اسطوره‌ای از یوگوسلاوی

سه مار ماهی

روزگاری ماهیگیر تنگدستی در دهكده‌ای در كنار دریا می‌زیست. گاه بخت با او سازگار می‌شد و صیدش خوب بود و گاه بخت از او برمی‌گشت و صیدش بد می‌شد، لیكن هیچ گاه به اندازه‌ی سه روزی كه پیاپی جز مارماهی صیدی در دامش
چهارشنبه، 2 تير 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
سه مار ماهی
 سه مار ماهی

 

نویسنده: نادا چورچیا پرودانوویچ
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور


 

اسطوره‌ای از یوگوسلاوی

روزگاری ماهیگیر تنگدستی در دهكده‌ای در كنار دریا می‌زیست. گاه بخت با او سازگار می‌شد و صیدش خوب بود و گاه بخت از او برمی‌گشت و صیدش بد می‌شد، لیكن هیچ گاه به اندازه‌ی سه روزی كه پیاپی جز مارماهی صیدی در دامش نیفتاد، نومید و افسرده نشده بود، هر روز یك ماهی صید كرد، ولی روز سوم چون دام خود را از آب بیرون كشید در آن سه مارماهی بیچاره یافت. خشمگین گشت و فریاد زد:
-لعنت بر این ماهیگیری كه در آن نتوانستم جز این سه ماهی مردنی صیدی بكنم. این سومین بار است كه مارماهی در دامم می‌افتد. در خانه پیش زنم در آشپزخانه بمانم خیلی بهتر از پرداختن بدین كار احمقانه است.
ناگهان یكی از مارماهیان زبان به سخن گشود و چنین گفت:
-ای مرد خوب، این همه ناله و نفرین مكن! تو نمی‌دانی كه چقدر خوشبخت بوده‌ای كه ما را صید كردی. ما بخت و اقبال بلند تو هستیم. اكنون به آنچه می‌گوییم گوش دار و به خاطر بسپار! یكی را از میان ما انتخاب كن و بكش و به زنت بده تا بپزد. وقتی پخته شد آن را چهار قسمت كن، یك قسمت آن را به زنت، قسمت دیگرش را به مادیانت و قسمت سوم را به سگت بده بخورند، اما قسمت چهارم آن را در باغ پشت خانه‌ات به زیر خاك بكن. زنت برای تو دو پسر همزاد می‌آورد، مادیانت دو كره اسب و سگت دو توله می‌زاید. در پشت خانه‌ات هم دو شمشیر زرین از دل خاك بیرون می‌آید.
ماهیگیر از این سخنان سخت متحیر گشت، اما گفته‌ی مارماهی را كار بست. یكی از آن سه را به خانه برد و دو دیگر را در آب انداخت.
پس از یك سال پیشگویی مارماهی انجام پذیرفته بود. زن ماهیگیر دو پسر همزاد، سگش دو توله و مادیانش دو كره زاییده بودند و در عقب خانه‌اش دو شمشیر زرین از زمین بیرون آمده بود.
پسرانش با خوشی و خرمی با او به سر می‌بردند و با توله‌ها و كره‌ها بازی می‌كردند و همه با هم بزرگ شدند. چون دو پسر ببالیدند و جوانانی برومند شدند روزی یكی از آنان به پدر خود گفت:
-پدر، می‌دانم كه شما فقیر و تنگدستید و اگرچه ما نیز در ماهیگیری به شما كمك می‌كنیم بدشواری می‌توانیم غذای بخور و نمیری فراهم كنیم. در اینجا چیزی نیست كه مایه‌ی خوشی و خوشبختی ما باشد و من بدین سبب نگرانم كه سربار شما باشم. تصمیم دارم دور جهان پهناور بگردم و بخت و اقبال خود را بیازمایم. با اجازه‌ی شما من اسب و سگ و شمشیر خود را برمی‌دارم و روی به راه می‌نهم. درباره‌ی من نگران مباشید. جوانم و نیرومند و آماده‌ی كار و جویای نام؛ و نمی‌خواهم سختی برم و بدشواری زندگی كنم. بنابراین اجازه فرمایید بروم.
اگرچه جدا شدن از فرزند برای ماهیگیر پیر بسیار دشوار و دردناك بود، اما او در این مورد با زن خود نیز گفت و گو كرد و سرانجام پدر و مادر خواهش پسر خود را پذیرفتند، آنچه می‌خواست به او دادند و دعای خیر در حقش كردند.
چون او روی به راه نهاد برادرش تا تقاطع جاده او را همراهی می‌كرد. برادری كه عزم سفر داشت پیش از جدا شدن از برادری كه در نزد پدر و مادر می‌ماند او را در آغوش گرفت، شیشه‌ی كوچكی كه پر از آبی زلال بود بدو داد و گفت:
-برادر عزیزم، من یكه و تنها به سفر می‌روم و از تو خواهش می‌كنم كه از پدر و مادر و خانه‌مان خوب نگهداری بكنی. پدرمان را كه مردی تنگدست و بی‌چیز ولی پاك و درستكار است پاس دار و گرامی بشمار و بر آن كوش كه فرزندی خوب و سودمند باشی. این شیشه‌ی كوچك را هم از من بگیر و آن را همیشه پیش خود نگه دار. هرگاه آب آن جوشید و تیره شد بدان كه من مرده‌ام. خوب، برادر عزیز، خداحافظ.
برادر دیگر جواب داد: «به خدایت می‌سپارم، برادر.»
آنگاه یكدیگر را دوباره در آغوش كشیدند. بعد از هم جدا شدند و هریك به راه خود رفت.
مرد جوان كه از شهری به شهر دیگر می‌رفت سرانجام به پایتخت كشور رسید. همچنان كه سواره از خیابان‌های شهر می‌گذشت ناگهان دختر شاه، كه از پنجره بیرون را می‌نگریست، او را دید و به یك نگاه یك دل نه صد دل عاشق بی‌قرار او گشت.
دختر شاه عادت داشت كه در هر كاری با پدر پیر خود، كه سخت او را دوست می‌داشت، مشورت كند. از ترس اینكه مبادا جوان دور شود و او دیگر بار نتواند او را پیدا كند به نزد پدر دوید و از او خواست كه جوان را به كاخ فراخواند. شاه، كه همیشه آرزوهای دختر محبوب خود را برمی‌‎آورد، با این كه از این خواهش دخترش سخت به حیرت افتاده بود، نتوانست آن را نپذیرد و یكی از نگهبانان خود را در پی جوان ماهیگیر فرستاد.
چون جوان، كه بر اسب خود سوار بود و سگش در پی اسبش می‌دوید، وارد باغ كاخ شد، همه دریافتند كه او، اسب و سگش چه زیبایند. دختر شاه نیز در این عقیده دست كمی از آنان نداشت. شمشیر زرین جوان در پرتو خورشید می‌درخشید. دخترك، كه با تحسین و اعجاب بر او می‌نگریست، روی به پدر خود كرد و بی‌تأمل گفت:
-پدر، من عاشق این جوان شده‌ام و اگر او هم بخواهد دلم می‌خواهد زنش بشوم.
چون موقع شوهر كردن دختر رسیده بود، پدر پس از چند دقیقه تفكر و تأمل مرد جوان را پیش خواند. او تصمیم گرفته بود كه جوان را به دامادی خود بپذیرد.
-جوان، میل داری شوهر دختر من بشوی؟
جوان جواب داد: «البته كه میل دارم.» او نمی‌توانست دمی از شاهزاده خانم زیبا چشم برگیرد، هرچند به گوش‌های خود اعتماد نداشت و می‌پنداشت كه خواب می‌بیند.
لیكن او خواب نبود و آنچه می‌دید و می‌شنید حقیقت داشت. جوان با دختر شاه ازدواج كرد و جشن‌ها و میهمانی‌های بسیار به افتخار عروس و داماد برپا شد.
شبی جوان در كنار پنجره‌ی اتاق خواب خود ایستاده بود و آسمان پرستاره را می‌نگریست. دمی چشم از آسمان برداشت و پایین را نگاه كرد. چشمش به كوهی افتاد كه چندان از شهر دور نبود. كوه غرق آتش می‌نمود. سخت در شگفت ماند و از زنش پرسید كه آن چیست.
زنش در پاسخ او گفت: «عزیزم، این را از من مپرس!» آن كوه كوهی است جادو و وقایع عجیبی در آن اتفاق می‌افتد. همه‌ی روز در آن برق می‌زند و شب چنان كه می‌بینی چون آتشی شعله می‌كشد. هركس به دیدن آن كوه برود به كیفر كنجكاوی‌اش به سنگ مبدل می‌شود. بنابراین، شوهر عزیزم، اگر مرا دوست داری، هرگز به آنجا مرو!»
لیكن جوان روز دیگر بر اسب خود سوار شد، شمشیرش را بر كمر بست، سگش را همراه خود برداشت و بی‌آنكه به كسی بگوید كجا می‌رود به سوی كوه رفت.
پس از لختی راه رفتن به كوه رسید و از مسیر سربالایی از آن بالا رفت. چون مقداری راه رفت پیرزنی را دید كه بر تخته سنگی نشسته بود و به دستی چوبدستی و به دست دیگر مقداری علف داشت. جوان او را از دور خواند و گفت:
-ننه جان، می‌توانی به من بگویی كه چرا این كوه چنین وضع اسرارآمیزی دارد؟
-البته كه می‌توانم، اما من پیرم و نمی‌توانم فریاد بزنم. پسرجان نزدیك‌تر بیا تا من همه‌ی اسرار كوه را به تو بگویم.
چون جوان به نزد او رفت پیرزن گفت: «من سردم است، بهتر است به خانه‌ی من برویم و در كنار آتش بنشینیم تا هرچه می‌خواهی از من بشنوی».
سپس از جای برخاست و به بازوی جوان تكیه داد و به راه افتاد.آن دو برگشتند و به گوشه‌ای رفتند. جوان دیوار بلندی را دید، كه بظاهر از استخوان آدمیزاد درست شده بود. بسیار متعجب شد، لیكن بی‌آنكه گمان بدی در حق پیرزن بكند از دروازه گذشت و داخل حیاط شد و با خود نیندیشید كه در آنجا چه بلایی ممكن است بر سرش بیاید. چون پا در حیاط نهاد خود را در میان مجسمه‌هایی سنگی یافت. چون بر آن مجسمه‌ها نگریست دید كه دو چشم غمزده در صورت سنگی هریك از آن مجسمه‌ها بر او خیره شده است. خواست فریادی بكشد و باز پس گردد و دیگر پای به آن حیاط ننهد؛ لیكن صدایی از میان لبانش بیرون نیامد و پاهایش چون سرب سنگین شدند و از جای نجنبیدند. هراسان به پایین‌ تنه‌ی خود نگریست و دید كه سنگ شده است.
درست در همین آن، برادرش، كه شیشه را به دست داشت، در آن نگریست و دید ناگهان آب آن تار گشت و دریافت كه اتفاق بدی روی داده و برادرش در چنگال مرگ گرفتار آمده است.
او این خبر را به پدر و مادر خود داد، لیكن چندان ناراحت و پریشان بود كه نتوانست در خانه بماند. می‌خواست كالبد برادرش را پیدا كند و می‌دانست كه تا این كار را انجام ندهد آرام نخواهد گرفت. پس تصمیم قطعی خود را با پدر و مادر در میان نهاد و از خانه بیرون آمد و به جست و جوی برادرش پرداخت.
همچنان كه بر اسب خود نشسته بود و از شهری به شهری دیگر می‌رفت به پایتخت كشور، كه برادرش در آنجا با دختر شاه عروسی كرده بود، رسید. قضا را شاه، كه در برج بلندی نشسته بود و شهر را تماشا می‌كرد او را دید. شتابان از برج پایین دوید تا این خبر خوش را به دختر خود، كه به سبب ناپدید شدن شوهرش غرق غم و اندوه بود، بدهد. شاه پیر با شادی فریاد برآورد:
-دخترم، شوهرت سوار بر اسب بازگشته است.
شهدخت دستمال توردوزی شده‌ی خود را، كه از اشك دیدگانش‌تر شده بود، بر زمین انداخت و پایین دوید و از كاخ بیرون رفت. چون چشمش به برادرشوهرش افتاد، كه شباهت او با شوهرش چون شباهت سیبی بود كه از میان به دو نیم بریده باشند، و او را سوار بر همان اسب و همراه با همان سگ، كه در پی او می‌دوید، و با همان شمشیر زرینی كه بر كمر می‌بست، دید با پدرش به سوی او دوید و در حالی كه از هیجان نفسش بند آمده بود او را در آغوش گرفت. پدر و دختر، جوان را غرق بوسه ساختند و دستش را گرفتند به كاخش بردند. آنان او را شوهر شهدخت پنداشته بودند.
جوان ابتدا از دیدن آن همه مهر و محبت به حیرت افتاد، لیكن بزودی دریافت كه او را به جای برادرش گرفته‌اند و تصمیم گرفت كه موقتاً درباره‌ی شخصیت خود سكوت كند و خود را به كسی نشناساند. در حالی كه نقش برادرش را بازی می‌كرد به كاخ رفت و در پاسخ پرسش شاه و دخترش گفت كه سبب غیبت او این بود كه در جنگلی دورافتاده به شكار رفته و راه خود را در بازگشت گم كرده است.
آنان به افتخار بازگشت شوهر شهدخت شام مفصلی خوردند و آنگاه شهدخت و برادرشوهرش به اتاق خواب رفتند. جوان شمشیر زرینش را از كمر باز كرد و میان رختخواب خود و رختخواب شهدخت نهاد.
شاهزاده كه پس از ساعتی او را بیدار یافت از او سبب بیداری‌اش را پرسید و او جواب داد:
-نمی‌دانم چرا خوابم نمی‌برد. شاید احتیاج به هوای تازه دارم.
پس از گفتن این سخن از جای برخاست و به طرف پنجره رفت و بیرون را نگریستن گرفت. ناگاه چشمش به كوه جادو افتاد كه در میان شعله‌های آتش می‌درخشید. به سوی شهدخت برگشت و از او پرسید:
-همسر عزیزم، بگو ببینم چرا این كوه بدین گونه شعله می‌كشد؟
-آه سرور من، در این باره شبی كه صبح آن به شكار رفتید با شما صحبت كردم.
-چه گفته بودید؟ مرا ببخشید، من بكلی فراموش كرده‌ام.
-گفتم كه هركس به آنجا برود سنگ می‌شود. در این چند روز كه شما نبودید همه‌اش می‌ترسیدم كه مبادا به آنجا رفته باشید.
جوان اكنون به گمان دریافته بود كه چه بر سر برادرش آمده است و با بی‌صبری منتظر برآمدن خورشید بود. با درخشش نخستین پرتو خورشید از جای برخاست و آهسته و آرام از اتاق خواب بیرون رفت. اسب خود را پیدا كرد و بر آن نشست، شمشیر زرینش را بر كمر بست، سگ وفادارش را با خود همراه برد و به سوی كوه جادو شتافت.
او نیز از همان راهی به سوی كوه رفت كه برادرش رفته بود. چون چشمش به پیرزن، كه بر تخته سنگ نشسته بود، افتاد شمشیر از نیام بركشید و به او حمله كرد. به سگش نیز اشاره كرد كه به وی حمله كند. او حتی كلمه‌ای هم بر زبان نراند.
پیرزن، كه ترسیده بود او را بكشند، فریاد زد: «جوان، مرا مكش!»
جوان با لحنی خشن به پیرزن دستور داد: «زود برادر مرا در اینجا حاضر كن!» و با خشم بسیار و در حالی كه شمشیر برهنه‌اش را بر سینه‌ی پیرزن نهاده بود نگاه‌های هراس انگیزی به وی انداخت. سگش نیز در كنار او ایستاده بود و خیره خیره به پیرزن می‌نگریست و دندان‌های سفیدش را، كه هر آن آماده‌ی دریدن او بودند، نشانش می‌داد.
پیرزن جادوگر دریافت كه با آن سوار جوان و دلیر شوخی نمی‌توان كرد. بناچار به باغ خانه‌ی خود شتافت و پس از چند دقیقه با برادر او، كه زندگی را بازیافته بود، به نزد او برگشت. سگ و اسب او نیز در كنارش بودند و شادمانه جست و خیز می‌كردند.
دو برادر همدیگر را در آغوش گرفتند و روی همدیگر را بگرمی بوسیدند. هریك از آنها با علاقه‌ی بسیار می‌خواست سرنوشت دیگری را بداند. پس از آنكه اخبار مهم را به یكدیگر دادند، آماده‌ی حركت شدند؛ ولی برادری كه قربانیان بدبخت پیرزن جادوگر را دیده بود، با غم و اندوه بسیار به دیوار شوم نگریست و گفت:
-ای برادر، من با یادآوری سرنوشت شوم كسانی كه در آن باغ لعنتی به سنگ مبدل شده‌اند، و خود نیز مدتی به مصیبت آنان گرفتار بودم، هرگز نخواهم توانست شاد و خوشحال باشم. بیا آنان را نیز نجات بدهیم و از بند طلسم این عجوزه‌ی بدكار برهانیم.
برادر دیگر این پیشنهاد را با خشنودی بسیار پذیرفت. آنان در پشت درختی كه در آن نزدیكی‌ها بود، پنهان شدند. پیرزن كه گمان برده بود آنان اكنون فرسنگ‌ها از او دور شده‌اند، دوباره پیدایش شد. دو برادر او را به آسانی گرفتند و تركه‌های جادو را، كه می‌توانستند زندگی دوباره ببخشند، بزور از چنگش بیرون آوردند. آنگاه او را به تنه‌ی درختی بستند، به حیاط خانه رفتند و با تركه‌ها به سنگ‌ها زدند. چون دیدند كه آنان كم كم جان می‌گیرند و تكان می‌خورند سخت شادمان شدند. چون دو تن از جادوشدگان توانستند حركت كنند دو برادر چند تركه به آنان دادند تا كمك كارشان گردند. بزودی فضا از بانگ شادی و سرور كسانی كه پس از مدت‌ها از طلسم پیرزن جادوگر نجات یافته بودند، پر گشت. آنان جمع شدند و به پیرزن حمله بردند و در صدد قتل وی برآمدند؛ لیكن دو برادر آنان را از این اقدام بازداشتند و گفتند:
-بگذارید او خود به چشم ببیند كه ما چه سرنوشت شومی داشته‌ایم. عجوزه، بیا تو! این بار تركه‌ی جادو به دستت نخواهد بود كه حفظت بكند. تو سنگ می‌شوی و در باغ خانه‌ی خود می‌مانی. آفتاب و باران تو را می‌سایند و پس از مدتی به خاكت تبدیل می‌كنند.
آنگاه او را به حیاط انداختند و پیرزن به مجسمه‌ی گوژپشت زشتی كه تنها در حیاط ایستاده بود، تبدیل شد.
سپس همه‌ی جوانان به شادمانی به سوی كاخ شاه رفتند. به شادمانی رهایی و بازگشت آنان مهمانی‌ها و جشن‌های بسیاری برپا شد. شاه هدایای بسیار به جوان ماهیگیر داد. او با شادی و سرور به خانه‌ی خویش بازگشت و خبر مسرت بخش را به پدر و مادر خود داد و در نزد آنان ماند و كمك كار و عصای پیری آنان گشت.
برادر دیگر نیز در كاخ ماند و پس از مرگ شاه پیر همراه همسر خود زمام امور كشور را در دست گرفت و به عدل و داد حكومت كرد. در دوران حكومت آن دو مردم زندگی آسوده و راحتی داشتند.
منبع مقاله :
چورچیا پرودانوویچ، نادا، (1382)، داستان‌های یوگوسلاوی، ترجمه كامیار و مهیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط