داستانی از لتونی

سه برادر و شاهزاده خانم در روی کوه شیشه‌ای

در روزگار پیشین مردی پیر و روستایی سه پسر داشت. دو تا از آن‌ها عاقل بودند و یکی نادان. پیرمرد مریض شد و پیش از مرگش به فرزندان خود دستور داد که بعد از مرگش سه شب اول را به نوبت یکی بعد از دیگری در کنار قبرش کشیک
چهارشنبه، 24 شهريور 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
سه برادر و شاهزاده خانم در روی کوه شیشه‌ای
 سه برادر و شاهزاده خانم در روی کوه شیشه‌ای

 

نویسنده: یان نی یدره
مترجم: روحی ارباب



 

 داستانی از لتونی

در روزگار پیشین مردی پیر و روستایی سه پسر داشت. دو تا از آن‌ها عاقل بودند و یکی نادان. پیرمرد مریض شد و پیش از مرگش به فرزندان خود دستور داد که بعد از مرگش سه شب اول را به نوبت یکی بعد از دیگری در کنار قبرش کشیک بدهند. دیری نگذشت که پیرمرد درگذشت. پسران عاقل در ماتم پدر حتی یک قطره اشک هم نریختند. خواستند ارثیه‌ی پدر را تقسیم کنند، ولی چیزی برای تقسیم در بساط نبود. تصمیم گرفتند زمین کشت را به حال خودش باقی بگذارند.
پسر کوچک که نادان بود در مرگ پدر خیلی بی‌تابی می‌کرد و در شگفت بود که چگونه برادران دیگر به هیچ وجه از مرگ پدر متأثر و غمگین نیستند.
روز یک شنبه پدر را به خاک سپردند. شبانگاه پسر احمق دید که برادر بزرگ‌تر در فکر رفتن به گورستان نیست و او را سرزنش کرد. ولی برادر بزرگ‌تر فقط خندید و گفت:
- تو واقعاً احمق هستی. دستوری که پدرمان داد اساسی نداشت. مگر مرده چه چیز دارد که کسی برود و آن را بدزدد؟ مگر آدم زنده کم است که به سراغ مرده بروند؟ اگر من شبانگاه بروم و در سر قبر پدرم کشیک بدهم فردا چه کسی به جای من عقب کار خواهد رفت؟ اگر تو می‌خواهی بروی و کشیک بدهی بفرما برو واز پدر مرده‌ی ما در آن‌جا نگاهداری کن.
پسر احمق پالتواش را پوشید و کلاهش را بر سر گذاشت و به گورستان بر سر قبر پدرش رفت. نیمه‌های شب قبر شکافته شد و از درون آن صدای پدر به گوش رسید که می‌گفت: «چه کسی بالای قبر من کشیک می‌دهد؟» پدر وقتی که صدای پسر کوچکش را شنید دوباره گفت: «بسیار خوب. پسرم» مجدداً قبر بسته شد.
سحرگاه احمق به خانه برگشت. برادرها خواستند بدانند که شب در گورستان چه دیده. احمق آنچه را دیده و شنیده بود بیان کرد. ولی برادران عاقل فکر کردند که برادر کوچک‌تر حرف‌های احمقانه‌ای می‌زند و آن‌ها را فریب می‌دهد و یقین کردند که سراسر شب را در گورستان خوابیده است.
شب بعد نوبت برادر وسطی بود که به گورستان برود، ولی او هم خیال رفتن نداشت وقتی هوا تاریک شد احمق را راضی کردند که شب دوم هم به گورستان برود.
سحرگاه دوباره مزاحم احمق شدند که آنچه را دیده و شنیده برای آن‌ها بگوید. احمق جواب داد:
- همان چیزی را دیدم و شنیدم که شب گذشته دیده و شنیده بودم.
شب سوم هنوز هوا روشن بود که احمق به گورستان رفت. نیمه‌های شب قبر برای بار سوم باز شد و پدر از توی قبر بیرون آمد و به پسر کوچک‌تر گفت:
- این طور معلوم می‌شود که هر سه شب را تو پسر کوچکم کشیک دادی و برادران بزرگ‌ترت تن به این کار ندادند؟
گفت: بلی، پدرجان.
پدر به احمق چوب کوچک سفیدی داد و گفت:
- هر وقت خواستی به نقطه‌ای بروی سه بار با این چوب به درخت بلوطی که در کنار منزلمان است بزن.
پسر از دریافت هدیه‌ی پدر اظهار تشکر و امتنان نمود. پدر گفت:
- حالا پسرک عزیز من، به منزل برگرد. من خوب فهمیدم که برادران عاقل تو چگونه مردمانی هستند. برو و سعادتمند باش.
پدر پسرش را نوازش کرد و در یک چشم به هم زدن توی زمین فرو رفت.
احمق تصور می‌کرد که این چیزها را در خواب دیده؛ ولی هنوز در دستش چوب سفید دیده می‌شد و معلوم بود که پدرش از عالم دیگر نزد او آمده است. به هر جهت پسرک راه منزل را پیش گرفت و رفت. هنوز در راه بود که سپیده‌ی صبح دمید.
دوباره برادرها پرسش‌های روزهای قبل را تکرار کردند.
احمق داستان پدرش را که از توی گور بیرون آمده بود برای آن‌ها نقل کرد و چوب سفیدی را که به او داده بود به آن‌ها نشان داد. برادرها خندیدند و گفتند: تو نسبت به ما خشمگین شده‌ای و می‌خواهی از ما انتقام بگیری.
پسر احمق حتی شب‌های دیگر هم سر قبر پدرش می‌رفت، ولی دو برادر دیگر حتی روزهای یکشنبه هم از رفتن به گورستان خودداری می‌کردند؛ چون گذراندن روز تعطیل باز زنده‌ها خوش‌تر و نیکوتر بود.
یک روز برادر بزرگ‌تر از بازار به منزل برگشت و به برادر وسطی گفت که از قرار معلوم دختر سلطان را دزدیده و به کوه شیشه‌ای برده‌اند؛ و حاکم اعلان کرده است که هر کس دخترش را پیدا کند حاضر است تمام دارایی خودش را به او بدهد و دختر را هم به عقد وی دربیاورد.
برادرهای بزرگ‌تر درصدد برآمدند که بخت و اقبال خود را بیازمایند. برادر کوچک‌تر هم خواست به آن‌ها ملحق شود و از آن‌ها تقاضا کرد او را هم همراه خود ببرند؛ ولی آن‌ها فقط خندیدند و گفتند:
- تو بهتر است توی خانه بنشینی.
صبح روز سوم برادرها برای پیدا کردن دختر سلطان، که در روی کوه شیشه‌ای بود، به راه افتادند. پسر احمق در منزل ماند تا خوک‌ها را خوراک بدهد. وقتی که خوک‌ها را خوراک داد. و کارهای خانه تمام شد به فکر افتاد که بخت خودش را آزمایش کند. در این ضمن به خاطرش رسید که پدر چوب سفیدی به او داده است. چوب را برداشت و سه بار به بلوطی که در کنار منزل روییده بود زد. ناگهان یک اسب سیمین که در روی زین آن جامه‌ی سیمینی بود در جلو چشمش نمایان شد. احمق لباس را پوشید و پرید روی زین اسب. او سوار بر اسب شد و به طرف کوه شیشه‌ای تاخت. در آن جا برادر بزرگش را دید که سوار بر اسب سیاهی است و سعی دارد که از کوه شیشه‌ای بالا برود. برادر بزرگ‌تر خیلی سعی کرد ولی کاری از پیش نبرد. سپس برادر وسطی سوار بر اسب بلوطی رنگ خودشان خواست که بتاخت از کوه شیشه‌ای بالا برود، ولی او هم موفق نگردید. در این موقع سواری که بر اسب سیمین سوار بود نزدیک کوه شد و از برادرها بالاتر رفت، ولی به قله‌ی کوه نرسید. بدون معطلی برگشت و به تاخت از آن‌جا دور شد و به طرف منزل رفت. وقتی که در خانه از اسب پیاده شد در یک لحظه اسب و لباس سیمین از نظر ناپدید شد.
برادران بزرگتر هم به منزل برگشتند. احمق از آن‌ها پرسید:
- چطور به کوه شیشه‌ای رسیدید؟
آن‌ها با خشم و غضب در جواب او گفتند:
- چطور ما می‌توانیم بالای این کوه برویم، در حالی که هیچ کس این کار را نمی‌تواند بکند. این کوه بلند است و دامنه‌ی آن صاف و صیقلی است. حتی سوار سیمین پوش هم فقط تا وسط کوه بالا رفت.
صبح روز بعد دوباره برادران خواستند که بخت خود را بیازمایند. احمق هم خواست با آن‌ها برود، ولی آن‌ها فقط وی را مسخره کردند و گفتند:
- تو لازم نیست بیایی. همین جا توی خانه بنشین.
احمق در منزل ماند و کارهای منزل را رو به راه کرد و سپس با چوب سفید سه بار به درخت بلوط زد. این دفعه اسب زرینی با زین زرین و لباس زرین در جلو او نمایان گردید. احمق فوراً لباس زرین را پوشید و سوار بر اسب زرین گردید.
برادرها دوباره موفق نشدند. احمق سوار بر اسب زرین تا نزدیکی قله کوه رسید، ولی نتوانست به قله برسد.
وقتی که برادرها برگشتند احمق دوباره از آن‌ها پرسش‌هایی کرد. آن‌ها غضبناک‌تر از قبل به او گفتند:
- چطور ما می‌توانیم به قله برسیم، در حالی که هیچ کس قادر نیست. سوار اسب زرین هم نتوانست به قله برسد.
صبح روز سوم دوباره برادرها به کوه شیشه‌ای رفتند. احمق تمام کارهای خانه را رو به راه کرد. بعد با چوب سفید خود سه بار به درخت بلوط زد. اسب الماس نشانی با زین الماس نشان و لباس الماس نشان نمایان گردید. احمق فوراً لباس الماس نشان را پوشید و سوار بر اسب شد و بتاخت رفت.
دوباره دید که برادرانش بیهوده درصددند که خودشان را به قله برسانند. او همین که به اسب هی زد فوراً اسب او را به قله‌ی کوه رسانید.
از بالای کوه او همراه شاهزاده خانم پایین آمد و برادرانش که او را نشناختند برای وی کف زدند و هورا کشیدند.
احمق شاهزاده خانم را به قصر سلطان برد و دختر حلقه‌ی انگشترش را به عنوان یادگار به او هدیه کرد.
احمق چون به منزل رسید و از اسب پایین آمد اسب و لباس الماس نشان در یک چشم به هم زدن ناپدید شد. احمق آن دستش را که در آن انگشتر الماس بود بست؛ مثل این که انگشتش بریده باشد و دوباره به کارهای خانه مشغول شد.
برادران بزرگ‌تر به منزل برگشتند و حکایت کردند که چطور یک سوار با لباسی الماس نشان شاهزاده خانم را از بالای کوه شیشه‌ای از اسیری نجات داد؛ همه می‌گویند دخترک انگشتر خودش را به عنوان یادگار به او هدیه کرده، ولی سوار بتاخت ناپدید شده و کسی او را نشناخته است. احمق صحبت‌های برادرانش را گوش داد و خندید.
چندی بعد جارچیان روز نامزدی دختر سلطان را اعلان کردند. طولی نکشید که آن روز فرا رسید، ولی از نامزد دختر خبری نبود. سلطان سوارانی فرستاد که نامزد را پیدا کنند و آن قدر به جست و جو پردازند تا او را بیابند.
سواران سلطان به منزل سه برادر رسیدند و چون به دستهای برادران بزرگ‌تر نگاه کردند اثری از آنچه در جست و جویش بودند نیافتند. آن‌گاه پرسیدند:
- پس برادر سوم شما کجاست؟
برادرها گفتند:
- او عقل درستی ندارد. اصلاً به حساب نمی‌آید.
با وجود این سواران سلطان خواستند او را ببینند.
وقتی که برادر کوچک‌تر آمد، پارچه‌ای به انگشتش بسته بود. سواران به او گفتند که بدون تأخیر دستش را باز کند. وقتی که احمق دستش را باز کرد همه از تعجب دهانشان باز ماند. در انگشت او انگشتر شاهزاده خانم می‌درخشید. احمق با سواران سلطان به راه افتاد.
حالا با چه لباسی و سوار بر چه اسبی می‌توانست در حضور سلطان و دخترش حاضر شود؟ او اجازه خواست که برود با اسب لاغر و مردنی خودش وداع کند. سواران گفتند «چه مانعی دارد، برو و داع کن.» پسرک رفت و سه بار با چوب سفید به درخت بلوط زد. فوراً اسب الماس نشان با لباس الماس نشان نمایان شد. لباس‌ها را پوشید و همین که پایش را توی رکاب گذاشت ناگهان سواران سلطان با برادرانش دم در آمدند. وقتی که او را سوار بر اسب الماس نشان دیدند از فرط تعجب در جای خودشان خشکشان زد و آن وقت باور کردند که او همان کسی است که شاهزاده خانم را از بالای کوه شیشه‌ای نجات داده است.
سوار با لباس الماس نشان به قصر سلطان آمد و در آن جا با شادی از او استقبال شد. چیزی نگذشت که جشن عروسی او با شاهزاده خانم برگزار شد و زندگانی بسیار خوشی را آغاز نمودند. البته او می‌توانست در مقابل بدی‌های برادرانش به آن‌ها بدی کند، ولی از آن جایی که مرد خوبی بود بدی را فراموش کرد و هرگز درصدد انتقام برنیامد.
شاهزاده خانم و شوهرش در نهایت خوشی و شادمانی با یکدیگر زیستند. عده‌ای می‌گویند آن‌ها هنوز هم زنده هستند، ولی قصر آن‌ها در پشت کوه شیشه‌ای است و هیچ کس نمی‌تواند از آن کوه بگذرد. اگر کسی بتواند عبور کند و خودش را به قصر آن‌ها برساند خواهد دید که زندگانی در آن‌جا بهشتی است، یعنی چنان خوش است که در این قصه ما نمی‌توانیم آن را توصیف کنیم.
منبع مقاله :
نی‌ یدره، یان؛ (1382)، داستان‌های لتونی؛ ترجمه‌ی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.