نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب
مترجم: روحی ارباب
داستان های لتونی
ماهیگیری در خانهی کوچکی که در کنار دریا قرار داشت و رو به ایوانی بود میزیست. بیچاره ماهیگیر دچار فقر و تنگدستی شده بود، زیرا نمیتوانست به حد کافی ماهی صید کند و به همین دلیل قرض زیادی پیدا کرده بود. صاحب این خانهی کوچک هم هر روز فشار میآورد که ماهیگیر خانه را تخلیه کند.غم و غصه قلب ماهیگیر را میفشرد. به این فکر افتاد که برای آخرین بار خودش را بیازماید. تور ماهیگیری را به دریا انداخت و وقتی که تور را بیرون کشید کوزهی دربستهای همراه تور بیرون آمد. ماهیگیر با خودش گفت: «جز شراب چه چیز دیگری ممکن است در این کوزه باشد؟» و چوپ پنبه را از در کوزه برداشت.
همین که در کوزه باز شد دودی از توی آن بیرون آمد. لحظهای بعد ماهیگیر نگاه کرد و دید که کوزه خالی است و در مقابل او موجود غول پیکر ترسناکی ایستاده است.
موجود غول پیکر با چشمان هولناک به ماهیگیر نگاه کرد و گفت:
- تو را میبلعم.
ماهیگیر پرسید:
- چرا میخواهی مرا ببلعی؟
غول پیکر جواب داد:
- من سیصد سال در توی این کوزه بودم و قرار بود هر کس مرا از توی کوزه بیرون بیاورد تمام دارایی و ثروت خودم را به او بدهم. حالا که تو از من چیزی نخواستی من هم تو را میخورم.
این حرف را زد و خواست ماهیگیر را بخورد.
ماهیگیر گفت:
- چه طور میخواهی مرا بخوری؟ شاید تو آن کسی نباشی که سیصد سال در توی این کوزه بودهای. هرگاه تو یک بار دیگر بتوانی توی کوزه بروی آن گاه من حرف تو را باور میکنم و اجازه میدهم که مرا بخوری.
موجود غول پیکر مانند ابرکوچکی از زمین بالا رفت و مانند نخی وارد کوزه شد و فریاد زد:
- حالا دیدی چه طور وارد کوزه شدم؟
ماهیگیر منتظر همین بود. در کوزه را با چوپ پنبه بست و موجود غول پیکر دوباره در کوزه توقیف شد.
غول پیکر فهمید که نمیبایستی دوباره توی کوزه میرفت؛ ولی کار از کار گذشته بود. التماس کرد که ماهیگیر او را آزاد کند. و قول داد که هر قدر ثروت و مال بخواهد در اختیار او بگذارد و هر چه از وی درخواست کند برایش انجام دهد.
ماهیگیر غول پیکر را آزاد کرد.
غول پیکر هولناک به راه افتاد؛ ولی مانند طوفان شدیدی صدا میکرد. ماهیگیر با چشم او را بدرقه کرد وبه منزل رفت. وقتی که به منزل رسید. دید که در اتاقش تودهای از طلا گذاشتهاند. ماهیگیر دیگر ثروتمند شده بود. قرضهای خودش را پرداخت، پول اجارهی صاحبخانه را هم داد و پسرش را هم به همان دبستانی فرستاد که پسر صاحبخانه را در آن جا تحصیل میکرد. در آن جا پسر ماهیگیر و پسر صاحبخانه با یکدیگر دوست و رفیق شدند.
وقتی که صاحبخانه و ماهیگیر مردند پسران آنها جانشین آنها شدند. پسر جوان صاحبخانه منزلی را که پسر ماهیگیر در آن جا زندگی میکرد به او بخشید و پسر ماهیگیر هم در عوض ماهی به او میداد.
به این ترتیب هر دو زندگی میکردند تا این که روزی پسر صاحبخانه صاحب نوزاد دختری شد و یک نفر را نزد دوست ماهیگیرش فرستاد و از او خواست که ماهی برای جشن تولد فرزندش بفرستد.
ماهیگیر جوان به طرف دریا رفت تا ماهی صید کند، ولی ماهی به تورش نیامد. کنار ساحل روی سنگی نشست و به فکر فرو رفت.
توفانی برپا شد. درختان کاج به صدا درآمدند و امواج دریا به نوک درختان رسید. غول پیکری از توی دریا بیرون آمد و از جوان پرسید:
- چرا ناراحتی؟
گفت:
- دوست جوان و صاحبخانهی قدیم من از من ماهی خواسته؛ ولی من نتوانستم یک ماهی هم صید کنم. او فکر خواهد کرد که من میل ندارم برای او ماهی بفرستم.
غول پیکر جواب داد:
- اگر تو چیزی را که در منزل داری و از آن بیاطلاع هستی به من بدهی من هم در مقابل آن به تو ماهی بزرگی میبخشم.
ماهیگیر با خودش فکر کرد که آن چیز چیست. چون میدانست که در خانه چه چیزهایی دارد، بنابراین از بخشیدن چیزهایی که داشت هراسی به دل راه نداد و گفت:
- بسیار خوب، میدهم.
او نمیدانست غول پیکر از او چه میخواهد، پس با اطمینان این قول را داد.
ماهیگیر قولنامهای نوشت و به غول پیکر داد و با خون خودش آن را امضا کرد که به عهد خودش وفادار باشد. غول پیکر دوباره به دریا رفت توفان ساکت و آرام شد. دوباره ماهیگیر تور را به دریا انداخت و ماهیهای زیادی به تورش افتاد. خیلی خوشحال شد و ماهیها را به منزل برد.
در خانه زنش پسری زاییده بود و این همان چیزی بود که میبایستی به غول پیکر بدهد. ماهیگیر خیلی اندوهگین شد. از شدت تأثر ناله میکرد و میگریست.
ماهیگیر ماهی را برداشت و نزد دوست جوانش برد و سخت گریست. او پرسید:
- چرا گریه میکنی؟
- چطور گریه نکنیم؟ زنم پسری زاییده ولی او را... بهتر است به زبان نرانم.
ماهیگیر جوان شدیدتر گریست. دوست جوان با تندی و خشونت گفت:
- تو آدم ناشکری هستی! خداوند به تو پسری عنایت فرموده ولی تو نمیخواهی به او چیزی از دارایی خودت بدهی. پسرت را به من بده من او را تربیت میکنم.
ماهیگیر با خودش گفت: «این کار را باید بکنیم، زیرا اگر دیگری این بچه را بزرگ کند آن گاه من دیگر دلم نخواهد سوخت که چرا نصیب غول پیکر دریا شده است.»
ماهیگیر جوان پسرش را به دوستش داد که در منزل او تربیت شود.
پسر ماهیگیر و دختر او با یکدیگر بزرگ میشدند. وقتی که دوران کودکی آنها سپری شد برای آن دو آموزگاری استخدام کردند. هر دو خوب درس میخواندند، ولی پسر ماهیگیر بهتر از دختر صاحبخانه چیز یاد میگرفت.
دو سه سال گذشت و پسرک مانند معلمش همه چیز را آموخت. صاحبخانه آن معلم را مرخص کرد و معلم دیگری استخدام کرد. این معلم هم بعد از یک سال هر چه میدانست به پسر تعلیم داد و پسر ماهیگیر معلومات این معلم را هم فرا گرفت.
معلم دوم هم مرخص شد. در تمام کشور در جست و جوی معلمی برآمدند که بتواند پسر خوانده را تعلیم بدهد. پیرمرد مو سفیدی برای این کار حاضر شد؛ ولی یک سال نگذشت که پیرمرد هم دیگر از عهدهی این کار برنیامد.
پیرمرد مو سفید موقعی که میخواست مرخص شود به پسر ماهیگیر، که به دوران جوانی رسیده بود، گفت:
- این عصا و کتاب خودم را به عنوان یادگار به تو میدهم. اگر با این عصا دور خودت خطی بکشی هیچ کس نمیتواند به تو نزدیک شود و اگر این کتاب را بخوانی و خرمنی از آتش در اطراف خودت برافروزی هیچ گاه در آتش آن نخواهی سوخت.
آموزگار موسپید راه خودش را گرفت و رفت. مدتی این پسر در نزد پدرخواندهاش ماند تا آن که او را به پدر خودش سپردند.
همین که پدر پسرش را دید دوباره گریه و زاری کرد و گفت:
- حالا دیگر موقع آن رسیده که پسر عزیزم را به غول پیکر دریا تسلیم کنم.
ماهیگیر پسر خودش را به کنار دریا برد و داستان غول پیکر دریا را به او گفت. پسر به هیچ وجه نترسید و اندوهگین نشد. پدرش را هم تسکین داد و گفت:
- پدر جان، شما غصه نخورید. من خودم این کار را درست میکنم. بروید منزل.
پدر به منزل رفت، ولی در راه گریه میکرد.
پسر ماهیگیر در کنار دریا روی سنگی نشست و با عصایی که پیرمرد به او داده بود دور خودش خطی کشید و منتظر ماند که چه خواهد شد.
توفان سهمگینی به پا شد. درختهای کاج به صدا درآمدند. جنگل ناله کرد و امواج دریا تا نوک درختان اوج گرفتند. از درون دریا غول پیکر بیرون آمد و فریاد زد:
- پسر جوان، دنبال من راه بیفت.
- جوان پرسید:
- چرا دنبال تو بیایم؟
- پدرت تو را به من داده.
- شاید این طور باشد؛ ولی من از این موضوع خبری ندارم. غول پیکر از دور کاغذی را به جوان نشان داد و گفت:
- این کاغذ را خودش به من داده و با خون خودش آن را امضا کرده است.
پسر جوان فریاد زد:
- نزدیکتر بیا. از دور نمیبینم و نمیتوانم آن را بخوانم. غول پیکر دریا خواست نزدیک جوان برود، ولی نتوانست از خط بگذرد. در اطراف خط میدوید و میخواست راهی پیدا کند که خودش را به پسر جوان برساند، ولی موفق نمیشد. غول پیکر کاغذ را به طرف جوان پرت کرد. کاغذ روی خاک افتد و جوان آن را با عصا در زیر خاک مدفون کرد.
غول پیکر دریا خشمگین شد و آتش به طرف جوان پرتاب کرد، ولی جوان کتاب را خواند و هیچ آسیبی به او نرسید.
غول پیکر از دهانش آتش بیرون میآمد و بسرعت به طرف دریا میدوید تا آب بخورد. آن قدر آتش از دهانش خارج شد و از آب دریا خورد تا به زمین افتاد.
آن گاه جوان نزد او رفت و با عصا او را کشت. حال دیگر جوان از قید و بند رسته بود. به طرف درخت بلوطی رفت و در زیر آن خوابید.
چندی بعد کالسکهی زرینی به تاخت نزد او آمد. از درون کالسکه شاهزاده خانمی خارج شد و از جوان درخواست نمود که همراه او برود.
جوان سوار کالسکه شد. هر دو در هوا مانند باد پرواز کردند. در راه شاهزاده خانم این طور حکایت کرد:
- پدرم را که حاکم بود شیطان جادو کرد و او بر اثر این سحر و جادو مرد. موقع مرگش به من گفت که در کاخ نباید هیچ چیز را از جای خودش تکان داد وگرنه همه چیز خواهد شکست. کاخ را کسی میتواند از دست شیطانها نجات دهد که سه شبانه روز در کنار قبر او کشیک بدهد و اگر چنین کسی پیدا نشود کاخ برای همیشه در اختیار شیطانها باقی خواهد ماند.
جوان قول داد که به قصر برود و در آن جا کشیک بدهد.
او وارد قصر شد و دور خودش با عصا خطی کشید و در وسط آن دایره نشست. نیمههای شب در باز شد و حاکمی که مرده بود آمد و از جوان پرسید:
- تو در جست وجوی چه هستی؟
جوان جوابی نداد و در انتظار بود که چه خواهد شد. حاکم سوت زد و از اطراف چند تا شیطان به کمک او شتافتند. یواش یواش اتاق پر از شیطان شد و باز هم از بیرون وارد میشدند.
آن قدر جمعیت شیطانها زیاد شد که دیوارها به صدا درآمدند؛ ولی هیچ یک از آنها نتوانست از خط عبور کند. چیزی نمانده بود که دیوارهای قصر خراب شود، ولی خوشبختانه همین که خروس بانگ زد و نزدیک صبح شد شیطانها بیرون رفتند.
این قضیه سه شب ادامه یافت.
شب سوم حاکم شیطانها را مرخص کرد و به جوان گفت:
- تو پیروز شدی. حالا دیگر میتوانی دختر مرا به عقد خودت درآوری. قصر و تمام دارایی مرا میتوانی مالک شوی. دنبال من بیا. من کلیدهای قصر را به تو میدهم.
حاکم جلو میرفت و پسر جوان از عقب سر او حرکت میکرد و به هر دری که میرسید در روی آن با گچ صلیبی میکشید.
عاقبت به زیرزمینی که قبر در آن جا قرار داشت رسیدند. در آن محل فقط تابوت خالی حاکم بود و در اطرافش شمع میسوخت. حاکم انگشتر و کلیدها را در اختیار او گذاشت و همهی دارایی و ثروت خودش را به او نشان داد؛ ولی همین که به طرف در رفت و خواست آن را ببندد دید که در روی درها صلیب کشیده شده. آن گاه خطاب به او گفت:
- تو از من عاقلتر هستی و میتوانی به جای من حاکم باشی. حال دیگر تو را راحت میگذارم.
او به محض این که این حرف را زد از نظر ناپدید شد.
روز بعد شاهزاده خانم و همهی ساکنان شهر فوق العاده خوشحال شدند که قصر آزاد شده است. جوان با شاهزاده قرار گذاشت که با او عروسی کند، ولی قبل از آن میخواست نزد پدر و مادرش برود و دوباره آنها را ملاقات نماید.
شاهزاده خانم موقع خداحافظی انگشتر خودش را با گردویی به او داد و گفت:
- هر وقت این گردو را به طرف زمین برگردانی فوراً کالسکهی زرینی ظاهر میشود و به هر جا که بخواهی تو را خواهد برد.
جوان گردو را به طرف زمین برگردانید. فوراً کالسکهی زرینی پیدا شد. او سوار کالسکه شد و نزد پدر و مادر خودش رفت.
پدر و مادر وقتی که دیدند پسرشان برگشت نمیدانستند از فرط شادی چه کنند. از مدتها پیش فکر میکردند که فرزند دلبند آنها مرده و در مرگ او گریه و زاری مینمودند، ولی حالا او سالم نزد آنها بازگشته بود.
پسر داستان خلاص شدنش را از چنگ غول پیکر و وضع زندگانیش را برای آنها به تفصیل بیان کرد.
از نزد پدر و مادرش پیش پدرخواندهی خود و دختر او رفت. آنها هم از دیدن او بسیار خوشحال شدند و به هیچ وجه نمیخواستند او را از دست بدهند.
خود جوان میل نداشت که خیلی زود از پدر و مادر و پدرخوانده و دختری که با او انس گرفته بود جدا شود.
دیرزمانی نزد آنها ماند.
شاهزاده در انتظار بازگشت وی بود تا آن که نتوانست صبر کند و در تعقیب او رفت تا ببیند بر سر او چه آمده است.
لباس گداها را پوشید و به ملک پدر خواندهی جوان آمد. در آن جا دید که جوان بعد از ناهار مشغول استراحت است و در کنار تختخواب او دختری نشسته و مشغول دور کردن مگسهاست.
شاهزاده خانم فکر کرد که جوان به او خیانت کرده و با دختر دیگری نامزد شده است. انگشتریش را دزدید و برگشت.
وقتی که جوان بیدار شد ترسید، زیرا دید که حلقهی انگشتر به سرقت رفته است. فوراً فهمید که این کار برای او گران تمام خواهد شد. پس درصدد برآمد که نزد شاهزاده خانم برگردد. هر چه به او نصیحت کردند نتیجه نبخشید. عصایی را که پیرمرد معلم به او هدیه کرده بود برداشت و به راه افتاد.
چند فرسخی که رفت خیلی اندوهگین شد، زیرا نمیدانست که نامزد او در کجاست و کشوری که وی در آن جا زندگی میکند چه نام دارد.
اگر انگشتر همراه او بود او میتوانست گردو را به طرف زمین برگرداند و فوراً سوار کالسکه میشد و میگفت: «مرا نزد نامزدم ببر.» و آن گاه البته موفق میشد؛ ولی حال توانایی هیچ کاری را نداشت.
در این موقع به خاطرش رسید که معلم پیر او روزی به او چنین گفته بود: «اگر بخواهی به جایی بروی و درست آن نقطه را نشناسی در روی پاشنه پا بچرخ، بینیات به هر قسمتی که قرار گرفت به همان طرف برو.»
روی پاشنهی پا دور زد و به جلو رفت. از راه جنگلها و باتلاقها به طرف دریاچهی بزرگی رهسپار گردید. وقتی که به دریاچه رسید نمیدانست که چگونه از آن عبور کند. او میتوانست دریاچه را دور بزند ولی قادر نبود حدس بزند که بعداً چگونه میتواند امتداد راه را پیدا کند.
به جست و جو برآمد که درختی به دست آورد و آن را در این سمت ساحل دریاچه در زمین فرو برد تا وقتی که به آن یکی ساحل رسید همان خط را در پیش گیرد و جلو برود. ولی بدبختانه درختی به چشمش نخورد.
چاره نداشت. مجبور بود عصایی را که آموزگار موسفیدش به او هدیه کرده بود در زمین فرو کند. همین کار را کرد و دریاچه را دور زد و به راه خودش ادامه داد.
شبانگاه به جادهای رسید. در آن جا به فکر استراحت افتاد. همین که روی زمین نشست دید دو نفر در آن جا مشغول جنگ و دعوا هستند. پیش آنها رفت و پرسید:
- موضوع دعوای شما چیست؟ چرا دعوا میکنید؟
آن دو جواب دادند:
- گوش کن. ما یک حامی و هواخواه داشتیم و آن هم حاکمی بود که در همسایگی کشور ما میزیست. او مُرد و آدم پستی از شت دریاها به کشور ما آمد و ما را از قصر خودمان بیرون راند. فقط دو چیز برای ما باقی مانده: یکی زین اسب و دیگری یک روپوش. ما نمیدانیم که این دو چیز به کدام یک از ما باید برسد. تو بیا و عادلانه قضاوت کن.
جوان گفت:
- یکی باید زین اسب را بردارد و دیگری روپوش را.
آن دو نفر جواب دادند:
- خیر، این تقسیم صحیح نیست، چون هر کس که این روپوش را بپوشد فوراً از نظر همه محو میشود؛ و هر کس که بر روی زین بنشیند به هر نقطهای که بخواهد میتواند برود.
جوان گفت:
- حالا که این طور شد گوش کنید. من به شما مطلبی میگویم: این روپوش و زین را در روی کوه بگذارید و بروید یک سنگ آسیاب همراه بیاورید. من سنگ آسیاب را از روی کوه به پایین پرتاب میکنم. هر یک از شما که این سنگ را زودتر به بالا برگرداندید روپوش و زین اسب متعلق به او خواهد شد.
هر دو از این رأی خوششان آمد و رفتند که سنگ آسیاب را بیاورند. جوان سنگ را از بالای کوه پایین انداخت. سنگ میغلتید و نزاع کنندگان دوان دوان عقب سنگ رفتند که آن را به بالای کوه انتقال دهند و زین و روپوش را مالک شوند.
جوان در همین اثنا روپوش را پوشید و بر زین سوار شد فریاد زد: «پیش به سوی شاهزاده خانم.» او یک لحظه بعد در قصر شاهزاده خانم بود. نزاع کنندگان عقب زین دویدند ولی دانستند که قاضی آنها را فریب داده است. پس گفتند:
- حالا دیگر ما باید با یکدیگر آشتی کنیم، زیرا چیزی که موجب دعوای ما شده بود دیگر وجود ندارد. این شخص به این وسیله ما را آشتی داد. او همان کسی است که پدر ما را در کنار دریا کشت و ما را از قصر بیرون راند.
جوان وقتی که به قصر رسید خودش را ظاهر نکرد. روپوش را پوشید و به تماشای قصر و کارهایی که در آن جا صورت میگرفت پرداخت.
در ضمن بازرسی دید که مردم برای جشن عروسی دعوت شدهاند و تدریجاً به قصر وارد میشوند. خوب گوش داد. دید میگویند چون شاهزاده خانم از نامزد اول خود فریب خورده است حال قصد دارد با مرد دیگری ازدواج نماید.
قبل از آن که عروسی انجام شود جوان نزد شاهزاده خانم رفت و قضیه روشن شد. شاهزاده خانم فکر کرده بود که او دیگر برنخواهد گشت و با آن دختر عروسی کرده است. بعد نزد مدعوین جشن رفت و رو به نامزد دومی چنین گفت:
- من کلیدم را گم کرده بودم و دستور داده بودم کلید تازهای برایم بسازند. اکنون کلید قدیمی من پیدا شده است. حالا بگویید با کدام کلید باید درها را باز کنم و کدام کلید را باید کنار بگذارم و ترک گویم؟
نامزد دومی و همه مدعوین گفتند:
- با کلید اولی؛ زیرا با آن کلید بیشتر مانوس هستید. شاهزاده خانم به اتاق خودش رفت و نامزد اولی را همراه آورد و رو به مدعوین گفت:
- نامزد اول من پیدا شده؛ و شما خودتان این طور قضاوت کردید که باید با نامزد اولی عروسی کنم، زیرا با او بیشتر مأنوس و آشنا هستم.
همهی مدعوین به این کار رضایت دادند. جشن عروسی بسیار خوبی برگزار شد و عروس و داماد سالها با هم خوش و خرم زندگی کردند.
منبع مقاله :
نی یدره، یان؛ (1382)، داستانهای لتونی؛ ترجمهی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم