داستانی از لتونی

داستان بزغاله و خرگوش

داستانی زیبا به قلم یان نی یدره برای کودک و نوجوان با راسخون همراه باشید:
يکشنبه، 22 اسفند 1400
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستان بزغاله و خرگوش
در زمان قدیم پیرمرد و پیرزنی با هم زندگی می‌کردند و بزغاله‌ای داشتند، روزی صاحبان بزغاله دلشان گوشت بزغاله خواست و تصمیم گرفتند که آن حیوان را سر ببرند. همین کار را کردند. وقتی نوبت پوست کندن بزغاله رسید خسته شدند و روی زمین نشستند که استراحت کنند. پیرمرد شروع کرد به چپق کشیدن.

موقعی که پیرمرد دود از بینی‌اش بیرون می‌داد و پیرزن استراحت می‌کرد یکمرتبه معجزه‌ای روی داد، بزغاله زنده شد و از دست آن‌ها فرار کرد. رفت توی جنگل و خودش را به لانه‌ی خرگوشی رسانید. خرگوش در منزل نبود. بزغاله رفت توی لانه‌ی خرگوش دراز کشید.

خرگوش وقتی که به منزل آمد و بزغاله را توی لانه‌اش دید دادش درآمد:
«تو از کجا آمده‌ای؟ هر چه زودتر از لانه‌ی من برو بیرون و بگذار من وارد شوم.»

بزغاله از سر و صدای خرگوش نترسید و گفت:
«تو ‌ای خرگوش، مزاحم من نشو، شاخ‌های من تیز است و اگر به تو شاخ بزنم حتماً می‌میری»

خرگوش وقتی که دید نمی‌تواند بزغاله را بیرون کند راه خود را گرفت و رفت. بتاخت می‌رفت و گریه می‌کرد.

روباهی او را دید و پرسید:
«چرا گریه می‌کنی؟»

خوگوش گفت:
«چه طور، آقا روباه، گریه نکنم؟ بزغاله‌ای وارد خانه من شده و دیگر مرا به خانه‌ی خودم راه نمی‌دهد.»

روباه گفت:
«گریه نکن. بیا با هم برویم تا من او را بیرون کنم.»

هر دو برگشتند. روباه فریاد زد:
«بزغاله جان، لطفاً یک دقیقه بیا بیرون. می‌خواهم با تو درباره‌ی کلم صحبت کنم.»

بزغاله گفت:
«مزاحم من نشو. شاخ‌های من تیز است و اگر به تو شاخ بزنم می‌میری.»

خرگوش و روباه دست از پا درازتر برگشتند. دوان دوان در جنگل می‌رفتند و گریه می‌کردند.

گرگی آن‌ها را دید و گفت:
«چرا گریه می‌کنید؟»

- «چه طور گریه نکنیم؟ بزغاله‌ای به لانه‌ی خرگوش رفته و خود او را به آن جا راه نمی‌دهد.»

- «گریه نکنید. بیایید با هم برویم. من او را از آن جا بیرون می‌کنم.»

سه تایی به خانه‌ی خرگوش آمدند. گرگ فریاد زد:
- «بزغاله، با زبان خوش از توی لانه بیرون بیا.»

بزغاله جواب داد:
- «تو گرگ، مزاحم من نشو. شاخ‌های من تیز است اگر به تو شاخ بزنم حتماً می‌میری.»

چاره‌ای نداشتند. هر سه در جنگل به راه افتادند. می‌رفتند و گریه و زاری می‌کردند.

خرسی آن‌ها را دید و گفت:
- «چرا این قدر گریه می‌کنید؟»

- «چه طور گریه نکنیم؟ بزغاله‌ای وارد لانه‌ی خرگوش شده و دیگر اجازه نمی‌دهد خرگوش به خانه‌اش برود.»

- «گریه نکنید. بیایید با هم برویم تا او را پاره پاره کنیم. »

هر چهار تا به خانه‌ی خرگوش آمدند. خرس فریاد زد:
-‌ «ای ریش خاکستری، چرا خرگوش را به خانه‌اش راه نمی‌دهی؟ الان تو را ادب می‌کنم.»

بزغاله‌ای از خرس هم نترسید و گفت:
-« ‌ای خرس، مزاحم من نشو. شاخ‌های من تیز است و اگر به تو شاخ بزنم حتماً می‌میری.»

این دفعه هر چهار تا راه افتادند. می‌رفتند و گریه می‌کردند. زنبور عسلی آن‌ها را دید و گفت:
- «چرا همه‌ی شما گریه می‌کنید؟»

خرگوش دوباره شکایت کرد و گفت:
-« چگونه گریه نکنیم؟ بزغاله‌ای خانه‌ی مرا اشغال کرده است و هیچ کس نمی‌تواند او را بیرون کند.»

- «شما به طرف خانه‌ی خرگوش بروید. من هم پروازکنان می‌آیم. شاید بتوانم درد و رنج خرگوش را چاره کنم.»

هر چهار تا به خانه خرگوش بازآمدند. زنبول عسل وزوزکنان جلو رفت و گفت:
- «بزغاله، از توی خانه‌ی خرگوش بیرون بیا.»

- ‌«ای زنبور، پیش من نیا. شاخ‌های من تیز است و اگر به تو شاخ بزنم حتماً می‌میری.»

زنبور کمی پرواز کرد. بعد وارد خانه‌ی خرگوش شد و پهلوی بزغاله را گزید.

بزغاله فریاد کنان از خانه‌ی خرگوش بیرون جست و چنان فرار کرد که دیگر کسی او را ندید.
 

منبع مقاله :

نی‌ یدره، یان؛ (1382)، داستان‌های لتونی؛ ترجمه‌ی روحی ارباب؛ تهران: شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط