اسطوره‌ای از یوگوسلاوی

قورباغه

در روزگاران قدیم سلطان سه پسر داشت. چون پسران ببالیدند و جوانانی خوب چهر و برومند گشتند، پدر بر آن شد كه برای آنان همسری پیدا كند. البته بزرگ‌ترین آنان زودتر از دو برادر كوچك‌تر می‌بایست عروسی می‌كرد.
پنجشنبه، 3 تير 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
قورباغه
 قورباغه

 

نویسنده: نادا چورچیا پرودانوویچ
مترجم: كامیار نیکپور
مهیار نیكپور


 

اسطوره‌ای از یوگوسلاوی

در روزگاران قدیم سلطان سه پسر داشت. چون پسران ببالیدند و جوانانی خوب چهر و برومند گشتند، پدر بر آن شد كه برای آنان همسری پیدا كند. البته بزرگ‌ترین آنان زودتر از دو برادر كوچك‌تر می‌بایست عروسی می‌كرد.
سلطان تاج از سر خود برداشت و به هوا انداخت. پسران او و بزرگان كشور با اشتیاق بر آن نگریستند و خواستند بدانند تاج بر بام كدام خانه‌ای می‌افتد؛ چه، دختر آن خانه به همسری پسر بزرگ برگزیده می‌شد.
تاج بر بام خانه‌ی امیری فرو افتاد. مردم فریاد شادی برآوردند. سلطان با ملتزمان ركاب خود برای خواستگاری دختر امیر به خانه‌ی او رفتند. امیر شاهزاده را با شادمانی به دامادی خود پذیرفت. جشنی پرشكوه برپا شد و پسر بزرگ عروسی كرد.
پس از چندی سلطان خواست برای پسر دوم خود نیز به همان ترتیب همسری برگزیند. پس دوباره تاج خود را به هوا انداخت. تاج بر بام خانه‌ی وزیری افتاد. سلطان و پسرانش با شادمانی به خانه‌ی وزیر رفتند تا عروس خود را به كاخ بیاورند. دوباره جشنی بزرگ برپا كردند و بسیاری از مردمان در آن شركت جستند.
روزی سلطان پسر كوچك خود را پیش خواند و به او گفت: «پسرم، حالا دیگر نوبت تو است كه عروسی بكنی. ببینم سرنوشت كدام دختر را نصیبت می‌كند.»
این را گفت و تاج خود را به هوا انداخت.
تاج در دریاچه‌ای فرو افتاد. مردمان از این پیشامد سخت در شگفت شدند. سلطان گفت: «این بسیار احمقانه است!» و آنگاه به خدمتكاران خود خطاب كرد و گفت: «بروید و تاج مرا از دریاچه پیدا كنید و بیاورید!» تاج را آوردند و به او دادند و او آن را دوباره با نیروی بیشتری به هوا انداخت. افسر سلطان بار دیگر خطی درخشان در پهنه‌ی آسمان رسم كرد و باز در همان دریاچه فرود افتاد.
سلطان فریاد زد: «عجیب است! بگذارید بار دیگر هم آزمایش كنیم.» آنگاه دوباره تاج خود را به هوا انداخت، اما این بار هم تاج در همان دریاچه فرود افتاد.
سلطان روی به پسر كوچك خود كرد و گفت: «پسرم تردید نباید كرد كه سرنوشت تو در آنجا است! باید شتابان به آنجا برویم.»
آنان بر اسب نشستند و به كنار دریاچه تاختند. در آنجا سوار قایقی شدند و خود را به میانه‌ی دریاچه رسانیدند. در آنجا جزیره‌ی كوچكی بود كه بسختی در روی آب دیده می‌شد. چون قایق باشكوه سلطنتی به جزیره نزدیك شد غوكی زشت و مهیب و پیر، كه خزه بر تنش رسته بود، از آب بیرون جست و بر آنان نگریست. آنگاه چشمكی زد و سرش را تكان داد و دوباره در آب پرید و ناپدید شد. پس از چند ثانیه در حالی كه دست قورباغه‌ی دیگری را، كه معلوم بود دختر او است گرفته بود از آب بیرون آمد و به سلطان و همراهانش گفت:
-ای سلطان بزرگ و توانا، این دختر یكی یگانه‌ی من است و مقدر چنین است كه زن پسر كوچك تو باشد. من او را با دعای خیر مادرانه به تو می‌سپارم. امیدوارم كه عروس و داماد جوان همیشه خوش و خرم باشند.
او پس از گفتن این حرف‌ها چشمكی زد و دوباره به میان آب بازگشت و دیگر بیرون نیامد.
سلطان و همراهانش، كه این پیشامد را به فال نیك نگرفته بودند، خواه و ناخواه دختر غوك را به همسری شاهزاده‌ی جوان برگزیدند.
دو برادر بزرگ‌تر با اینكه هیچ دلشان نمی‌خواست غوكی در كاخ مسكن گزیند مدتی تحمل كردند؛ ولی همسران آن دو چندان از غوك عیب جویی كردند كه آن دو بناچار موضوع را با پدر خود در میان نهادند. نخست پسر بزرگ‌تر آغاز سخن كرد و گفت:
-پدر بزرگوار و گرامی، ما سخت متأسف و غمگینیم كه برادر كوچكمان بد آورده و غوكی همسرش شده است. او ناچار است این وضع را تحمل كند؛ اما ما و زنان ما هیچ دلیل و اجباری نمی‌بینیم كه با آن موجود زشت و بدتركیب در یك خانه سر كنیم. زنان ما از او می‌ترسند. هروقت چشمشان به او می‌افتد بر خود می‌لرزند و جیغ می‌زنند و ما تصور می‌كنیم كه كاسه‌ای زیر نیم كاسه است. تمنا داریم نیمی از دارایی ما را به برادرمان بدهید و بگذارید با زن زشت و بدتركیب خود از خانه‌ی ما بیرون برود و در خانه‌ای دیگر، كه از آن خود او باشد، زندگی كند.
برادر میانی نیز سخنانی در این زمینه به پدر گفت. سرانجام آن دو توانستند پدر را راضی كنند و حرف خود را بر كرسی بنشانند.
خانه‌ی كوچكی با قطعه زمینی برای زراعت به برادر كوچك دادند تا زندگی خود را اداره كند. شاهزاده سخت تهیدست و بینوا گشت، لیكن هرگز شكوه‌ای ننمود. او بی‌درنگ همسر خود، غوك، را برداشت و به خانه‌ی كوچك خود رفت و زندگی سخت و فقیرانه‌ی برزگران را قبول كرد. هر روز پگاه از خانه بیرون می‌آمد و به كشتزار و یا جنگل می‌رفت و در بازگشت به خانه با تعجب بسیار می‌دید كه خانه از هر حیث مرتب و منظم گشته، جارو و پارو شده، غذایش روی میز كوچك ناهارخوری آماده است و لباسش ماهوت پاك كن كشیده و اتو كشیده شده است. گفتی به جای قورباغه همسر زنی واقعی بود. او از دیدن این وضع سخت در شگفت می‌شد، اما هرچه می‌كوشید نمی‌توانست این راز را بگشاید.
شاهزاده هر روز صبح غوك را، كه در كنار بخاری می‌نشست و به او تعظیم می‌كرد، ترك می‌گفت. غوك در برابر شاهزاده كمتر حركت می‌كرد. پس چه كسی خانه را مرتب می‌كرد؟ چه كسی غذای او را آماده می‌كرد؟ در آنجا او همسایه‌ای هم نداشت كه تصور كند می‌آید و به او كمك می‌كند، نزدیك‌ترین دهكده به خانه‌ی آنان فرسنگ‌ها از آنجا فاصله داشت.
سرانجام شاهزاده تصمیم گرفت به هر قیمتی شده بفهمد كه در غیاب او چه كسی به خانه‌ی او می‌آید. پس روزی به همسر خود گفت:
-من امروز برای فراهم كردن هیزم به جنگل می‌روم و دیرتر از روزهای دیگر به خانه برمی‌گردم. خداحافظ، همسرم.
او به زن خود چنین وانمود كرد كه به جنگل می‌رود، اما به جنگل نرفت، بلكه از نردبام بالا رفت و در انبار زیر شیروانی پنهان شد. در آنجا روزنه‌ای در میان تیرها یافت و توانست از آنجا داخل كلبه را زیر نظر بگیرد.
غوك پس از بیرون رفتن شاهزاده لختی خاموش و آرام در كنار آتش نشست. سپس چون پنداشت كه شوهر به قدر كافی از خانه دور شده و امنیت كامل برای او هست، از پوست خود بیرون آمد. در جایی كه چند لحظه پیش غوكی نشسته بود، دختری زیبا و بلندبالا پدیدار شد. او از جای برخاست و به كار پرداخت.
شوهر از دیدن این وضع سخت در حیرت افتاد، همه‌ی روز را نتوانست دیده از او برگیرد. او را می‌دید كه دور و بر خود می‌پلكید و خانه را پاك و پاكیزه می‌كرد و شام را آماده می‌ساخت. چون نزدیكی‌های غروب آفتاب شد، چنین نمود كه انتظار دارد همسرش زودتر به خانه بازگردد و دوباره به كنار آتش رفت و به جلد غوك نزدیك شد و آنگاه چیزهایی زیر لب گفت و ناگهان شاهزاده دید كه دوباره قورباغه‌ای كوچك در كنار آتش نشسته است.
شاهزاده آهسته و آرام از انبار پایین آمد و از خانه بیرون رفت و پس از لختی بازگشت و پشت میز نشست و به خوردن شام پرداخت. همچنان كه شام می‌خورد با خود می‌اندیشید كه چه خوب بود اگر به جای این غوك زشت، كه در كنار میز نشسته است، دختر زیبایی نشسته بود.
این افكار سخت او را رنج می‌داد، چندان كه سرانجام تصمیم گرفت جلد قورباغه را از همسرش برباید تا او را به چهر دختری زیبا در كنار خود بیابد. روزی دوباره در خانه پنهان شد و چون همسرش برای آوردن چیزی به آشپزخانه رفت، جلد او را ربود.
چون دختر بازگشت و او را دید با پریشانی بسیار دست به هم سود و به شوهر خود گفت: «آه! همسر بیچاره‌ام، چرا این كار را كردی؟ برای ما هر دو بهتر این بود كه من به همین وضع می‌ماندم.»
اما شاهزاده سخت شادمان بود و همسرش نیز پس از لختی در شادی او انباز گشت.
شاهزاده سخت می‌كوشید و كار می‌كرد، بخت هم به او روی آورد و روز به روز ثروتمندتر گشت و آوازه‌ی ثروت و زیبایی همسرش در همه جا پیچید. مردم از دور و نزدیك به دیدن او می‌رفتند و همه زیبایی و متانت او را می‌ستودند و یك زبان می‌گفتند كه او از همه‌ی زنان دربار سلطنتی زیباتر است. برادران بزرگتر بر خوشبختی برادر كوچك خود رشك می‌بردند و زنانشان نیز نمی‌توانستند تعریفی را كه همه از زیبایی زن او می‌كردند، تحمل كنند. وقتی از دهان مردم می‌شنیدند كه او زیباترین زن جهان است رویشان از كینه و حسد زرد می‌شد و براستی زشت می‌گشتند. آنان آن قدر به شوهران خود نق زدند كه آنان دوباره پیش پدر رفتند تا با او درباره‌‌ی زن برادرشان گفت وگو كنند.
آن دو به پدر خود گفتند: «پدر، برادر كوچك ما و زنش وضعی غیرعادی دارند و ما این وضع را نمی‌توانیم تحمل كنیم. اجازه دهید آن دو را از سر راه خود برداریم.»
سلطان پیر، كه مهری به فرزند كوچك خود نداشت، با پیشنهاد دو پسر خود موافقت كرد؛ لیكن با لحنی شگفت زده از آنان پرسید:
-ولی چگونه می‌توانیم او را از میان برداریم؟ ما كه نمی‌توانیم او را آشكارا بكشیم. مردم چه می‌گویند. اكنون همه او را می‌شناسند و من به خاطر زندگی خود نمی‌توانم چنین كاری را بكنم.
پسر بزرگ‌تر گفت: «من راه خوبی پیدا كرده‌ام: او را به نزد خود بخوانید و دستور دهید كه برود و دیگی را پیدا كند كه چون در آن غذا بپزند همه‌ی سپاهیان از آن غذا بخورند و سیر شوند؛ ولی دیگ پس از سیر شدن سربازان هم باید همچنان پر باشد!»
سلطان فرمان به احضار پسر كوچك خود داد و او را فرمود تا این كار نشدنی را انجام دهد.
جوان در برابر پدر سر فرود آورد و افسرده و غمگین به خانه برگشت. آن شب چون زنش چهره‌ی اندوهگین و افسرده‌ی او را دید دریافت كه اتفاق بدی افتاده است. پس سبب افسردگی و غمزدگی او را جویا شد.
شاهزاده، كه می‌خواست با گفتن درد خود آن را اندكی تسكین دهد، در جواب زنش گفت: «پدرم مرا به انجام دادن كاری غیرممكن فرمان داده است. من باید دیگی را پیدا كنم كه غذای همه‌ی سربازان در آن پخته شود. اما تنها این را از من نخواسته بلكه خواسته است كه پس از آنكه همه‌ی سربازان از آن دیگ غذا خوردند و سیر شدند دیگ همچنان پر باشد. یقین دارم كه هرگاه سراسر جهان را بگردم چنین دیگی را نمی‌توانم پیدا كنم.»
این را گفت و آهی پر درد از سینه بیرون كشید.
زن با شادی به او گفت: «آه! همسر مهربانم، هیچ غصه مخور و ناراحت مباش! این كار بسیار ساده است. پاشو به طرف دریاچه برو و سه بار مادرم را به آواز بلند صدا كن! او از دریاچه بیرون می‌آید و از تو می‌پرسد چه كاری با او داری. تو هم موضوع را با او در میان بنه و یقین داشته باش كه او مشكل تو را آسان می‌كند.»
جوان برخاست و شتابان به كنار دریاچه رفت. او نمی‌توانست باور كند كه مادر زنش- كه غوكی بیش نبود- بتواند به او كمك كند. چون به ساحل دریاچه رسید فریاد زد:
-آهای! مادرزن، مادر، مادر،...
از آب صدایی برخاست و پس از لختی غوكی پیر در كنار او روی سنگی جست و نشست و چشم به او دوخت و گفت:
-«ها، چه شده است پسرم؟»
شاهزاده تعظیمی كرد و سرگذشت خود را به او باز گفت. غوك لبخندی زد و گفت:
-من این دیگ را پیدا می‌كنم. اتفاقاً من در آشپزخانه‌ی خود، كه در قعر دریاچه است، چنین دیگی هم دارم. كمی صبر كن تا بروم و آن را برای تو بیاورم. اما باید به من قول دهی كه آن را به من بازگردانی، چون من به آن احتیاج دارم.»
غوك پس از گفتن این سخن دوباره به میان آب پرید. جوان چشم به نقطه‌ای كه او در آب فرو رفته بود و حركت امواج كه از فرود افتادن او در آب پدید آمده بود دوخت. هنوز سطح آب آرام نگرفته بود كه غوك با دیگ بزرگی بازگشت. آن دیگ دیگی معمولی و چون دیگر دیگ‌ها می‌نمود. جوان از مادرزن خود سپاسگزاری كرد. دیگ را گرفت و یكراست به كاخ رفت و به پدر خود گفت:
-پدر، این دیگی است كه از من خواسته‌اید.
آنگاه دیگ را روی آتش نهاد. دیگ در چند دقیقه خود به خود پر از غذا شد. دیگ را برداشتند و به باغ كاخ، كه در آنجا گروه بزرگی از سپاهیان در انتظار غذا بودند، بردند. هریك از آنان بنوبت پیش شاهزاده می‌آمد و ظرف غذای خود را به او می‌داد و او با ملاقه‌ای بزرگ غذا در ظرف آنان می‌ریخت. دادن غذا ساعت‌ها به طول انجامید تا اینكه آخرین سرباز هم سهم خود را گرفت و رفت.
سلطان و برادران بزرگ شاهزاده در كنار او ایستاده بودند و دمی از او دور نمی‌شدند و بدقت مراقب او بودند. پس از آنكه آخرین سرباز هم سهم خود را گرفت و رفت احتیاجی نبود كه آنان به درون دیگ نگاه كنند زیرا غذایی خوشمزه همچنان در آن می‌جوشید و دیگ چنان لبالب بود كه نزدیك بود سر برود، گفتی از آن غذایی نكشیده بودند.
برادران بزرگ‌تر دهانشان از تعجب و حیرت بازمانده بود و نمی‌دانستند چه بگویند. سلطان به پسر خود اشاره كرد كه برود.
شاهزاده دیگ را برداشت و به كنار دریاچه رفت و آن را در آب انداخت و به خانه نزد همسرش بازگشت. او امیدوار بود كه پس از برآوردن هوس عجیب پدرش دیگر بتواند با زن محبوب خود زندگی را در آرامش و صفا بگذراند. لیكن دریغ كه برادران بزرگ آسوده‌اش نگذاشتند، زیرا او را استخوانی لای زخم خود می‌پنداشتند و زیبایی و كاردانی و متانت زنش رشك و كین همسرانشان را برمی‌انگیخت. آنان دوباره به نزد پدر رفتند و به او گفتند:
-پدر، بی‌گمان شما نیز قبول دارید كه دیگی كه برادرمان در آن غذا پخت دیگی غیرطبیعی بود و او به یقین افسون و جادویی به كار برده است، پس می‌تواند خطر بزرگی برای ما باشد و بهتر است پیش از آنكه او ما را از میان بردارد ما او را نابود كنیم. حالا هم او را بخواه و دستور بده كه یك متر پارچه بیاورد و آن را پهن كند تا همه‌ی سربازان ما روی آن بخوابند و چون پتویی هم روی آنان را بپوشاند. بی‌گمان این بار نمی‌تواند از عهده‌ی انجام دادن فرمانت برآید.
سلطان پسر خود را فراخواند و از او خواست كه چنین پارچه‌ای را فراهم كند و در دشت آن سوی كاخ پهن كند تا او در آنجا از لشكریانش سان ببیند.
شاهزاده‌ی بیچاره به خانه بازگشت. این بار حتی از موقعی كه نخستین دستور سلطان را شنیده بود پریشان‌تر بود. او موضوع را با زن خود در میان نهاد اما زنش با آسودگی خیال به او گفت:
-بسیار خوب! اتفاقاً مادر من چنین پارچه‌ای را هم دارد. پاشو به نزد او برو تا آن را به تو بدهد.
شاهزاده شتابان به كنار دریاچه رفت و بانگ برآورد:
-مادرزن، آهای، مادر، مادر.
غوك از آب بیرون جست و بر همان سنگ نشست و پرسید: «پسرم، چه می‌خواهی؟»
-پدرم از من خواسته است یك متر پارچه برای او ببرم كه آن قدر بزرگ و پهن باشد كه همه‌ی سپاهیانش روی آن بخوابند و در ضمن تا بزنند و روی خود را نیز با آن بپوشانند.
غوك در پاسخ او گفت: «هم اكنون آن را برای تو می‌آورم.» آنگاه در آب جست و ناپدید شد.
پس از لختی بازگشت و پارچه‌ی سرخ رنگی به شاهزاده داد و گفت: «بیا پسرم، چون به دشتی كه سپاهیان در آن گرد آمده‌اند رسیدی یك سر آن را بر زمین بگذار و بر آن فوت كن، پارچه باز می‌شود و سراسر دشت را فرا می‌گیرد. پس از آنكه سربازان روی آن دراز كشیدند دوباره روی پارچه فوت كن تا پارچه چون پتویی روی آنها گسترده شود.
روز بعد شاهزاده‌ی جوان در ساعت مقرر به دشت رفت. سپاه پدرش در كنار دشت به انتظار او بود. پدر و برادران او نیز در كنار كاخ ایستاده بودند و او را تماشا می‌كردند. او پارچه را كه زیر بغل خود زده بود باز كرد و یك سر آن را بر زمین نهاد و روی آن فوت كرد. در یك چشم به هم زدن پارچه‌ی سرخ رنگ باز شد و سراسر دشت را فراپوشید و موقعی كه سپاهیان زانو می‌زدند و روی آن دراز می‌كشیدند شاهزاده شتابان به آن سوی دشت دوید و سر دیگر پارچه را بلند كرد و بر آن فوت كرد و پارچه دوباره باز شد و روی همه‌ی سپاهیان را پوشانید.
سلطان پسر كوچك خود را فراخواند و گفت پارچه را بردارد و برود. جوان دوباره پارچه را فوت كرد. آن پارچه دوباره جمع و به اندازه‌ی یك متر شد؛ درست مثل اول. شاهزاده پارچه را تا كرد و زیر بغل خود زد. آنگاه تعظیمی در برابر پدر كرد و از آنجا رفت.
پس از رفتن او برادران بزرگ‌ترش فریاد زدند: «پدر، ما دیگر نمی‌توانیم بیش از این تحمل كنیم. او كه چنین كارهای معجزه آسایی كرد چه بلاهایی كه نمی‌تواند بر سر ما بیاورد! بهتر است پیش از آنكه بسیار دیر بشود چاره‌ای بیندیشیم.»
آنان به گفتار خود ادامه دادند و با ساختن داستان‌هایی از آنچه برادر كوچكشان به نیروی سحر و جادو می‌توانست بر سر آنان بیاورد پدر را سخت در هراس افكندند. برادر میانی گفت:
-من فكری پیدا كرده‌ام و خیال می‌كنم كه او به نیروی سحر و جادو هم نتواند كاری را كه می‌گویم انجام دهد. پدر، به او بگویید كه برود و مردی را به نزد شما بیاورد كه بیش از یك سانتیمتر قد و بالا نداشته باشد و اگر او را در موعد مقرر در نزد شما حاضر نكند سرش را به باد خواهد داد.»
سلطان پیر، كه تنها به فكر خود بود، پسر كوچكش را احضار كرد و به او گفت كه اگر می‌خواهد از مرگ رهایی یابد باید چنین كاری را بكند.
شاهزاده‌ی جوان با گام‌هایی لرزان و آهسته به خانه بازگشت. سخت پریشان و هراس بود. این بار به كمك زنش نیز امیدی نداشت؛ چه، چیزی را كه پدرش از او خواسته بود غیرممكن می‌دانست.
-همسر گرامی، اگر من مردی را كه بیش از یك سانتیمتر قد و بالا ندارد پیدا نكنم و به حضور پدرم نبرم سرم را از دست خواهم داد. در كجای جهان ممكن است چنین كوتوله‌ای پیدا شود؟ نه، بی‌گمان در هیچ جای جهان موجودی بدین خردی پیدا نمی‌شود.
اما زنش با شادی به او گفت: «غم مخور، این كار بسی آسان‌تر از آن است كه می‌پنداری! باز پاشو به نزد مادرم برو و بگو پدرم را در اختیار تو قرار دهد؛ زیرا او بیش از یك سانتیمتر قد و بالا ندارد.»
شاهزاده از شنیدن این سخن از همسر خود سخت در شگفت افتاد. بی‌درنگ برخاست و به كنار دریاچه رفت و دوباره آواز داد:
-مادرزن، مادر، آهای مادر.
غوك از آب بیرون آمد و به بالا نگریست و چشمكی به او زد و پرسید: «پسرم، باز چه شده است؟ آیا دردسر تازه‌ای پیدا كرده‌ای؟»
-آری، و سخت می‌ترسم. پدرم تهدیدم كرده است كه اگر مردی را كه بیش از یك سانتیمتر قد و بالا ندارد پیدا نكنم و پیش او نبرم فرمان خواهد داد سر از تنم جدا كنند. من برای پیدا كردن چنین مردی به این جا آمده‌ام، آیا حاضری همسر خود را در اختیار من قرار دهی؟
غوك سرش را با خشنودی تكان داد. آنگاه در آب سبزفام دریاچه جست و چون دوباره به روی آب آمد جعبه‌ای كوچك به دست داشت كه آن را به شاهزاده داد و به او گفت:
-شوهرم در این جعبه است. آن را ببر و به سلطان بده! اما بهتر است پیش از رسیدن به كاخ در جعبه را باز نكنی! اما می‌دانم كه تو جوانی و كنجكاو، اگر خواستی در جعبه را باز كنی باید به محض دیدن درون آن درش را ببندی. اگر شوهرم شروع به رشد و بزرگ شدن كرد بانگ بر سرش بزن: «دور، پیرمرد.» او در دم دوباره قد و بالای پیشین خود را پیدا می كند، اما اگر این كلمات را به او نگویی او بزرگ می‌شود و سر از تنت جدا می‌كند.
شاهزاده جعبه را در جیب نهاد و از مادر زنش سپاسگزاری كرد و رفت. پس از مدتی راه رفتن كنجكاوی‌اش چندان برانگیخته شد كه نتوانست از گشودن در جعبه خودداری كند. زیرا هیچ باور نمی‌كرد كه در آن جعبه مردی باشد و اگر هم باشد شكل و شمایل موردنظر را داشته باشد.
پس، شاهزاده در كنار جاده در سایه‌ی درخت كهنسالی ایستاد و در جعبه را باز كرد. در آن جعبه مردكی بسیار خرد نشسته بود. دیگر برای او كوچك‌ترین شك و تردیدی در این مورد باقی نماند. او مات و مبهوت ایستاد و با حیرت بر آن موجود عجیب نگریستن گرفت. ناگهان مرد شروع به بزرگ شدن كرد. شاهزاده هراسان گشت، اما سفارش غوك را به یاد آورد و فریاد زد:
-دور، پیرمرد.
موجود عجیب بی‌درنگ كوچك گشت و كلمه‌ای هم بر زبان نراند.
شاهزاده دوباره راه كاخ را پیش گرفت. همچنان كه پیش می‌رفت با خود اندیشید كه این مرد خرد می‌تواند خدمت بزرگی به او بكند و انتقام او را از برادران كینه جو و پدر نامهربانش بگیرد؛ اما بزودی این اندیشه را از سر به در كرد. بر حال پدرش تأسف خورد و خود را سرزنش كرد كه پسری حق ناشناس و نامهربان است. بنابراین وقتی به كاخ رسید و جعبه را به پدر داد و به او گفت:
-پدر این جعبه‌ای است كه در آن مردی كه بیش از یك سانتیمتر قد و بالا ندارد جای دارد. هرگاه در جعبه را باز كنید او شروع به بزرگ شدن می‌كند، اما فراموش نكنید كه در این حال باید داد بر سر او بزنید كه: «دور، پیرمرد» اگر این كلمات را نگویید، او بزرگ می شود و بزرگ می‌شود و شما را هلاك می‌كند. پدر خواهش می‌كنم آنچه را به شما گفتم فراموش نكنید. من دوباره به نزد شما بازمی‌گردم.
شاهزاده روی به خانه‌ی خود نهاد، تا پیش زن مهربانش بازگردد و او را سپاس گزارد كه از مرگ نجاتش داده است.
سلطان پس از بیرون رفتن شاهزاده پسران بزرگ و همه‌ی بزرگان دربارش را فراخواند و به آنان گفت كه می‌خواهد چیزی را نشانشان بدهد كه هرگز مانندش را ندیده‌اند. چون همه در تالار بزرگ دور تخت گرد آمدند، سلطان در جعبه را گشود.
همه از دیدن مردی به آن خردی و كوچكی مات و مبهوت گشتند و موجی از فریادهای حیرت فضای تالار را فراگرفت، لیكن بزودی همه‌ی این فریادهای حیرت به فریادهای ترس و وحشت مبدل گشت. مرد ریزاندام بسرعت قد می‌كشید و بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. سلطان به یاد سفارش فرزندش افتاد، ولی چون بسیار پیر بود و فراموشكار نتوانست كلمات را درست بر زبان براند و به جای اینكه بگوید: «دور، پیرمرد.» گفت: «بور، پیرمرد.»
موجود عجیب همچنان بزرگ و بزرگ‌تر شد و بزودی از همه‌ی حاضران درشت‌تر و بزرگ‌تر گشت تا اینكه سرش با موهای ژولیده‌اش به سقف تالار خورد. در این موقع او وحشیانه به دور و بر خود نگریست و شمشیر بزرگش را از نیام بركشید. شمشیر او كه به هنگام گشودن در جعبه چیزی كوچك‌تر از سوزن بود اكنون شمشیری پهن و تیز گشته بود. غول شمشیر بزرگش را دور سر خود چرخانید و با فریادهای وحشیانه به جمعیتی كه در تالار گرد آمده بودند، حمله كرد. سلطان و برادران كینه جوی شاهزاده، كه كلمه‌ای از روی مهر درباره‌ی پسر و برادر كوچك خود بر زبان نرانده بودند با همسران حسود آن دو به ضرب شمشیرش غول از پای درآمدند. شمشیر غول چون داسی تیز كه در كشتزاری به كار افتد سر از تن حاضران برمی‌انداخت. غول چون دید كه دیگر در تالار كسی زنده نمانده است مشتی به دیوار كوفت. دیوار چون مقوایی فروریخت و او به دشت رفت و به جان سپاهیان افتاد.
شاهزاده‌ی جوان كه هنوز چندان از كاخ دور نشده بود چون سر و صدای فرو ریختن دیوار و فریادهای وحشت انگیز سربازان را شنید بیمناك شد. به كاخ برگشت و غول را دید كه در دشت سر در پی گروهی از سربازان نهاده است. دانست كه چه پیش آمده است و فریاد برآورد كه: «دور، پیرمرد.» و غول چون مرده‌ای افتاد و در یك چشم به هم زدن دوباره كوچك و كوچك‌تر شد تا قد و بالایش به یك سانتیمتر رسید. او چنان بی‌حال و هوش افتاده بود كه نمی‌توانست به كاخ برگردد و به میان جعبه‌ی خود، كه در تالار كاخ افتاده بود، برگردد.
شاهزاده او را برداشت و با انگشت ضربه‌ای بر او زد و گفت: «پیرمرد، خرابی عجیبی در اینجا به بار آوردی!»
وقتی به تالار بازگشت و آن را پر از كشته دید سخت خشمگین گشت و اشك از دیدگانش سرازیر شد. ولی كار از كار گذشته بود و چاره‌ای به نظر نمی‌رسید. او پیرمرد ریزاندام را در جعبه نهاد و در آن را محكم بست و به كنار دریاچه رفت و جعبه را به مادرزن خود پس داد. سپس به خانه آمد، زن خود را برداشت و به كاخ برد. در آنجا كه دوباره تعمیرش كرده بودند گروهی عظیم از مردمان به انتظارش ایستاده بودند و چون او و همسرش به آنجا رسیدند مردم فریاد برآوردند: «عمر و عزت سلطان محبوبِ ما دراز باد!»
شاهزاده زمام امور كشور را به دست گرفت و سالیان دراز بخوبی و خوشی سلطنت كرد. در زمان سلطنت او مردمان آسوده و راحت بودند، زیرا او سلطانی دادگر و نیك خواه بود.
منبع مقاله :
چورچیا پرودانوویچ، نادا، (1382)، داستان‌های یوگوسلاوی، ترجمه كامیار و مهیار نیكپور، تهران: شركت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط