اسطوره‌ای از یوگوسلاوی

انگشتری جادو

روزی روزگاری بیوه زنی با پسر خردسالش زندگی می‌كرد و جز خانه و باغی كوچك چیزی در جهان نداشت. كار هم نمی‌توانست بكند، چون لنگ و زمینگیر بود و از این روی با پسر خود درنهایت سختی و بدبختی به سر می‌برد.
چهارشنبه، 2 تير 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
انگشتری جادو
 انگشتری جادو

 

نویسنده: نادا چورچیا پرودانوویچ
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور


 

اسطوره‌ای از یوگوسلاوی

روزی روزگاری بیوه زنی با پسر خردسالش زندگی می‌كرد و جز خانه و باغی كوچك چیزی در جهان نداشت. كار هم نمی‌توانست بكند، چون لنگ و زمینگیر بود و از این روی با پسر خود درنهایت سختی و بدبختی به سر می‌برد.
چون پسر بزرگ شد و نیرو گرفت روزی به نزد مادر خود رفت و به او گفت:
-گوش كن مادر، من دیگر بزرگ شده‌ام و شرمم می‌آید كه در تنگدستی و بدبختی روزگار بگذرانم. تو را به خدا بیا باغ را بفروشیم و اسبی بخریم تا من با آن اسب به جنگل بروم و هیزم بشكنم. آنها را بر او بار كنم و به بازار ببرم و بفروشم و بدین گونه بی‌آنكه سر بار دیگران باشیم بتوانیم با دسترنج خود زندگی ساده و آسوده‌ای برای خود ترتیب بدهیم.
مادر گفت: «آه، پسر مهربانم، تو می‌خواهی باغ را بفروشیم و با پول آن اسبی بخریم. اما من می‌ترسم كه تو در نگهداری از اسب چندان نكوشی و گرگ‌ها او را پاره پاره بكنند و بخورند و ما دستمان هم از باغ كوتاه شود و هم از اسب.»
اما پسر از تصمیم خود بازنگشت و چندان از مادر خواهش و تمنا كرد كه سرانجام زن در برابر او تسلیم شد. باغ را فروخت و اسبی برای پسر خود خرید.
چون پسر اسب را در اختیار خود گرفت به هیزم شكنی و فروختن هیزم در بازار آغاز كرد. آن دو كم كم در سایه‌ی كار و كوشش پسر زندگی راحتی یافتند. اگرچه با هیزم شكنی پول بسیار به دست نمی‌آمد، اما چندان بود كه دیگر گرسنه سر بر بالین ننهند.
روزی صبح زود كه پسر آماده‌ی رفتن به جنگل بود مادرش گفت كه مقداری هیزم خشك به خانه بیاور، چون آن روز می‌خواهد رخت بشوید.
پسر دست مادر را به عادت هر روز بوسید و گفت: «چشم مادر، هیزم خشك می‌آورم.» آنگاه به سوی جنگل رفت. پس از رسیدن به جنگل اسب را به درختی بست و او را گذاشت تا بچرد. آنگاه خود برای گرد آوردن شاخه‌های خشك از آنجا دور شد. هنوز مسافتی پیش نرفته بود كه ناله‌های زاری به گوشش رسید. به سوی جایی كه فریاد می‌آمد دوید. خود را به ستیغ تپه‌ای رسانید و از آنجا به دره‌ای، كه در پایین بود، نگریستن گرفت. چشمش به اژدهایی افتاد كه گوزنی را بلعیده بود؛ ولی شاخ‌های گوزن در گلویش گیر كرده بود و پایین نمی‌رفت. اژدها هرچه می‌كوشید نمی‌توانست آنها را بجود و از این روی ناله و فریاد می‌كرد.
چون چشم اژدها به پسر افتاد گفت: «پسرم، گوش به من كن! به خاطر خدا، بیا برادر هم پیمان و هم قسم من شو و با تبر خود مرا از این رنج جانكاه برهان! اگر این كار را بكنی خوشبخت می‌شوی. بشتاب و شاخ‌های گوزن را ببر مرا از این درد هولناك نجات بده!»
اما هنوز اژدها سخن خود را به پایان نبرده بود كه گوزن فریاد برآورد:
-نه، به خاطر خدا این كار را نكن! اژدها را بكش تا من زنده بمانم.
پسر سر درگم مانده بود و نمی‌دانست چه كار بكند. او در این باره فكر بسیار كرد: اگر اژدها را از پای درمی‌آورد و گوزن را از چنگ او می‌رهانید باز هم گوزن از مرگ نمی‌رست؛ زیرا خود جوان او را می‌كشت تا گوشتش را بپزند و بخورند. وانگهی، نخست اژدها او را به خداوند سوگند داده بود كه برادر هم قسم او بشود. پس بر آن شد كه اژدها را از درد برهاند. پسر به تصمیم خود عمل كرد. به سوی اژدها دوید و با تبر خود شاخ‌های گوزن را برید و اژدها توانست بسادگی و آسانی گوزن را ببلعد.
اژدها پس از بلعیدن گوزن روی به پسر كرد و گفت: «آه، برادر، تو مرا از مرگ رهانیدی و مرا مدیون محبت خود كردی. اكنون نوبت من است كه برادری خود را به تو نشان دهم و محبتت را جبران كنم. بدان، كه پدرم شاه اژدهایان است. بیا به نزد او برویم. او پاداش گرانبهایی به تو می‌دهد، اما مواظب باش كه گولت نزند. هرچه به تو ببخشد نپذیر و تنها انگشترش را از او بخواه!»
اژدها پس از گفتن این سخن به راه افتاد. پسر نیز در پی او رفت. رفتند و رفتند تا به غاری رسیدند. وارد آن غار تاریك شدند و از دهانه‌ی دیگر آن بیرون آمدند و به دشت پهناوری رسیدند كه میز بزرگی در وسط آن نهاده شده بود و شاه ماران بر آن لمیده و خود را آفتاب می‌داد. گروهی بی‌شمار از ماران نیز روی زمین گرد او چمبره زده بودند. چون چشم آنان به اژدها، كه دختر شاه بود، افتاد چرخی زدند و راه را برای او باز كردند. پسر كه نخست از دیدن آن همه مار هراس انگیز به واهمه افتاده بود، اندكی آرامش خاطر یافت. چون دختر اژدها به نزد پدر خود رفت. آنچه را بر سرش آمده بود به وی شرح داد و گفت كه چگونه پسر او را از مرگ رهانید و چگونه وی او را به برادرخواندگی برگزیده است. سرانجام نیز سخن خود را بدین گونه به پایان رسانید:
-من اكنون او را به نزد تو آورده‌ام تا پاداشی شایسته به او بدهی. شاه ماران پس از شنیدن سخنان دخترش به خدمتكارانش فرمان داد تا بیست كیسه پر از زر و گوهر گرانبها آوردند و بر اسبان نهادند و به او دادند؛ اما پسر حتی نگاهی هم به آنها نكرد و به شاه ماران چنین گفت:
-شاها، از این كه این همه زر و گوهر گرانبها به من می بخشی سپاست می‌گزارم؛ اما من آنها را نمی‌خواهم. اگر می‌خواهی چیزی به من ببخشی، انگشتری را كه بر انگشت داری به من ببخش، و اگر آن را به من ندهی چیز دیگری نخواهم پذیرفت.
شاه ماران گفت كه هرچه بخواهد به او می‌دهد تا از انگشتری چشم بپوشد؛ لیكن پسر نپذیرفت و گفت: «یا انگشتری و یا هیچ چیز!»
شاه ماران نیز به او گفت كه انگشتری را به او نمی‌دهد. پسر با شاه ماران و دخترش خداحافظی كرد و بازگشت و روی به سوی خانه‌اش نهاد. پس از رفتن او دختر اژدها نیز به دنبال او به راه افتاد. پدرش از وی پرسید:
-كجا می‌روی؟
-كجا می‌روم! در پی برادرخوانده‌ی خود می‌روم، هرجا او برود من نیز خواهم رفت؛ زیرا تو آنچه را او از تو می‌خواست به او ندادی.
شاه ماران از رفتن دختر یكی یكدانه‌اش افسرده خاطر گشت و ماری را در پی پسر فرستاد. او را به نزد خود خواند و انگشترش را بدو بخشید.
دختر اژدها با برادرخوانده‌ی خود به جایی كه اول بار همدیگر را دیده بودند، بازگشت. در آنجا روی به پسر كرد و گفت:
-هرگاه آرزوی به دست آوردن چیزی را بكنی این انگشتری را در كنار آتش بگذار و آنگاه هرچه می‌خواهی بر زبان بیاور!
لیكن پسر در اندیشه‌ی اسب خود بود و به انگشتری خود نمی‌اندیشید. دریغ! چون به كنار درختی كه اسبش را به آن بسته بود، رسید تنها پالان و چهار نعل در آنجا دید و نشانی از اسب نیافت. دانست كه گرگ ها اسبش را دریده و خورده‌اند.
پسر بسیار افسرده و غمگین گشت؛ لیكن راهی جز راه بازگشت به خانه به نظرش نرسید. پس پالان را برداشت و بر دوش خود نهاد، نعل‌ها را به كمربند خود زد و به راه افتاد و دیرگاه خسته و كوفته به خانه رسید. او در آن موقع همه چیز را فراموش كرده بود. مادرش وقتی از زبان او شنید كه گرگ‌ها اسب را خورده‌اند به باد ناسزایش گرفت. نه شامی به او داد و نه گذاشت كه به اتاق خود برود و بخوابد.
پسرك، كه سخت بیچاره و درمانده و چنان نومید و دلمرده و خسته و شرمنده شده بود كه نمی‌دانست چه كار بكند، در كنار آتش چمبره زد و چون نیروی خود را از كف داده بود بزودی به خواب رفت؛ لیكن پس از ساعتی، گرسنگی از خوابش برانگیخت و ناگاه به یاد انگشتری افتاد. آن را در كنار آتش نهاد و چرخاند. تا چشم باز كرد دید دو مرد عرب با جامه‌های گردآلود در برابرش دست به سینه ایستاده‌اند. یكی از آنان روی به پسر كرد و گفت:
-سرور ما، چه فرمان می‌دهند؟
-زود بروید، اول مقداری غذای خوب و اعلا برای من بیاورید! بعد گوشه‌ی حیاط را از هیزم خشك، كه مادرم برای گرم كردن آب دیگ برای رختشویی لازم دارد، پر كنید!
عرب‌ها گفتند: «اطاعت می‌شود، سرور ما.» سپس تعظیمی در برابر او كردند و ناپدید شدند.
همه‌ی آرزوها و خواسته‌های پسر به یك چشم به هم زدن انجام پذیرفت. چون بسیار گرسنه بود اول به خوراكی‌هایی كه روی میزی چیده شده بود حمله كرد و مقداری از آنها را خورد. سپس دراز كشید و در كنار آتشی گرم و فروزان به خواب رفت.
روز بعد مادر صبح زود از خواب برخاست. هنوز در اندیشه‌ی بدبختی و مصیبتی بود كه بر سرشان آمده بود و شب را در غم از دست دادن اسبشان به ناراحتی بسیار به روز آورده بود. او با خشم و غم بسیار از اتاق به حیاط آمد و چون پشته‌های هیزم را در گوشه‌ای از آن دید سخت در شگفت ماند. به آشپزخانه رفت تا پسرش را بیدار كند. در آنجا انگشت به دهان حیرت ماند؛ زیرا خوراكی‌های بسیاری را در روی میز یافت. پس به پسرش نزدیك شد و شانه‌های او را تكان داد و پرسید:
-پسرم، اینها چیست؟
-مادر، می‌بینی كه خوراكی است و به جای اسبی كه از دست داده‌ایم به ما بخشیده شده است.
-پس چرا دیشب این را به من نگفتی و گذاشتی تنبیهت بكنم؟
-خوب دیگر، حالا می‌گویم. اما مادر خواهش می‌كنم راستش را بگو ببینم آیا دیگر با من دعوا نمی‌كنی؟
-نه، پسرم.
آنگاه پسر را در آغوش كشید.
از آن پس مادر و پسر در ناز و نعمت به سر می‌بردند و غم نان و وسایل زندگی نداشتند تا اینكه روزی اتفاق عجیبی رخ داد.
روزی پسر با خود گفت: «چرا در چنین كلبه‌ی محقری زندگی بكنیم؟» و آنگاه انگشتری جادو را روی آتش گرفت.
دو عرب در دم پیدا شدند و گفتند: «سرور گرامی، چه دستوری می‌دهید؟»
-دلم می‌خواهد كاخی چون كاخ شاهان در آن سوی كشتزاران بسازید و شاهانه مفروش و تزیینش كنید و پس از آماده شدن آن من و مادرم را به آنجا ببرید.
عرب‌ها تعظیمی كردند و ناپدید شدند.
آن شب را هم پسر و مادرش در كلبه‌ی محقر خود خوابیدند؛ لیكن، چون بامدادان از خواب برخاستند و از خانه بیرون آمدند از دیدن چیزی كه باور نمی‌كردند آن را در بیداری می‌بینند، سخت در شگفت افتادند. كاخ و همه‌ی لوازم و اثاثه‌ی آن بدان گونه كه پسر آرزو كرده بود آماده شده بود، حتی او و مادرش را بی‌آنكه خود بفهمند در خواب به آنجا آورده بودند.
پسر و مادرش زندگی باشكوه و خوشایندی را در كاخ خود آغاز كردند. چون پسر خود را به یاری و كمك درماندگان توانا یافت از مادر خود خواست كه هر مستمند و نیازمدی را كه از آن طرف بگذرد به كاخ دعوت كند و به كمكش برخیزد. به او گفت:
-باید شكم گرسنگان را سیر كنیم، به تشنگان آب بدهیم، به پابرهنگان كفش و به ژنده پوشان جامه ببخشیم، زیرا چون خداوند به چشم لطف و عنایت در ما نگریسته ما هم باید به نوبه‌ی خود بندگان او را كمك و یاری كنیم.
روزی پسر تك و تنها در كاخ نشسته بود، ناگهان به این فكر افتاد كه اكنون كه خداوند مرا از مال دنیا بی نیاز ساخته و همه‌ی وسایل خوشی و شادمانی را در اختیارم نهاده است چرا زن نگیرم. چون این اندیشه به سرش گذشت انگشتر جادو را روی شمعی گرفت و در دم دو عرب در برابر او ظاهر شدند. تعظیم كردند و گفتند:
-قربان، چه امری با ما دارید؟
-فرمان من به شما این است: بروید و زیباترین دختر شاه را بردارید و به اینجا بیاورید!
آن دو در برابر او تعظیمی كردند و ناپدید شدند. دیری نگذشت كه بازگشتند و دختر شاه را با خود آوردند. آنگاه سر فرود آوردند و دوباره ناپدید گشتند. پسر، كه در همان نگاه نخستین دل به دختر باخته بود، بسیار مؤدبانه در برابرش تعظیم كرد. دختر، كه خود را در كاخی باشكوه یافت كه از كاخ پدرش كمتر نبود پنداشت كه آن جوان هم شاه یا شاهزاده‌ای است و چون جوان را زیبا و برازنده هم یافت و از او خوشش آمد حاضر شد كه زن وی گردد.
چون شاه پیر، پدر دختر، از ناپدید شدن دخترش آگاهی یافت به جست و جوی او برخاست؛ اما هرچه بیشتر جست كمترین نشانی از او نیافت. دختر پیدا نشد كه نشد. گفتی آب شده و به زمین فرو رفته بود. شاه اعلام كرد كه هركس از دختر او نشانی و خبری به او بیاورد او را خوشبخت خواهد ساخت.
زنی پیر و سالخورده- كه عجوزه‌ای به تمام معنی بود- این خبر را شنید و به جست و جوی دختر برخاست. همه جا را زیر پا نهاد و از شهری به شهر دیگر و از دروازه‌ای به دروازه‌ی دیگر رفت. سرانجام دختر را پیدا كرد و شناخت. به نزد شاه بازگشت و خبر پیدا كردن او را به شاه داد و از او قول گرفت كه هرگاه دخترش را به وی بازگرداند شاه او را از مال دنیا بی‌نیاز سازد.
عجوزه پس از این قول و قرار قطعه‌ای چرم و چماقی برداشت و دوباره روی به راه نهاد. از دروازه ها و شهرها گذشت و خود را به كاخ دختر شاه رسانید. پسر، كه از كوشك خود بیرون را می‌نگریست، چشمش به او افتاد و به یاد روزهای تنگدستی و بینوایی خود افتاد و زن خود را پیش خواند و به او گفت:
-پیرزنی پابرهنه و ژنده پوش در برابر خانه‌ی ما ایستاده است، به مادرم بگو او را به كاخ بخواند، شكمش را سیر كند و جامه و كفشش بدهد.
شهدخت به شوهر خود گفت: «بگذار این عجوزه‌ی زشت از اینجا دور شود. خواهش می‌كنم او را به خانه‌ی خود دعوت مكن!»
لیكن جوان حرف زنش را نپسندید و گفت: «من نمی‌توانم بگذارم گرسنه‌ی بینوایی یا فقیر ژنده پوشی از كنار كوشك من رد بشود و من كمكش نكنم. خداوند پشت و پناه من بوده و مرا به دولت و سعادت رسانیده است، چرا من به دردمندان و مستمندان كمك نكنم؟»
زن كه چاره‌ای جز فرمانبرداری نداشت پایین رفت و پیرزن را به كاخ خواند. سپس به مادر شوهرش گفت تا به وی غذا و لباس بدهد.
هنگامی كه مادر شوهر می‌رفت تا جامه برای پیرزن پیدا كند و بیاورد پیرزن از دختر شاه پرسید:
-ای شاهزاده‌ی گرامی، راست بگو بدانم آیا شوهرت تو را دوست دارد؟
شاهزاده از شنیدن این سخن به حیرت افتاد و گفت: «آری، او مرا از جان و دل دوست دارد؛ اما تو از كجا می‌دانی كه من دختر شاهم؟»
-چطور ندانم! من همه چیز را می‌دانم. من بودم كه تو را كمك كردم تا به نزد او بیایی؛ اما حال خوب گوش كن ببین چه می‌گویم. تو باید بروی و انگشتری را كه شوهرت بر انگشت دارد برای من بیاوری. من نگاهی بر آن می‌اندازم و آن گاه افسونی بر آن می‌خوانم تا محبت شوهرت به تو ده چندان گردد.
از قدیم گفته‌اند كه زنان گیسوبلند و كوتاه خردند. دختر شاه نیز زن بود و سخنان عجوزه‌ی جادوگر را باور كرد. از پله‌های كاخ شتابان بالا رفت و به اتاق شوهر خود دوید. بدبختانه پسر به خواب سنگینی فرورفته بود و زن توانست انگشتری را از دست او بیرون آورد و به جای آن انگشتر خود را در انگشت او بكند. شتابان به نزد پیرزن بازگشت و آن را به وی داد.
چون انگشتر جادو به دست پیرزن جادوگر رسید به دختر شاه گفت: «عزیزم، بیا اینجا، پشت سر من، روی این چرم بنشین!»
چون دختر شاه روی چرم نشست پیرزن جادوگر ضربه‌ای با چماق خود به چرم زد. ناگهان چرم به هوا خاست و از آنجا دور شد.
از پیرزنان جادوگر باید ترسید. خدا ما و خانه‌هایمان را از مكر آنان حفظ كند.
باری، آن دو بدین گونه پرواز كردند تا به كاخ شاه رسیدند. عجوزه دختر را به نزد پدرش برد و پاداش خود را از او گرفت و رفت.
پس از رفتن آن دو، جوان بیچاره از خواب بیدار شد و زن خود را صدا كرد؛ اما جوابی از او نشنید. پس مادرش را خواند و پرسید كه زنش كجا رفته است. مادرش جواب داد:
-نمی دانم كجا رفته است. من رفته بودم برای پیرزن ژنده پوش كفش و لباس بیاورم و چون برگشتم او را ندیدم. گمان می‌كنم با او رفته است.
جوان گفت: «هر جا باشد، او را هم اكنون به اینجا می‌آورم.» سپس بر انگشتری كه به انگشت داشت دست كشید. ناگهان انگشت حیرت به دهان برد، زیرا انگشتر جادو به انگشتش نبود و به جای آن انگشتری زنش را در انگشت داشت. جوان شتابان یك دست جامه‌ی ژنده‌ی گدایان را بر تن كرد و رفت تا در این جهان پهناور زنش را پیدا كند.
جوان پس از مدتی مسافرت به قسطنطنیه- استانبول امروز- رسید. سلطان و دخترش در آن شهر اقامت داشتند. اما چگونه می‌توانست زن خود را ببیند؟ پس از فكر بسیار بر آن شد كه به درِ كاخ سلطان برود و به انتظار بایستد. آشپزباشی كاخ چشمش به او، كه به در بزرگ تكیه داده بود، افتاد و چون فكر كرد كه گرسنه‌ای به دریوزگی آمده است از او پرسید:
-در اینجا به انتظار كه ایستاده‌ای؟
- من بیكارم و دنبال كار می‌گردم. آیا شاگرد آشپز لازم نداری؟ فقط غذای مرا بده، مزد دیگری از تو نمی خواهم ظرف‌ها را هم می‌شویم.
آشپزباشی گفت: «بسیار خوب، بیا، كاری به تو می‌دهم.»
پسر چند ماهی در آنجا ماند و كار كرد و در اندك مدتی آشپزی ماهر شد و به معاونت آشپزباشی رسید. او چون در آن شهر غریب بود به عكس همكاران دیگرش، كه هر روز غروب به خانه‌های خود می‌رفتند، همیشه در آشپزخانه می‌ماند و برای رفع ملال تنهایی گربه‌ای و سگی را پیدا كرده بود تا همنشینش باشند و از آنان بخوبی پذیرایی و مراقبت می‌كرد.
در كاخ سلطان كنیزكی بود كه به آشپزخانه می‌آمد و غذا به حرمسرا می‌برد. جوانك با او طرح دوستی ریخت. دوستی آن دو به جایی رسید كه صیغه‌ی خواهر و برادری برای خود خواندند.
جوان روزی به كنیزك گفت:‌«خواهرجان، می‌خواهم خواهشی از تو بكنم؛ اما باید اول سوگند بخوری كه در این باره با كسی حرف نزنی!»
-برادرجان، مطمئن باش و رازت را با من در میان بگذار. قول می‌دهم و قسم می‌خورم كه رازت را به كسی فاش نكنم!
-این انگشتری را می‌بینی؟ من این را در دیس پلو شاهزاده می‌گذارم و رویش پلو می‌كشم. سعی كن دختر سلطان آن را ببیند.
آنگاه انگشتری را كه زنش به جای انگشتری جادو به انگشت او كرده بود، در زیر پلو نهاد و خواهرخوانده‌اش جای آن را خوب به خاطر سپرد. چون دیس را در برابر دختر شاه نهاد سعی كرد گوشه‌ای از دیس را كه انگشتر در آن قرار داشت، دم دست دخترشاه قرار دهد.
تا چشم شهدخت به انگشتری افتاد آن را بازشناخت. چگونه ممكن بود آن را نشناسد. مگر انگشتری خود او نبود؟ پس شتابان انگشتری را در جیب خود نهاد و پنهانش كرد و نگذاشت كسی آن را ببیند.
شاهزاده، شب، موقعی كه می‌خواست برود و بخوابد، كنیزك را پیش خواند و از او پرسید:
-تو هر روز به آشپزخانه می‌روی، آیا مرد بیگانه‌ای تازگی‌ها در آنجا استخدام شده است؟
-آری، بانوی من. مردی از چهار ماه پیش در سمت كمك آشپز در آشپزخانه‌ی سلطنتی كار می‌كند و در مدتی كم چنان فوت و فن آشپزی را یاد گرفته است كه اكنون دستیار اول آشپز شده است.
-می دانی شب كجا می‌خوابد؟
-در آشپزخانه می‌خوابد.
-آیا كس دیگری هم با او در آنجا می‌خوابد؟
-نه. در آنجا جز او و سگ و گربه‌اش كسی نمی‌خوابد.
شاهزاده انگشتری را از جیب خود بیرون آورد و آن را نشان كنیزك داد و از او پرسید:
-آیا درباره‌ی این انگشتری چیزی می‌دانی؟
كنیزك لبخند كوتاهی زد و پاسخ داد: «بله، چیزكی می‌دانم. این او بود كه پس از آنكه قسمم داد رازش را به كسی نگویم، انگشتری را زیر پلو نهاد و از من خواست كه وقتی دیس پلو را در برابر شما می‌نهم سعی كنم آن گوشه در برابر شما قرار گیرد.
-بسیار خوب، می‌خواهم به من هم قول بدهی كه آنچه را به تو می‌گویم به كسی باز نگویی! اگر قول بدهی و قسم بخوری بی‌گفت و گو از لطف و محبت من برخوردار خواهی شد.
-قول می‌دهم و سوگند می‌خورم. مطمئن باش و هرچه می‌خواهی بگو!
-بسیار خوب. بدان كه او شوهر من است. بیا این یك دست لباس زنانه را كه آماده‌ كرده‌ام ببر و به او بده و بگو كه این را بپوشد و به نزد من بیاید.
خدمتكار باید فرمانبردار باشد. كنیزك هم جامه‌های زنانه را در بقچه‌ای پیچید، آن را زیر بغل خود زد و به آشپزخانه رفت و به برادرخوانده‌ی خود داد.
پسر، پس از آنكه سخنان شاهزاده را از زبان كنیزك باز شنید، خود را خوشبخت‌ترین مردان جهان یافت. جامه‌ی زنان را بر تن كرد و به دنبال كنیزك به اتاق وی رفت.
جهان دو تن را شادمان‌تر از شاهزاده و شوهرش، در آن دم كه به هم باز رسیده بودند، ندیده است. همین كه یكدیگر را ملاقات كردند جوان از شاهزاده پرسید كه انگشتری كجاست؟
دختر گفت كه آن را به پیرزن داده است و آنگاه ماجرا را مو به مو به او شرح داد.
پسر ناگهان فریاد برآورد: «وای بر ما! زیرا دیگر هیچ گاه نخواهیم توانست به خانه و زندگی خود بازگردیم.»
-اما می‌توانیم هر روز همدیگر را پنهان از دیگران ببینیم و از دیدار یكدیگر شادمان گردیم.
این كار را هم كردند، اما این خوشی و سعادت دیری نپایید و به گوش سلطان رسید كه دخترش هر شب با ناشناسی ملاقات می‌كند.
شاه همان عجوزه‌ی جادوگر را، كه انگشتری جادو را به حیله ربوده بود، پیش خواند و آنچه شنیده بود به وی گفت. پیرزن به او گفت:
-مردی بیگانه به آشپزخانه‌ی شما راه یافته است. وی همان كسی است كه دخترتان را ربوده بود. من مدتی است او را بازشناخته‌ام.
سلطان آشپزباشی را فراخواند و به او فرمان داد كه برود و مرد بیگانه را كه در آشپزخانه كار می‌كند به نزد او بیاورد.
چون پسر به حضور سلطان آمد، سلطان كه سخت در خشم شده بود به او گفت كه آماده‌ی مرگ باشد. ولی پیرزن به او گفت:‌«ای سلطان بزرگ و توانا این پسر را با دو جلاد به من بسپارید تا خود ببرم و اعدامش كنم.»
سلطان خواهش آن پیرزن را پذیرفت. بدین گونه جوان بدبخت را گرفتند به بالای كوهی بلند بردند. در آنجا به دستور عجوزه‌ی جادوگر او را در چاهی انداختند و سنگ بزرگی را هم پس از او در آن انداختند. گربه و سگ مهربانی را هم كه به دنبال جوان رفته بودند به اشاره‌ی عجوزه گرفتند و در چاه انداختند. اما كسی را كه خداوند یار و یاورش باشد هیچ كس نمی‌تواند از میان بردارد و یا آزارش برساند. مرد جوان، كه سایه‌ی لطف پروردگار بر سرش افتاده بود، به قعر چاه فرو نیفتاد، بلكه روی تخته سنگی كه از دیواره‌ی چاه پیش آمده بود افتاد. چون سنگ بزرگ را پس از او در چاه انداختند او خود را به چالاكی به كناری كشید و سنگ با صدایی رعدآسا به قعر چاه افتاد. لحظه‌ای بعد سگ و گربه نیز روی همان تخته سنگ افتادند.
جوان و سگ و گربه در روی آن تخته سنگ سالم ماندند، لیكن با سختی و دشواری‌های بسیار دست به گریبان بودند. آنان نه چیزی برای خوردن داشتند و نه چیزی برای نوشیدن و نه می‌توانستند از چاه بیرون آیند. جوان در آن گرفتاری و بدبختی خود را نباخت و به نوازش سگ و گربه‌ی خود پرداخت و با آنان درد دل می‌كرد و سخن می‌گفت:
دو روز بدین منوال گذشت، اما روز سوم دریافت كه سگ و گربه‌اش در كنار او نیستند. از این پیشامد سخت متأثر شد و خود را بدبخت‌تر یافت، زیرا دیگر تنهای تنها مانده بود.
اما سگ و گربه دوباره به نزد او بازگشتند. جوان آن دو را نوازش كرد و دریافت كه شكمشان پر است. با خود گفت: «اینان بی گمان چیزی برای خوردن پیدا كرده‌اند، باید صبر كنم تا دوباره گرسنه بشوند و دنبالشان بروم ببینم كجا می‌روند. شاید من هم چیزی برای خوردن گیر بیاورم.»
چیزی نگذشت كه سگ و گربه دوباره به راه افتادند. او دم سگ را محكم گرفت و به دنبال او در چاه بنای خزیدن نهاد. هنوز راه دوری نرفته بودند كه جوان خود را در فضایی روشن و كشوری تازه یافت.
در آنجا جز موش جانور دیگری یافت نمی‌شد. سگ و گربه كه سخت گرسنه بودند به موش‌ها حمله كردند. موش‌ها عقب نشینی كردند و در ضمن عقب نشینی به مرد جوان برخوردند. شاه موشان فریاد برآورد:
-ای جوان پاكدل، جلو سربازانت را بگیر و مگذار ما را بگیرند و بخورند. در عوض هرچه بخواهی به تو می‌دهم.
مرد جوان به سگ و گربه‌ی خود فرمان بازگشت داد. آنگاه به شاه موشان گفت:
-من به جز انگشتر جادو چیزی از تو نمی‌خواهم.
شاه موشان دو موش را پیش خواند و آنها در پی انگشتری جادو فرستاد. دو موش رفتند و بزودی بازگشتند و با خود بیش از پنجاه انگشتری در اندازه‌های مختلف آوردند. همه‌ی آن انگشتری‌ها را از خانه‌ی پیرزن جادوگر آورده بودند، لیكن چون مرد جوان به دقت آنها را نگاه كرد انگشتری خود را در میان آنها ندید. او روی به شاه موشان كرد و گفت:
-هیچ یك از اینها انگشتری من نیست. یا انگشتری مرا پیدا كنید و به من بدهید و یا من این نوكرم را بفرستم كه برود و گروه بزرگ‌تری را به اینجا بیاورد.
دو موش، كه برای آوردن انگشتر جادو رفته بودند، گفتند:‌«پیرزن جادوگر انگشتری دیگری ندارد مگر یك انگشتری كه آن را همیشه زیر زبان خود پنهان می‌كند و ما نمی‌توانیم آن را به دست آوریم.»
-من نمی‌دانم، هر طور هست باید آن را هرچه زودتر به اینجا بیاورید وگرنه دنبال سپاه خود می‌فرستم.
موش كوچك لنگی كه بیش از همه ترسیده بود- زیرا می‌دانست كه نخستین موشی خواهد بود كه كشته می‌شود- گفت:
-تو را به خدا سپاهیان خود را به اینجا میاور! هرچه باداباد، من در پی این انگشتری می‌روم. فقط بگو شاه موشان دو موش نیرومند و درستكار را در اختیار من بگذارد تا مرا به آنجا ببرند و بازگردانند؛ زیرا با این پای لنگ نمی‌توانم به تنهایی به آنجا بروم و برگردم.
شاه موشان دو موش نیرومند در اختیار او گذاشت تا او را بر دوش بگیرند و به خانه‌ی عجوزه‌ی جادوگر برسانند.
موش لنگ چون به در خانه‌ی پیرزن رسید، مقداری آب روی خاكی كه كنار دیوار بود ریخت و گل درست كرد. بعد دمش را در گل فرو برد و به دوستان خود گفت:
- تا من با انگشتری به اینجا بازگشتم بی‌درنگ مرا بر دوش خود سوار كنید و بازگردانید.
موش لنگ دزدانه به بستر عجوزه نزدیك شد و بر آن خزید و خود را روی سینه‌ی او رسانید. آنگاه در نزدیكی چانه‌ی او ایستاد و دم گل آلود خود را در بینی او فرو برد. پیرزن جادوگر به عطسه افتاد و حلقه از دهانش بیرون افتاد.
موش لنگ با شتاب بسیار حلقه را در ربود و بر دوش موشان نیرومند جست و پیش از آنكه پیرزن به هوش آید از خانه‌ی او گریخت.
جوان وقتی موش‌ها را با انگشتری جادو دید از شادی جستی زد و آن را از آنان گرفت؛ لیكن چون در آنجا آتشی نبود كاری از انگشتری ساخته نبود. جوان پس از تفكر بسیار به یاد آورد كه آتشزنه‌ای در جیب خود دارد. پس مقداری شاخ و برگ گرد آورد و با به هم زدن دو سنگ آتشزنه آتشی برافروخت. آنگاه انگشتری را روی آن گرفت. در دم دو عرب پدیدار شدند و گفتند:
-سرور ما، چه امری دارند؟
-هرچه زودتر من و سگ و گربه‌ام را از اینجا بیرون ببرید!
هنوز جوان دستور خود را به پایان نبرده بود كه خواستش انجام پذیرفت و جوان خود را با سگ و گربه‌اش در كنار چاهی كه دژخیمان سلطان آنان را در آن انداخته بودند، یافت. آنگاه به عرب‌ها فرمان داد كه پیرزن جادوگر را به آن جا بیاورند.
در یك چشم به هم زدن پیرزن را در آنجا حاضر كردند. سپس سنگ بزرگی را كه به دستور پیرزن به دنبال جوان در چاه انداخته بودند بیرون آوردند- آهای عجوزه‌ی جادوگر برو به درك!- و سپس سنگ را در پی او در چاه انداختند.
بدین گونه عجوزه‌ی جادوگر كشته شد و به كیفر كارهای زشت خود رسید.
جوان انگشتری را در انگشت خود كرد و خود را به نزدیكی‌های شهر قسطنطنیه رسانید و خواست شب را در مسافرخانه‌ای بگذراند.
آن شب، هنگامی كه همه در خواب بودند، جوان انگشتری را روی آتش گرفت. چون دو عرب در برابرش پدیدار شدند به آنان دستور داد كه او را به اتاق زنش ببرند.
دختر شاه از زنده بازیافتن شوی خود بسیار شادمان شد، ولی می‌ترسید كه پدرش از بازگشت او آگاه گردد و دوباره فرمان به كشتنش بدهد.
جوان گفت: «نترس! من انگشتری خود را پیدا كرده‌ام.» سپس سرگذشت خود را برای او تعریف كرد و گفت كه چگونه انگشتری جادو را به دست آورده و عجوزه‌ی جادوگر را كشته است.
بامداد فردا جوان رغبتی به بازگشت نشان نداد. خدمتكاران سلطان او را در سرای دختر شاه دیدند و بی‌درنگ خبر بازگشتش را به گوش سلطان رسانیدند.
سلطان با دو دژخیم به كاخ دختر خود رفت تا آن دو جوان را بكشد؛ اما چون چشم جوان به دو دژخیم افتاد انگشتری جادو را روی آتش گردانید. دو عرب پیدا شدند و او به آنان فرمان داد كه بی‌درنگ چهار دژخیم گوش به فرمان در آنجا حاضر كنند.
چون چهار دژخیم حاضر شدند سلطان كه سخت در شگفت مانده بود رو به جوان كرد و گفت: «شما جلو دژخیمان خود را بگیرید، من هم جلو دژخیمان خود را می‌گیرم. بعد با هم گفت و گو می‌كنیم.
جوان كه از این وضع بسیار شادمان بود خواهش او را اجرا كرد. سلطان از او پرسید كه كیست و از كجا می‌آید؟
آنگاه جوان سرگذشت خود را از اول تا آخر- همچنان كه ما برای شما نقل كردیم- به سلطان نقل كرد و به سخن خود چنین پایان داد:
-سرور بزرگوار، می‌بینی كه خدا یار و مددكار من است. من دختر شما را بی اندازه دوست دارم، او نیز مرا دوست دارد. شما نیز سایه‌ی لطف خود را بر سر ما بیندازید و ما را خوشبخت گردانید.
سلطان پس از لختی تفكر سر برداشت و گفت: «آری، با خواست خدا نمی‌توان مخالفت كرد. من دختر خود را به تو می‌دهم، اما به یك شرط و آن این است كه هر دو در اینجا بمانید.
-با كمال میل، سرور من. اما اجازه فرمایید كه چند روزی از اینجا دور بشوم و به نزد مادرم بروم. او را از دیدار خود خشنود سازم و سپس او را بردارم و با خود به اینجا بیاورم!
شاه به او اجازه داد كه برود و مادرش را هم با خود به كاخ بیاورد.
جشنی بزرگ برپا كردند و عروسی مجللی به راه انداختند. اگر آنان زنده بودند باز هم خوشبخت بودند.
منبع مقاله :
چورچیا پرودانوویچ، نادا، (1382)، داستان‌های یوگوسلاوی، ترجمه كامیار و مهیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما
استوری تبریک عید سعید قربان
play_arrow
استوری تبریک عید سعید قربان
معنی اسم سروش و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم سروش و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم دیلان و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم دیلان و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم آریانا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم آریانا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم آیدا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم آیدا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم دارا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم دارا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم سلما و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم سلما و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم رادین و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم رادین و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم ویدا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم ویدا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم زاهد و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم زاهد و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم عارفه و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم عارفه و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم هیوا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم هیوا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم رزا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم رزا و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم فوزیه و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
معنی اسم فوزیه و نام های هم آوا با آن + میزان فراوانی در ثبت احوال
نظر حاج قاسم سلیمانی درباره فلسطین
play_arrow
نظر حاج قاسم سلیمانی درباره فلسطین