لیمو و سپاهیانش

روزی لیمو بر آن شد كه راه زندگی خود را عوض كند. او می‌خواست از سرنوشت تلخی كه داشت بگریزد؛ یعنی كاری بكند كه دیگر او را نخورند. او این عمل را ناروایی خودكامانه‌ای می‌دانست. در آن هنگام كه هنوز جوان بود و پوست
چهارشنبه، 2 تير 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
لیمو و سپاهیانش
 لیمو و سپاهیانش

 

نویسنده: نادا چورچیا پرودانوویچ
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور


 

 

روزی لیمو بر آن شد كه راه زندگی خود را عوض كند. او می‌خواست از سرنوشت تلخی كه داشت بگریزد؛ یعنی كاری بكند كه دیگر او را نخورند. او این عمل را ناروایی خودكامانه‌ای می‌دانست. در آن هنگام كه هنوز جوان بود و پوست سبز رنگی داشت با خود گفت: «نه، من نباید به انتظار بنشینم كه به سرنوشت دردناك نیاكانم دچار شوم. در جهان پهناور بی‌گمان برای شخص روشن ضمیر و دلیری چون من امكان زندگی بهتر هست.»
آنگاه همچنان كه از شاخه‌ی درخت آویخته بود، به فكر فرو رفت كه چه كاری می‌تواند بكند. سرانجام بدین نتیجه رسید كه مصلحت نیست سفر پر خطر خود را در جهان پهناور به تنهایی آغاز كند. با خود اندیشید كه هر گاه همراهانی برگزیده و دلیر، اگرچه به شمار اندك باشند، داشته باشد بیشتر در امان خواهد بود. سپس برخی از رفیقانش را كه می‌دانست در وضع او هستند به خاطر آورد و تنی چند از ایشان را فراخواند. پیاز و سیر و فلفل هندی و فلفل سبز از دل و جان دعوت او را پذیرفتند.
لیمو از فراز درخت تناور بلندی كه یكی از شاخه‌هایش آویخته بود آنان را مخاطب قرار داد و زندگی ناخوشایند و فرجام دردناك و هراس انگیزی را كه در انتظارشان بود، شرح داد و از آنان خواست كه برای گریز از آن بدبختی چاره‌ای بیندیشند و در پایان چنین گفت: «برادران بدبخت من، بیایید به بیچارگی و ذلت تن درندهیم و به انتظار فرجام زندگی خود ننشینیم. بیایید كاری بكنیم كه از دهان آزمند انسان‌ها بگریزیم. بیایید از اینجا برویم.»
همه سر خود را به تأیید و تصدیق سخن او تكان دادند. پیاز شرم رو، كه چهره‌اش از شرم سرخ شده بود، گفت:
-من فكر می‌كنم كه همه‌ی ما درستی گفتار شما را تأیید می‌كنیم، اما چه كاری از دست ما برمی‌آید؟
فلفل هندی، كه هنوز سبز بود، به هیجان آمد و گفت: «آه!‌ ای لیموی خردمند، ما را از این زندگی پر دلهره و شوم برهان! گمان می‌كنم كه تو از پیش برای نجات ما از دست جور و بیداد مردمان فكری كرده‌ای...»
فلفل دانه، كه از كپه‌ی خاكی پایین می‌غلتید، بانگ زد: «پیش به سوی آزادی!»
سیر با شادی به بالای سر خود نگریست.دل او كمتر از دیگران از خشم و تصمیم به تپش درنیامده بود.
لیمو گفت: «بسیار خوشحالم كه همه‌ی شما با من همداستان و همرأی هستید؛ و اما پیشنهاد من این است كه باید سپاه كوچكی تشكیل دهیم، برای خود فرماندهی برگزینیم، در این جهان پهناور به راه افتیم تا جاهای تازه و مردمان تازه‌ای پیدا كنیم كه دلخواه ما باشند و چون مردمی كه در نزدیكی ما زندگی می‌كنند ستمگر و سنگدل نباشند.»
دوستان زمینی او بر او آفرین خواندند و خردمندی و دلاوری و سخنوری و شیرین گفتاری او را ستودند. چون موضوع برگزیدن فرمانده و سالار به میان آمد همه یك صدا او را به سالاری خود برگزیدند.
لیمو پس از شنیدن این سخنان پایین آمد، از آنان سپاسگزاری كرد و در حالی كه ابهت تازه‌ای در رفتار و گفتارش دیده می‌شد گفت: «همواره بدین گرمی و هیجان باقی بمانید و ترس به دل راه ندهید! زندگی بهتری در انتظار شما است.»
آنان عزم سفر كردند، زیرا همه مجرد بودند و هیچ رشته‌ی محكمی پای آنان را به زادگاهشان نبسته بود. همه‌ی روز را در كشتزارها و بیشه‌ها و جاده‌های پر گرد و خاك راه سپردند. نزدیكی‌های غروب احساس خستگی كردند. به این اندیشه افتادند كه شب را در كجا به روز آورند. بیرون از خانه بسیار خطرناك است و چون تاریكی شب فرا رسید همه این را درك كردند. كسی چه می‌دانست كه در آن جنگل، كه در تاریكی فرو می‌رفت، چه جانوران درنده‌ای، كه غریو فریادشان فضا را پر كرده بود، در كمین آنها نشسته است. بومی فریاد شومی برآورد و همه‌ی آن سپاهیان دلیر را از ترس و وحشت به لرزه افكند. آنها دور هم جمع شدند و به همدیگر چسبیدند و به پچ و پچ پرداختند.
لیمو كه از ترس دندان‌هایش بشدت به هم می‌خورد گفت: «من در آن سوی جاده كلبه‌ی محقری را می‌بینم.»
آنان دیگر صبر نكردند كه لیمو سخنش را به پایان برساند فریاد زدند: «بیایید به آنجا برویم. بیایید به آنجا برویم». آنگاه، بی‌آنكه به چپ یا راست خود نگاه كنند، به طرف كلبه دویدند و به آشپزخانه‌ی آن پناه بردند. درِ گنجه‌ای گشوده شد و آنان به درون آن خزیدند. در یكی از طبقه‌های آن نشستند و به هم چسبیدند و كوشیدند كه حواس پریشان خود را جمع كنند. چون اندكی آرامش خود را بازیافتند از سوراخ در گنجه به آشپزخانه نگاه كردند و از آتشی كه در آتشدان بود دریافتند كه كلبه از آنِ روستایی تنگدستی است.
از غروب آفتاب بیش از اندكی نگذشته بود كه صدای پایی از بیرون شنیده شد و سپاه لیمو را در آن گوشه‌ی تنگ و تاریك گنجه ترس بزرگی بر دل نشست. زن دهقانی كه پشته‌ای علف خشك در بغل داشت وارد آشپزخانه شد. علف‌ها را در اجاق ریخت و آتش آن را تیز كرد. او می‌خواست برای شوهر و افراد خانواده‌ی خود، كه بزودی از كشتزار به خانه بازمی‌گشتند، شام بپزد. دیگ را از چنگكی كه با زنجیری بر بالای اتاق آویخته بود، آویخت. نخست در آن آب ریخت، سپس مقداری آرد ذرت بر آن افزود و به پختن آش ذرت، كه تقریباً خوراك همیشگی آنان بود، پرداخت. درست موقعی كه شام آماده شد شوهر و برادرشوهر آن زن، كه همه در آن خانه می‌زیستند، از سر كار روزانه به خانه بازگشتند. یكی یكی وارد آشپزخانه شدند و به زن سلام كردند. در آنجا نشستند و تا آماده شدن شام به استراحت پرداختند، خاك كفش‌هایشان را گرفتند، عرق پیشانی خود را پاك كردند و سپس درباره‌ی خشكسالی و كمی محصول كشتزارانشان به بحث و گفتگو پرداختند. چندان حرف زدند كه خسته شدند و زبانشان بند آمد و چون بوی ذرت به دماغشان رسید دماغشان تیر كشید و با اشتیاق بسیار به دیگ خیره شدند. زن دیگ را از روی آتش برداشت و بر زمین نهاد. با قاشق چوبی بزرگی آن را به هم زد. سپس آن را در كاسه‌ی مسی بزرگی خالی كرد و كاسه را روی میز كوتاهی كه برادران به ترتیب سن دور آن نشسته بودند نهاد.
مردان، كه بر نیمكت‌های چوبی كوتاهی نشسته بودند، دعای شامگاهی را خواندند و آنگاه مرد به زن خود گفت: «سیر نداریم؟ من با خوردن ذرت بدون سیر و پیاز خسته شده‌ام، دلم می‌خواست این غذا را با سیر چاشنی می‌زدی.»
زن كه آرزو داشت شوهرش را خشنود سازد به پا خاست؛ اما نمی‌دانست كه در خانه سیر دارند یا نه. با خود اندیشید كه اگر رف‌های گنجه را بگردد شاید چند پر سیر پیدا كند. پس دست در گنجه برد و ناگهان به شادی گفت: «پیدا كردم.» و سیری از آن بیرون آورد. این سیر جزو همراهان لیمو و از افراد سپاه او بود. زن سیر را محكم روی میز كوبید و سر سیر را شكست.
لیمو و دیگر سپاهیان او چون این وضع را دیدند از وحشت سراپا به لرزه افتادند. زن سیر را در هاونی انداخت و دسته‌ی هاون چوبینی را به دست گرفت و به كوبیدن آن پرداخت.
سیر بیچاره، كه به چنگ زن دهقان افتاده و پوسته پوسته شده بود، خود را از دست رفته می‌شمرد و بیشتر مرده بود تا زنده؛ اما وقتی دسته‌ی هاون بر سرش فرود آمد همه‌ی نیروی خویش را در یك جا جمع كرد و برای رهایی جانش به كوشش و تلاش و مبارزه برخاست. بوی تندی برای دفاع از خود در فضا پخش كرد، هرچند از این كار خود نتیجه‌ای نگرفت. هیچ وسیله و راهی برای رهایی او نبود و سرانجام جان خود را در آن پیكار سخت از دست داد.
كدبانو اندكی آب روی سیر كوبیده ریخت و آن را به هم زد و بر ذرت افزود. روستاییان گرسنه گفتند كه غذا بسیار لذیذ شده است و می‌خواستند همه‌ی آن را ببلعند. زن به آنان یادآوری كرد كه مرد دیگری هم هست كه باید از این غذا بخورد.
روستاییان مانند هر روز از سر سفره برخاستند و به حیاط خانه رفتند تا سپس بروند و بخوابند.
چوپانی كه كدبانوی مهربان خانه از یادش نبرده بود، به خانه آمد. گوسفندان را به آغل برد، سگ‌ها را بست، به آشپزخانه آمد و مؤدبانه سلام كرد. زن ذرت را در برابر او نهاد، لیكن مرد با چهره‌ای شرمگین به او نگاه كرد. زن از او پرسید:
-چه شده است؟ چرا این طور نگاه می‌كنی؟
او با كمرویی به زن گفت: «خانم مهربان، راستش را بخواهید دلم می‌خواست پیازی بود و با ذرت می‌خوردم. آیا پیاز ندارید؟»
زن بار دیگر به سوی گنجه رفت و امیدوار بود كه در گوشه و كنار آن پیازی پیدا كند. دست خود را به چپ و راست چرخانید. چیز سختی به دستش خورد. آن را گرفت و با خنده گفت: «چرا این قدر به گوشه‌ی گنجه سرخورده‌ای؟ دیگر كارت تمام است.» سپس آن را برداشت و به چوپان داد.
پیاز كه خود را در چنگ دشمن اسیر یافت، بنای دست و پا زدن نهاد؛ لیكن تقلای او بیهوده بود. چوپان جوان چاقویی از جیب بیرون آورد و پیاز را به چهار پاره برید. پیراهن سرخ پیاز پاره پاره شد؛ ولی او كه سربازی دلیر بود برای حفظ جان خویش سخت به مبارزه و پیكار برخاست. با بو و طعم تند خود اشك از چشم چوپان درآورد و زبانش را سوزاند؛ اما جوان اشك‌هایی را كه بر گونه‌هایش ریخته بود پاك كرد و پیاز را خورد. پیاز بیچاره نیز بدین گونه جان خود را چون سیر از كف داد.
چوپان پس از خوردن شام برخاست و وارد كلبه شد و در جوار آغل گوسفندان به خواب رفت. دیگر روستاییان نیز به بستر رفته بودند. كدبانوی خانه نیز خاكستر روی آتش ریخت، آن را خاموش كرد و به رختخواب رفت.
خانه آرام گشت و جز خرناسه‌ی چوپان صدایی از آنجا به گوش نمی‌رسید. سپاهیان لیمو بر خود لرزیدند و هراسان به فرمانده خود نگاه كردند. او به آنان اشاره كرد كه نزدیك‌تر بروند تا با هم گفت و گو كنند. سپس به آنان گفت:
-آه!‌ ای سربازان دلیر. دوستان ما در این خانه‌ی روستایی به سرنوشت دردناكی دچار شدند. بیایید ما پیش از آنكه به سرنوشت سیر و پیاز دچار شویم از این خانه فرار كنیم؛ زیرا در این خانه مردمان فقیری زندگی می‌كنند كه حتی سنگ را هم می‌خورند. بنابراین این خانه جای امنی برای ما نیست.
دو سرباز، یعنی فلفل قرمز و فلفل دانه، سرشان را به آرامی تكان دادند، شب را با ترس و لرز بسیار در آنجا گذرانیدند و پیش از سر زدن آفتاب دسته‌ی كوچك سپاهیان آهسته و آرام و بی سر و صدا از خانه بیرون دویدند. در آن موقع، هنوز هیچ یك از ساكنان خانه از خواب برنخاسته بودند. آنان دوباره در جاده به راه افتادند؛ اما این بار از نزدیك شدن به خانه‌های محقر پرهیز می‌كردند.
سرانجام، هنگامی كه نخستین صدای پای كسانی كه از خواب برخاسته بودند به گوش رسید، آنان به شهر رسیدند. با خیال آسوده پیش می‌رفتند و با تعجب و تحسین به خیابانها، به باغ‌های سرورانگیز و گل‌های پرشكوه آنها، كه تا آن روز مانندش را ندیده بودند، به پل‌های ظریف و زیبا و چشمه‌ای كه در پرتو خورشید چون الماس می‌درخشید می‌نگریستند. به وجد و شوق آمده بودند و با خود می‌اندیشیدند كه در چنین محیط آرام و زیبایی بی‌گمان خشم و ستمی وجود ندارد و مردمی كه در چنین جای آرام و زیبایی به سر می‌‌برند ممكن نیست اندیشه‌ی آزار دیگران را به دل راه دهند.
آنان، همچنان كه پیش می‌رفتند، به خانه‌ی بلندی رسیدند كه بسیار باشكوه بود و بیش از همه‌ی خانه‌ها توجهشان را به خود جلب كرد و مایه‌ی تحسین و اعجابشان شد. پس، فرمانده سپاهیان لب به سخن گشود و گفت: «برادران من، این خانه در نخستین نگاه توجه مرا جلب كرد. بی‌گمان به مردی توانگر و بی‌نیاز تعلق دارد و افرادی كه در آن زندگی می‌كنند چون ساكنان بدبخت آن كلبه‌ی محقر گرسنگی نمی‌كشند و ما را نمی‌خورند؛ زیرا آنان هرچه بخواهند دارند. من فكر می‌كنم كه در این خانه در امان خواهیم بود. اگر با من موافقید به آنجا برویم.»
فلفل قرمز و فلفل دانه گفتند: «ما پیرو فرمانده خود هستیم.»
آنان با خیال آسوده به آن خانه درآمدند و از پله‌های آن بالا رفتند و طبق عادتی كه داشتند به گنجه‌ای خزیدند.
پس از لختی، آشپزی كه كلفتی در دنبالش می‌دوید شتابان وارد آشپزخانه شد. آشپز به كلفت گفت:
-آتش را روشن كن! جوجه‌ها را بكش! پرشان را بكن و آماده كن!
بزودی آتش افروخته شد و دیگ و ماهی‌تابه آماده‌ی پختن غذا شدند. روغن داغ شد و بنای جلز و ولز نهاد، تخم مرغ‌ها شكسته و جوجه‌ها سرخ شد. ناگهان آشپز فریاد زد:
-پس فلفل قرمز كو؟
دخترك از جا پرید و به سوی گنجه دوید. در آن را گشود و دست خود را چون تیری در آن فرو كرد و فلفل قرمز را به چنگ آورد. فلفل دریافت كه چه سرنوشت خطرناك و شومی در انتظار او است و از ترس سرخ‌تر شد. او را در آسیای سنگی كوچكی انداختند. فلفل قرمز به دفاع از خود برخاست، از بینی دخترك بالا رفت و دماغش را سوزاند؛ اما از این كارها نتیجه‌ای نگرفت. او چون دانه‌ی گندمی در میان سنگ‌های آسیا آرد شد. دخترك شاگرد آشپز در موقع كوبیدن فلفل قرمز دوازده بار عطسه كرد، اما سرانجام آن را خوب كوبید و پودر سرخ خوش رنگی آماده كرد.
بدین گونه فلفل قرمز بدبخت نیز زندگی خود را از دست داد و در ماهی تابه با جوجه‌ها سرخ شد.
فرمانده و آخرین سربازش در گنجه بر خود می‌لرزیدند.
وحشت و واهمه آن دو را خرد می‌كرد. لیمو رنگ روی خود را باخته و زرد زرد شده بود. فلفل دانه نیز سیاه سیاه گشته بود.
ناهار آماده شد. خدمتكار میز سرورش را آماده كرد. بشقاب‌ها را روی آن چید. یك نمكدان و یك شیشه‌ی شربت آورد و دوباره به طرف گنجه رفت. لیمو را هم برداشت و روی شیشه شربت گذاشت.
لیمو، كه بر در طلایی شیشه‌ی شربت نشسته بود، دور و بر خود را نگاه كرد و از آنچه می‌دید خشنود گشت.چون نخستین موج خطر از سرش گذشت و خود را بر جای بلندی یافت، از مقام بلندی كه یافته بود در خود احساس غرور كرد و پنداشت كه ساكنان آن خانه بدین گونه می‌خواهند از او قدردانی كنند.
خدمتكار آخرین نگاه را نیز روی میز انداخت تا مطمئن گردد كه همه چیز مطابق میل سرورش است؛ اما ناگهان فریاد برآورد كه: «آه، روی میز فلفل دانه نگذاشته‌اند!» آنگاه به آشپزخانه دوید تا از آشپز فلفل بگیرد. او كوركورانه گنجه را گشت و سرانجام فلفل را در آنجا پیدا كرد. آن را برداشت و در آسیای كوچك سنگی انداخت تا آردش بكند. البته فلفل دانه نیز كوشش بسیار برای رهایی خود كرد. بینی آشپز را قلقلك داد و به عطسه‌اش انداخت؛ لیكن از كوشش خود سودی نبرد. سرانجام فلفل دانه نیز خرد شد و با دیگر فلفل دانه‌هایی كه همراه او نبودند، درهم آمیخته شد، در فلفل پاش ریخته شد و روی میز رفت و بدین گونه زندگی خود را با تلخكامی به پایان برد.
لختی همه جا خاموش و ‌آرام بود. لیمو احساس كسالت و خستگی می‌كرد، اما سرانجام صدای پاهایی كه از پله‌ها بالا می‌آمد شنیده شد و او را دلشاد گردانید. سرور خانه بود كه برای خوردن ناهار به خانه می‌آمد. او تنه‌ی سنگین خود را بسختی و نفس نفس زنان بالا می‌كشید. آمد و پشت میز نشست و چنان خود را خسته و كوفته نشان می‌داد كه گفتی در فضای دلگشای مغازه‌ی خود ننشسته بوده و در كشتزارها كار می‌كرده است. چون نفسش سر جایش آمد لیمو را برداشت و برای بوییدن به بینی خود نزدیك كرد. لیمو بیش از پیش شادمان گشت و با خود اندیشید كه این نیز نشانه‌ی دیگری از احترام نسبت به لیمو است. اما بیچاره از مرحله بسیار پرت بود و معنای آن رفتار را نمی‌دانست. خدمتكار سوپی خوشمزه كه بخار از رویش بلند می‌شد آورد و در برابر سرور خانه گذاشت. مرد نیز لیمو را دوباره روی شیشه‌ی شربت نهاد. بازرگان اندكی فلفل در سوپ خود ریخت، اما ناگهان به یاد می‌آورد كه سوپش چیزی كم دارد. انگشتان چاقش دوباره لیمو را گرفت و آن را در دست خود این سو و آن سو چرخانید. لیمو می‌پنداشت كه مرد او را نوازش می‌كند، با این كه این كار با خشونت انجام می‌گرفت. لیمو به رغم دردی كه در تن خود احساس می‌كرد بسیار خشنود بود. ناگهان تیغه‌ی چاقویی در بالای سرش درخشیدن گرفت و بر او فرود آمد و به دو نیمش كرد. لیمو خطر را درك كرد و به چشمان سرور خانه تفی انداخت و او را بر آن داشت كه آنها را بمالد. او می‌خواست بدین گونه از خود دفاع كند؛ اما مرد گرسنه دمی نیز دست نگه نداشت. او لیمو را بسختی فشار داد و تا آخرین قطره خون ترش و سفیدش را در سوپ خود ریخت و تنها موقعی كه از لیمو پوستی بیش نمانده بود آن را به طرف خدمتكار انداخت تا ببرد و دورش بیندازد. تفاله‌ی لیموی بدبخت، كه بیش از دمی چند بر مقامی بلند نشسته بود، به زباله دانی انداخته شد.
چنین بود پایان داستان سپاهیان دلیر و فرمانده آنان لیمو.
منبع مقاله :
چورچیا پرودانوویچ، نادا، (1382)، داستان‌های یوگوسلاوی، ترجمه كامیار و مهیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.