نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب
مترجم: روحی ارباب
زیرعنوان: داستانی از لتونی
در روزگار پیشین ماهیگیر فقیری بود در ساحل دریا میزیست. غذای او و خانوادهاش از ماهیهای دریا بود: یک روز صید میکرد و روز دیگر میخورد.اتفاقاً یک بار، در مدت هشت روزی که در ساحل به صید ماهی مشغول بود، حتی یک ماهی بیارزش کوچک هم نتوانست به تور بیندازد.
گرسنگی و بیچارگی از هر طرف به او روی آورد.
روز نهم هم به همین منوال گذشت و گشایشی در کار او فراهم نشد. ماهیگیر سخت گرسنه بود و دچار اندوه فراوان. سوار بر قایق به طرف منزل میراند که ناگهان قایقی را دید که نُه نفر سوار بر آن بودند.
قایق نزدیک شد و وقتی که ماهیگیر به دقت در آن نگریست دید سرنشینان آن نُه نفر نیستند، بلکه یک نفر است که نُه کله دارد. مرد نُه کله پرسید:
- بگو ببینم چیزی صید کردهای یا نه؟
ماهیگیر جواب داد:
- خیر، نه روز بیهوده تور انداختم و چیزی صید نکردم و مثل سگ گرسنهام. اگر نتوانم صیدی کنم باید گرسنه بمانم.
نُه کله جواب داد:
- کار به اینجا خاتمه پیدا نمیکند. اگر پسرت را نزد من نیاوری و او را به من نسپاری از گرسنگی خواهی مرد. ابداً نترس، به پسرت بد نخواهد گذشت. او هم مزد خوبی خواهد گرفت و هم زندگانی خوشی خواهد داشت. اگر راضی هستی فردا در همین موقع پسرت را نزد من بیاور و اگر این کار را بکنی آن وقت خواهی توانست به حد کافی ماهی صید کنی.
ماهیگیر اطاعت کرد. فردای آن روز، در همان موقعی که قرار گذاشته بودند، پسرش را همراه آورد و به نُه کله سپرد. نُه کله پسر را گرفت و همراه برد. بیچاره ماهیگیر نُه کله و پسرش را دید که چگونه سوار بر قایق در دریا سفر میکنند، ولی چارهای نداشت. اگرچه دوری پسرش دردناک بود ولی اگر این کار را نمیکرد میباید از گرسنگی بمیرد.
نُه کله سوار بر قایق با پسر ماهیگیر در توی دریا میراند تا آن که به کوهی رسید. در کنار کوه از توی قایق بیرون دوید و در پشت کوه از نظر پنهان شد.
پسر خیلی انتظار کشید. شب فرا رسید. دیگر طاقت نیاورد و قایق را رها کرد و عقب نُه کله به طرف کوه رفت. خیلی راه پیمود تا آن که در کوه غاری دید. وارد غار شد. اندکی گذشت، دروازهای دید از مس. با مشت به دروازه کوبید. دخترک زیبایی در را گشود و خیلی تعجب کرد و گفت:
- ای جوان، چگونه تو توانستی خودت را به این جا برسانی؟
- من به عنوان کارگر اجیر شدهام. پس ارباب من کجاست؟
- ارباب همین جا است. فقط بگو ببینم هر کاری که به تو بدهند میتوانی انجام دهی؟
- نمیدانم میتوانم یا خیر، باید امتحان کرد.
- چنانچه قول بدهی که شوهر من شوی من همهی کارها را به تو یاد میدهم.
- البته قول میدهم.
- پس حالا که این طور شد بیا. نُه کله از خواب که بیدار شد به تو کارهایی را رجوع میکند. تو از انجام آنها نترس و قبول کن. اما مواظب باش اگر کاری برای شب به تو رجوع کرد قبول نکن و بگو من شبها چشمم نمیبیند. آن وقت نُه کله تو را خیلی اذیت خواهد کرد، ولی تو صبر کن و همهی ناراحتیها را بپذیر. آن وقت خواهی دید که کارت خوب خواهد شد.
همان طور که دخترک زیبا به پسر گفته بود جریان کار هم همان طور شد. او در نهایت بردباری و شکیبایی کارها را انجام داد و حرفی هم نزد.
نُه کله شروع به اذیت و آزار پسر ماهیگیر کرد و گفت:
- تو خیلی بدذات هستی. هنوز من صدای شکایت تو را نشنیدهام.
وقتی که نُه کله به خواب رفت دخترک زیبا به سراغ پسر ماهیگیر آمد و با دارویی که داشت بدن او را مالش داد و گفت:
- غضه نخور، هر قدر نُه کله تو را اذیت کند و تو در برابر او صبر و شکیبایی پیشه کنی، به همان مقدار از قدرت و نیروی بدن نُه کله کاسته خواهد شد. یک شب دیگر هم این آزارها را تحمل کن و همان طور که به تو آموختهام جواب نُه کله را بده. یقین داشته باش که کارها بر وفق مراد خواهد شد.
شب دیگر باز نُه کله پسر ماهیگیر را پی کار فرستاد. پسر ماهیگیر به او گفت:
- مرا اجیر کردهای که روزها کار کنم. شبها چشم من خوب نمیبیند.
نُه کله وقتی که این جواب را شنید خیلی خشمگین شد و باز به آزار پسر ماهیگیر پرداخت. آن قدر او را اذیت کرد که از شرح و بیان بیرون است. پسر ماهیگیر دندانهایش را در هم میفشرد و حرفی نمیزد و شکایتی هم نمیکرد.
آن شب هم نُه کله او را رها کرد و آب دهان بر زمین انداخت و گفت:
- ای بد ذات، هیچ حرف نمیزنی؟
همین که پسر ماهیگیر رفت بخوابد، دوباره دخترک زیبا با ظرف داروی شفا بخش پیش او آمد و بدن مجروحش را مالش داد و گفت:
- امشب قدرت و توانایی تو دو برابر شده است.
شب سوم باز هم به همین ترتیب نُه کله پسر ماهیگیر را عقب کار فرستاد و او را کتک زیادی زد، ولی پسر ماهیگیر این بار هم تحمل کرد و ابداً شکایت نکرد.
نُه کله سه بار آب دهان بر زمین انداخت و گفت:
- ای بد ذات، من هنوز نتوانستهام صدای تو را بشنوم. تو هیچ وقت شکایت نمیکنی.
باز دخترک زیبا با داروی شفابخش به سراغ او آمد و زخمهایش را با دارو مالش داد و به او گفت که قدرت و تواناییش سه برابر شده است.
دخترک با خوشحالی به پسر ماهیگیر گفت:
- این شمشیر را بگیر و به سراغ نُه کله برو و هر نُه کلهی او را ببر. این ظرف دارو را هم همراه داشته باش. نُه کله آب دهان به زمین خواهد انداخت و آتشی روشن خواهد کرد. ولی تو اگر این دارو را روی آتش بریزی، آتش خاموش خواهد شد و آسیبی به تو وارد نخواهد شد.
پسر ماهیگیر شمشیر را گرفت و سه تا از کلههای نُه کله را برید. نُه کله آب دهان بر زمین انداخت و آتشی روشن شد. پسر ماهیگیر دارویی را که دخترک زیبا به او داده بود بر روی آتش ریخت و آن را خاموش کرد و شش کلهی دیگر نُه کله را هم برید.
همین که کلهی نهم نُه کله بر زمین افتاد فوراً صدای مهیبی برخاست و کوه در هم شکست و در همان جا شهر بسیار زیبایی پدیدار شد.
دخترک به پسر ماهیگیر گفت:
- حالا دیگر میتوانیم عروسی کنیم. تو هم میتوانی پادشاه این شهر باشی، آخر من یگانه فرزند پادشاه این شهر هستم که مرده است.
پسر ماهیگیر گفت:
- بسیار خوب، ولی اجازه بده من به سراغ پدر و مادر و خویشاوندانم بروم و آنها را برای جشن عروسی دعوت کنم. آنها آرزومند بودند که در عروسی ما شرکت کنند.
- بسیار خوب. مانعی ندارد. این انگشتر مرا بگیر و آن را به انگشت کن. سه بار که آن را در انگشت بچرخانی به هر جا که بخواهی میتوانی بروی. ولی مواظب باش در منزل به هیچ کس نگو که زن تو زیباست. حتماً این مطلب را فراموش مکن.
پسر ماهیگیر سه بار انگشتر را در انگشت چرخاند و در یک چشم به هم زدن به منزل پدری رسید و از پدر و مادر برای شرکت در جشن عروسی خودش دعوت کرد. خواست خویشاوندان خودش را هم دعوت کند.
موقعی که میرفت تا خویشاوندان خودش را دعوت نماید در راه مجبور بود از خانهی مرد شروری بگذرد. مرد شرور در توی حیاط گردش میکرد. وقتی که پسر ماهیگیر را دید پرسید:
- کجا میروی؟
پسر ماهیگیر مقصدش را به او گفت:
مرد شرور پرسید:
- چه طور میتوانیم نزد این دختر پادشاه برویم؟
پسر ماهیگیر راه را برای او شرح داد.
- خوب بگو دختر پادشاه زیبا است؟
پسر ماهیگیر جواب داد:
- خیر، او قشنگ نیست.
آیا به قشنگی دختر بزرگ من است؟
- خیر آن طور قشنگ نیست.
- به خوشگلی دختر وسطی من است؟
- خیر، آن طور خوشگل نیست.
- مثل دختر کوچکی من زیبا است؟
- خیر، آن طور هم زیبا نیست.
پسر ماهیگیر از این سؤالات سخت خشمگین شد و عاقبت گفت: علف باید به ذهن بزی شیرین بیاید. به نظر من او بمراتب از دخترهای تو قشنگتر است و دخترهای تو هیچ وقت به پای او نمیرسند.
پسر ماهیگیر اشتباه کرد. با آن که مواظب بود که حرف زیادی نزند، مع ذلک نتوانست خودداری کند و این حرف را زد و در یک چشم به هم زدن انگشتری که در انگشت داشت از انگشتش بیرون پرید. پسر ماهیگیر از این واقعه بیاندازه اندوهگین شد و گریست. با خود میگفت: «حالا چطور پیش عروس خود بروم؟ چه کار کنم؟»
در همین موقع پیرزنی به استقبال او آمد و از پسر ماهیگیر پرسید:
- پسر جان، چرا گریه میکنی؟
پسر ماهیگیر آنچه را واقع شده بود از اول تا آخر برای پیرزن تعریف کرد.
- خوب، پس چرا پسر جان تو گوش به حرف نامزدت ندادی؟
- من قصدی از این کار نداشتم، این حرف از دهانم بیرون پرید.
- بسیار خوب، این کفش را بپوش و برو پیش ماه، و از او راه آن شهر را جویا شو.
پسر ماهیگیر نزد ماه رفت. ولی ماه گفت که نزد خورشید برو، زیرا خورشید روزها در گردش است و چیزهای بیشتری میبیند و اطلاعات وسیعتری دارد.
پسر ماهیگیر نزد خورشید رفت. خورشید گفت که نزد باد برود چون که باد در هر کجا میوزد و از هر چیز خبردار میشود.
پسر ماهیگیر نزد باد رفت. به او سلام کرد و از او پرسید که شهر آن پادشاه کجا است.
باد دوازده نیلبک برداشت و در آنها دمید. دوازده باد به طرف او دویدند؛ فقط باد شمال نتوانست خودش را به او برساند. آن گاه چنان فریادی زد که همه لرزیدند.
اندکی گذشت باد شمال آمد و پرسید:
- چه امر میکنی؟
پدر بادها پرسید:
- کجا بودی؟ چرا دیر کردی؟
باد شمال گفت:
- دارم از شهر پادشاهی خاص میآیم.
- بیا و این جوان را همراه خودت به آن شهر ببر.
پدر بادها، چطور او را ببرم؟ او نمیتواند همراه من بیاید.
- حرف بیهوده نزن. نگاه کن ببین چه کفشی به پا دارد؟
باد به سرعت وزید و پسر ماهیگیر هم عقب سر او دوید؛ آنقدر تند میدوید که پایش به پاشنهی پای باد شمال میخورد. چیزی نگذشت که به همان شهر رسیدند.
پسر خوشبخت ماهیگیر با دختر پادشاه عروسی کرد و تا امروز در نهایت خوشی زندگی میکنند.
منبع مقاله :
نی یدره، یان؛ (1382)، داستانهای لتونی؛ ترجمهی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم