ما کیایم این را بیا ای شاه من *** طالعم مقبل کن و چرخی بزن
روح را تابان کن از انوار ماه *** زآنکه ز آسیب ذنب جان شد سیاه
از خیال و وهم و ظن بازش رهان *** از چَه و جور رسن بازش رهان
تا ز دلداریّ خوب تو دلی *** پَر بر آرد بر پرد ز آب و گلی
ای عزیز مصر و در پیمان درست *** یوسف مظلوم در زندان توست
در خلاص او یکی خوابی ببین *** زود که انّ الله یحب المحسنین
هفت گاو لاغری پُر از گزند *** هفت گاو فربهش را میخورند
هفت خوشهی خشک زشت ناپسند *** سنبلات تازهاش را میچرند
قحط از مصرش بر آمدای عزیز *** هین مباشای شاه این را مستجیز
ای آموزگار هستی! ما که هستیم که قادر باشیم اندیشههای نیک داشته باشیم!ای عزیز من! بیا طالعم را سعد کن و مرا از طالع نحس به طالع سعد برگردان و منقلبم کن. روح مرا از انوار ماه رخسارت روشن نما، زیرا روح از برخورد با پدیدهی خسوف تیره و منکدر میشود. روح مرا از اسارت خیالات و اوهام و گمانهای بیاساس رهایی بخش و از طبیعت مادی و علل و اسباب ظاهری و بندها و وابستگیها نجات ده. خدایا! مرا از ظاهربینی و توقف در لایههای سطحی جهان و محصور شدن در علل و اسباب ظاهری برهان. تا به جهت دلنوازی و محبت تو، دلی همچون دل من، بال و پر درآورد و از آب و گل و از جهان طبیعت مادی، به سوی جهان حقیقت پرواز کند. خداوندا! روح لطیف در زندان طبیعتی به سر میبرد که متعلق به تو و مخلوق توست.
هرچه زودتر برای رهایی روح از زندان، خوابی ببین که خداوند، نکوکاران را دوست میدارد، چون مقدمات آزادی یوسف از زندان با خوابی فراهم شد که عزیز مصر دید. ای عزیز و ای حضرت محبوب ازل و ابد! در مصر وجودم قحطی شده، مپسند که قحطی در وجودم افتد و رذایل اخلاقی، سنبلات و ارزشهای معنوی هستیام را بخورند و عرصهی وجودم را به خشکسالی تبدیل کنند.
یوسفم در حبس توای شه نشان *** هین ز دستان زنانم وا رهان
از سوی عرشی که بودم مربط او *** شهوت مادر فکندم که اهبطوا
پس فتادم زآن کمال مستتم *** از فن زالی به زندان رحم
روح را از عرش آرد در حطیم *** لاجرم کید زنان باشد عظیم
اول و اخر هبوط من ز زن *** چون که بودم روح و چون گشتم بدن
بشنو این زاریّ یوسف در عثار *** یا بر آن یعقوب بیدل رحم آر
ناله از اخوان کنم یا از زنان *** که فکندندم چو آدم از جنان
زآن مثال برگ دی پژمردهام *** کز بهشت وصل گندم خوردهام
پروردگارا، من هم چون یوسفی در زندان تو هستم، مرا ز مکر زنان مصر رهایی ده. اشاره دارد به آیهی 33 سورهی یوسف: (قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ وَإِلَّا تَصْرِفْ عَنِّی كَیْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَیْهِنَ وَأَكُن مِنَ الْجَاهِلِینَ)؛ یوسف گفت: پروردگارا زندان برای من خوشتر از فسقی است که زنان مرا بدان میخوانند. خداوندا! اگر تو مکر آنان را از من نگردانی به آنها گرایم و از نادانان گردم.
خداوندا! جایگاه من عرش بود، ولی شهوت والدینام مرا به مرتبهی پایین این جهان فرود آورد. معبودا:
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود *** آدم آورد در این دیر خراب آبادم
مادر نخستین من، روح لطیف را از عرش اعلی به مرتبهی اسفل جسم فرود آورد. ناچار باید گفت که مکر زنان مهم و حیرتانگیز است. قرآن کریم در حالی که در آیهی 28 سوره یوسف، مکر زنان را بزرگ و قوی میشمرد: (إِنَّ كَیْدَكُنَّ عَظِیمٌ)، مکر شیطان را در آیه 76 سوره نساء سست و ضعیف محسوب میدارد: (إِنَّ كَیْدَ الشَّیْطَانِ كَانَ ضَعِیفاً). اولین و آخرین هبوط من بدین دنیا به وسیله زن انجام شد؛ یعنی نخستین بار حوّا به خوردن شجره ممنوعه میل کرد و آدم را نیز بدین کار برانگیخت. دومین بار نیز از رحم مادرم به زندان دنیا افتادم. من که روحی مجرد و لطیف بودم ببین که چگونه به کالبدی عنصری تبدیل شدم؟
ناله یوسف را بشنو که او در حال سقوط به چاه است. یا بر آن یعقوب عاشق رحم آور. خدایا! روح لطیف آدمی که همچون یوسف نبی، زیبا و با کمال است به واسطه غلبه نفسانیات، در حال سقوط به چاه غفلت و بدبختی است. اگر دلت به حال او نمیسوزد حداقل به یعقوب (عقل) رحم آور و مپسند که او نیز چوب تبهکاری نفس اماره را بخورد. از دست برادران و همنوعان روزگار، ناله کنم یا از دست زنان که مرا مانند آدم (علیهالسلام) از بهشت راندند؟ مانند برگ خزانی پژمردهام که در بهشت وصال، نفس اماره بر من غلبه کرد و از گندم شهوات تناول کردم و در نتیجه از دارالسلام به دارالبلاء رانده شدم. هستی ما در ازل پیوسته به هستی مطلق و جاودان بود، اما گرایش به زندگی این جهانی ما را از آن وصال محروم ساخت.
چون بدیدم لطف و اکرام تو را *** وآن سلام سلم و پیغام تو را
من سپند از چشم بد کردم پدید *** در سپندم نیز چشم بد رسید
دافع هر چشم بد از پیش و پس *** چشمهای پر خمار توست و بس
چشم بد را چشم نیکویت شها *** مات و مستأصل کند نعم الدوا
بل ز چشمت کیمیاها میرسد *** چشم بد را چشم نیکو میکند
چشم شه بر چشم باز دل زده است *** چشم بازش سخت با همت شده است
تا ز بس همت که یابید از نظر *** مینگیرد باز شه جز شیر نر
شیر چه کآن شاه باز معنوی *** هم شکار توست و هم صیدش تویی
شد صفیر باز جان در مرج دین *** نعرههای لا احب الآفلین
باز دل را که پی تو میپرید *** از عطای بیحدت چشمی رسید
یافت بینی بوی و گوش از تو سماع *** هر حسی را قسمتی آمد مشاع
هر حسی را چون دهی ره سوی غیب *** نبود آن حس را فتور مرگ و شیب
لطیفا! مهربانا! وقتی که لطف و احسان تو را دیدم و آن سلام صلحآمیز و پیام دوستی تو را دریافتم، برای دفع اثرات چشم بد نسبت به لطف و احسانت به من، اسفند دود کردم، ولی حتی اسفند نیز دچار چشم زخم شد. نیکلسون در شرح دو بیت اخیر میگوید: چون توبه کردم و از لطف تو برخوردار شدم. در پی شدم، در پی آن برآمدم که هرگونه وسوسهی شیطانی را از خود برانم. اما تلاش من برای دفع وساوس شیطانی سودی نبخشید. خدایا! اسفند هم نمیتواند جلوی چشم زخم مردم را بگیرد. بلکه فقط چشمان خمّار تو است که اثرات سوء آن چشم زخم را دفع میکند. شاها! چشم نیکوی تو، چشم بد را مقهور و ریشه کن میکند، زیرا چشم تو نکودارویی است: «یا من اسمه دواء و ذکره شفاء». حتی از چشمان تو کیمیایی حاصل میآید که چشم بد را به چشم نیک مبدّل میسازد:
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند *** آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
حضرت حق با عنایت خود، به ژرفبینی و روشنبینیِ بندگان مستعد میافزاید، خدایا! چنان کن که از گوشهی عنایت تو، صاحب همّت شوم. بارالها! بندگانی که تحت عنایات خاصهی تو پرورش مییابند، بلند همت میگردند و چشم به جیفه دنیوی نمیدوزند و به معالی روحی و مکاشفات باطنی نظر میکنند. حتی این سخن هم نمیتواند حق مطلب را ادا کند. حقیقت این است که حضرت حق، شکار تو و تو هم شکار اویی. مگر نه این است که شاهباز جان در چمنزار دین فریاد بر میآورد که من افول کنندگان را دوست ندارم. اهل الله فقط به حضرت حق توجه دارند و از ماسویالله که رو به زوال دارد رخ بر میتابند. دل عارف که همچون باز، بلند پرواز است در هوای عشق تو به پرواز درآمده بود تا از بخشش بیکرانهات نظر عنایتی بدو رسید. به برکت عنایت تو این بندهات قوهی شنیدن یافت.
خلاصه هر حسی از حواس او بهرهای از تو گرفت. خداوندا! هر حسی را که با عوالم غیب آشنا کنی، دیگر دچار سستی مرگ و پیری نمیشود:
هرگر نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق *** ثبت است بر جریده عالم دوام ما
تویی مالک الملک همه ملکهای هستی، به هر یک از حواس، چیزی عطا میکنی که آن حس بر حواس دیگر پادشاهی کند.
منبع مقاله :افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول.