نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب
مترجم: روحی ارباب
داستانی از لتونی
پادشاهی سه پسر داشت. دو تا از آنها عاقل بودند و یکی از آنها احمق. پادشاه پیر شد و در پیری نابینا گردید. پزشکان و کحالهایی (1) را که در قلمرو سلطنتش میزیستند برای معالجه و مداوای چشم خودش دعوت نمود. ولی هیچ یک از آنها نتوانستند به او کمک کند.مرد حکیمی نزد او آمد و گفت:
- در سرزمین دوری آب شفابخشی هست و این آب از آب مرده با آب زنده مخلوط شده. این آب را از دریا باید به دست آورد. در آن جا کلاغها بچههای خودشان را در این آب میشویند. اگر سلطان بتواند آن آب را به دست بیاورد و چشمان خود را با آن بشوید، خواهد توانست روز روشن را دوباره ببیند و از لذت بینایی بهرهمند گردد.
پادشاه به پسران خودش گفت:
- بروید به آن سرزمینی که آب شفابخش در آن جا است، ولی برادر احمق شما نباید همراه شما بیاید. او در منزل خواهد ماند. صاحب آن آب غولی است. رو به آن غول کنید و بگویید:
«از آن آب شفابخشی که آب مرده با آب زنده مخلوط شده و از دریا به دست میآید و کلاغها بچههای خودشان را در آن آب شست و شو میدهند به ما بده.» فرزندان عزیز، این عبارت را به خاطر بسپارید.
پسران عاقل گفتند:
- به خاطر سپردن این عبارت که کاری ندارد.
همگی به راه افتادند. وقتی که از منزل بیرون رفتند، دیگر از آنها خبری نشد. یک ماه و دو ماه و یک سال گذشت و از آنها هیچ خبری برای پادشاه نرسید.
پسر سوم پادشاه که احمق بود از سلطان خواهش کرد و گفت:
- پدرجان، اجازه فرمایید من بروم و ببینم که بر سر این برادران عاقل من چه آمده. شاید موفق شوم از آن آب شفابخش برای شما بیاورم.
- پسرجان، اگر برادران عاقل تو موفق نشدند که این آب شفا بخش را به دست بیاورند، تو که احمق و نادان هستی، چگونه میتوانی توفیق پیدا کنی؟ میترسم که مبادا تو هم بدون خبر مرا ترک کنی. آن وقت از غم و غصه چه کنم؟ من طاقت دوری فرزندانم را ندارم.
- پدرجان، شما با یکدیگر همعهد شدهاید که مرا احمق بدانید. ولی بدانید که اگر من برای این کار بروم موفق خواهم شد. حتی حاضرم سوگند یاد کنم.
- بسیار خوب، حالا که تو اصرار داری راه بیفت و به یاری خدا برو. ولی موقعی که به سرزمین غول رسیدی باید این عبارت را بگویی: «از آن آب شفابخشی که آب مرده با آب زنده مخلوط شده و از دریا به دست میآید و کلاغها بچههای خودشان را در آن آب شست و شو میدهند به ما بده.» این مطلب را به خاطر سپردی؟
- سعی میکنم پدرجان به خاطر بسپارم.
پسر احمق در حالی که سعی میکرد عبارتی را که پدر به او آموخته بود حفظ کند به راه افتاد.
در راه به سگی رسید. پسر احمق رو به او کرد و گفت:
- ای سگ، چرا به این تندی میروی؟ الان با تیر تو را از پا درمیآورم. سگ با زبان آدمیزاد در جواب او گفت:
- تیر نزن. من خوب میدانم که تو به کجا میروی. خوب است مرا هم همراه ببری. به درد تو خواهم خورد.
- حالا که این طور شد همراه من بیا.
سگ پیش احمق دوید و دستش را لیسید و همراه او به راه افتاد. در کنار یکدیگر راه میرفتند که ناگهان با گرگی رو به رو شدند.
- ای گرگ، چرا به این تندی میدوی؟ الان با تیر تو را از پا درمیآورم.
- شلیک نکن. من خوب میدانم که تو به کجا میروی. خوب است مرا هم همراه ببری. به درد تو خواهم خورد.
- حالا که این طور شد همراه من بیا.
گرگ پیش پسر احمق دوید و دستش را لیسید و همراه او به راه افتاد. در کنار یکدیگر راه میرفتند که ناگهان با خرسی رو به رو شدند.
- ای خرس، چرا به این تندی میروی؟ الان با تیر تو را از پا درمیآورم.
- شلیک نکن. من خوب میدانم که تو کجا میروی. خوب است مرا هم همراه ببری. به درد تو خواهم خورد.
- حالا که این طور شد همراه من بیا.
خرس پیش پسر احمق دوید و دستش را لیسید و همراه او به راه افتاد. در کنار یکدیگر راه میرفتند که ناگهان با شیری رو به رو شدند.
- ای شیر، چرا به این تندی میروی؟ الان با تیر تو را از پا درمیآورم.
- شلیک نکن. من خوب میدانم که تو به کجا میروی. خوب است مرا هم همراه ببری. به درد تو خواهم خورد.
- حالا که این طور شد همراه من بیا.
شیر پیش پسر احمق دوید و دستش را لیسید و همراه او به راه افتاد همه در کنار یکدیگر راه میرفتند که ناگهان به رودخانهی بزرگی رسیدند. بر روی رودخانه پلی زده بودند.
سگ گفت:
- شما چهار تا صبر کنید. من الان میروم ببینم در زیر این پل چیست؟
سگ رفت زیر پل، و آن جا را تماشا کرد و بو کرد و تاجی پیدا کرد. اما آن تاج سادهای نبود، تاج سیمینی بود. آن را برای پسر احمق آورد، به خیال آن که روزی به درد او خواهد خورد. احمق از این کاری که سگ کرد متعجب شد و گفت:
- عجب تاجی! خوب است آن را همراه بردارم. ای سگ، دوباره برو به زیر پل، ببین آیا تاج دیگری هم پیدا میکنی؟ سگ دوباره به زیر پل رفت و به جست و جو پرداخت. دیگر تاجی نیافت، ولی در عوض شمشیری پیدا کرد. این شمشیر عادی و ساده نبود، جواهرنشان بود. سگ آن را به احمق داد و گفت که نگاه دارد، شاید روزی به دردش بخورد.
احمق از این کاری که سگ کرد در شگفت ماند و گفت:
- عجب شمشیری! خوب است آن را همراه بردارم. ای سگ، برای بار سوم هم برو به زیر پل، ببین آیا شمشیر دیگری هم پیدا میکنی؟
سگ برای سومین بار به زیر پل رفت و خیلی جست و جو کرد و دیگر شمشیری نیافت. در عوض حلقهای یافت. این حلقه ساده نبود، حلقهای الماس نشان بود. آن حلقه را نزد احمق آورد و از او خواست که آن را نزد خود نگاه دارد، شاید روزی به دردش بخورد.
احمق از این کاری که سگ کرد شگفت زده شد و گفت:
- چه حلقهی تابناکی! این حلقه را هم باید پنهان کرد. حالا دوستان عزیز، راه بیفتیم.
سگ جواب داد:
- این کار سهل و آسان نیست. ما نمیتوانیم راه درازی را بپیماییم. در پشت آن پل دوباره رودخانهای آغاز میشود که عرض آن خیلی زیاد است. فقط به وسیلهی تختههای شناوری که بر روی آب میاندازند میتوان به آن طرف ساحل رفت. سه دختر در آن جا به کار مشغولند تو را به آن طرف رودخانه میبرند، ولی به هیچ وجه حاضر نمیشوند ما را همراه ببرند و ما مجبوریم که خودمان در رودخانه شنا کنیم تا از آب بگذریم. در این کار خیلی باید سرعت به خرج دهیم، در غیر این صورت در آن سمت رودخانه دختران دست چپ تو را قطع خواهند کرد. ما باید فرصتی پیدا کنیم تا هر چه زودتر تو را از دست آنها نجات دهیم.
احمق وقتی که این حرف را شنید خیلی ترسید.
- کار وحشتناکی است. واقعاً ما همه میتوانیم در برابر آنها مقاومت کنیم؟ مانعی ندارد، برویم ببینیم چه میشود. پسر کوچک شاه و چهار حیوان آماده شدند و به کنار رودخانهی دوم آمدند و از دختران باربر تقاضا کردند و گفتند:
- ما را به آن طرف رودخانه ببرید.
- ما حاضریم شما را ببریم، ولی به ما دستور دادهاند که فقط آدمها را ببریم و نه حیوانات را؛ والّا ما به جان و دل آمادهایم.
احمق گفت:
- حالا که این طور شد پس مرا تنها ببرید.
هر یک از سه دختر وی را دعوت میکرد که سوار تختهی شناور او شود. احمق سوار بر یکی از آنها شد و تخته به راه افتاد و حیواناتی که همراه او بودند در ساحل ماندند. تختهی شناور هنوز نیمی از راه را نرفته بود که حیوانات خودشان را به آب انداختند و شناکنان در عقب تخته روان شدند. دخترها پشت سر خودشان را نگاه نمیکردند. همین که تختهی شناور در آن طرف رودخانه پهلو گرفت، دخترها فوراً دست چپ احمق را چسبیدند و خواستند آن را قطع کنند. ولی موفق به انجام این کار نشدند، زیرا حیوانات سر رسیدند و هر سه دختر را کشتند. احمق از آنها سپاسگزاری فراوان کرد و گفت:
- بسیار کار خوبی کردید. حالا به راه خودمان ادامه میدهیم.
سگ دوباره گفت:
- کار به این سادگی نیست. دوباره رودخانهای در سر راه ماست که پهنای آن دو فرسخ است. در آن جا شش دختر پیش میآیند و تو را همراه میبردند و ما را کنار ساحل میگذارند. در کنار رودخانه خواهند خواست هر دو دست تو را قطع کنند. ولی تو نترس ما فرصت خواهیم کرد که تو را نجات دهیم.
پسر پادشاه و هر چهار حیوان نزدیک رودخانه آمدند و از دختران تقاضا کردند و گفتند:
- ما را به آن طرف رودخانه ببرید.
- ما به کمال میل حاضر بودیم که این کار را بکنیم، ولی به ما دستور دادهاند که فقط آدمها را ببریم و از بردن حیوانات معذوریم.
احمق گفت:
- حالا که اجازه ندارید حیوانات را ببرید، پس مرا ببرید.
هر یک از شش دختر او را به تختهی شناور خودشان دعوت کردند. احمق پرید روی یکی از تختهها و تخته به راه افتاد و حیوانات در ساحل ماندند. هنوز تختهی شناور نیمی از راه را طی نکرده بود که حیوانات خود را به آب انداختند. دخترها عقب سر خودشان را نگاه نمیکردند. همین که تخته در ساحل دیگر پهلو گرفت، دختران هر دو دست جوان احمق را چسبیدند، ولی موفق نشدند دو دست او را قطع کنند، زیرا حیوانات به آنها حمله ور شدند و هر شش دختر را کشتند.
احمق آنها را تمجید کرد و گفت:
- کار بسیار خوبی کردید. حالا راه بیفتیم و برویم. سگ دوباره گفت:
- این کار به این سادگیها نیست. رودخانهی سومی در پیش داریم که سه فرسخ پهنای آن است. دوازده دختر بر روی تختهی شناور تو را همراه خواهند برد، ولی از بردن ما خودداری خواهند کرد. آنها در ساحل دیگر رودخانه درصدد برخواهند آمد که سر تو را ببرند، ولی تو از آنها اجازه بگیر که نماز بخوانی و دعا کنی. آنها به تو اجازه خواهند داد. تو آن قدر دعا بخوان تا ما خودمان را به تو برسانیم؛ زیرا رودخانه خیلی عریض است و ما نمیتوانیم خیلی زود از آن عبور کنیم و خودمان را به ساحل برسانیم.
آنها همه به کنار رودخانه آمدند و از دختران خواستند که آنها را به آن طرف ساحل برسانند:
دختران جواب دادند:
- با کمال میل حاضر بودیم که شما را با خود ببریم، ولی به ما دستور دادهاند که حیوانات را همراه نبریم.
احمق برای بار سوم گفت:
- حالا که این طور است. پس مرا همراه ببرید.
هر یک از دوازده دختر او را به تختهی شناور خود دعوت نمودند. احمق سوار تخته شد، ولی حیوانات در ساحل تنها ماندند. تختهی شناور هنوز نیمی از راه را نپیموده بود که حیوانات خودشان را به آب انداختند و شناکنان در عقب او به راه افتادند. همین که تخته به آن طرف رودخانه رسد، دختران فوراً احمق را گرفتند و گفتند:
- زندگی تو به آخر رسیده، در این جا باید سرت را از تنت جدا کنیم.
- چارهای جز اطاعت ندارم، ولی اجازه بفرمایید که دعایی بخوانم. دختران اجازه دادند، ولی به این شرط که تندتر بخواند.
- البته دعا را زود میخوانم. دو مرتبه این دعا را باید بخوانم، و بار سوم هم آن را از اول تا آخر میخوانم و دیگر کاری ندارم.
احمق دعا را چندین بار خواند ولی از زیر چشم به رودخانه نگاه میکرد تا ببیند که آیا حیوانات میرسند یا خیر.
همین که حیوانات رسیدند احمق رو به دخترها کرد و گفت:
- دعای من تمام شد. حالا باید منتظر کار دیگری بود. حیوانات به دختران حملهور شدند و آنها را دریدند.
احمق آنها را تحسین کرد و گفت:
- کارتان را خوب انجام دادید. البته همین طور هم باید انجام میشد. حالا به پیش برویم.
سگ گفت:
- خیر. خوب است در پشت کوهها پنهان شویم، زیرا زنی که این دوازده دختر فرزندان او بودند در همین نزدیکیهاست و قصر او هم از این جا دیده میشود. اگر قضیهی کشته شدن دختران خود را بداند وای به حال ما.
آنها در کوهها پنهان شدند. از آن جا همه چیز را میدیدند ولی هیچ کس آنها را نمیدید. ناگهان دیدند که پیرزنی با شکوه خاصی میآید. در سر تاجی داشت و در دست شمشیری زرین و در انگشتانش حلقههای الماس میدرخشید. دوان دوان به طرف تختهی شناور اول رفت و دید که از دوازده دخترش خبری نیست و خون همه جا را پر کرده. سرش را سوی رودخانه خم کرد. در همین موقع تاج از سرش توی آب افتاد. او خیلی گریست، ولی چارهای نداشت.
دوید پیش تختهی شناور دوم و شمشیر زرین را در هوا حرکت داد. تختهی دوم هم که شش دختر آن را میراندند پر از خون بود. سوی آب خم شد و شمشیر را در آب فرو برد که شاید آنها را در قعر آب پیدا کند. در همین موقع شمشیر از دستش توی آب افتاد. زن بیشتر گریست، ولی چارهای نداشت.
دوید پیش تختهی شناور سوم. در آن جا هم به جای سه دخترش که تختهی شناور را میراندند فقط قطرات خون در کف تخته ریخته بود. انگشتر الماس در دستش میدرخشید. زن خیلی ناراحت شد و گفت: «همه دختران من هلاک شدهاند.» در این موقع که دستش را به هم زد انگشترش هم از انگشتش خارج شد و توی آب افتاد. برای سومین بار ناله و فغان آغاز نمود، ولی چاره نداشت. چیزی که در آب دریا بیفتد دیگر به دست آوردن آن میسر نیست. او به منزل رفت و دختران دیگرش را به کنار رودخانه فرستاد. ولی احتیاج به تاج و شمشیر و انگشتر داشت و کسی نبود که این سه را برای او بسازد. ساختن این سه چیز کار استاد بود و این زن در آن حدود استاد هنرمندی سراغ نداشت. چاره نبود جز این که استادان مرد را دعوت کند.
جارچی فرستاد تا همه جا اعلان کند که احتیاج به تاج و شمشیر و انگشتر دارد. احمق صدای جارچی را شنید و به حیواناتی که همراهش بودند گفت:
- گوش کنید، من خودم زرگر و آهنگر نیستم که این چیزها را برای این زن تهیه کنم، ولی هم تاج دارم و هم شمشیر و هم انگشتر. اینها را دوستمان سگ از زیر پل برای من آورده است. من الان پیش این زن میروم و به او میگویم که در قصر خودش دو اتاق به ما بدهد. و در آن جا من برای او همهی چیزهایی را که احتیاج دارد تهیه میکنم.
حیوانات در جواب او گفتند:
- خوب فکری کردهای، ولی به آن زن بگو که نمیتوانی هر سه چیز را در یک روز تهیه کنی. سه روز وقت برای تهیهی تاج و سه روز برای شمشیر و سه روز برای انگشتر لازم است؛ و چون برای ساختن این چیزها چشم باید خوب کار کند بنابراین از او بخواه از آب مخلوطی که در دریا هست و کلاغها بچههای خودشان را در آن شست و شو میدهند، به تو بدهد. همین که قول داد چنین آبی را در اختیار تو بگذارد آن گاه بدان که همه چیز به دلخواه تو انجام خواهد شد. روز سوم که تاج را به او دادی از تو خواهد پرسید که چه پاداشی به تو بدهد. تو در جواب بگو که پول نمیخواهم، اجازه بده یک شب در اتاق تو بخوابم.
احمق با حیوانات خودش به قصر رفت و به زن گفت که آمده است طبق میل او رفتار کند و چیزهایی را که احتیاج دارد برای او بسازد و حیوانات هم به او در این کار کمک خواهند کرد. زن خیلی خوشحال شد و گفت:
- بسیار خوب، ولی تا شب میتوانی همهی این چیزها را تهیه کنی؟
- تا شب؟ خیر، این کار وقت لازم دارد و زودتر از نه روز انجام نمیشود. در قصر خودت دو اتاق به ما بده: یکی برای من و دیگری برای همکاران من. علاوه بر این چون در مدت نه روز چشمهایم از این کار خسته میشود، پس آب شفا بخش را در اختیارمان بگذار؛ همان آبی را که از دریا به دست میآورند و آب زندگی و مردگی با هم آمیخته است و کلاغها بچههای خودشان را در آن آب شست و شو میدهند.
زن با این نظر موافقت کرد و گفت که از آب شفابخش یک کوزه در اختیار او خواهد گذاشت. احمق با حیواناتش رفتند در اتاقهای خودشان. او چون کاری نداشت که انجام دهد در نهایت آرامش و آسایش سه روز در اتاق خودش استراحت کرد؛ زیرا تاج آماده بود و برای ساختن آن او نمیبایستی زحمت بکشد. نزدیک غروب آن زن یک کوزه از آب شفابخش برای احمق تهیه دید و آن را در اختیارش گذاشت.
روز سوم احمق تاج سیمین را به زن تقدیم کرد و گفت:
- این تاج خوب است؟
- بسیار خوب است. بهتر از آن نمیتوان ساخت. درست مثل همان تاجی است که قبلاً داشتم. حالا بگو بابت این چه پولی باید به تو بدهم؟
- پول نمیخواهم اجازه بده امشب در اتاق تو بخوابم.
- بسیار خوب، مانعی ندارد. فقط چیزی که هست باید هر چه زودتر شمشیر مرا هم درست کنی.
- شب من کار نمیکنم، ولی در کار تأخیری هم نخواهد شد. پس از سه روز احمق شمشیر زرین را برای زن آورد و گفت:
- این شمشیر خوب است؟
- بسیار شمشیر خوبی است. درست مثل شمشیر قدیمی من است. بابت آن به تو چه پولی بدهم؟
- از تو پول نمیخواهم. فقط اجازه بده امشب را در اطاق تو بخوابم.
- مانعی ندارد فقط چیزی که هست باید هر چه زودتر انگشتر را برای من درست کنی.
- در هر حال من شب کار نمیکنم، ولی در کار ساختن انگشتر نیز تأخیری نخواهد شد.
پس از سه روز احمق انگشتر الماس را برای زن آورد و گفت:
- این انگشتر خوب است؟
- بسیار خوب است. بهتر از آن ممکن نیست انگشتری ساخته شود. درست مثل انگشتر سابق من است. حالا بگو بابت این کار باید چه پولی به تو بدهم؟
- اجازه بده امشب را در اتاق تو بخوابم. بعد به دخترانت دستور بده که مرا از سه رودخانه عبور بدهند و وقتی این جا را ترک کردم و رفتم دختران تو مرا به عنوان شوهرت بشناسند.
زن اعتراض نکرد و پذیرفت.
یک شب دیگر را احمق در اتاق آن زن گذراند و صبح روز بعد با کوزهی آب شفابخش به راه افتاد.
پس از آن که از هر سه رودخانه گذشتند، حیوانات با دوست خودشان خداحافظی کردند و موقع وداع به او گفتند:
- اگر در راه کسی را دیدی که به دار آویزان است و مرده، دست به او نزن.
احمق مقداری راه پیمود و ناگهان به داری رسید. وقتی که نزدیکتر رفت دید که هر دو برادر او به دار آویخته شدهاند. خیلی ناراحت و نگران شد. به قدری دلش به حال برادرانش سوخت و چنان حالش منقلب گردید که پند و اندرز حیوانات را - که نباید به آنها دست بزند - فراموش کرد. برادرانش را از بالای دار پایین آورد و مقداری از آب شفابخش که در کوزه داشت در گلوی آنها ریخت و آنها زنده شدند.
احمق علت مرگشان را پرسید و خواست بداند که آیا آب شفابخش را به دست آوردهاند یا خیر. برادران در جواب گفتند:
- ما حتی اسم آن را هم فراموش کردیم و به این بدبختی و بیچارگی افتادیم.
- ولی بخت با من یاری کرد و من موفق شدم که آب شفابخش را به دست بیاورم.
برادرها خیلی اوقاتشان تلخ شد و با خود گفتند: «احمق که هیچ کس به او اعتنایی نداشت آب شفابخش رابه دست آورد، ولی ما موفق نشدیم. خوب است او را بکشیم و آب را خودمان نزد پدر ببریم و به او بگوییم که آن را ما به دست آوردهایم.»
برادران عاقل سر برادر احمق را بریدند و او را در روی زمین بدون سر باقی گذاشتند و رفتند.
آب شفابخش را نزد پدر آوردند و گفتند:
- راه دور و درازی را پیمودیم تا آن که در آن طرف دریاها این آب شفابخش را به دست آوردیم. خیلی جنگها کردیم و ناراحتیها کشیدیم.
پدر با آب شفابخش چشمهای خودش را شست و بینایی چشمانش را بازیافت. وقتی که پسران خودش را دید. خیلی خوشحال شد، ولی از یک جهت غمگین بود که بر سر پسر کوچکش، که از نعمت عقل محروم است، چه آمده.
برادران بزرگتر به پدر گفتند:
- اصولاً رفتن این احمق به مسافرت دور و دراز صحیح نبود. آدمهای عاقل هم در این سفر به زحمت میتوانند جان سالم به در ببرند تا چه رسد به برادر احمق ما که یقیناً سرش را از دست داده است.
احمق توی جنگل افتاده بود و سرش از تنش جدا بود. کلاغها و زاغها و لاشخورها هم به خوردن گوشت بدنش مشغول بودند.
ولی بخت و اقبال او را به حال خودش وانگذاشت. در همان موقعی که کلاغی گوشت بدن احمق را در منقار داشت سگ فوراً بوی گوشت احمق را استشمام نمود و رو به گرگ و خرس و شیر کرد و گفت:
- نمیدانم بر سر دوست ما چه آمده؟ ما باید برویم و به او کمک کنیم.
مدتی به جست و جو پرداختند تا آن که دیدند پرندگانی چند در روی بوتههای خاردار در پروازند و جوانی بی سر در آن جا افتاده است. حیوانات کمین کردند و سلطان پرندگان کلاغ و زاغ و سار را گرفتند و گفتند:
- هر تکه از بدن جوان را که خوردهاید دوباره باید به جای خودش بگذارید و فوراً از دریایی که در آن جا آب زنده و مرده با هم درآمیخته و کلاغها بچههای خودشان را در آن جا شست و شو میدهند، مقداری آب زندگانی همراه بیاورید؛ و اگر این کارها را نکنید کلهی هر سه تایتان بریده خواهد شد.
پرندگان خیلی ترسیدند، زیرا با حیوانات درنده نمیتوان شوخی کرد. سلاطین پرندگان هر یک پرندگان خودشان را خبر کردند و موضوع را با آنها در میان گذاشتند.
سلطان زاغها گفت:
- ای زاغها، مگر نمیدانید که بدن چه کسی را سوراخ کردهاید و گوشت آن را همراه بردهاید؟ فوراً هر تکه گوشتی که بردهاید برگردانید و در جای خودش بگذارید.
سلطان سارها هم گفت:
- ای سارها، هر تکه گوشتی که با منقار خودتان همراه بردهاید فوراً به جای خودش بگذارید.
- سلطان کلاغها گفت:
- ای کلاغها عقب آب زندگانی بروید تا این که بتوانیم این جوان را شفا بدهیم.
پرندگان به دستور سلطانهای خودشان رفتار کردند و با عجله تکههای گوشتی را که از بدن جوان با خود برده بودند به جای خود برگرداندند. آب شفابخش هم همراه آوردند. بدین ترتیب جوان احمق از مرگ نجات یافت. چون چشم گشود مثل این بود که در خواب عمیقی فرو رفته بود.
حیوانات پرندگان را آزاد کردند و سپس آنچه را دیده و شنیده بودند برای احمق بازگفتند و او را سرزنش کردند که:
- چرا به حرف ما گوش ندادی؟ دیگر چنین کاری نکن و حالا راه خودت را پیش بگیر و برو به منزل پدرت.
جوان احمق نزد پدرش آمد و پدر چون او را دید خیلی متعجب شد و گفت:
- چطور تو به منزل رسیدی؟ ما خیلی غصه خوردیم. فکر نمیکردیم که تو بتوانی سرت را سالم نگاه داری. برادران تو مدتها است به منزل برگشتهاند و آب شفابخش را هم همراه آوردهاند.
- آب را همراه آوردهاند؟ ولی آنها موقعی که با من ملاقات کردند غصه دار بودند که آب را به دست نیاوردهاند. به علاوه، اگر من به داد آنها نرسیده بودم، هنوز بالای دار بودند.
پدر اوقاتش خیلی تلخ شد:
- این چه حرفی است که میگویی؟ تو میخواهی پدر پیر خودت را گول بزنی؟ من که حرفهای تو را باور نمیکنم.
جوان احمق اهمیتی نداد و گفت.
- حالا که باور ندارید مانعی نیست من هم حرفی ندارم. او خیلی زود آزاری را که به او وارد آمده بود و رنجشی را که کشیده بود فراموش کرد.
مدتی از این قضیه گذشت. زنی که در پشت سه رودخانهی پهناور در قصر خودش زندگی میکرد، پسری زایید. دستور داد تا چند اسب تندرو به کالسکهای بستند و عقب احمق فرستاد تا بیاید و پسر نوزاد خودش را ببیند و لذت ببرد.
کالسکه دم دروازهی قصر پادشاه توقف کرد. پادشاه از قصر بیرون آمد و از کالسکه استقبال کرد و پرسید:
- این کالسکهی زیبا و این اسبهای عالی از کجا است؟
- مال زنی است که در آن طرف سه رودخانهی بزرگ پهناور زندگی میکند. آن را برای بردن پسر کوچک شما فرستاده است. آن گاه پادشاه سالخورده دانست که پسر کوچکش آب شفابخش را برای او آورده است. پس نسبت به پسران بزرگتر خشمگین شد. ولی پسر کوچکتر گفت:
- گذشته گذشت. من برادران حیلهگرم را بخشیدم. شما هم پدرجان آنها را ببخشید. من دیگر میروم.
پادشاه پسر خودش را با احترام مشایعت کرد و مراقب پسران بزرگتر بود که مبادا دوباره آزاری بر او وارد سازند.
پسر جوان سوار کالسکه مسافتی پیمود تا به رودخانهها رسید. رو به دختران کرد و گفت:
- مرا به آن طرف رود ببرید. من شوهر آن زن هستم. دختران بدون آن که سخنی بگویند وی را همراه بردند. موقعی که پسر کوچک پادشاه به قصر آن زن رسید، زن با محبت و احترام به همراهی پسرش از او استقبال و پذیرایی نمودند.
پسر پادشاه به زن گفت:
- بدان که من برای همیشه در این جا نمیمانم.
- مانعی ندارد. ولی به آن اتاقی که طنابی به در آن بسته شده وارد نشو؛ والّا برای هر دو ما عاقبت خوشی ندارد.
پسر کنجکاو شده بود. به حرف زن گوش نکرد و وارد آن اتاق شد. دید که در توی یک حلقه بچهای آویزان است؛ این بچه نه زنده بود و نه مرده.
از او پرسید:
- تو کی هستی؟ چرا در این جا معلق هستی؟
آن طفل با صدای خفه و ناراحت گفت:
- نه سال پیش به این جا آمدم و خواستم با بانوی این سرزمین عروسی کنم. ولی او مرا در این اطاق توی حلقهای آویزان کرد. حالا قدری آب به من بده تا گلویم را تر کنم.
پسر جوان دلش به حال او سوخت و ظرف آب را به او داد. ولی آن بچه همین که یک جرعه از آب نوشید فوراً حلقه را درآورد و با جرعهی دوم در را شکست و با جرعهی سوم دیوار اتاق را فرو ریخت. بعد زن و بچهاش را در بغل گرفت و پا به فرار گذاشت. البته او خیلی ناراحت شد، ولی قدری فکر کرد و با خودش گفت: «اگر او از این ظرف آب نوشید و این قدر قوی و نیرومند شد چه مانعی دارد که من هم بخورم و مثل او قوی شوم.»
پسر پادشاه هم از آب چشمهی نیرو و قدرت نوشید. با نوشیدن جرعهی اول خیلی قوی و عاقل شد و دانست که آن جا سرزمین غول است و آن بچهای که در حلقه اسیر بوده خود غول است. چون جرعهی دوم را نوشید هم نیرویش زیاد شد و هم فهمید که غول زن او را به کجا برده است. چون جرعهی سوم را نوشید چنان قدرتی به دست آورد که توانست قصر غول را هم پیدا کند و از نظر عقل بر دیگران برتری یافت. او شمشیری را که به زنش تقدیم کرده بود برداشت و به طرف قصر غول روان شد.
وقتی که نزدیک قصر رسید خوکچرانی به استقبالش آمد. جوان احمق، که حال عاقل و هوشیار شده بود، از خوک چران پرسید:
- قصر غول همین جا است؟
خوک چران جواب داد:
- بلی، همین جا است. ولی تو نمیتوانی وارد قصر بشوی. در آن جا اژدهای بزرگی خوابیده و دمش را توی دهانش نگاه داشته است. هر کس بخواهد به قصر برود باید از روی این اژدها بگذرد. به محض این که کسی پایش را روی او بگذارد دهانش را باز میکند و بزرگترین پهلوانان و قهرمانان را هم میبلعد. ولی من یک راه چاره میدانم و آن این است: شب هنگام، موقعی که غول به خواب میرود، اژدها هم دمش را از دهان خود بیرون میآورد و چرت میزند. درست در مقابل دهان او دروازهای هست. میتوان از آن دروازه وارد قصر شد اگر بتوانی از درز این دروازه وارد قصر شوی موفق شدهای؛ در غیر این صورت اگر اژدها بیدار شود و غول را هم بیدار کند، دیگر چارهای نداری جز آن که با عجله به اصطبل غول بروی و اسبی را که تندرو است سوار شوی و با تندی و سرعت آن را برانی؛ به طوری که غول نتواند به تو برسد.
جوان شب را پیش خوک چران ماند. نیمه شب خوک چران به او گفت:
- حالا موقع رفتن به قصر است، زیرا در روی قصر دیگر آثار دود دیده نمیشود و این طور به نظر میآید که همه خوابیدهاند.
جوان شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و طبق دستور خوک چران وارد قصر شد. همه خوابیده بودند و غول خروپف میکرد. جوان خودش را به زن و پسرش رسانید و آن دو را بیدار کرد. آنها را در بغل گرفت و با احتیاط از کنار اژدها گذشت و وارد اصطبل غول شد. سوار بر اسب لاغری گردید و با عجله و سرعت هر چه تمامتر تاخت.
اژدها وقتی که بوی آدمیزاد به مشامش رسید فوراً غول را از خواب بیدار کرد. غول که شاخ و دم داشت از خواب بیدار شد و به طرف اصطبل دوید تا اسب را زین کند. ولی از اسب خبری نبود. سوار بر اسب دیگری شد و بتاخت رفت.
ولی دیگر دیر شده بود.
جوان به قصر رسید و زن و فرزندش را در قصر پنهان کرد. وقتی غول رسید جوان کمین کرد و با شمشیر زرین مغز غول را متلاشی کرد.
از آن روز به بعد جوان با زن جوانش، که از بند جادو رها شده بود، و با فرزندش در قصر به کمال خوشی زندگی کردند.
پینوشت:
1- چشم پزشک قدیمی.
منبع مقاله :نی یدره، یان؛ (1382)، داستانهای لتونی؛ ترجمهی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم