اگر از من بخواهند که میان تمام مردانی که شناختهام انتخاب کنم، به نظرم سه تن از دیگران برجستهترند: اولی هومر است... دومی اسکندر کبیر است. (2) زیرا که هر کس جوانی و سنی را که او دستاوردهای خود را آغاز کرد در نظر بگیرد: وسایل اندکی که او نقشهی افتخارآمیز خود را با آنها تحقق بخشید؛ اقتداری که با وجود کمی سن در میان فرماندهان بزرگ و آزمودهی جهانِ پیش از خود نصیبش شد؛ یاری شگفتانگیز سرنوشت به او که باعث پیشرفت کارهای مخاطرهآمیزش گشت... این عظمت که در سی سالگی سراسر ربع مسکون را پیروزمندانه زیر پا گذاشت و در یک نیمه عمر به کرانهی کوشش سرشت بشری دست یافت... آن همه فضایل عالی که در خود داشت از دادگری، میانهروی، آزادگی و پایبندی به عهد و عشق به دوستان و اطرافیان خود و گذشت و مردانگی نسبت به مغلوب شدگان؛ زیرا که به راستی نمیتوان هیچ یک از رفتارهای او را نکوهش کرد، آری هیچ یک از اعمال کم نظیر ویژه و فوقالعادهی او را نمیتوان سرزنش کرد. زیرا که انجام چنین کارهای بزرگی با قواعد دادگری امکانپذیر نیست. چنین مردان بزرگی را باید به صورت کلی و از طریق هدف بزرگی که در اعمال خود دنبال میکردهاند مورد قضاوت قرار داد. ویران کردن شهر تِب، کشتن مناندر (3) و پزشک هفایستیون؛ کشتن آن همه اسیر ایرانی با یک فرمان؛ کشتن شمار زیادی از هندیان؛ قتل عام مردم کوس (4) و حتی کودکان خردسال لکههایی هستند که به دشواری میتوان نادیده گرفت و بخشید. در کشتن کلوتوس (5) میزان مجازات بسیار فراتر از میزان گناه بود... این که کمی لافزن و در شنیدن بدگوییها از خود کمی ناشکیبا بود... به گمان من همهی اینها را میتوان به کمی سن و بلندی عجیب بخت او بخشید. هر کس آن همه فضایل نظامی، چابکی، مدیریت، شکیبایی، انضباط، ظرافت، عظمت روحی، عزم راسخ و نیکبختی او را در نظر بگیرد، محاسنی که فرد نیرومندی چون هانیبال (6) فاقد آنها بود، تصدیق خواهد کرد که او برترین انسان بود: زیباییهای کمیاب و صفات شخصی در حد معجزه، آن رخسار و آن حالت قابل تقدیس در زیر چهرهای چنان جوان و گلرنگ و درخشان...، دانش و استعداد استثنایی او، مدت و عظمت افتخار او که چنان ناب و پاکیزه و عاری از لکه و رشک بود. (7)
مونتنی تنها کسی نیست که از فردی که پارهای از جنایاتش را نام برده است بدینگونه سخن میگوید. وقتی که یکی از بهترین مورخان امروزیِ تاریخ یونان هنوز مینویسد: «این او (اسکندر)ست که جهان باستان را برای یونانی مآب شدن تکان داد، و از همین رو شخصیت شگفتانگیزش تا زمان پیروزی رومیان بر تکامل بشریت فرمان راند. از عصر پریکلس سخن میگویند، اما هرگز از عصر اسکندر سخن نگفتهاند. به راستی هیچ چیز آسانتر از محدود کردن پریکلس در زمان و مکان نیست، ولی این کار در مورد اسکندر ناممکن است: از هنگامی که او پدیدار شد، تاریخ یونان برای همیشه با تاریخ جهان درهم آمیخت.» (8) معلوم میشود که همانقدر مجذوب تصویر سنتی پسر فیلیپ شده که پیش از او مونتنی شده بود و کتاب حیات مردان نامی پلوتارک را پیوسته زیر بالش خود داشت و جادوی تصویری شده بود که این کتاب از اسکندر ساخته بود.
اما آن اسکندری که بر داریوش سوم پیروز شد دارای چهرهی دیگری هم هست که جاذبهی بسیار کمتری دارد و این چهره تنها هنگامی دیده میشود که از آسیا به آن نگاه کنند، یعنی از سرزمینی که از آغاز تا انجام پادشاهی اسکندر شاهد و صحنهی نزدیک همهی محاسن و معایب او بود. (9) و با مشاهدهی این چهره بیهیچ مبالغه میتوان گفت که اگر هر انسان دیگری مرتکب یکی از جنایاتی میشد که سراسر زندگی اسکندر انباشته از آنهاست و مورخان او از آنها یاد میکنند، آن فرد سزاوار چوبهی دار و لعنت قرون بود. در قطعهی زیر که صدای ایران ساسانی از آن به گوش میرسد، همان ساسانیانی که وارثان ایران هخامنشی ویران شده به دست اسکندر بودند، صحبت دربارهی همین اسکندر است:
حکایت میکنند که در روزگار پیشین زرتشت مقدس آیینی را که از اورمزد [اهورامزدا] به او رسیده بود در جهان پراکند. مدت سیصد سال این آیین پاک ماند و مردم ایمان خود را حفظ کردند. سپس اهریمن ملعون برای از میان بردن ایمان و احترام مردم به کیش خود، اسکندر گجستهی [ملعون] یونانی را برانگیخت... تا به کشور ایران بیاید و به ستمگری و جنگ و غارت بپردازد. او آمد و فرمانداران استانها و شهرستانهای ایران را کشت. درگاه شاهان یعنی پایتخت را ویران و غارت کرد. قانون و آیین زرتشت با حروف زرین بر پوستهای گاو نوشته شده بود و در «دژ نپشتک» پایتخت نگهداری میشد. ولی اهریمن شریر اسکندر بدکار را برانگیخت و او کتابهای آیین ما را بسوخت. فرزانگان [حکیمان] و موبدان و دانشمندان ایران زمین را بکشت. تخم کینه و نفاق را در میان بزرگان پراکند، تا آن که خود نابود شد و به دوزخ رفت.
هنگامی که مردم ایران دیگر نه شاهی داشتند و نه شهربی [استانداری]، نه بزرگی و نه مرد آییندانی، پریشانی و اختلاف باعث پراکندگی ایشان شد و ایمان را از دست دادند... (10)
گمان نکنید که رسالهی ارداویرافنامه مبالغه کرده است. در حالی که اخلاف فراموشکار اسکندر جنایات او را همچون نمونههایی از نیرو و توان و پرکاری او تلقی کردهاند، این رساله فقط خلاصهای از آن چه را که در هر کتاب قدیمی وجود دارد ذکر کرده است، گرچه آن کتابها این جنایات را غالباً در زیر کوهی از گلهای ستایش پنهان کردهاند. زیرا که با کمال تأسف باید گفت که مونتنی تنها کسی نیست که آدمکشیهای دسته جمعی و جنایات اسکندر و «لکههایی را که به سختی میتوان از آنها چشم پوشید» به جوانی اسکندر و «هدف بلند» کارهای او بخشیده است. مورخان واقعبینتر نیز در برابر فریبندگی و «جاذبهی بیپایان» این بچهی تباه تاریخ - و به قول بوسوئه «این نابغهی نافذ و بلندپایه» - نتوانستهاند مقاومت کنند و تقریباً تمام جنایات وی را بر او میبخشند، به بهانهی این که جوان و زیبا و بزرگ بوده؛ و نیز به علت این که، به گفتهی بارِس (11) او را «مظهر همهی حسرتها و هوسهایی میدانند که از جوانی و نبوغ برمیخیزد.»
از این که پلوتارک در همهی اعمال پسر فیلیپ «ترکیبی از تمام فضایل» (12) دیده است میگذریم. و از این که قرون وسطای اروپا اسکندر را یکی از نُه قهرمان نامدار جهان و چونان نمونهی برجستهی مردی و مردانگی میپندارد نیز میگذریم. اما شیفتگی حقیقی مونتنی نسبت به اسکندر را چگونه توضیح دهیم، و بعضی از قسمتهای کتاب یونان و یونانیسازی جهان باستان (13) را چگونه توجیه کنیم که در آن روبر کوئن (14)، تقریباً با همان شور و حرارت پلوتارک و مونتنی مینویسد:
اسکندر تلاشی را که با مرگ پدرش نیمه تمام مانده بود بیدرنگ از سرگرفت. او به این بسنده نکرد که مصر و تقریباً تمام آسیا (!) را ضمیمهی یونان کند، بلکه نیروی شگفتانگیز کشورگشایی و درخشندگی خود را در آسیا نشان داد...
اما زمان نه تنها به کار بلکه به کارگردان نیز مهلت نداد، و آن موجود فانی که معاصرانش عادت کرده بودند که او را جاودانی پندارند درگذشت. من در گزینش میان نظر سنه کا (15) که کارهای بزرگ اسکندر را تجلی یک «دیوانگی خوشیُمن» نامیده و نظر پلوتارک که به کارهای او همچون نمونههای نیرو و توان و «فضیلت» ناب مینگریسته، بیتردید میگویم که زندگینامهنویس پرشور هزاربار از فیلسوف خشک به حقیقت نزدیکتر است. البته نمیتوان منکر شد که در زندگی کوتاه ولی پربار آن مرد مقدونی لحظههایی بوده که بهتر میبود وجود نمیداشت، و این نظر را همهی مورخانی که شرح کارهای او را روز به روز نوشتهاند، از جمله آریین هوادار رسمی او، ابراز کردهاند. ولی آیا کسی میتوان بدون تناقضگویی منکر آن شود که از زمان فرمانروایی او دورهی نوینی در تاریخ جهان آغاز شده است؟ (16)
ولی راست آن است که حق با سنهکاست. زندگی و کارهای اسکندر را از نزدیک مطالعه کنید، همراه پسر فیلیپ از شهر تِب تا ساحل رودگرانیکوس، از آن جا تا دهانهی رود سند، و از سند تا بابل پیش بروید؛ او را در حادثهی غمانگیز تِب، و در محاصرهی شهر صور (17) و در مقابل شهر غزه (18) بنگرید؛ نمایش مضحک واحهی آمون (19)، آتش زدن شوش، اعدام فیلوتاس (20)، قتل پارمه نیون (21)، کشتن کلئیتوس (22)، و باقی کارهای او را به یاد آورید (زیرا که فهرست آنها زیاده از حد دراز است)، و آنگاه خواهید دید که سنهکا تا چه اندازه حق داشته است. روبرکوئن میگوید: «در زندگی کوتاه ولی پربار آن مقدونی لحظههایی بوده که بهتر میبود وجود نمیداشت...» لحظهها؟ بهتر است بگوییم سالها. سالهایی آکنده از آدمکُشی، از کشتار دسته جمعی و غارت. به یاد آورید که چگونه تِب را با خاک یکسان کرد، مردان را کشت و زنان و کودکانشان را به بردگی فروخت (23)؛ تمام کسانی را به خاطر آورید که از رود گرانیکوس تا بیابان گدروسیا (24) و از آن جا تا رود فرات متحمل هزار بدبختی شدند و در زیر شکنجههای هولناک جان دادند (25) تا آتش خشم قدرت پسر فیلیپ را فرونشانند، تا اسکندر بتواند با توبرههایی پر از غنایم داریوش خود را به بابل برساند و با خالی کردن جام هراکلس (26) جان بسپارد.
روبرکوئنی که مینویسد زمان نه تنها به کار بلکه به کارگردان نیز مهلت نداد، فراموش میکند که اگر زمان برای اسکندر کافی نبود از آن رو بود که پس از بازگشت به شوش و بابل او فقط یک اندیشه داشت و آن این بود که از آشیل و باکوس (27) تقلید کند. دیودورس سیسیلی در این باره گواهی تمام زندگینامهنویسان اسکندر را چنین خلاصه میکند: «شاه (اسکندر) پس از مراسم تدفین هفایستیون، خود را یکسره تسلیم تنبلی کرد و زندگی را در جشنهای و بزمها میگذرانید.» (28) وانگهی بزمها و بادهگساریهای افراطی او خیلی زودتر از اینها در تخت جمشید و در شب پیش از آتش زدن پایتخت در سال 330 آغاز شده بودند. اما پس از بازگشت از هند و برگزاری جشنهای زفاف شوش در سال 325 صورت دائمی و مزمن پیدا کردند. در میان بزمهای دائمی در اکباتان بود که هفایستیون سردار سوگلی اسکندر «بر اثر پرخوری و افراط در میگساری بیمار شد و مرد» (29)، و خود اسکندر نیز جام در دست پخشِ زمین شد. (30)
اسکندر بر سر میز غذا با دستان خودش دوست و میزبانش کلئیتوس را کشت - و این نه اولین جنایت او بود نه آخرین و نه حتی زشتترین - و آنگاه مورخ نامداری چون ژرژ راده (31) چنین کار زشتی را «خطای دیونوسوسی» (32) مینامد. و هنگامی که نه شراب و نه جوانی قهرمان دیگر نمیتوانند جنایاتش را توجیه کنند به این متوسل میشوند که بگویند چون «شهریار آسیا» شده بود "اخلاق آسیایی" پیدا کرده بود و گناه جنایات اسکندر را به گردن قربانیان او بیندازند.
اما به راستی این آسیا نبوده که اسکندر را از راه به در کرد. تکبر فراوان و احساس تحقیر او نسبت به آدمها و عشق شدیدش به خوشگذرانی و شهوات، از نژادش، از تولدش، و از مادر و پدرش به او به ارث رسیده بود. و تاریخ حداقل دربارهی این دو نفر اشتباه نکرده است.
مادرش، اولمپیاس (33)، زنی سنگدل و تندخو و کینهجو و متکبّر و حسود بود، که از جادوگری به آیینهای باکوسی (بادهپرستی) روی آورد (34)، و در بسیاری از آدمکشیها دستش آلوده شد و نام خود را ننگین ساخت. (35)
پدرش، فیلیپ: «عاشق زنها و شراب و انواع خوشگذرانیها بود... و از هیچ حیلهگری و بیوجدانی ابایی نداشت. از نظر او هدف وسیله را توجیه میکرد؛ او پستی و خیانت را نیک میشمرد.» (36)
آسیا و ایران حتی اگر مکتب رذالت هم میبودند باز چیزی نداشتند که به پسر چنین پدر و مادری بیاموزند. زندگانی اسکندر دلیل این مدعاست. او به محض آن که شاه شد همهی کسانی را که ممکن بود مزاحم او شوند کشت. (37) شهر تِب که یکی از مادر شهرهای یونان بود سر به طغیان برداشت و او با همان وحشیگری که مادرش هووی خود کلئوپاترا (38) را نابود کرده بود، این شهر را با خاک یکسان کرد. من در این جا ماجرای این "شاهکار" اسکندر را چنان که از گواهیهای همسان سه تن از مورخان قدیم یونان بر میآید و بهترین منبع اطلاع در این باره هستند گزارش میکنم تا از چگونگی رفتار او در تِب، در پای کوه هلیکون و در دو قدمی آتن، بتوان حدس زد که «زندگی افتخارآمیز» او به بهای چه اشکها و رنجها و ویرانیها برای بقیهی کسانی تمام شده که ناچار از اطاعت او شدهاند کسانی که نه به زبان یونانی سخن میگفتند و نه هومر و پینداروس را میشناختند.
وقتی که خبر دروغ مرگ اسکندر به تِب رسید، مردم آن جا در برابر استبداد و باجخواهیهای پادگانهای مقدونی سر به شورش برداشتند، و خبر این شورش دوم هنگامی به اسکندر رسید که در ایلیریا (39) به سر میبرد. (40) اسکندر خشمگین به مقدونیه بازگشت و با سی هزار پیاده و حدود سه هزار سوار به سوی تِب حرکت کرد و بیخبر به آن جا رسید. وارث فیلیپ گمان کرده بود که قدرتنمایی و رسیدن ناگهانی وی باعث خواهد شد که تباییها از در فرمانبرداری درآیند. ولی چون به قول دیودورس سیسیلی «مشاهده کرد که مردم آن جا قدر نرمخویی او را نمیدانند و این نرمی را نشان ضعف او میشمارند، تصمیم گرفت که شهر را با خاک یکسان کند تا برای شهرهای دیگری که قصد شورش علیه او را دارند درس عبرتی شود...؛ اما مردم تِب که از لحاظ مصمم بودن از دشمن خود چیزی کم نداشتند، قاصدی به اطراف فرستادند و دیگران را به اتحاد با خود فراخواندند تا به یاری شاه بزرگ آزادی را به یونانیان بازگردانند و فرمانروایی جبّارانهی اسکندر را سرنگون کنند. (41)
اسکندر که از این گستاخی زخم دیده و سخت خشمگین شده بود، تصمیم گرفت که از این اهانت مردم تِب انتقام سختی بگیرد. با این حالت روحی زخم خورده تا حد درّندهخویی بود که او دستگاههای محاصرهی خود را به دیوارهای شهر نزدیک کرد... «مقدونیان از لحاظ برتری عددی و انبوه گروههای فالانژ نیزهدار خود میتوانستند دست به حملهای بزنند که مقاومت در برابر آن دشوار باشد؛ اما تباییها نیز به نوبهی خود نیروی جسمانی بیشتری داشتند... اسکندر با مشاهدهی مقاومت شدید تباییها که از جان گذشته در راه آزادی خود میجنگیدند، ناچار هنگ ذخیرهی خود را نیز وارد کارزار کرد. این سپاهیان تازه نفس وحشیانه بر سر مردم تِب که از طولانی شدن نبرد خسته بودند ریختند و در اولین حمله شماری انبوه از آنان را کشتند... همین که شهر با نبردهای سخت تصرف شد وحشیگریهای گوناگونی در میان باروها انجام گرفت. مقدونیان با اهالی شهر با چنان درندهخویی رفتار کردند که با هیچ آیین جنگی سازگار نبود و هر کس را که تصادفاً در سر راه ایشان قرار میگرفت از دم شمشیر میگذرانیدند. تباییها نیز که به نوبهی خود سرشار از احساسات آزادیخواهی بودند، بیآنکه به فکر حفظ جان خود باشند، پشت به پشت یکدیگر با دشمن پیکار میکردند... اما دشمن در برابر چنین روح قهرمانی هیچگونه ترحمی از خود نشان نداد؛ و گذشت یک روز طولانی قتل عام برای فرونشاندن آتش انتقام سبعانهی آن کافی نبود. تمام شهر در معرض بزرگترین تجاوزها و قساوتها قرار گرفت؛ کودکان و دختران جوان را که بیهوده با زاری مادران خود را صدا میکردند از آغوش مادران بیرون کشیدند و به آنان ستم و تجاوز کردند. کوتاه سخن، همهی خانوادهها را از خانههایشان بیرون کشیدند و تمام مردم شهر را به بردگی گرفتند... هرگز در هیچ شهری تا این اندازه سبعیت و بیرحمی دیده نشده بود: یونانیان با بیرحمی به دست یونانیان قتل عام شدند، خویشاوندان و متحدان کسانی را سر بریدند و کشتند که همگی از یک اصل مشترک بودند و همسانی زبانی نتوانست بازوی قاتل را از کار بیندازد... بیش از شش هزار تبایی به خاک و خون درغلتیدند؛ و بیش از سی هزار نفر اسیر شدند... آنگاه اسکندر شورایی تشکیل داد و شورا فرمانی صادر کرد که شهر با خاک یکسان شود، اسیران فروخته شوند، فراریان در هر جای یونان دستگیر شوند هیچ یونانی حق نداشته باشد که زیر بام خانهی خود کسی از اهل تِب را بپذیرد. اسکندر با مجوز این فرمان شهر را با خاک یکسان کرد و با این عمل هولناک در میان همهی اقوام یونانی که هوای پایداری در برابر قدرت او سر داشتند تخم هراس پراکند. او اسیران را فروخت و از این مزایده 440 تالان به چنگ آورد.» (42)
علاقه به نوحهسرایی نبود که مرا وادار کرد تا این قطعهی طولانی را نقل کنم، بلکه از آن رو بود که مورخان خسته شدهاند بس که این پرسش را مطرح کردهاند که آیا اسکندر به راستی میخواسته و اجازه داده که تخت جمشید را آتش بزنند یا نه؟ و به نظر من کسی که «با انهدام تِب یونان را به وحشت افکند» (43) و بهانهاش این بود که صد و پنجاه سال پیش ساکنان این شهر با خشایارشا متحد شده بودند و در کنار او برای انقیاد یونان جنگیدهاند، چنین کسی بیگمان میتوانسته است کاخی را که شاهد و یادگار بزرگیها و عظمت و اقتدار همان خشایارشا بوده به آتش بکشد. و میتوان باور کرد که اگر آتِن دموستن که از دور طغیان تِب را ستوده بود (44) توانست تقریباً به گونهای معجزهآسا از سرنوشتی همانند تِب در امان بماند، به آن دلیل نبود که پسر فیلیپ، چنان که گاه ادعا میشود «از دست زدن به عمل وحشیانهتری نسبت به شهری که استادش ارسطو در آن جا درس داده بود ملاحظه میکرد،» بلکه از آن رو بود که دموستن خطیب با آن قدرت سخنوری خود توانست بموقع از یگانه ابزار و استدلالی که میتوانست فرستادهی اسکندر، دمادس، آن آتنی بیوجدان و پولپرست (45)، را که «همیشه حاضر بود خود را به پول بفروشد» - و پس از خدمت به فیلیپ به خدمت پسرش درآمده بود - "راضی" سازد، استفاده کند. و افزون بر این، چنان که آریین (46) خاطرنشان میسازد، جانشین فیلیپ عجله داشت که هرچه زودتر به آسیا برود، پس از کشتار و ویرانی شهر تِب و با تحقیر آتن - چون که آتن تِب را تشویق کرده و سپس ناچار بود وانمود کند که از این کار اسکندر خوشحال است (47) - روح تمام یونان و شرافت آن را لکهدار کرده بود و دیگر نمیخواست بیش از این یونانیان را تحریک کند.
خوب، این است مردی که در بهار سومین سال یکصد و یازدهمین اولمپیاد، در سال 334 پیش از میلاد، پیش از آن که از کشتی پیاده شود نیزهی خود را به خاک آسیا پرتاب کرد، همان خاکی که بیشتر از فتوحات اسکندر او را اسیر خود ساخت و همان جایی که این مرد یازده سال بعد در 13 ژوئن 323 در آن درگذشت. و اتفاقاً از همین لحظه و با همین عمل است که آن چه به آن یونانی مآب کردن جهان باستان میگویند آغاز میشود.
در این جا پرسشی پیش میآید که اهمیتی تاریخی دارد: اسکندر به شاهنشاهی هخامنشی حمله کرد؟ بسیارند کسانی که اسکندر را «انتقام کشندهی توهینی که به هلاد شده بود» و «ناشر گشادهدست نوع برتری از فرهنگ» و مشتاق پیروز گردانیدن آرمان یونان و فرهنگ هلنی در سرزمین "بربرها" میپندارند. اینان فراموش میکنند که آتنیها و دیگر یونانیان، که از پایان غمانگیز و فاجعهبار کار فیلیپ بسیار خوشحال شده بودند، حاضر نشده بودند سروری بر یونان را به مقدونیان اسکندر واگذارند، و به دلایلی به ریاست اسکندر بر یونان تن دادند که دفاع از هلنیسم واقعی در مقایسه با آن دلایل هیچ اهمیتی نداشت. وانگهی اگر در مجمع نمایندگان شهرهای مختلف یونان که در کورینت تشکیل شد، اسکندر، همانند پدرش در کنگرهی اول کورینت، پیشنهاد کرد که از سراسر یونان سپاهیانی برای لشکرکشی به آسیا بسیج شوند «تا انتقام ستمی را که قبلاً ایرانیان بر یونانیان کرده بودند بگیرند» هدفش کشاندن جنگ به داخل خاک ایران بود نه بردن نعمات تمدن یونانی به ایران. و یونانیان، سازندگان واقعی فرهنگ هلنی، یعنی شهرهای آتن و اسپارت و تِب، چندان آرزومند کینهجویی از ایرانیان نبودند، زیرا که پس از فتح دمشق، دو سال بعد از تشکیل مجمع کورینت، پارمهنیون ناگهان با این واقعیت تلخ روبهرو شد که ضمن تصرف دربار داریوش، سفیران آن سه شهر بزرگ یونانی هم که آمده بودند با شاه بزرگ پیمان ببندند، در شمار اسیران هستند. (48)
و این نخستین بار نبود که یونان در هنگام درماندگی و گرفتاری به ایران روی میآورد. از زمان هیپیاس که از آتن رانده شده بود تا زمان خاریدموس (49) که از خشم اسکندر گریخت، هر بار که یونانی صاحب مقام و بلندپایهای امنیت خویش را در خاک میهن در خطر میدید، راه شوش را در پیش میگرفت، و نیز هربار که یک دولت - شهر یونانی، چه آتن یا اسپارت و چه تِب، از سوی دولت - شهرهای دیگر یونان مورد تهدید قرار میگرفت رو به سوی شوش میآورد که در آن صورت از هیچگونه کمک معنوی و مادی نیز بینصیب نمیماند. از تمیستوکلس در گرماگرم جنگ سالامیس گرفته تا دموستنس در آستانهی جنگ خرونیا (50) - غیر از ایسوکراتس (51) که حوادث نشان دادند که تا چه اندازه اشتباه کرده بود - سازندگان عظمت و پاسداران آزادی یونان، پیوسته ایران و شاه بزرگ آن را نگهبان استقلال یونان میدانستند و هرگز در فکر انتقامجویی از لشکرکشی خشایارشا نبودند. زیرا باور داشتند که زئوس «انتقامجوی اندیشههای پرنخوت» قبلاً با ایجاد فاجعهی سالامیس برای ایرانیان از آنان انتقام گرفت و آنها را کیفر داده است. (52)
افسانهی اسکندر، که از ماجراهای عجیبترین قدّیسان نیز افسانهایتر است، مورخان را نیز گمراه کرده و همه عادت کردهاند که او را سلحشوری بپندارند که برای گرفتن انتقام آتن مقدس که قبلاً مورد توهین "بربرها" قرار گرفته بود، رهسپار ایران شده و در پایان کار خود نیز نعمتهای فرهنگ یونانی و عشق به حکمت و هنر را در آن جا رواج داده است. اما راست آن است که اسکندری که بیش از خشایارشا آتن و سراسر یونان را آزار داد و سرافکنده کرد؛ اسکندری که با رسیدن به پادشاهی در بیست سالگی از یونانیگری و هلنیسم حقیقی چیزی جز سرودهای هومری و افسانههای آشیل و باکوس نمیدانست و نمیخواست جز از آنها تقلید کند (53)؛ اسکندری که حتی پدر خود را انکار کرد و خود را پسر آمون نامید، از آن رو به آسیا رفت که، بنا به گفتهی پدرش، مقدونیه را برای خود کوچک میدانست و در آسیا نیز فقط یک اندیشه در سر داشت و آن شکوه و جلال اسکندر بود. و در این کار البته کاملاً کامیاب شد، زیرا که اگر واقعاً کسی در جهان توانسته باشد پرستش خود را در ردیف پرستش قدسیان قرار دهد، همان پسر اولمپیاس است.
وانگهی، فکر لشکرکشی به آسیا از فیلیپ بود نه از پسرش.
در سال اول پس از نبرد خرونیا (اول سپتامبر 338)، هنگامی که به گفتهی دیودورس «کار از کار گذشته و عمر آزادی آتن به پایان رسیده بود» - و همراه با آن آرمانها و اخلاق و آداب میهن راستین هلنیسم محکوم به نابودی بود - «فیلیپ، مست از فتوحات خود که آتش آن شهرهای بسیار نیرومند یونان را به هراس افکنده بود، آشکارا اعلام کرد که در اندیشهی سروری بر سراسر یونان است، و برای رسیدن به این هدف خیال دارد که به خاطر خیر و صلاح همهی یونانیان به ایران اعلان جنگ دهد و انتقام بیحرمتیهای ایرانیان نسبت به معابد یونان را بکشد.» (54)
پس این فیلیپ بود و نه اسکندر که «راه کشورهای ثروتمند آسیایی را به روی زحمتکشان پابرهنهی یونانی» (55) گشود و نشان داد، و به دو دلیل چنین کرد: «فیلیپ میپنداشت که یک جنگ عمومی، با همهی منافع و افتخاراتش، اتحاد تحمیل شده بر یونانیان در شهر کورینت را مستحکمتر خواهد ساخت. و از مدتها پیش، علیرغم پیمان اتحادی که با ایران بسته بود، در این فکر بود که فتح مجدد شهرهای یونانی آسیای صغیر و غارت سرزمینهای شاه بزرگ تاج افتخار منطقی و ضروری سیاست خارجی او خواهد شد.» (56) فیلیپ پس از نابود کردن آزادی و استقلال و غالباً ثروتهای شهرهای یونانی، و پس از آن که برای همیشه به قدرت آتن و اسپارت و تِب که مدت دو قرن برای دستیابی به سروری بر یونان با یکدیگر جنگیده بودند پایان داد، آنگاه تصمیم گرفت که آنان را به نفع خود و ماجراجوییهایش با هم آشتی دهد، زیرا خوب میدانست که اگر یونان واقعی، به میل یا به اجبار در پس مقدونیه کشانده نشود، در آن صورت علیه او به ایران خواهد پیوست.
وقتی که یکی از مورخان امروزی به خود حق میدهد بنویسد: «البته میتوان از پیروزی قدرت بر آزادی متأسف بود؛ در مبارزهی طولانی میان دموستنس و فیلیپ دوم، انسان بیاختیار هوادار مغلوب میشود نه فاتح. ولی آیا میتوانید تصور کنید که اگر آتن و تب بر فیلیپ غلبه میکردند چه وضعی برای جهان پیش میآمد؟ این امر نه تنها سبب ادامهی جنگهای داخلی میشد، بلکه باز تمدنی درخشان به علت عدم تجدید حیات، آرام آرام خاموش میشد... اما برعکس، دو امیر بیباک و گستاخ مسئولیت میراث گذشتهای با شکوه را بر دوش گرفتند و آن را دست نخورده به اقوامی سپردند که آن را بارور ساختند...» (57) این جناب فراموش میکند که از خرونیا در 338 تا مرگ اسکندر در 323، صلح داخلی یونان بیش از پانزده سال دوام نیافت که در این مدت یونانی که زیر ستم آنتی پاتروس (58) قرار داشت، بیآنکه راضی به سلطهی مقدونیه باشد ناچار شد این سلطه را بپذیرد. (59) این نویسنده فراموش میکند که جنگهای جانشینان اسکندر با یکدیگر، که یکی از ننگینترین حوادث تاریخ است، از همان لحظهای آغاز شد که جسد به خاک سپرده نشدهی اسکندر در گرمای بابل شروع به گندیدن کرده بود، و زمانی به پایان رسید که بخشی از سپاه اسکندر بخش دیگر را نابود کرد، و این از دهشتناکترین جنگهای خانگی و نمایشی از همهی رقابتها و دشمنیهای یونانیان در سه قاره و در برابر چشمان حیرتزدهی "بربرها" بود.
این مورخ فراموش میکند که در جایی که به مدت دو قرن جز شوش و اسپارت و آتن قدرتی وجود نداشت، پس از مرگ اسکندر هر سرلشکری برای خود کشوری داشت، و هر سرهنگی امارتی، و هر قدارهکش مقدونی ولایتی. فراموش میکند که اگر پس از مرگ پسر اولمپیاس، آریده (60) پسر نامشروع فیلیپ اسماً وارث متصرفات اسکندر شد و گرچه پردیکاس (61) مقام نایبالسلطنهی کل را پیدا کرد: در نخستین تجزیه و تقسیمبندی، مصر به بطلمیوس (62) تعلق گرفت؛ سوریه به لائومدون (63) رسید؛ ماد به پیْتون (64)؛ پافلاگونیا (65) به ائومن (66)؛ لوقیه (67) به آنتیگون (68)؛ کاریا (69) به کاساندروس (70)؛ لیدی (71) به مِلِئاگر (72)؛ فریگیه (73) به لئوناتوس (74)؛ تراکیه به لوسیماک (75)؛ مقدونیه به آنتی پاتروس؛ یونان خاص به کراتروس (76)؛ بابل به سلوکوس (77)؛ پارس به پئوکستاس (78)؛ باکتریانا (باختر) (79) و سُغد به فیلیپ؛ ایالات قفقاز به اوکسیارت (80)؛ گِدِروسیا به سیبورتیوس (81)؛ آریانا (افغانستان) به استاسائور (82)؛ پارت و هیرکانی (گرگان) (83) به فراتافرن (84) رسید. و این که غیر از همهی اینها، کسانی بودند که چیزی به آنان نرسیده بود و شمشیر به دست سهم خود را میخواستند؛ و نیز کسانی که همه چیز خود را از دست داده بودند و میکوشیدند تا آزادی از دست رفته را بازیابند، و کسانی که به یکدیگر رشک میبردند و بیرحمانه یکدیگر را میکشتند. (85) این مورخ فراموش میکند که حتی هنگامی که پنجاه سال پس از مرگ اسکندر، آن قسمت از جهان که به تصرف او درآمده بود بیش از سه کشور مهم را در برنمیگرفت - یونانِ جانشینان آنتیگون، ایرانِ سلوکیان و مصرِ بطلمیوسیان - این جهان بسیار بیشتر از دورهی قدرت ایران و آزادیهای یونانی دچار تفرقه شده بود.
و اما برای آن که روشن شود که فیلیپ و اسکندر چگونه «میراث گذشتهای باشکوه را بر دوش گرفتند»، باید گام به گام کارهای پسر آمونتاس را ضمن پیشرفت او دنبال کنیم تا ارزش راستین شیوههایی که به کاربرد تا قلمرو مقدونیه را که به عنوان «بردهی ایلیریاییها» تحویل گرفته بود ارباب بیرقیب یونان سازد (86)، و آنگاه به فکر سروری بر شاهنشاهی ایران بیفتد، به خوبی دانسته شود.
فیلیپ به عنوان پسر سوم آمونتاس (87) وارث قانونی سلطنت پدرش نبود. دو برادرش مردند: یکی را کشتند و دیگری در نبردی با ایلیریاییها به قتل رسید؛ فیلیپ از تِب، که در آن جا گروگان بود، گریخت و به میهن خود بازگشت، برادزادهی خود را از سلطنت برکنار کرد و خود در 359 ق.م. پادشاه شد. (88) به محض آن که صاحب تاج و تخت پدر شد، سپاه را تجدید سازمان کرد، گروههای فالانژ یا حملهی مشهور مقدونی را بنیان نهاد، و با «وعدهها و سخنرانیهای فراوان و فریبنده» توانست با دشمنان خود پیمان صلح ببندد. اما تقریباً بلافاصله آگیس (89) پادشاه پئونیها درگذشت، و فیلیپ که قبلاً قضاوت پئونی (90) را «با بخششهایش فاسد کرده بود» از فرصت استفاده کرد و به کشورشان حمله برد و آن جا را متصرف شد. این پیروزی که باعث شد که ایلیریاییها از یاری پئونیها محروم شوند، فیلیپ را تشویق کرد که به ایشان نیز حمله کند و برایشان پیروز شود. سپس پوتیدایا (91) را اشغال کرد و اهالی آن جا را به بردگی گرفت و آنگاه شهر را با خاک یکسان نمود. چون برای خرید نیروی کار و وجدان مردم نیاز به پول داشت با شتاب به بهرهبرداری از معادن طلای کرنیدس (92) پرداخت و چندان طلا به دست آورد که توانست با آنها سکههای فیلیپی مشهور خود را ضرب کند و با این سکهها «به اجیر کردن سربازان بیگانه بپردازد و بسیاری از یونانیان را به فساد و خیانت نسبت به میهن خود بکشاند.» (دیودوروس). پس از آن متونیا (93) را گرفت و آن جا را «سراپا» ویران کرد؛ اهالی فوکیدیا (94) را با جنگ مقدس شکست داد؛ رئیس آنها اونومارخوس (95) را به چهار میخ کشید و در سال 353 بیش از سه هزار زندانی این شهر را به دریا ریخت - «شکنجهی توهین کنندگان به مقدسات» (دیودورس). پنج سال بعد، در سال اول اولمپیاد صد و هشتم، فیلیپ «با حیله و بدون هیچ زحمتی» دو شهر در تنگهی هلسپونت [داردانل] را تسخیر کرد؛ سپس به محاصرهی اولونتوس (96)؛ دژ استوار شبه جزیرهی خالکیدیکه (97) [در شرق مقدونیه]، پرداخت و چون دید که از راه حمله تلفات سنگینی خواهد داد به فاسد کردن مردم روی آورد: پسر آمونتاس دو تن از قضات عمدهی شهر اولونتوس به نامهای اوتوکراتس (98) و لاستن (99) را با پول خرید و با خیانت آن دو تن شهر را تصرف کرد. و به محض ورود به شهر، فرمان غارت داد، مردمش را برده کرد و به نوشتهی دیودورس: «آنان و غنایم غارتی را در مزایدهی عمومی به فروش رسانید.»
این مورخ میافزاید که از این راه «فیلیپ ثروت هنگفتی به دست آورد تا بتواند به جنگها ادامه دهد و در عین حال مایهی هراس شهرهای دیگری شد که خیال مقاومت در برابر او را در سر داشتند. سرانجام... با پخش کردن پول در میان تمام شهروندانی که در شهرها نفوذ داشتند بر تعداد کسانی که به میهن خود خیانت میکردند افزود. و همیشه به خود میبالید که برای گسترش متصرفات و قدرت خود روی نیروی سیم و زر بیشتر از نیروی بازو حساب میکند... حتی آتن نیز دیگر نمیتوانست از گرایش شهروندان خود به فساد جلوگیری کند. روایت میکنند که روزی فیلیپ که خیال داشت شهر بسیار مستحکمی را تصرف کند، در پاسخ یکی از ساکنان آن که گفته بود این محل را با زور نمیتوان تسخیر کرد، گفت: "عجب! یعنی دیوارهای آن چنان بلندند که طلا هم نمیتواند از روی آنها عبور کند؟" بدینسان فیلیپ با بذل و بخشش بر تعداد خائنان همهی شهرها افزود، و نه تنها با رشوه دادن بلکه با اعطای عنوان دولتی و میزبانی به این خائنان، توانست در همه جا اخلاق عمومی را فاسد کند.» (100)
فیلیپ، که سکههای طلایش در همه جای یونانِ دچار تفرقه برایش همدستانی فراهم آورده و او را صاحب نفوذ و قدرت کرده بود، میدانست که پیش از حمله به ایران و غارت ثروتهای آن، لازم است که آتنِ دموستنس را از پای درآورد، همان آتنی که در پایان جنگ مقدس او را ریشخند کرده بود و فیلیپ به خوبی میدانست که این شهر همان اندازه که از روشها و تجاوزها و حیلههای او نفرت دارد، به همان اندازه هم میداند که چگونه در برابر جاهطلبیهای او مزاحمت ایجاد کند. در پایان اولمپیاد صد و نهم یعنی در حدود سال 341 ق.م. فیلیپ که خود را آنقدر نیرومند میدید که جرأت کند باعث ناخورسندی شاه بزرگ شود، به شهر بیزانس نزدیک شد، به شهر پرینت (101) که مردم آن جا هواخواه آتن بودند و شهرب [ساتراپ]های ایرانی ایالات دریایی از آن پشتیبانی میکردند حمله برد، و این شهر قهرمانانه از خود دفاع کرد؛ اما مقدونیان فیلیپ که «به غارت شهری ثروتمند و شکوفا امید بسته بودند» بر شدت حملات خود افزودند، حتی خِرسونس (102) را تسخیر و شهر بیزانس را محاصره کردند و کشتیهای آتنی را که بارهایی از طلا و گندم و کالاهای دیگر داشتند به تصرف خود درآوردند.
این بار پیمانهی صبر آتنیها لبریز شد و آتن ناوگانی به کمک بیزانس فرستاد که ساکنان جزایر خییوس (103)، کوس و رودس نیز به نوبهی خود کمک کردند. آنگاه فیلیپ دست از محاصرهی پرینت و بیزانس برداشت تا مستقیماً به قلب یگانه شهر یونان که هنوز میتوانست در برابر او ایستادگی کند، یعنی آتن، حملهور شود. از این رو به سوی شمال رفت، سپاه خود را تجدید سازمان کرد و تقریباً بیدرنگ به ایالت فوکیدیا در مرز بئوسی (104) بازگشت و پس از تسخیر شهر الاتیا (105) (پایان 339) رهسپار شهر آتن شد. آتنیها که از این پیشامد غیرمنتظره گیج شده بودند - پیشامدی که گذشته از دشمنی و اهانت فیلیپ گستاخی او را نیز نشان میداد - دست و پای خود را کاملاً گم کردند. آنان بیآنکه طبق معمول منتظر دعوت قضات شهر شوند به سوی میدان تماشاخانه دویدند تا خبر حیرتانگیز و موهنی را که فرستادهای آورده بود بشنوند. پس از آن که فرستاده سخن گفت «سکوت و هراسی کلی بر سراسر میدان سایه افکند. انبوه مردم بیمزده و مردد رو به سوی دموستنس کردند»، یعنی به جانب کسی روی آوردند که این بدبختی را پیشبینی کرده و به همهی یونانیان اندرز داده بود که برای مقابله با خطر مقدونی با یکدیگر و حتی با ایران متحد شوند. این بار حریف دلاور فیلیپ بلافاصله به شهر تِب رفت به این امید که دست کم با بئوسیها متحد شود، اما دیگر خیلی دیر شده بود و خطیب بزرگ نتوانست از نبرد خرونیا (اول سپتامبر 338) یعنی پایان کار یونان آزاد جلوگیری کند (106)، یونانی که اگر چه دچار تفرقه اما آزاد بود، و اگرچه از هم دریده اما هنوز مورد احترام و نیرومند و به خصوص با هویّت خویش باقی مانده بود.
آتنیها لوسیکلس (107) فرمانده سپاه خود را که نتوانست با فیلیپ مقابله کند - فیلیپی که جرأت کرد که در میدان نبرد رایتِ پیروزی برافرازد و مایهی ننگ شهر آتنا شود - به اتهامی که لیکورگ (108) علیه او اقامه کرد محکوم به مرگ کردند؛ و دیری نپایید که فیلیپ که رهبر تمام یونان شناخته شد دیگر جز به یک چیز نمیاندیشید و آن: «غارت سرزمینهای شاه بزرگ بود که هدف منطقی و ضروری سیاست او محسوب میشد». فیلیپ در بهار سال اول اولمپیاد صد و یازدهم (336 ق.م) پارمهنیون و آتالوس (109) را همراه با ده هزار سرباز مقدونی به آسیا فرستاد، اگر در همان زمان کشته نشده بود احتمالاً خود او اقدام به حمله علیه شاهنشاهی داریوش (110) میکرد نه پسرش اسکندر. جریان قتل او چنین است که مجلس بزم بزرگی ترتیب داده بود که هم جنبهی مذهبی داشت و هم مجلس عروسی بود (111) و در آن بزم برای آن که وانمود کند که به علاقهی یونانیان نسبت به خود اطمینان دارد با لباس سفید و با فاصلهی زیاد از محافظان خود حرکت میکرد تا همه ببینند که فاتح خرونیا به محافظ نیاز ندارد، و در همین هنگام او را کشتند.
مورخان پیوسته این پرسش را مطرح کردهاند و هنوز هم میکنند که چه کسی فیلیپ مقدونی را کشته است. مثلاً روبرکوئن در کتاب یونان و یونانیسازی جهان باستان در صفحهی 386 مینویسد: «چه کسی دست قاتل را هدایت کرد؟ ایران؟ امیران خلع شده؟ زنش اولمپیاس که با هوسرانیهای شوهرش در سایهی فراموشی قرار گرفته بود؟» اما رومیان گیرشمن (112) در این باره نظر قطعی میدهد و مینویسد «دربار ایران در آن دست داشت» (113) ولی سالنامههای یونانی که حتی به یک نمونهی توطئهی قتل به دست عوامل دربار هخامنشی در خاک یونان اشاره نکردهاند، در این باره هم هیچ نکتهی قطعی دربارهی دست داشتن ایران در این جنایت ذکر نکردهاند. نمیدانم این را در نوشتهی کدام مورخ باستانی خواندهام که: اسکندر دستور داد تا مأموران شاه بزرگ را که در قتل پدرش دست داشتند اعدام کنند، اما باید به یاد داشت که او پس از پدر از آن رو که برای از میان بردن همهی مقاومتها و عوامل خطرزا ناشکیبا بود، همهی کسانی را که ممکن بود در راه صعود او مزاحم شوند، هر طور که میتوانست و با هر اتهامی که خواست از میان برداشت. (114) با این حال، چیزی که نباید فراموش کرد این است که اگر قاتل فیلیپ عامل دربار شوش میبود، اسکندری که تصمیم جنگ پدر را متعلق به خود میدانست و بارها میگفت از آن رو به آسیا میرود که انتقام توهین شاه بزرگ به یونان را بگیرد، میبایست حداقل یک بار هم که شده به این شراکت ایران در جرم قتل پدرش اشاره میکرد. اما قتل فیلیپ مقدونی آن قدرها هم که بعضیها ادعا میکنند اسرارآمیز نیست. پلوتارک و دیودورس، که با همهی منابع تاریخ فیلیپ و اسکندر آشنایی داشتهاند، میگویند که چرا پائوزانیاس از خاندان اورِستیها (115) شاه مقدونی را کشت. و ماجرای نفرتباری که نقل میکنند و نشانهی اخلاقیات نفرتانگیزتری است، نمایانگر آن است که دربار شوش در این کار هیچ نقشی نداشته است. (116)
پینوشتها:
1. Perrot d'Abllancourt
2. در جای دیگری از کتابش میگوید: «سومین و برجستهترین ایشان به نظر من اپامینونداس است.»
3. Menander
4. Cosse
5. Clytus
6. Hannibal
7. مونتنی، رسالات، کتاب دوم، فصل سی و ششم، سال 1727.
8. روبرکوئن، یونان و یونانیسازی جهان باستان، انتشارات دانشگاهی فرانسه، ص 400.
9. اسکندر در سال 356 ق.م به دنیا آمد، در 336 شاه شد، در 334 قدم به آسیا نهاد و تا زمان مرگش در 13 ژوئن 323 در آن جا ماند.
10. ارداویرافنامه، مقدمه. این کتاب دورهی ساسانی را (از سدهی سوم تا هفتم میلادی) هوگ و وِست در 1872 (بمبئی) به انگلیسی و م. ا. بارتلمی نیز در 1887 (پاریس) به فرانسوی ترجمه کردهاند.
11. Barres
12. پلوتارک، دربارهی بخت یا فضیلت اسکندر، گفتار اول، بند دوم: «به راستی نمیتوانم روشن کنم که کدام یک از اعمال او از شجاعت، کدام یک از عشق به انسانیت و کدام یک از اعتدال سرچشمه گرفته است. به نظر میرسد که همهی این کارها ترکیبی از همهی فضایل هستند؛ و چنین است که قهرمان ما این سخن رواقیان را به اثبات رسانیده که "هرچه یک فرزانه میکند، تحت تأثیر همهی فضایل انجام میدهد"!»
13. من به خصوص از این کتاب نقل میکنم که بسیار به آن توجه میشود و قابل توجه نیز هست.
14. Robert Cohen, La Grèce et l'héllénisation du monde antique.
15. Sénèque
16. یونان و یونانیسازی جهان باستان، کتاب دوم، فصل یازدهم.
17. Tyr
18. Gaza
19. Ammon
20. Philotas
21. Parménion
22. Cléitos
23. دیودوروس، کتاب هفدهم، بخش اول، بند سیزدهم: «اسکندر اسیران را فروخت و از این معامله 440 تالان (حدود 10 هزار کیلو) نقره به دست آورد.»
24. Gedrosie
25. آریین، جنگهای اسکندر، کتاب ششم: «بیشتر مورخان میگویند که تمام بدبخیهایی که سپاهیان در آسیا دیده بودند، در مقایسه با آن چه در این سفر (عبور از بیابان گدروسیا، مکران کنونی در ایران) دیدند چیزی نبود. نئارخوس این را میافزاید که اسکندر به خوبی میدانست که سمیرامیس هنگام بازگشت از هند نتوانسته بود بیش از 20 مرد با خود برگرداند، و کوروش هفت مرد... بخشی از سپاه در آن جا از گرما و تشنگی هلاک شد... بیماران را بدون هیچ کمکی در جادهها رها میکردند و میگذشتند، زیرا که شتابی که برای خروج از آن محل داشتند به خاطر نجات تمام سپاه این فرصت را باقی نمیگذاشت که در فکر افراد باشند...» به یاد بیاوریم که 80 سال پیش از آن، در سال 406، آتن ده فرمانده پیروزمند نبرد آرگینوس را به مرگ محکوم کرده بود چون که از دفن کشتگان، آن هم پس از یک نبرد دریایی و در دل طوفان سخت، غفلت کرده بودند.
26. Héraclès
27. Bacchus
28. دیودوروس، کتابخانهی تاریخی، کتاب هفدهم، بند صد و شانزدهم. و نیز بنگرید به لوسی ین، گفت و گوی مردگان: «او وقت خود را به عیاشیهای افراطی میگذرانید، و بر این کار لکهی ننگ کشتن یا شکنجه کردن دوستانش را میافزود.»
29. دیودوروس، همان، بند صد و دهم.
30. همان، بند صد و هفدهم: «اسکندر بر سر سفره در خوردن بیاندازه افراط کرد و با آن که بیش از اندازه شراب نوشیده بود، جام بزرگی را که جام هرکول مینامیدند لاجرعه سرکشید.» نک. آری ین، کتاب هفتم: «بزم تا دیری از شب ادامه یافت. هنگام خروج از مجلس یکی از دوستانش که نیروی اقناع فراوان داشت اصرار کرد که به خانه او بروند و خوشگذرانی را در آن جا کامل کنند... فردای آن روز در همان خانه به هرزگی و فساد ادامه داد که تا دیر وقت شب طول کشید...»
31. George Radet
32. Un égarement dionysiaque
33. Olympias
34. پلوتارک، زندگی اسکندر: «زنان آن منطقه از دیرباز تحت تأثیر روحیهی اورفئوسی و خشم باکوسی بودهاند... و اولمپیاس که از این الهامات و چنین خشمهای غیبی خوشش میآمد، آن مراسم را وحشیانهتر و هولناکتر از زنان دیگر انجام میداد و هنگام شرکت در رقصها، مارهای بزرگی را به سوی خود میکشید.»
35. پلوتارک، زندگی اسکندر، فصل سیزدهم: «... این قتل [کشتن فیلیپ] را بیشتر کار اولمپیاس میدانستند، ولی به اسکندر هم بدگمان بودند...»
36. قطعهی زیر از زندگی اسکندر در کتاب پلوتارک به خوبی نشان میدهد که اسکندر در چه مکتبی پرورش یافته بوده است: «پدرش... بسیار شاد بود که مقدونیان او را شاه خود خطاب میکنند. اما رفته رفته بعضی مناقشات خانوادگی به سبب وجود زنها و ازدواجهای تازه و عشقبازیهای مکرر فیلیپ میان آنها پیش آمد. در واقع حسادتهای زنانه بود که این کدورتها را پدید آورد. یکی از علل این اختلافات، اخلاق خشن و رفتار زنندهی اولمپیاس بود. وی ذاتاً زنی بسیار حسود و تندخو و ماجراجو بود که پیوسته اسکندر را علیه پدر تحریک میکرد... بزرگترین بهانه در مراسم ازدواج کلئوپاترا با کردار آتالوس ایجاد شد. فیلیپ با این که از سن عشقبازیش گذاشته بود با کلئوپاترای کم سال ازدواج کرد. در شب عروسی، آتالوس که عموی عروس بود مست کرد و به مهمانان گفت از خدایان بخواهیم که از ازدواج شاه با کلئوپاترا ولیعهد مشروعیزاده شود... اسکندر با شنیدن این حرف بسیار خشمگین شد و جام شراب را بر سرش پرتاب کرد و گفت: «ای خائن، تصور میکنی که من فرزند نامشروع هستم.» فیلیپ با دیدن این منظره ناگهان از سر میز برخاست و شمشیر از نیام بیرون کشید... ولی از شدت مستی بر زمین افتاد. آنگاه اسکندر به مسخره گفت: «این است کسی که میخواهد از اروپا به آسیا لشکرکشی کند و اکنون که میخواهد از بستری به بستر دیگر برود با تمام قامت بر زمین میافتد.»
37. اول از همه آتالوس را کشت. کمی پیش از مرگ فیلیپ، آتالوس «و پارمهنیون با سپاهی به آسیا گسیل شده و در آن جا بودند. آتالوس با رفتار نیک خود محبوب سربازان شد و همه به او احترام میگذاشتند... اسکندر یکی از مخلصترین دوستان خود به نام هکاته را برگزید و به آسیا فرستاد... و به او دستور داد تا آتالوس را زنده دستگیر کند و اگر نتوانست هرچه زودتر او را به قتل برساند... و هکاته آتالوس را کشت.» (دیودورس، کتاب هفدهم، بخش یکم، بندهای 2 و 5).
38. Cléopâtre
39. Illyrie
40. پُل کلوشه، اسکندر کبیر، انتشارات مسیه، نوشاتل، 1953، ص 14: «در بسیاری از شهرهای پلوپونز (مثلاً مسینا) مردم را با تبعید و قتل و مصادرهی اموال آزار میدادند؛ سازمانهای آزاد سرکوب شدند و حکومت به دست مستبدان محلی افتاد که از حمایت نیروهای مقدونی برخوردار بودند...»
41. تأکید بر کلمات از من است.
42. دیودوروس، کتاب هفدهم، بخش یکم، بندهای دهم تا پانزدهم. ترجمهی آمییو به فرانسه. من از آن رو از دیودوروس سیسیلی نقل کردم که او قدیمیترین مورخ اسکندر است (سدهی اول پیش از میلاد). اما منابع دیگر ما یعنی پلوتارک و آریین نیز که هر دو متعلق به سدهی دوم هستند، سخنان او را تأیید میکنند.
پلوتارک، زندگی اسکندر، فصل چهارم «... اهالی تِب دلیرانه و مردانه جنگیدند... تا این که قوامی مقدونی... مدافعان را... از عقب مورد حمله قرار دادند به طوری که در مدتی اندک عدهی بسیاری به خاک و خون غلتیدند، شهر به باد نهب و غارت رفت و زیر و رو شد. این قساوت برای آن بود که سایر شهرهای یونانی حساب کار خویش بدانند... اسکندر اهالی تِب را مانند بردگان فروخت... تعداد این مردم از سی هزار کس متجاوز شد، به استثنای کسانی که در جنگ کشته شده بودند و تعدادشان از شش هزار میگذشت.»
آریین، جنگهای اسکندر، کتاب یکم، بند چهارم: «چنین واقعهی عجیبی که ناگهانی و برخلاف تمام ظواهر برای چنین شهر بزرگی رخ داد، نه تنها کسانی را که قصد طغیان داشتند به هراس افکند، بلکه همهی یونان را که هرگز شبیه چنین چیزی را ندیده بودند وحشتزده کرد.»
43. لوسیین، گفت و گوی مردگان، بند شانزدهم.
44. آتنیها به پیشنهاد دموستن تصمیم گرفته بودند به یاری تِب بروند، ولی به گفتهی دیودوروس: «وقتکُشی میکردند تا ببینند بخت کدام طرف در جنگ بلندتر است.»
45. به نوشتهی دیودورس: «سرانجام دمادس با گرفتن پنج تالان از دموستن راضی شد و توانست با زبانبازی اسکندر را از اقدام علیه آتن منصرف کند.»
46. Arrien
47. آریین، جنگهای اسکندر، کتاب یکم.
48. پل کلوشه در کتاب اسکندر کبیر (فصل 2) دربارهی این افسانه که گویا اسکندر قهرمان هلنیسم و خواهان پراکندن تمدنی در سرزمین بربرها بوده که استادش ارسطو شگفتیهایش را برای او آشکار کرده است، به خوبی حق مطلب را ادا کرده است: «هیچ متنی به ما نشان نمیدهد که آن مقدونی چنین خواستهای داشته است، و جای این پرسش باقی است که آیا میتوان مردی را که با بزرگترین شهرهای یونانی تا آن اندازه وحشیانه و تحقیرآمیز رفتار کرد، چنان توصیف کرد که میخواهد به انتشار یونانیگری و هلنیسم بپردازد و رهبری آن را برعهده بگیرد...
آیا اسکندر به آن دلیل به متصرفات شاه بزرگ حمله کرد که فرهنگ یونانی را در آن جا پراکنده کند، و از آن رو تصمیم به این کار گرفت که قلباً آرزو داشت که "انتقام" ستمهای متعددی را که فاتحان ایوبی در سال 494 و محاصره کنندگان یونانی در 491 و 480 بر یونان کرده بودند بگیرد؟... اما حق داریم دربارهی صحّت ادعای اسکندر برای گرفتن انتقام یونان شک کنیم، زیرا که خود او با هزاران نفر از مردم یونان با همان خشونت و تحقیر رفتار کرد که داریوش اول و خشایارشا و سپاهیان ایشان یک قرن و نیم پیش کرده بودند.»
بنگرید به داستانهای فیلیپی، کتاب یازدهم فصل چهارم: پس از انهدام تِب «آتنیها درهای خانههایشان را گشودند تا آوارگان را پناه دهند. و اسکندر از این کار چنان به خشم آمد که وقتی سفیر دوم برای تقاضای صلح به نزدش آمد، شرط بازگشت او را تحویل دادن خطیبان و سرداران قرار داد... سرداران بیدرنگ به دربار داریوش رفتند و سهم آنان در افزایش نیروی ایران کم نبود.»
49. Charidème
50. Chéronée
51. Isocrate
52. در نمایشنامهی ایرانیان اثر اشیل، داریوش بزرگ در پاسخ کوروفیا که میپرسد «چگونه از این پس (شکست سالامیس) ما ایرانیان میتوانیم درستتر عمل کنیم؟» میگوید: «این که دیگر هیچگاه به خاک یونان لشکر نکشید... همیشه این کیفر را به یاد داشته باشید، و آتن و یونان را از یاد نبرید.»
53. پلوتارک میگوید: «اسکندر تنها علوم اخلاقی و سیاسی را از ارسطو نیاموخت، بلکه علوم خفیه و علوم بسیار دشوار و جدی را نیز آموخت...» باری، اگر ما هم به پیروی از دیگران بپذیریم که اسکندر در شانزده سالگی قائم مقام جنگی پدرش بوده و در جنگ خرونیا بر یکی از دو جناح سپاه فیلیپ فرمان میرانده است، این را نیز باید بپذیریم که اشتغال او به «علوم خفیه» نه طولانی بوده و نه در آنها پیشرفتی داشته است. راست آن است که همانگونه که سقراط نتوانست از آلکیبیادس حکیم و فرزانهای بسازد، ارسطو نیز نتوانست اسکندر را فیلسوف کند. یکی از نویسندگان انگشتشماری که گول فریبکاریهای اسکندر را نخورده است، یعنی لوسیین، از قول اسکندر در گفت و گویی که میان او و دیوژن حکیم نقل کرده آورده است: «ای حکیم! او (ارسطو) از همهی چاپلوسان نسبت به من فاسدتر است بگذار تا راز ارسطو، درخواستها و نامههایی که برایم نوشته است، برای خودم بماند. من خوب میدانم که او چگونه از علاقهی من به علم سوء استفاده و بهرهبرداری کرد، به این طریق که مرا غرقه در ستایش و نوازش میکرد: گاه به دلیل زیباییم که او آن را فضیلت میشمرد، و گاه به خاطر کارهایم، و گاه برای ثروتهایم که او اینها را هم به حساب فضیلت میگذاشت. آه، ای دیوژن، او شیاد و نیرنگبازی بس زبردست بود...»
54. دیودورس، کتاب شانزدهم، بند هشتاد و نهم، اولمپیاد صد و دهم. آن چه دیودورس از رفتار فیلیپ در پایان نبرد خونینی که به پیروزی او بر آتنیها انجامید گزارش میدهد، به خوبی اخلاق این "قهرمان هلنیسم" را نشان میدهد: «برخی از نویسندگان آوردهاند که فیلیپ در ضیافتی که به افتخار پیروزی خود تشکیل داده بود، پس از آن که مقدار فراوانی شراب نوشید، در میان اسیران به گردش پرداخت و با سخنان اهانتبار آتنیهای بدبخت را دشنام داد و تحقیر کرد.»
55. آندره پیگانیول، تاریخ رُم، 1944، ص 78.
56. روبر کوئن، یونان و یونانیسازی جهان باستان، ص 386.
57. همان جا.
58. Antipatros
59. پس از نبرد آربل [اربیل کنونی]، هنگامی که ممنون حاکم تراکیه علیه اسکندر شورش میکند، آگیس شاه اسپارت به نوبهی خود علیه آنتی پاتروس، قائم مقام اسکندر در یونان، اعلان جنگ میدهد و یونانیان را فرا میخواند که برای بازیابی آزادی خود با اسپارت متحد شوند. اکثر اقوام پلوپونزی به دعوت او پاسخ مثبت داده و «سپاهی مرکب از بیست هزار پیاده و دو هزار سوار تشکیل دادند» (دیودورس). آنتی پاتروس آنها را شکست داد.
و اما آتن بیدرنگ پس از آگاهی از مرگ اسکندر قیام کرد و به قول خودشان یگانه آرزویشان بازگرداندن آزادی به یونان بود.
60. Arrhidée
61. Perdiccas
62. Ptolémée
63. Laomédon
64. Peython
65. Paphlagonie
66. Eumène
67. Lycie
68. Antigone
69. Carie
70. Cassandre
71. Lydie
72. Méléagre
73. Phrygie
74. Léonatos
75. Lysimaque
76. Cratère
77. Séleucos
78. Peuceste
79. Bactriane
80. Oxyarte
81. Sibyrtios
82. Stasaor
83. Hyrcanie
84. Phratapherne
85. کراتروس در جنگ با ائومن کشته شد، آنتیگون ائومن را کشت و خود پس از شکست از رقیبان دیگر خودکشی کرد. کاساندروس همهی افراد خاندان اسکندر را کشت. لوسیماک در جنگ با سلوکوس به قتل رسید. پردیکاس به دست سلوکوس هلاک شد...
86. یونانی که هرگز مقدونیه را جزو میراث هلنی خود نمیدانست زیرا که دموستنس مقدونیان فیلیپ را گروهی از بربرهای شمالی میشمرد. توسیدید نیز هنگام گزارش جنگهای پلوپونز آنان را بیش از این به شمار نمیآورد: «و اما در مورد این بربرها، بیتجربگیتان باعث هراس شما از ایشان شده است، بیاموزید که آنان را بشناسید. پس از برخوردهایی که با مقدونیان داشتهاید... کمتر مایهی ترس خواهند بود.» (کتاب چهارم، بند صد و بیست و چهارم).
87. Amyntas
88. در کتاب یونان و یونانیسازی جهان باستان (ص 370 و 371) نوشته شده: «پسر پردیکاس (برادر فیلیپ) کودکی بیش نیست که عمویش به نام او سلطنت میکند. اما این عمو فیلیپ است که قرار است بر سرنوشت غلبه کند... برادرزادهاش به میل خود در برابر نبوغ او سر فرود میآورد؛ در سال 359 فیلیپ شاه میشود.» پس حق داریم فکر کنیم که کودکی که سنش برای سلطنت کافی نبوده، بیگمان برای تشخیص نبوغ عموی خود نیز کافی نبوده تا به ارادهی خود در مقابل نبوغ او سرخم کند و سلطنت را به او بسپارد!
89. Agis
90. Péonie
91. Potidée
92. Crénides
93. Méthôné
94. Phocidie
95. Onomarchos
96. Olynthe
97. Chalcidique
98. Euthycrate
99. Lasthène
100. دیودورس، کتاب شانزدهم، بند پنجاه و چهارم، ترجمهی آمییو (به زبان فرانسه).
نگاه کنید به داستانهای فیلیپی، کتاب هشتم، فصل سوم، بندهای 1 تا 7: «فیلیپ که در جنایت و بیاحترامی به مقدسات از دشمنانش نیز فراتر میرفت، شهرهایی را که خودشان به ریاست او تسلیم میشدند، با نیروی مسلح تصرف میکرد و به غارت آنها میپرداخت. زنان و کودکان و همهی اهالی را میفروخت؛ نه از معابد خدایان جاودانی صرفنظر میکرد نه از بناهای مقدس و نه از خدایان خانوادگی که قبلاً به عنوان مهمان نزد آنان رفته بود.» سپس در کتاب هشتم، فصل سوم، بند 10، آمده است: «چون فیلیپ یکی از سه تن از برادران ناتنی خود را کشته بود، دو تن دیگر به اولونتوس پناه بردند و در آن جا مردم از روی ترحم آنها را پذیرفتند... او این شهر باستانی را ویران کرد و برادران خود را شکنجه داد... سپس، گویی که هرچه به فکرش میرسد در انجامش مجاز است... و برای آن که هیچ حق و قانونی را از تجاوز و تخطی بیبهره نگذارد، به کار دزدی دریایی پرداخت. همچنین دو برادر که در تراکیه فرمانروایی میکردند برای حل اختلافات خود او را داور قرار دادند... آنگاه فیلیپ نه چونان یک داور بلکه مانند دشمن با سپاه خود بر سر آنان نازل شد، هر دو برادر را غافلگیر کرد و تاج و تختشان را غصب کرد، و این کار داوری نبود بلکه دزدی و راهزنی بود.»
بنگرید به تروگوس - پومپئوس در کتاب یوستینوس، کتاب نهم، فصل یکم: «فیلیپ به محض آن که وارد یونان شد و براساس مقایسهی غنایمی که از شهرهای کم اهمیت به چنگ آورد ثروت کلی یونان را سنجید، تصمیم گرفت که همهی یونان را تسخیر کند. به این نتیجه رسید که برای موفقیت لازم است که شهر معروف بیزانس را که از آزادی خود با استواری دفاع میکرد تصرف کند... فیلیپ که از طولانی شدن محاصره خسته شده بود، تصمیم گرفت که برای تهیهی پول به دزدی دریایی بپردازد. صد و هفتاد کشتی را گرفت و بارهای آنها را فروخت و از این راه کمی از فشار فقر رهایی یافت. او به غارت میرفت و با غنایم یک جنگ هزینهی جنگی دیگر را تأمین میکرد...»
101. Périnthe
102. Chersonèse
103. Chio
104. Béotie
105. Elatée
106. لیکورگ پس از شکست آتن گفت: «اکنون سراسر یونان محکوم به بردگی است». ژوستن (یوستینوس) در کتاب داستانهای فیلیپی (کتاب نهم، فصل سوم، بند دوم) نوشته است: «در آن روز همهی یونان شاهد پایان حکومت پرافتخار و پایان آزادی کهن خود شد».
107. Lysiclès
108. Lycurgue
109. Attale
110. این فقط یک فرضیه ساده نیست، نقشهی لشکرکشی اسکندر را فیلیپ قبلاً کشیده بود و خودنمایی و رقابتی که در میدان نبرد خرونیا بروز کرد که «اسکندر جوان مشتاق خودنمایی در برابر چشمان پدر... نخستین کسی بود که آتنیها را به فرار واداشت. اما فیلیپ که در صف مقدم قرار داشت و به هیچ کس حتی اسکندر روا نمیداشت که پیروزی را به نام خود تمام کند... کار را به پایان رسانید...» (دیودورس)، به خوبی نشان میدهد که فیلیپ، که هنگام مرگ بیش از 50 سال نداشت، اگر زنده میماند هرگز اجازه نمیداد که پسرش در نبرد علیه شاه بزرگ بر او پیشی گیرد.
111. فیلیپ که مجلس جشن عروسی دخترش را با جشن وصول خبر هاتف معبد پوتیا با هم برگزار میکرد، از کاهن آن معبد پرسیده بود که آیا خدایان نقشهی او در مورد حمله به داریوش را تأیید میکنند یا نه؟ و پاسخ چنین بود: «گاو نر تاج گل بر سر دارد، قربانی بیعیب است، قربانی کننده آماده است». برای آن که بدانیم که بعضی از اعمال عجیب و دیوانگیهای اسکندر از ایران و اطرافیان شرقی به او نرسیده بلکه میراث پدرش بودهاند، باید در کتاب دیودورس شرح مفصل این جشن را بخوانیم که در آن تصویر فیلیپ را در کنار تصاویر دوازده خدا حرکت میدادند و بدین صورت فیلیپ در شورای خدایان شرکت کرده بود.
112. Roman Ghirshman
113. گیرشمن، ایران از آغاز تا اسلام، ص 182 (ترجمهی فارسی، ص 234).
114. نک. داستانهای فیلیپی، کتاب یازدهم، فصل پنجم: «هنگامی که اسکندر قصد عزیمت به ایران کرد، تمام خویشاوندان نامادری خود را که پدرش پرورش داده و فرماندهی نظامی کرده بود کشت. حتی از خویشاوندان خودش هم هر کسی را که شایستهی سلطنت میپنداشت نگذشت و آنان را کشت زیرا که نمیخواست هنگامی که از مقدونیه دور است عامل آشوبی در آن سرزمین زنده باشد.»
115. Orestides
116. پلوتارک به سادگی نوشته است: «پائوزانیاس که به دستور آتالوس و کلئوپاترا به زشتی مورد تجاوز جنسی قرار گرفته بود و فیلیپ به داد او نرسیده و این کار را جبران نکرده بود، خشم خود را متوجه وی کرد و او را به قتل رسانید، عدهای سبب این قتل را اولمپیاس (مادر اسکندر) دانستهاند... ولی به خود اسکندر نیز سوءظن وجود داشت...» روایت دیودورس بسیار مفصلتر است و چندان طولانی است که نمیتوانم همهی آن را نقل کنم، اما خلاصهی آن چنین است: «پائوزانیاس، نوجوانی که به خاطر زیبایی فراوان خود در نظر فیلیپ عزیز بود، متوجه شد که پادشاه به کس دیگری تمایل پیدا کرده است، و از همین رو به رقیب دشمنام داد و او را مخنث خواند... رقیب پائوزانیاس که از این دشنام بسیار به خشم آمده بود، جریان را به آتالوس گفت... آتالوس که از مهمترین رجال دربار فیلیپ بود... پائوزانیاس را به مهمانی بزرگ دعوت کرد، و پس از آن که او را کاملاً مست کرد، برای هتک ناموس به قاطرچیان کاخ سپرد... پائوزانیاس که از درد به خود میپیچید نزد شاه رفت و از آتالوس شکایت کرد. اما فیلیپ که ناچار بود با آتالوس، چون خویشاوند نزدیک نوعروسش کلئوپاترا بود، مدارا کند، گناهکار را مجازات نکرد... آنگاه پائوزانیاس تصمیم گرفت که نه تنها از کسی که به او تجاوز کرده بود، بلکه نیز از کسی که از مجازات عامل تجاوز خودداری کرده بود انتقام بگیرد... و هنگامی که در این جشن فیلیپ را کاملاً جدا از دیگران و دور از محافظانش دید به سوی او دوید و از پشت پهلویش را درید و نعش او را در کنار پای خود انداخت. پائوزانیاس بر آن شد تا بگریزد... ولی پردیکاس و یارانش به او رسیدند و با شمشیر سوراخ سوراخش کردند و مردهی او را برجا نهادند.» (دیودورس، 16، بندهای نود و سوم و نود و چهارم).
و نیز بنگرید به داستانهای فیلیپی، کتاب نهم، فصول ششم و هفتم: «امیر مقدونی جوانی به نام پائوزانیاس که هیچ کس به او گمان بد نمیبرد، در گذرگاه تنگی او (فیلیپ) را با خنجر کشت. پائوزانیاس در اولین سالهای جوانی توسط آتالوس مورد تجاوز ننگینی قرار گرفته بود. به این بیناموسی تجاوز بدتری نیز افزوده شد. آتالوس او را به یک مهمانی دعوت کرد و پس از سیاه مست کردن او، نه تنها خود به او تجاوز کرد بلکه مانند یک روسپی وی را در اختیار سایر مهمانان گذاشت تا کارش را بسازند و مورد ریشخند دوستانش قرار گیرد. پائوزانیاس که قادر به تحمل این ننگ نبود بارها به فیلیپ شکایت کرد و چون فیلیپ همیشه به بهانههای گوناگون رسیدگی به شکایت را به تأخیر میانداخت و حتی خود نیز مسخرهاش میکرد... پائوزانیاس کینهی فیلیپ را به دل گرفت... تصور عموم این است که اولمپیاس مادر اسکندر او را تحریک به این کار کرده بود و خود اسکندر نیز از نقشهی این جنایت نسبت به پدرش بیخبر نبوده است؛ زیرا اگرچه پادوزانیاس از هتک ناموس خود رنج میبرد، اما رنج اولمپیاس که از چشم فیلیپ افتاده بود از او کمتر نبود...»
بدیع، امیرمهدی؛ (1387)، یونانیان و بربرها: روی دیگر تاریخ، ترجمهی مرتضی ثاقبفر، تهران: انتشارات توس، چاپ سوم.
/ج