داستانی از لتونی

برادر و خواهر و همزاد دختر

مادری دو فرزند داشت که یکی از آن‌ها پسر بود و دیگری، که از سر راه برداشته بود، دختر. مادر همیشه آن‌ها را نصیحت می‌کرد. به پسرش می‌گفت زن نگیر و به دختر سرراهی می‌گفت شوهر اختیار نکن. چیزی نگذشت که مادر مرد و پسرش
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
برادر و خواهر و همزاد دختر
 برادر و خواهر و همزاد دختر

 

نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب



 

داستانی از لتونی

مادری دو فرزند داشت که یکی از آن‌ها پسر بود و دیگری، که از سر راه برداشته بود، دختر. مادر همیشه آن‌ها را نصیحت می‌کرد. به پسرش می‌گفت زن نگیر و به دختر سرراهی می‌گفت شوهر اختیار نکن. چیزی نگذشت که مادر مرد و پسرش تصمیم گرفت که زن بگیرد. اما آن‌ها در نقطه‌ای دوردست در جایی زندگی می‌کردند که با کسی معاشرت نداشتند. بنابراین او تصمیم گرفت که با خواهر سرراهی زیبایش ازدواج کند.
خواهر سرراهی از این موضوع خیلی ترسید و از منزل فرار کرد و رفت تا برای برادرش زنی را جست و جو کند که شبیه به خودش باشد. مدت‌ها به سیر و سفر پرداخت تا این که در کلبه‌ای دختری را دید که فوق العاده به خودش شبیه بود. خواست که در این کلبه شب را به سربرد.
در این خانه پیرزن جادوگری با دختری که او را به فرزندی قبول کرده بود می‌زیست. این دختر به هیچ وجه به پیرزن جادوگر شباهت نداشت. اتفاقاً آن روز پیرزن در منزل نبود. مهمان تازه وارد علت آمدن خودش را به آن خانه شرح داد و از دختر خواست که زن برادرش بشود دختر هم راضی شد.
شبانگاه دختر خوانده‌ی پیرزن مهمان تازه وارد را به سوزنی تبدیل کرد و آن را در توی دیوار فرو برد. پیرزن وقتی که به منزل برگشت توی کلبه قدم زد و همه جا را بو کشید و بعد گفت:
- بوی آدمیزاد می‌آید.
دختر خوانده او را ساکت کرد و گفت:
- مادرجان، شاید امروز از کنار آدمیزاد گذشته‌ای و بوی آدمیزاد می‌دهی. پیرزن ساکت و آرام شد. شامش را خورد و رفت خوابید. فردا صبح دوباره عقب کار خودش رفت. دختر خوانده از توی دیوار سوزن را بیرون کشید و دختر را به شکل اول خودش درآورد. تمام روز مشغول تهیه‌ی وسایل سفر شدند. دختر مهمان شبانگاه دوباره به سوزن تبدیل گردید.
شب هنگام که دوباره پیرزن به منزل بازگشت بوی آدمیزاد به مشامش خورد، ولی چیزی نفهمید. فردا صبح که به جنگل رفت دو دختر راه خود را پیش گرفتند و رفتند.
دختر خوانده‌ی پیرزن یک شانه‌ی چوبی و یک دستمال و یک سنگ چاقو تیزکن همراه خود برداشته بود و با سرعت هر چه تمام‌تر فرار می‌کرد، زیرا می‌دانست که پیرزن به زودی آن‌ها را تعقیب می‌کند. همین طور هم شد. پیرزن چنان در پی آن‌ها می‌دوید که زمین زیر پایش می‌لرزید. دختر خوانده وقتی که دید پیرزن عقب او می‌آید. سنگ چاقو تیزکن را به زمین انداخت. فوراً کوه‌های بزرگی جلو راه پیرزن از زمین بالا آمد. در این مدت که پیرزن از روی کوه‌ها می‌گذشت دو دختر مقدار زیادی از راه را پیمودند.
ولی طولی نکشید که باز دوباره زمین به لرزه درآمد و صداهای عجیبی شنیده شد. این پیرزن بود که باز نزدیک شده بود. دخترک این بار دستمال را به زمین انداخت. در پشت سر او یک دریاچه‌ی وسیع، که خیلی هم گود بود، پیدا شد. در همان موقعی که پیرزن از توی دریاچه شناکنان جلو می‌رفت دخترها فرصتی پیدا کردند که باز هم تا حدی فرار کنند؛ ولی آن‌ها نتوانستند راه زیادی را طی کنند، زیرا پیرزن دوباره خودش را به آن‌ها رسانید. دخترک شانه‌ی چوبی را به زمین انداخت و جنگل انبوهی نمایان شد که در آن حیوانات درنده و وحشی فراوان بودند. همین که پیرزن خواست از توی جنگل عبور کند ناگهان عده‌ای از گرازهای وحشی به او حمله‌ور شدند و تکه پاره‌اش کردند.
دو دختر، که از دست پیرزن جادوگر نجات یافته بودند، به راه خود ادامه دادند. در راه با هم صحبت کردند که به چه شکلی دربیایند که زیباتر و قشنگ‌تر در نظر برادر جلوه کنند. بالاخره تصمیم گرفتند که به شکل درخت زیزفونی دربیایند که شکوفه کرده است. همین کار را هم کردند.
سحرگاهان برادر دید که در توی حیاط دو تا زیزفون شکوفه کرده است. این دو زیزفون روز قبل در توی حیاط نبودند. برادر از فراق خواهر سرراهی خودش خیلی نگران بود. پس برای تفریح از دو زیزفون دو تا شاخه کند و از آن‌ها نی‌لبکی درست کرد و وقتی که به نواختن نی‌لبک‌ها پرداخت دید که یکی از دیگری بهتر است. از این رو خیلی خوشحال شد و تبر را برداشت و رفت که زیزفون را ببرد؛ ولی همین که تبر را بالا برد در همان جایی که زیزفون سبز شده بود خواهر سرراهی را دید که ایستاده است. برادر از دیدن خواهر سرراهی خیلی خوشحال شد و از او استدعا کرد که از سر گناه و تقصیرش بگذرد. برای او را بخشید و خواست که تبر را برای زیزفون دومی بلند کند. برادر تبر را بالا برد ولی هنوز تبر پایین نیامده بود که به جای زیزفون دختر بسیار زیبایی، که مورد پسندش بود، در همان نقطه پدیدار گردید.
برادر با آن دختر عروسی کرد و در نهایت محبت و خوشی با یکدیگر زندگی جدیدی را آغاز کردند.
منبع مقاله :
نی‌ یدره، یان؛ (1382)، داستان‌های لتونی؛ ترجمه‌ی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.