نویسنده: محمدرضا افضلی
مطرب آغازید پیش ترک مست *** در حجاب نغمه اسرار الست
من ندانم که تو ماهی یا وثن *** من ندانم تا چه میخواهی ز من
میندانم که چه خدمت آرمت *** تن زنم یا در عبارت آرمت
این عجب که نیستی از من جدا *** می ندانم من کجایم تو کجا
میندانم که مرا چون میکشی *** گاه در بر گاه در خون میکشی
هم چنین لب در ندانم باز کرد *** میندانم میندانم ساز کرد
چون ز حد شد میندانم از شگفت *** ترک ما را زین حراره دل گرفت
گفت این تکرار بی حد و مرش *** کوفت طبعم را بکوبم من سرش
آن بگو ای گیج که میدانیش *** میندانم میندانم در مکش
این سخن خایی دراز از بهر چیست *** گفت مطرب ز آن که مقصودم خفیست
گلی یا سوسنی یا سرو یا ماهی؟ نمیدانم *** از این آشفته بی دل چه میخواهی؟ نمیدانم
شگفت این است که تو از من جدا نیستی، ولی نمیدانم من کجا هستم و تو کجایی؟ چنان که در آیهی 4 سوره «حدید» مقام معیت الهی بیان شده است: (... وَهُوَ مَعَكُمْ أَینَ مَا كُنْتُمْ ...) نمیدانم که چگونه مرا جذب میکنی؛ گاهی مرا در آغوش میکشی و گاهی غرقه به خون میکنی. گاه با لطف و گاهی با قهر، بنده را مجذوب خود میکند. مطرب همین طور لب به «نمیدانم» گشود و پی در پی میخواند: نمیدانم، نمیدانم. امیر ترک گفت: اگر حقیقت را میدانی و میشناسی مختصر بگو و اگر نمیدانی، این پرگویی نشانهی بلاهت است و گویندهی سخن بیحاصل، مانند کسی است که کلمات را در دهان میگرداند.
می رمد اثبات پیش از نفی تو *** نفی کردم تا بری ز اثبات بو
در نوا آرم به نفسی این ساز را *** چون بمیری مرگ گوید راز را
جان بسی کندی و اندر پردهای *** ز آن که مردن اصل بد ناوردهای
تا نمیری نیست جان کندن تمام *** بیکمال نردبان نایی به بام
چون ز صد پایه دو پایه کم بود *** بام را کوشنده نامحرم بود
چون رسن یک گز ز صد گز کم بود *** آب اندر دلو از چه کی رود
غرق این کشتی نیابی ای امیر *** تا بننهی اندرو مَنّ الأخیر
منّ آخر اصل دان کو طارق است *** کشتی وسواس و غی را غارق است
آفتاب گنبد ازرق شود *** کشتی هش چون که مستغرق شود
مطرب میگوید: پیش از نفی، اثبات از تو فرار میکند؛ یعنی مادام که به نفیهای مقدماتی و لازم نرسی به اثبات حقیقی دست نخواهی یافت. از این رو، من نفی کردم تا تو از اثبات بویی ببری. تا وجود تو نفی نشود، بیان مثبت آن حقیقت و گفتن «میدانم» به جای «نمیدانم»، امکان ندارد. به تعبیر دیگر، درک حقیقت هستی نیازمند فنای خودیهاست. تا هستی مجازی و من کاذب خود را نفی نکنی و از خودبینی و زواید بربستهی خود دست نکشی، به معرفت هستیِ حقیقی نایل نخواهی شد. پس به مصداق کلمهی شریفه «لا اله الا الله» ابتدا همهی معبودهای آفل را از قبیل اسم، رسم، جاه، مال، شهوات حیوانی، تفاخر به علم و مانند آنها را نفی کن تا به معبود بالحق برسی. من خواستم تو را زا قالبهای ساختگی و تصنّعیات خارج کنم تا به حقیقت نایل شوی. پس جان کلام در فنای وجههی نفسانی و پیوستن به هستیِ حقیقی است. مولانا میگوید: سالک ممکن است در طول حیات خود زحمت بسیار بکشد و حتی ریاضات شاق را تحمل کند، ولی هنوز از کمند انانیت و خودبینی نرهیده باشد، زیرا بدون آن که نردبان را پله پله طی کنی، نمیتوانی به بام حقیقت صعود کنی. حتی اگر دو پلهی از صد پله نردبان کم باشد، کوششهای کسی که میخواهد به بام برسد، نتیجهای نخواهد داشت و یا اگر یک متر از صد متر طنابی که به ته چاه میفرستی کم باشد، چگونه ممکن است آب چاه به درون دلو در آید. پس جان کلام این است: این فنای خودیها باید کامل و از جمیع جهات باشد تا درک عالم غیب را موجب شود. نهادن آخرین بارهای خودپرستی و غرق هستیِ مادی در راه درک عالم غیب را اصل بدان، زیرا این کار مانند نجم ثاقب است که به شیطان حمله میبرد و کشتی وسوسه و گمراهی را غرق و نابود میکند. اگر این کشتی غرق شود، روح و درون مردم مانند آفتاب روشن میشود.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول
من ندانم که تو ماهی یا وثن *** من ندانم تا چه میخواهی ز من
میندانم که چه خدمت آرمت *** تن زنم یا در عبارت آرمت
این عجب که نیستی از من جدا *** می ندانم من کجایم تو کجا
میندانم که مرا چون میکشی *** گاه در بر گاه در خون میکشی
هم چنین لب در ندانم باز کرد *** میندانم میندانم ساز کرد
چون ز حد شد میندانم از شگفت *** ترک ما را زین حراره دل گرفت
گفت این تکرار بی حد و مرش *** کوفت طبعم را بکوبم من سرش
آن بگو ای گیج که میدانیش *** میندانم میندانم در مکش
این سخن خایی دراز از بهر چیست *** گفت مطرب ز آن که مقصودم خفیست
گلی یا سوسنی یا سرو یا ماهی؟ نمیدانم *** از این آشفته بی دل چه میخواهی؟ نمیدانم
شگفت این است که تو از من جدا نیستی، ولی نمیدانم من کجا هستم و تو کجایی؟ چنان که در آیهی 4 سوره «حدید» مقام معیت الهی بیان شده است: (... وَهُوَ مَعَكُمْ أَینَ مَا كُنْتُمْ ...) نمیدانم که چگونه مرا جذب میکنی؛ گاهی مرا در آغوش میکشی و گاهی غرقه به خون میکنی. گاه با لطف و گاهی با قهر، بنده را مجذوب خود میکند. مطرب همین طور لب به «نمیدانم» گشود و پی در پی میخواند: نمیدانم، نمیدانم. امیر ترک گفت: اگر حقیقت را میدانی و میشناسی مختصر بگو و اگر نمیدانی، این پرگویی نشانهی بلاهت است و گویندهی سخن بیحاصل، مانند کسی است که کلمات را در دهان میگرداند.
می رمد اثبات پیش از نفی تو *** نفی کردم تا بری ز اثبات بو
در نوا آرم به نفسی این ساز را *** چون بمیری مرگ گوید راز را
جان بسی کندی و اندر پردهای *** ز آن که مردن اصل بد ناوردهای
تا نمیری نیست جان کندن تمام *** بیکمال نردبان نایی به بام
چون ز صد پایه دو پایه کم بود *** بام را کوشنده نامحرم بود
چون رسن یک گز ز صد گز کم بود *** آب اندر دلو از چه کی رود
غرق این کشتی نیابی ای امیر *** تا بننهی اندرو مَنّ الأخیر
منّ آخر اصل دان کو طارق است *** کشتی وسواس و غی را غارق است
آفتاب گنبد ازرق شود *** کشتی هش چون که مستغرق شود
مطرب میگوید: پیش از نفی، اثبات از تو فرار میکند؛ یعنی مادام که به نفیهای مقدماتی و لازم نرسی به اثبات حقیقی دست نخواهی یافت. از این رو، من نفی کردم تا تو از اثبات بویی ببری. تا وجود تو نفی نشود، بیان مثبت آن حقیقت و گفتن «میدانم» به جای «نمیدانم»، امکان ندارد. به تعبیر دیگر، درک حقیقت هستی نیازمند فنای خودیهاست. تا هستی مجازی و من کاذب خود را نفی نکنی و از خودبینی و زواید بربستهی خود دست نکشی، به معرفت هستیِ حقیقی نایل نخواهی شد. پس به مصداق کلمهی شریفه «لا اله الا الله» ابتدا همهی معبودهای آفل را از قبیل اسم، رسم، جاه، مال، شهوات حیوانی، تفاخر به علم و مانند آنها را نفی کن تا به معبود بالحق برسی. من خواستم تو را زا قالبهای ساختگی و تصنّعیات خارج کنم تا به حقیقت نایل شوی. پس جان کلام در فنای وجههی نفسانی و پیوستن به هستیِ حقیقی است. مولانا میگوید: سالک ممکن است در طول حیات خود زحمت بسیار بکشد و حتی ریاضات شاق را تحمل کند، ولی هنوز از کمند انانیت و خودبینی نرهیده باشد، زیرا بدون آن که نردبان را پله پله طی کنی، نمیتوانی به بام حقیقت صعود کنی. حتی اگر دو پلهی از صد پله نردبان کم باشد، کوششهای کسی که میخواهد به بام برسد، نتیجهای نخواهد داشت و یا اگر یک متر از صد متر طنابی که به ته چاه میفرستی کم باشد، چگونه ممکن است آب چاه به درون دلو در آید. پس جان کلام این است: این فنای خودیها باید کامل و از جمیع جهات باشد تا درک عالم غیب را موجب شود. نهادن آخرین بارهای خودپرستی و غرق هستیِ مادی در راه درک عالم غیب را اصل بدان، زیرا این کار مانند نجم ثاقب است که به شیطان حمله میبرد و کشتی وسوسه و گمراهی را غرق و نابود میکند. اگر این کشتی غرق شود، روح و درون مردم مانند آفتاب روشن میشود.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی، قم: مرکز بینالمللی ترجمه و نشر المصطفی(ص)، چاپ اول