حکایاتی از شیخ محمد حسین زاهد (رحمت الله علیه)(2)
نويسنده: حمید رضا جعفری
پرهيز از غذای لذیذ
مادرم برای ناهار ماهی پلو درست کرده بود به مادرم گفتم: یک بشقاب هم ببرم محضر آقا، مادر هم یک بشقاب آماده کرد و برای راحتی آقا تیغ های ماهی را جدا کرد.
وقتی غذا را خدمت آقا بردم، آقا تشکر کرد و مشغول خوردن شد در حین خوردن گفت: داداشی چقدر مرغش خوشمزه است ! .
خیلی تعجب کردم که چگونه متوجه نشده که ماهی است، معلوم بود که مزه مرغ را فراموش کرده است! .
از منظر آیت الله شاه آبادی
بین ایشان و والد مرحوم ما ( آیت الله شاه آبادی- ره ) رابطه و علاقه خاصی وجود داشت و غالبا" مشکلات خود را با پدرم مطرح می کرد.
روزی ایشان به من گفت: یک سؤالی دارم، می روی از پدرت می پرسی، بگو چشمانم خیلی ضعیف است و خوب نمی بینم لذا وقتی به بازار می آیم با مردم یا حتی زنان برخورد می کنم و متوجه نمی شوم، آیا صلاح می دانید از خانه بیرون نیایم تا این مشکل پیش نیاید؟
وقتی من پیغام آقا را رساندم پدرم فرمود:
می روی پیش شیخ محمد حسین زاهد و از جانب من می گویی، بیرون آمدن شما امر به معروف و نهی از منکر است ولو اینکه اتفاقا" با کسی برخورد کنید و اصلا" وجود شما در بیرون تبلیغ و ترویج دین و معرفی روحانیت است.
از منظر مرحوم شريف رازی
شیخ محمد حسین زاهد یکی از ائمه جماعت تهران بود که به تقوی و زهد و پارسایی شهرت تام داشت و سال ها در مسجد امین الدوله درس اخلاق برای جوانان و طلاب می گفت و آنها را به اخلاق حسنه و اوصاف جمیله ارشاد و هدایت نموده و پرورش می داد و از این رو یادگاری های بسیار در میان بازاریان و ورحانیون به جا گذاشته که به دیانت، تقوا و راستی و درستی مشهور می باشند.
وی معلومات فقهی یا اصولی زیادی نداشت ولی آنچه می دانست به آن عمل می کرد، سالک جاهل نبود.
عالمی عامل بود و در کمال قناعت و متانت، زندگی می کرد. منظر و منطقش مردم را به یاد خدا و اولیای خدا می انداخت.
در کلام استاد
استادش آیت الله سید علی حائری معروف به مفسر می فرمود:
اگر در عمرم هیچ کاری جز تربیت این جوان نکرده باشم، مرا کفایت می کند.
در آن زمان در منطقه بازار و مولوی غیر از آقا، بزرگان دیگر هم بودند؛ مثل شیخ مرتضی زاهد، آیت الله سید علی حائری و آیت الله سید احمد خوانساری و آیت الله شاه آبادی و شیخ آقا بزرگ هفت تنی و ...
مرحوم آیت الله سید علی مفسر - ره
بهره معنوی
در یکی از سفرهای امامزاده داوود وقت بازگشت، به باغ مستوفی رسیدیم. عده ای دیگر از جمله شهید نواب صفوی و یارانش در آن باغ بودند. وقتی شهید نواب متوجه شد که آقا به باغ تشریف آورده اند، به اتفاق یارانش خدمت آقا رسیدند، خیلی به آقا احترام می گذاشت، متواضعانه می خواست که آقا آنها را موعظه کند.
ایشان هم چند جمله ای صحبت کرد، در هنگام موعظه مطلبی مرا به خود جلب کرد، دیدم مرحوم نواب طوری خودش را به ایشان نزدیک کرده مثل این که می خواست از نور وجود شیخ بهره معنوی بیشتری ببرد.
بصیرت در کار فرهنگی
محل بازی ما معمولا" جلوی مسجد بود طبق معمول هم سر و صدا داشت.
روزی هنگام بازی، کسی از طرف آقا آمد و گفت: آقا فرموده اند: بزرگتر بچه ها نزد من بیاید، بعد از مشورت، بچه ها مرا انتخاب کردند.
رفتم خدمت ایشان. وقتی خدمت ایشان رسیدم، خیلی احترام گذاشت، بعد فرمود: داداشی نمی خواهی با من رفیق بشوی، با این کلام خیلی در دلم ذوق کردم و مجذوب ایشان شدم.
فردا شب تمام بچه های محل را به مسجد بردم، یادم نمی رود صحنه خیلی جالبی اتفاق افتاد، همه صف اول ایستاده بودیم و در همان حال بازیگوشی می کردیم و همدیگر را هل می دادیم.
بالاخره صبر یکی از نمازگزاران تمام شد و فریاد زد مسجد جای بازی نیست و ما خیلی ترسیدیم، آقا ابتدا آن شخص را آرام کرد .
بعد از آرام شدنش برای اینکه اهمیت کار را به او بفهماند فرمود: اگر من و شما را سر خیابان لاله زار رها کنند، مستقیم به مسجد امین الدوله می آییم، اما این بچه ها در طول مسیر ممکن است ده جا گیر کنند، دام های شیطان گسترده است، با این وضعیت باید این بچه ها را جذب مسجد کنیم.
تاثیر کلام
قبل از اینکه به این صورت در بیاید و بازسازی شود، به خاطر قدیمی بودن مسجد، جیرجیرک هایی داخل حیاط مسجد بودند، که سر و صدای زیادی داشتند، تا آن حد که اگر دو نفر در کنار هم مشغول صحبت بودند صدای هم را خوب متوجه نمی شدند.
همین جیرجیرک ها وقتی شیخ محمد حسین مشغول صحبت می شد، صدایی از آنها بلند نمی شد، مثل اینکه آنجا نبودند.
احترام به سادات
آن زمان شهریه 3 یا 4 تومان بود. سر ماه وقتی برای پرداخت شهریه رفتند ، ایشان فرمود: داداشی تو حاضری من پسر حضرت زهرا ( علیها السلام) را درس بدهم و پول بگیرم، حیف نیست.
هر چه اصرار شد که آقا، شما خرجتان فقط از این راه تأمین می شود، این پسر هم یک از آن بچه هاست.
ایشان قبول نکرد و فرمود: راضی نباش برای درس دادن به پسر حضرت زهرا ( علیه السلام) پول بگیرم.
اینجا نیستم
به خاطر همین، شب جمعه می رود به ابن بابویه در مقبره مرحوم آقا و به ایشان متوسل می شود. بعد از ساعتی خوابش می برد.
در عالم خواب می بیند که شیخ محمد حسین زاهد از در اصلی قبرستان ابن بابویه وارد می شود و به سمت مقبره می آید، وقتی که می رسند، آقا می فرماید: داداش جون، بلند شو برو، حاجتت برآورده شده، ولی داداشی، من اینجا نیستم، بلکه در کربلا هستم.
چنین شاگردی نداشتم
آخر ماه بود و پولی دیگر نداشتم. در راه منزل سرم را بالا کردم و به خدا گفتم: خدا پولم تمام شده، اگر پول نیاز داشتم چه کار کنم ؟
نزدیک منزل رسیده بودم که یک دفعه جوانی آمد و بعد از سلام گفت: آقا، حسین هستم، 3 تومان از ماه پیش بدهکار هستم. پول را داد و رفت.
وقتی منزل رسیدم هر چه فکر کردم، دیدم چنان شاگردی با آن مشخصات نداشتم.
مرقد جناب شيخ حسين زاهد - ره
ابن بابويه
سیراب از آب کوثر
یک سال بعد از وفات ، شبی در خواب ایشان را دیدم.
در جاده ای در حرکت بودم که یک دفعه آقا از مقابل ظاهر شد، با اینکه در آخرین دیدار بر اثر بیماری، ضعیف و ناتوان شده بودند ولی الان ایشان را مردی 30 یا 40 ساله با صورتی سرخ و شکفته مشاهده می کردم .
با تعجب نزدیک ایشان شدم و سلام کردم. بعد از جواب سلام، فرمود: داداشی! « کیف صنعت». یعنی: چه انجام داده ای؟
شرمنده گفتم : توشه ای جمع نکردم ! .
با عتاب فرمود: چرا جمع نکردی؟
بعد فرمود: دیروز از دست مبارک صاحب الزمان « ارواحنا له الفدا» از آب کوثر سیراب شدم.
تصوير جناب شيخ حسين زاهد که بر سر مزار ايشان نصب شده است .
حسابرسی دقیق !
در یکی از روزهای آخر وقتی بر سر بالین ایشان نشسته بودم، آقا فرمود:
داداشی، این وضع زندگی و خانه و رفتار من است ولی دارند مرا می چلانند.
در جواب به شوخی گفتم:
آقا برای این است که دیگر چیزی باقی نماند و پاک پاک باشید.
وفات
همان طور که زیر بغل ایشان را گرفته بودیم گفتند:
« السلام علیک یا ابا عبدالله»
بعد ازگفتن این جمله در حالی که تکیه بر دستان ما داده بود، دار فانی را وداع گفت و پس از تجلیل و تکریم در ابن بابویه به خاک سپرده شد .
مزار جناب شیخ رجبعلی خیاط نیز در نزديکی مزار ایشان قرار دارد .
مرقد جناب شيخ حسين زاهد - ره - ابن بابويه
روایت جناب شیخ رجبعلی خیاط از وفات ایشان
بعد از وفات آقا یکی از مقبره های ابن بابویه که مربوط به ارادتمندان ایشان بود برای دفن آماده شد.
با جمعیت تا کنار مقبره آمدیم در میان جمعیت چشمم به شیخ رجبعلی خیاط افتاد که بالا سر قبر آقا بلند بلند گریه می کرد.
ولی بعد از چند دقیقه چیزی دیدم که خیلی تعجب کردم، دیگر شیخ رجبعلی خیاط گریه نمی کرد، بلکه لبخندی بر لب داشت.
روزی از خود ایشان علت را پرسیدم.
جناب شیخ در جواب گفت:
وقتی بالا سر قبر شیخ زاهد بودم؛ عالم برزخ به من مکاشفه شد، دیدم شیخ محمد حسین بالا سر قبرش ایستاده و مضطرب است و می ترسد داخل قبر شود.
ناگهان وجود مقدس و مبارک سیدالشهدا ( علیه السلام) تشریف فرما شدند و به شیخ محمد حسین اشاره کردند و فرمودند: نترس من با تو هستم.
گریه برای ترس و اضطراب شیخ محمد حسین زاهد بود و لبخند برای تشریف فرمایی امام حسین ( علیه السلام).
منبع:شیخ محمد حسین زاهد