داستانی از لتونی

سه گره جادو شده

پدر و مادری پسری داشتند که چندان از آن‌ها اطاعت نمی‌کرد. همیشه در کنار استخر بود و از آن جا دور نمی‌شد. مادر او را تنبیه می‌کرد تا نزدیک استخر نرود، پدر او را شلاق می‌زد، ولی نتیجه‌ای حاصل نمی‌شد. هر چه به دستش می‌رسید از
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
سه گره جادو شده
سه گره جادو شده

 

نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب



 

داستانی از لتونی

پدر و مادری پسری داشتند که چندان از آن‌ها اطاعت نمی‌کرد. همیشه در کنار استخر بود و از آن جا دور نمی‌شد. مادر او را تنبیه می‌کرد تا نزدیک استخر نرود، پدر او را شلاق می‌زد، ولی نتیجه‌ای حاصل نمی‌شد. هر چه به دستش می‌رسید از قاشق و هاون و کلاه همه را توی آب می‌انداخت. می‌خواست ببیند که آیا این چیزها در توی آب شنا می‌کند یا خیر. بالاخره پدر و مادر با خودشان گفتند حالا که این بچه به هیچ وجه حاضر نیست از کنار استخر و آب دور شود، پسر بهتر است برود و فن دریانوردی بیاموزد.
پدر جارچی فرستاد و اعلان کرد که برای پسرش احتیاج به یک معلم دریانوردی دارد. پیرمردی پیدا شد که فنون دریانوردی را خوب می‌دانست، پس به تعلیم پسر پرداخت. پسرک در این رشته استعداد عجیبی داشت. آنچه را که استاد به او تعلیم می‌داد بسرعت آن را در می‌یافت. چیزی نگذشت که پیرمرد به پدر اطلاع داد که پسرش کاملاً به فنون دریانوردی (1) مسلط شده است.
معلم پیر قصد سفر کرد، ولی قبل از رفتن به شاگردش طناب محکمی داد که سه گره داشت و گفت:
- گرچه تو همه‌ی بادهایی را که از جانب دریا و خشکی می‌وزد می‌شناسی، ولی شخص دریانورد نمی‌تواند تنها به این معلومات اکتفا نماید. موقعی که هوا ساکن یا طوفانی است دریانورد در کنار دریا می‌نشیند و منتظر می‌ماند که بادی برخیزد یا هوای طوفانی آرام گردد. حالا این طناب را که سه گروه دارد به تو می‌دهم. با داشتن آن می‌توانی بر دریاها و بادها حکومت کنی و فرمانروای همه‌ی آن‌ها باشی. اگر هوا ساکن بود و باد نمی‌وزید گره اول را بگشا، آن گاه باد مساعدی خواهد وزید؛ اگر گره دوم را بگشایی طوفانی برپا می‌شود؛ و هر گاه بخواهی آن طوفان آرام شود باید گره سوم را بازکنی.
آموزگار سالخورده این دستور را داد و رفت.
یک روز این پسر، که ناوخدا شده بود، به پایتخت کشوری وارد شد. وقتی که به آن شهر رسید گره سوم را گشود؛ یعنی همان گره هوای ساکن و آرام. در آن بندر کشتی‌های زیادی لنگر انداخته بودند و همگی آماده‌ی حرکت بودند؛ ولی ناگهان همه دیدند که دریا آرام و ساکن شد و در ساحل دریا برگ‌های درخت‌های سپیدار هیچ تکانی نمی‌خورد. تمام کشتی‌ها در بندر بودند و انتظار می‌کشیدند که باد مساعدی بوزد، ولی از باد خبری نبود. تمام روز منتظر ماندند. روز دوم هم باد نوزید.
همه اندوهگین شدند ولی غم و اندوه پسر سلطان از همه شدیدتر بود، زیرا او قصد داشت با شاهزاده خانمی که در آن طرف دریاها می‌زیست عروسی کند و چنانچه یک روز تأخیر می‌کرد دختر را به عقد دیگری درمی‌آوردند. او حاضر بود تمام ثروت و دارایی خود را به کسی بدهد که بدون تأخیر او را به آن طرف دریا نزد نامزدش برساند.
ناوخدای ما، که فرمانروای دریاها و بادها بود، برای انجام این امر حاضر و آماده شد. پسر سلطان شاد و خرسند به کشتی قدم گذاشت. ناوخدا گره اول را گشود، چنان باد مساعدی وزیدن گرفت که بادبان‌ها را باز کردند و کشتی در دریا به حرکت درآمد. صبحگاهان روز بعد پسر سطان از دور، در روی ایوان قصر، نامزد خودش را دید.
قصد داشتند او را به عقد شخص دیگری درآورند. او با عجله به قصر رفت و موفق شد که با دختر مورد علاقه‌اش ازدواج نماید. ناوخدای کشتی به سوی همان کشوری که قبلاً به آن وارد شده بود حرکت کرد. در راه با خودش می‌گفت: «من به این ثروت و دارایی احتیاجی ندارم. خوب است دیگری از آن نصیب و بهره ببرد. من به همان کشتی اکتفا می‌کنم؛ ولی بد نیست که ببینم ساکنان آن کشور چگونه زندگی می‌کنند».
ناوخدا نزد سلطان آن کشور رفت و آنچه را که فکر کرده بود با او در میان گذاشت و گفت من احتیاجی به ثروت ندارم و زندگانی در کشتی را به همه چیز ترجیح می‌دهم.
آن گاه سلطان او را دعوت کرد که مهمان او باشد. ناوخدا همین را می‌خواست. ابتدا چند روز در آن جا ماند، ولی بعد بکلی از ترک کردن آن جا منصرف شد، زیرا سلطان دختر بسیار زیبایی داشت که فوق العاده مورد توجه و علاقه‌ی ناوخدا قرار گرفت.
یک روز خواستگارهایی برای دختر سلطان به کاخ آمدند. آن ها از طرف مالک یکی از جزیره‌ها بودند. ولی دختر سلطان چون از ناوخدا خوشش آمده بود همه‌ی خواستگارها را رد کرد. خواستگارها خیلی بدشان آمد و رنجیدند و فقط از سلطان درخواست نمودند که شب را در قصر او بگذرانند. سلطان اجازه داد و از آن ها پذیرایی بسیار گرم و شایانی کرد.
صبح روز بعد دیدند که خواستگارها فرار کرده‌اند و هیچ اثری از آن‌ها نیست. آن‌ها دختر سلطان را ربوده و با خود برده بودند.
سلطان سالخورده خیلی از این پیشامد متأثر و غمگین شد. نمی‌دانست چه چاره‌ای اندیشید و چگونه دخترش را از چنگ مالک جزیره‌ای که راهی به آن نداشت نجات دهد. در اطراف آن جزیره صخره‌های بلندی سر به فلک کشیده بود و در زیر آب هم سنگ‌های بزرگی قرار داشت. نه کسی راه ورود به جزیره داشت و نه راه شنای در دریا.
ناوخدا به هیچ وجه مأیوس نشد. کارکنان کشتی را جمع کرد و جملگی سوار کشتی شدند و به طرف آن جزیره شتافتند. همین که به نزدیک جزیره رسیدند ساکنان جزیره سوار بر کشتی به استقبال آن‌ها آمدند. ناوخدای ما لنگر انداخت و چون کشتی‌های دشمن نزدیک رسیدند گره دوم را باز کرد. فوراً طوفان وحشتناکی برخاست. امواج به صخره‌ها اصابت می‌کردند، بادبان‌های کشتی‌های دشمن صدا می‌کرد و کسانی که سوار بر کشتی بودند ناله و زاری آغاز نمودند. حتی کشتی ناوخدای ما که لنگر انداخته بود در اثر شدت طوفان مانند پوست گردویی به اطراف پرت می‌شد. ناوخدا گره سوم را گشود فوراً طوفان آرام شد و امواج فرو نشست. از کشتی‌های دشمن فقط قطعات شکسته‌ای در روی آب باقی مانده بود و از قشون دشمن هم فقط تعدادی جسد مرده دیده می‌شد.
دختر سلطان که وی را به سرقت برده بودند در روی جزیره در انتظار سرنوشت خودش بود. ناوخدا با همراهان خود وارد جزیره شد و اسیر از چنگ دشمن نجات داد. مالک جزیره را هم کشت و دختر سلطان را به منزل برد.
چیزی نگذشت که جشن عروسی برپا شد و ناوخدا با دختر سلطان عروسی کرد و جانشین سلطان شد.
ولی دریا را هم از یاد نبرد. گاه به گاه با کشتی خود در روی دریا به سیر و سیاحت می‌پرداخت و طنابی را هم که سه گره داشت با خود به همراه می‌برد.
منبع مقاله :
نی‌ یدره، یان؛ (1382)، داستان‌های لتونی؛ ترجمه‌ی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط