتر از گفتن آن به پدر و مادرت باشد. گذشته از این، من پیك سلطانم و اگر خواب تو خوابی زیبا یا جالب باشد ممكن است سلطان با شنیدن آن پاداشی هم به تو بدهد.
پسر سرش را تكان داد و گفت: «من خوابم را به تو، اگر خود سلطان هم بودی، نمیگفتم!»
تاتار شانههای خود را بالا انداخت، مهمیز بر اسب خود كوفت و دوباره در ابری از گرد و غبار ناپدید شد. او وظیفه داشت كه هرچه در سفرهای خود میبیند به سلطان گزارش كند. چون به حضور او رسید قضیهی پسر را به اطلاعش رسانید و بدین گونه سلطان نیز از داستان كودك سرسخت و رؤیای مرموز او آگاه شد.
این داستان كنجكاوی سلطان را برانگیخت و خواست بداند پسر چه خوابی دیده است كه نمیخواهد به هیچ قیمتی آن را به كسی بگوید. او پیك دیگری را پیش خواند و به او فرمان داد كه برود و پسرك را پیدا كند و به حضور او بیاورد. پیك سلطان به آسانی پسرك را پیدا كرد و بر ترك خود نشاند و به كاخ سلطنتی آورد. سلطان بی هیچ مقدمهای از او پرسید:
-پسرم، بگو ببینم چه خوابی دیدهای؟
پسر گفت: «من خوابم را به شما نمیگویم.»
سلطان از جوابی كه از پسرك شنید در شگفت افتاد و گفت: «مگر نمیدانی من كیستم؟ من سلطانم، شاه مقتدر این سامانم و اگر خوابی را كه دیدهای به من نگویی میتوانم فرمان بدهم به دارت بزنند.»
-ممكن است شما سلطان باشید، اما من خوابم را به شما نمیگویم. سلطان كه دیگر براستی خشمگین شده بود نتوانست خودداری كند و فرمان داد تا پسر را در یكی از اتاقهای كاخ زندانی كنند. اتفاق را این اتاق در مجاورت تالار بزرگی بود كه به دختر سلطان اختصاص داشت و در آن چون یك زندانی و یا چون مرغ در قفس افتادهای به سر میبرد.
شب پسرك خود را گرسنه یافت، لیكن چیزی در آن اتاق برای خوردن و فرونشاندن گرسنگی خود پیدا نكرد. ناگهان صدای به هم خوردن كارد و چنگال و قاشق و بشقاب به گوشش رسید. متحیر شد كه این صدا از كجاست؟ گوش به دیوارهای اتاق خود چسبانید و سرانجام به دیوار نازكی كه اتاق او را از تالار شهدخت جدا میساخت، رسید. گوش به آن دیوار نهاد و صداهایی را كه از اتاق شهدخت برمیخاست بروشنی بسیار شنید.
جوان با شكیبایی بسیار منتظر ماند تا همهی سر و صداها در كاخ فروخوابید. یك ساعت یا اندكی بیشتر پس از آنكه در طرف دیگر دیوار خاموشی و سكوت حكمفرما شد، جوان بر آن شد كه سوراخی در دیوار بكند و به اتاق دیگر برود.
چون از سوراخ دیوار به تالار مجاور خود رفت از تعجب و حیرت بر جای خود خشك شد. در برابر او، دختر سلطان بر تختخواب كوتاهی دراز كشیده و به خواب رفته بود. جوان بدشواری توانست دمی دیده از وی برگیرد و دور و برش را نگاه كند و ببیند كه دو شمع بزرگ گچی در دو سوی تختخواب دختر میسوزند. یكی از آن دو شمع رنگی بود و بر بالای سر او قرار داشت و دیگری سفید بود و در پایین پایش نهاده شده بود.
در روی فرش ضخیمی كه بر كف تالار افتاده بود، چند دختر خوابیده بودند و در آن سوی تالار میزی بود كه هنوز هم غذاهای خوشمزه و لذیذی در روی آن دیده میشد. پسرك دزدانه به طرف میز رفت و هرچه غذا در روی آن بود خورد. آنگاه روی پنجههای پایش بازگشت.
پسرك پیش از آنكه به اتاق خویش برگردد شمعها را برداشت و جایشان را عوض كرد. شمع رنگارنگ را در پایین پای دختر و شمع سفید را در بالای سر او قرار داد. پس از این شوخی به زندان خود بازگشت و سوراخ دیوار را گرفت چندان كه هیچ نشانی از آن باز نماند.
بامداد فردا چون دختر سلطان از خواب برخاست و چشم گشود دید جای شمعها عوض شده است. روی تخت خود نشست و دور و برش را نگاه كرد و دید روی میز هم غذاها خالی گشته و شیرینی خامهای مورد علاقه او نیز ناپدید شده است.
دختر خوب به خاطر داشت كه روی میز غذای كاملی برای صبحانهی او چیده بودند، اما اكنون نشانی هم از آنها نبود.
شهدخت سخت خشمگین گشت و بر سر خدمتكاران خود فریاد كشید و به باد ناسزا و دشنامشان گرفت كه شب غذاهای او را ربودهاند.
دختران گریستند و دست از تأسف و اندوه به هم سودند و گفتند كه آنان غذاهای او را نربودهاند.
دختر به پدر خود خبر داد كه شبانه كسی به اتاق خواب او آمده و همهی مرباها و شیرینیهای او را خورده و همهی شربتهای خوشگوار را نوشیده است. او گفت كه به دختركان خدمتكار بدگمان است و از پدرش خواست كه اجازه ندهد این كار دوباره تكرار شود.
پدر به خواهش او فرمان لازم را صادر كرد؛ لیكن شب بعد نیز آن وضع تكرار شد. غذاها از روی سفره ناپدید شده و جای شمعها تغییر یافته بود. این وضع تا چند روز ادامه یافت. شهدخت خدمتكاران خود را به باد نفرین و ناسزا میگرفت و آنان سوگند میخوردند كه بی گناهند. سرانجام دختر سلطان بر آن شد كه خود بفهمد چه كسی جرئت میكند كه به فرمانهای پدر او بیاعتنایی كند.
دختر سلطان سرمهای جادویی میشناخت كه هركس آن را به چشم خود میكشید در خواب هم میتوانست بخوبی دور و بر خود را ببیند. او در موقع خواب مقداری از آن را به چشم خود زد. پس از شام خدمتكاران شهدخت به بستر خواب رفتند. جوان در اتاق دیگر به انتظار ایستاده بود. سه ساعت گذشت و در اتاق سلطان صدایی برنخاست. پسر فكر كرد كه همه در خوابند و خطری او را تهدید نمیكند. پس سوراخ دیوار را باز كرد و از آن در به درون اتاق شهدخت خزید. مانند هر شب نخست به طرف میز رفت و شیرینیها و شربتها را خورد و سپس به كنار بستر شاهزاده آمد تا شوخی هر شبش را تكرار كند. شمع رنگارنگ را برداشت و در پایین پای دختر قرار داد، ولی وقتی خواست شمع سفید را بردارد و بر بالای سر دختر بگذارد، دختر به تندی دست او را گرفت و چشمانش را باز كرد و بر او نگریست. اما دید كه او براستی جوانی خوش سیما و زیبا است. از این روی به جای آنكه داد و فریاد كند و خدمتكاران و نگهبانان را بیدار كند و پسر را به دست آنان بسپارد، به لطف و مهربانی از او پرسید:
-جوان، بگو ببینم، كیستی و چگونه بدین كاخ راه یافتهای؟
-شاهزاده، من جوان تهی دستی هستم كه در دهكدهی دوردستی زندگی میكردم. یكی از امربران پدرتان مرا به اینجا آورده است.
دختر خندید و گفت: «پس به همین سبب هر شب به اینجا میآیی و میز مرا غارت میكنی؟ من خدمتكاران بیچارهام را گناهكار میدانستم و نفرین و سرزنششان میكردم. اما بگو بدانم چرا به زندانت انداختهاند؟»
جوان در پاسخ او گفت: «به خاطر خواب زیبا و باشكوهی كه دیدهام.» و چون به یاد خوابی افتاد كه او را به آنجا كشانیده بود با خود گفت كه اگر خدا بخواهد دختر سلطان زن او بشود، چقدر شاد و خوشبخت خواهد شد.
دختر با اشتیاق بسیار پرسید: «اما چرا به خاطر دیدن خوابی تنبیهی چنین سخت دربارهات روا داشتهاند؟»
-چون من اول آن را به پدر و مادرم، بعد به پیك سلطان و بعد به خود سلطان نخواستم بگویم.
دختر سلطان لبخندی زد و گفت: «اما آن را به من میگویی، این طور نیست؟»
پسر سرسخت در جواب گفت: «آری، روزی آن را به شما میگویم، اما حالا نه.»
دختر كه بسیار شادمان بود كه هر شب پسر را خواهد دید گفت: «اگر قول بدهی كه روزی خواب خود را به من بگویی، میتوانی مانند هر شب به اینجا بیایی و هر غذایی را كه بخواهی بخوری. خیلی دلم میخواهد كه برای رهایی از این زندگی یكنواخت همدمی داشته باشم.»
جوان از گشاده دستی و بلندنظری شاهزاده سپاسگزاری كرد و به زندان خود بازگشت.
بامداد روز بعد دختر به پدر خود پیام فرستاد كه به گمان او غذایی كه برای او میفرستند برای او و دختركان خدمتكارش كافی نیست و از او خواست كه دستور دهد دو برابر همیشه غذا به اتاق او بفرستند.
سلطان دستور لازم را به آشپزها و خدمتكاران داد. از آن پس سفرهی تالار دختر را چون سفرهی میهمانی به انواع و اقسام غذاها و شربتها میآراستند. جوان هر شب به اتاق دختر سلطان میرفت و سیر میخورد و میآشامید و با دختر سلطان گفت و گو میكرد. دختر و پسر سخت شیفته و دلباختهی یكدیگر شده بودند، لیكن كسی از راز آن دو آگاه نبود.
روزی سلطان چاوشان خود را به سراسر كشور فرستاد تا به همه بگویند كه سلطان خواستگاران دخترش را- كه به سن بلوغ رسیده است- در كاخ خود خواهد پذیرفت.
سلطان بر آن شده بود كه دخترش را هرچه زودتر شوهر بدهد. از این روی او را پیش خواند و گفت تا خود را برای عروسی آماده كند. دختر در جواب او گفت كه فرمان پدر را اطاعت میكند و حاضر است هرچه زودتر شوهر كند؛ لیكن تنها مردی را شایستهی همسری خود میداند كه بتواند نیزهای را بر بالای حصار شهر بیندازد.
سلطان فكر دختر خود را پسندید، زیرا بدین گونه او فرصتی برای تماشای هنرنماییهای ورزشی جوانان كشور خود به دست میآورد. پس به همهی وزیران و امیران خود فرمان داد كه در جمعهای كه در پیش است پسران خود را به كاخ بیاورند.
در روز معهود بسیاری از جوانان دلیر و نیرومند در باغ بزرگ كاخ گرد آمده بودند. همهی آنان جامههای گرانبها و فاخر در بر كرده بودند و گوهرهای گوناگون بر زره و كلاهخود و خفتان آنان میدرخشید.
بزرگان كشور و پدر دلاوران و جوانان در گوشهای به انتظار ورود سلطان ایستاده بودند.
ناگاه سر و صداها فروخوابید و خاموشی و سكوت بر همه جا فرونشست. سلطان از پلكان كاخ پایین میآمد. او دست دخترش را گرفته بود و او را با خود میآورد. تاتاری نیز نیزهی بلندی را به دست گرفته بود و با خود میآورد.
لحظهای دل در سینهی جوانان از حركت بازایستاد. آنان از دیدن دختر سلطان، كه چشمان درشت و سیاهش چون گوهری میدرخشیدند و گیسوان انبوه و شبه رنگش چون خرمنی بر دوشش ریخته بود، از خود بی خود شدند. براستی كه دختر در زیبایی بیهمتا بود و اگر دختر تنگدستترین و بیچیزترین مرد كشور هم بود هر جوانی حاضر بود برای به دست آوردنش تن به هر دشواری و رنجی بدهد.
سلطان روی به جمعیت كرد و گفت: «من دختر دلبند خود را به دلاوری كه این نیزه را بر بالای حصار شهر بیندازد خواهم داد. اكنون این ورزش و زورآزمایی سودمند و شیرین را آغاز میكنیم.»
شیپورها و طبلها به نوا درآمدند و نیزه را پیش آوردند. جوانی دلیر و آرزومند نیزه را به دست گرفت، آن را بلند كرد و به هوا انداخت. چون نیزه فرود آمد فریاد نومیدی از جمعیت به هوا خاست، زیرا نیزه به نیمه راه هم نرسیده بود.
سلحشوران و زورمندان دیگر نیز برای آزمودن بخت و اقبال خود پیش آمدند و نیزه را به سوی حصار انداختند؛ لیكن هیچ یك بختیارتر از جوان نخستین نبود و بیش از او توفیقی به دست نیاورد. چون همهی جوانان شكست خوردند دختر سلطان روی به پدر نمود و گفت:
-پدر، آیا ممكن است فرمان بدهی تا بردهای را كه در اتاق مجاور من زندانی است بدین جا بیاورند؟ من از اتاق خود صدای حركات و نفسهای او را میشنوم و فكر میكنم كه باید جوان باشد. بگذارید نیروی او را نیز بیازماییم.
سلطان با حیرت بر دختر خود نگریست، با دست عرقی را كه بر پیشانیاش نشسته بود پاك كرد و گفت: «آه، دختر عزیزم، این جوان، اكنون بیگمان پوست و استخوانی بیش نیست. من از آن روزی كه به زندانش انداختهاند او را فراموش كردهام. اما چون به او نان و آبی ندادهاند نمیتواند زنده باشد.»
دختر از پدر خود خواست تا كسی را به اتاق جوان بفرستد. سلطان خواهش او را پذیرفت و دستهای خود را تكان داد. او به سبب این فراموشكاری سخت متحیر گشته بود.
پس از چند دقیقه، جوانی بلندبالا و خوش سیما، كه با قدرت و نیرومندی بسیار گام برمیداشت، پیش آمد. تو گفتی از عظمت و شكوه مناظر اطراف خود و حضور جمعیتی از بزرگان و آمدن به پیشگاه سلطان هیچ پریشان و هراسان نشده بود. راست به پیش سلطان رفت و در برابر او تعظیمی كرد و به انتظار فرمان او ایستاد.
سلطان لختی نتوانست سخن بگوید، چه، بهت و حیرت او از دیدن جوانی سالم و نیرومند، به جای مشتی استخوان، فزون از حد و اندازه بود. در نخستین نگاه از او خوشش آمد و چون توانست سخن بگوید روی به او كرد و گفت:
-بیا این نیزه را بردار و بكوش تا آن را از بالای باروی شهر به آن سوی شهر بیندازی! اگر از عهدهی این كار برآیی دخترم را به زنی به تو خواهم داد.
جوان دوباره در برابر سلطان سر فرود آورد، لیكن از ترس این كه مبادا دانسته شود با شاهزاده از پیش آشناست نگاهی هم به روی او نینداخت. وزیران و امیران و نجیبان و مشیران دربار جوان را به باد ریشخند گرفتند و گفتند:
-ها،ها! به خیالش میتواند نیزه را از بالای حصار به آن سوی شهر پرتاب كند! بردهی بیچاره! مگر پسر رعیت بیچیزی چنین كاری را میتواند انجام بدهد؟ در كاری كه دلیرترین مردان ما با شكست روبه رو شدهاند هر گاه او توفیق یابد مردم چه میگویند!»
در آن هنگام كه آنان چنین اندیشههایی را با هم رد و بدل میكردند جوان نیزه را برداشت و پرتاب كرد. نیزه او بالا و بالاتر رفت و از دیوارهای شهر گذشت و در آن سو در كوهی دوردست بر سنگی نشست.
همه غرق بهت و حیرت گشتند. خنده و ریشخند بزرگان به تأسف و اندوه بدل شد، چه، اسلاو گمنام ثابت كرد كه بر پسر همهی بزرگان كه جامههای زربفت و سلاحهای گوهرنشان داشتند، برتری دارد.
سلطان بیآنكه كوچكترین توجهی به اصل و نژاد و یا تنگدستی و بیچیزی او بكند او را تحسین نمود و غرق افتخارش ساخت و دست دخترش را در دست او نهاد.
فردای آن روز جشنی بزرگ برای برگزاری عروسی آن دو برپا گشت. سلطان فرمان داد تا جامههای فاخر و گرانبها و اسبان نجیب و زمینهای بارور به جوان بخشیدند؛ لیكن وزیرزادگان كه میپنداشتند سلطان با برتر نهادن آن جوان تنگدست بر آنان ستم روا داشته است بر آن شدند كه انتقامی سخت از او بگیرند و با ترتیب دادن یك شرط بندی زنش را از دستش بربایند. یكی از آنان كه بیش از همه كینهی جوان را به دل گرفته بود، به نزد داماد سلطان رفت. لبخند مكارانهای به روی او زد و گفت:
-تو كه در این زورآزمایی چنین توفیق بزرگی یافتی آیا حاضری در شرط بندی دیگری شركت كنی؟
جوان گفت: «بگویید بدانم شرط بندی شما چیست، تا در آن باره تصمیم بگیرم.»
- من و دوستانم پیشنهاد میكنیم كه شما با همسر خود و هزار تن از رعایایتان در مهمانی بزرگی كه به افتخارتان برپا میكنیم شركت كنید. هر گاه نتوانید همه غذاهایی را كه برایتان آماده خواهیم كرد بخورید باید زن و همهی رعایای خود را به ما ببخشید.»
جوان با خود اندیشید كه شرط آنان بسیار ساده است و بیدرنگ آن را پذیرفت. آنان این شرط را نوشتند و روز جمعه را برای آن شرط بندی تعیین كردند.
داماد سلطان مردان خود را دعوت كرد تا در بازدید او از وزیرزادگان همراهش باشند. لیكن چون ساعت موعود فرا رسید و او خواست به میهمانی برود تنها نهصد و نود و پنج تن آماده بودند تا با او به میهمانی بروند. جوان شانههای خود را با بیاعتنایی بالا انداخت و با خود اندیشید كه اگر پنج تن دیگر هم با او نباشند میتواند شرط را ببرد. پس به اتفاق همسرش روی به راه نهاد.
یكی دو ساعت اسب تاختند تا به مردی رسیدند كه در كنار جاده نشسته و گوش به زمین نهاده بود. داماد سلطان به تعجب بر او نگریست و گفت:
-سلام برادر.
-سلطان جوان؟
جوان كه هنوز در كار او حیران مانده بود پرسید: «در اینجا چه میكنی؟»
-راستش را بخواهید، هیچ. من معمولاً كاری ندارم. گوش به روییدن گیاهان میدهم.
داماد سلطان از او خوشش آمد و با خود اندیشید كه بد نیست چنین مردی را هم همراه خود ببرد. پس از او دعوت كرد كه همراه او به میهمانی برود. مرد بیهیچ تردید و درنگی دعوت او را پذیرفت. داماد سلطان با همسرش و نهصد و نود و شش مرد به راه خود ادامه داد.
هنوز راه بسیار نرفته بود كه مرد دیگری را دیدند كه در جاده راست ایستاده بود و دور و بر خود را نگاه می كرد. داماد سلطان به او درود فرستاد و پرسید:
-ای نیك مرد، در اینجا چه میكنی؟ مثل این كه منتظر كسی هستی؟
-من با پرندهای شرط بستهام كه زودتر از او به اینجا برسم. موافقت كردیم كه او از هوا و به پرواز خود را به این جا برساند و من از روی زمین و پای پیاده. اكنون سه ساعت است كه من به اینجا رسیدهام و منتظر او هستم اما خبری از او نیست.
داماد سلطان از تیزپایی او در شگفت افتاد و گفت: «آیا حاضری به گروه ما بپیوندی و همراه ما باشی؟ ما به مهمانی بزرگی كه وزیرزادگان ترتیب دادهاند، میرویم. دلم میخواهد تو نیز همراه ما باشی.» و سپس به گفتهی خود چنین افزود: «آنجا غذا فراوان است و یقین دارم كه به ما خوش خواهد گذشت.»
مرد به آنان پیوست و به راه افتاد. دقیقه به دقیقه سر برمیداشت و آسمان را نگاه میكرد تا مگر از پرنده خبری بشود. اكنون دختر و داماد سلطان با نهصد و نود و هفت مرد راه میرفتند.
چون ساعتی راه رفتند مردی را دیدند كه در كنار جاده نشسته بود. دیگ بزرگی در برابر او قرار داشت كه از آن بخار غذا بالا میآمد. همچنان كه گروه به او نزدیك میشد مرد ذرتهایی را كه در دیگ پخته بود بیرون میآورد و به سرعت فرومیبلعید. چون گروه به او رسید او با قاشق بزرگی ته دیگ را پاك میكرد.
داماد سلطان در كنار آن مرد ایستاد و پس از فرستادن درود، در حالی كه دیگ را نگاه میكرد، از او پرسید:
-ای نیك مرد، چه كار میكنید؟
مرد در حالی كه بازماندهی ذرتها را از ته دیگ میتراشید گفت: «هیچ، برای خود صبحانهی مختصری با یك خروار ذرت پخته بودم.» و با اندوه فراوان به دیگ، كه دیگر چیزی در آن نبود و چون آیینهای میدرخشید، نگاه كرد و چنین افزود: «اما این صبحانهی مختصرم سیرم نكرد و هنوز گرسنهام.»
-پسای نیك مرد، با ما بیا! گمان نمیكنم در میهمانیای كه ما میرویم به تو بد بگذرد. یقین دارم كه در آنجا میتوانید غذای سیری بخورید.
مرد در حالی كه لبانش را به امید آینده با شادمانی میلیسید گفت: «در این صورت با كمال میل همراهتان میآیم.»
دختر سلطان و شوهرش و نهصد و نود و هشت نفر همراهش به راه افتادند.
پس از لختی راه رفتن به مردی برخوردند كه در جاده ایستاده و به آسمان آبی خیره شده بود. داماد سلطان در كنار او ایستاد و آسمان را نگاه كرد و چیزی در آن ندید. پس روی به مرد كرد و گفت:
-روزتان بخیر، رفیق. در آسمان به چه نگاه میكنی؟»
مرد به تندی نگاهی به وی افكند و دوباره سرش را بالا كرد و پاسخ داد: «روزتان بخیر، ای جوان. من به دنبال نیزهای میگردم كه سه ساعت پیش به هوا انداختهام. اما به طوری كه میبینید هنوز نشانی از آن نیست.»
داماد سلطان با خود گفت هرگاه چنین مردی همراهش باشد برای او بسیار سودمند تواند بود. پس با اشتیاق بسیار از او دعوت كرد كه همراهش گردد و با او به میهمانی برود.
مرد گفت: «بسیار خوب همراه شما میآیم؛ اما در این صورت بازگشت نیزهام را به زمین نخواهم دید...» و بعد خود را چنین تسلی داد: «باشد، شاید در بازگشت از میهمانی آن را پیدا كنم.»
این بار دختر و داماد سلطان با نهصد و نود و نه همراه خود به راه افتادند.
اكنون دیگر با شهری كه مهمانی در آن برگزار میشد چندان فاصلهای نداشتند. پیش از رسیدن به شهر میبایست از دریاچهی بزرگی رد میشدند. آنان دیدند كه آب دریاچه چنان اندك شده است كه ماهیان جایی برای شنا كردن ندارند. همه از دیدن این وضع سخت متحیر و مبهوت شدند و چون دور و بر خود را نگاه كردند مردی را دیدند كه در كنار دریاچه نشسته است و ماهیان را نگاه میكند. داماد سلطان به او درود فرستاد و پرسید:
-چه بر این دریا گذشته است؟
-من پس از خوردن ناشتایی كمی تشنه شدم و همهی آب آن را سر كشیدم، خوشبختانه در آخرین لحظه به یاد ماهیان افتادم اما اكنون میبینم كه آب كافی برای آنان باقی نمانده است.
-نگران مباش، آنان از بیآبی نمیمیرند. آیا میل داری با ما در میهمانی باشكوهی كه به افتخارمان در شهر برپا كردهاند شركت كنی؟
دعوت شما را با خوشوقتی بسیار قبول میكنم. اكنون موقع ناهار است و من احساس گرسنگی و تشنگی میكنم.
دختر و داماد سلطان با هزار همراه خود به شهری كه منتظر ورودشان بود، درآمدند. وزیرزادگان كه به پیشبازشان آمده بودند آنان را به كاخ بزرگ و باشكوهی راهنمایی كردند. در باغ برای هزار مرد میزهای سه پایهی بسیار نهاده بودند.
دختر سلطان و همسرش و ملتزمان ركابشان از اسب فرود آمدند تا اندكی در باغ بیاسایند. آنگاه داماد سلطان مردی را كه برای ناشتایی خود یك خروار ذرت پخته بود پیش خواند و گفت از غذاهایی كه مهیا شده است، بچشد. مرد با خشنودی سری تكان داد و شادمانه به كار پرداخت.
وزیرزادگان برای چهار هزار نفر غذا تهیه دیده بودند و میپنداشتند كه پرخورترین مردان نیز نخواهد توانست همهی سهم خود را بخورد، لیكن همهی این غذاها برای آن مرد كافی نبود. او از ظرفی بزرگ به ظرف بزرگ دیگر و از دیگی به دیگ دیگر رفت و همهی غذاها را خورد و چیزی باقی نگذاشت. سپس با خود اندیشید كه نوشیدن همهی نوشیدنیها نیز برعهدهی اوست و از این روی این كار را نیز انجام داد و همهی بشكهها و تنگها را خالی كرد. آنگاه به نزد سرور خود رفت و با فروتنی گفت:
-من از همهی خوردنیها و نوشیدنیها چشیدم. انصاف را كه همه خوب و خوشمزه بود. امیدوارم كه شما از آنها خوشتان بیاید... آه، نه، میترسم كه از این لذت محروم باشید. زیرا دیگر چیزی باقی نمانده است. خیلی متأسفم كه همهی آنها را خوردم!
داماد سلطان با شنیدن این سخن شادمان شد و خندید و سپس وزیرزادگان را فراخواند و گفت:
-مردان من غذاهای شما را خوردند و چیزی باقی نگذاشتند. در این شرط بندی اگر من میباختم میبایست زن و مردان زیردستم را به شما واگذار كنم، اما اكنون شما شرط را باختهاید و باید زنانتان را در اختیار من قرار دهید.
وزیرزادگان به التماس گفتند: «ای شاهزادهی بزرگ و مقتدر، به ما رحم كن و زنانمان را از دستمان مگیر! بیایید شرط دیگری ببندیم اگر آن را هم بردید زن و همهی دارایی ما از آن شما خواهد بود.»
داماد سلطان گفت: «بسیار خوب، شرط تازهتان چیست؟»
-ما آتشی بزرگ در تنوری میافروزیم. اگر یكی از همراهانتان توانست خود را به میان شعلههای فروزان آتش بیندازد، و بیآنكه صدمهای ببیند از آتش بیرون آید، همهی آنچه را كه قول دادهایم به شما میسپاریم. لیكن هرگاه سوخت و یا صدمهای دید باید زن و همراهانتان را به ما واگذار كنید.
مرد جوان به اختصار گفت: «بسیارخوب، شرط شما را پذیرفتم. آنگاه مردی را كه آب دریاچه را سر كشیده بود خواست و به او گفت كه چه باید بكند.
آتش فروزان و آماده بود. وزیرزادگان گرمای تنور را آزمودند و یقین كردند كه هركس در آن بیفتد میسوزد و خاكستر میشود. پس مردی كه گفته بود حاضر است به میان آتش بپرد پیش خواندند. مردی كه آب دریاچه را سر كشیده بود به میان آتش پرید، سپس انگشت در دهان كرد و آبهایی را كه نوشیده بود چون سیلی بر آتش ریخت. آتش خاموش گشت و مرد با شادی نغمه سر داد و چنین خواند:
داماد سلطان چون مسلمانان،
چهار زن خواهد داشت.
ما شرط را بردیم، پیروز شدیم.
وزیرزادگان این بار نیز شرمسار گشتند و از این كه زن خود را از دست میدادند در هراس افتادند و از داماد سلطان با التماس خواستند تا شرط دیگری با آنان ببندد. آنان گفتند:
-بیایید میان دو طرف مسابقهی دو بگذاریم. قهرمان ما پیرزن بالداری خواهد بود و قهرمان شما یكی از همراهانتان. آنان هریك كوزهای بر میدارد و به سرچشمهی رودی كه در پای كوه سیاه و بزرگ جاری است، میرود. زن بالدار با پرواز و نمایندهی شما پای پیاده به آن چشمه میروند هركه زودتر كوزهاش را از آب آن چشمه پر كرد و برگشت، برنده است.
داماد سلطان این شرط بندی را هم پذیرفت و مردی را كه با پرندهای مسابقه داده بود، پیش خواند. مرد پیش آمد و وزیرزادگان كوزهای سفالین به او و كدویی به پیرزن بالدار دادند. علامت دادند و مسابقه آغاز شد. پیرزن بالدار بالهایش را گشود و به آسمان پرید و مرد نیز چون تیر از جای كنده شد و در جاده به حركت درآمد و در اندك مدتی از چشمها ناپدید گشت.
مرد زودتر از جادوگر بالدار به سرچشمه رسید و كوزه را پر كرد و آن را روی خزههای كنار چشمه نهاد و خم شد تا اندكی آب بیاشامد و تشنگی خود را فرونشاند. در این موقع پیرزن جادوگر خود را به چشمه رسانید و كوزهی پر آب را ربود و كدوی خالی را در آنجا انداخت و بسرعت بازگشت. مرد ناچار گشت كدو را پر كند و این اندكی وقت او را گرفت و شاید در این فاصلهی زمانی جادوگر خود را به مقصد رسانیده بود.
در این موقع مردی كه كنار جاده به روییدن گیاهان گوش میداد، بر زمین نشسته بود و گوش میداد. او از جای برخاست و به سرور خود گفت:« جادوگر بالدار دونده را فریفته و كوزهی پر آب را از دستش ربوده و كدوی خالی را به جای آن نهاده است. تا مرد كدو را از آب پر كند او خود را به اینجا میرساند... من صدای بازگشت او را میشنوم... او اكنون میرسد.»
داماد سلطان، كمانگیر توانایی را كه در جاده به انتظار بازگشت تیرش ایستاده بود پیش خواند و دستور لازم را به او داد.
مرد بیدرنگ نیزهای را بر گرفت و بر آسمان نگریست، چون از دور او را تشخیص داد نیزهاش را به سویش انداخت. نیزه راست در قلب او نشست. پیرزن پایین افتاد و كوزهای با او افتاد و هزاران تكه شد.
در این مدت دونده با كدوی پر از آب از سرچشمه بازگشت. داماد سلطان و همسرش از آب تازهی چشمه نوشیدند و از آن لذت بردند.
وزیرزادگان كه شرط را باخته بودند بناچار به آن عمل كردند و زن و همهی دارایی خود را به مرد جوان دادند. او با همراهانش به خانه بازگشت و پس از درگذشت سلطان پیر به جای او بر تخت سلطان نشست و با زنان خود عمری را به شادمانی به سر برد.
منبع مقاله :
چورچیا پرودانوویچ، نادا، (1382)، داستانهای یوگوسلاوی، ترجمه كامیار و مهیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم