برگردان: مرتضی ثاقبفر
عشق به آزادی یکی از آن شعارهای رایج ادبیات سیاسی یونان و تاریخ سنّتی سرچشمه گرفته از آن است که نباید آیین حقیقی جهان هلنی و اصل زندگی اجتماعی مردانش را در آن جست وجو کرد. به خصوص نباید پنداشت که مردانی مانند سقراط و افلاطون و سایر فیلسوفان بزرگ یونان دربارهی آن چنان آشکار سخن گفتهاند که هر یونانی در اندیشه خود داشته است، به ویژه آن که این فیلسوفان، و در رأس آنان افلاطون، فقط به طور ضمنی و گذرا دربارهی مفهوم آزادی سخن میگویند. حتی میتوان گفت این مردانی که به خاطر عشق به بحث و عشق به حقیقت و عطش دانایی دربارهی همه چیز بحث کردهاند ظاهراً هرگونه بحث دربارهی اعتبار و درستی مفهومی را که در تمام طول تاریخ خود به آن دلبستگی نشان داده و بالیدهاند بیفایده یافتهاند و بدین گونه دربارهی آزادی هم اسیر افکار بودهاند و هم خسیس. چنان که گویی بیم داشتهاند با درآمیختن آن با موضوعات عادی مورد بحثهای همیشگی خود مرتکب حرمتشکنی شوند، و اگرچه ادعا کردهاند نخستین کسانی بودهاند که محاسن آن را ستودهاند اما در عین حال نخستین کسانی بودند که به علت شیوهی بهرهگیری خود از آن "آزادی"، یک روز صبح از خواب برخاستند و دیدند که بردهی امپراتوری روم شدهاند. و درست به این دلیل است که سنّت تاریخی معمولاً نوعی همسنگی میان آزادی و یونانی بودن، که افلاطون تمام فضایل راه مجسم در آن میداند، برقرار میکند.
من تمام آثار شاگرد سقراط را برای یافتن مهمترین و برجستهترین مطالبی که او دربارهی آزادی نوشته است جست و جو کردهام. و در مقابلِ آن چه یافتهام پریشان و آشفته و مردد ماندهام. آیا مؤلف کتاب قوانین واقعاً و به راستی آزادی را دوست داشت؟ چه چیز باعث شده است که او دربارهی مفهوم آزادی این همه خویشتندار و محتاط باشد؟ آیا این امر معلول علاقهی شدید او به مشروعیت و قانونی بودن طبقهی اشراف است، یا ناشی از روشنبینی و هشیاری سرخورده و دلزدهی مردی آزاد که شاهد مرگ استاد خود سقراط بوده که مردی به تمام معنا آزاد بوده است؟ و آیا همین مرگ خود نشانهی درخشان و قاطع این واقعیت نیست که در نظر و ذهن سقراط یونانی آزادی در مقام عنصری که از مشروعیت یا قانونی بودن جداییناپذیر بوده است هم در آن زمان و هم امروزه یک بندگی عمیق است؟ بندگی به این دلیل که اگرچه مستلزم آن است که انسان جز از قانون تبعیت نکند در عین حال فرض را بر این میگذارد که از این قانون باید همیشه اطاعت کرد - و هر قانونی همواره مظهر ارادهی عدهای است که بر عدهای دیگر تحمیل شده است. اما اگر چنین برداشتی از آزادی داشته باشیم باز هم میتوان به آن آزادی گفت؟ معنای این پرسش و تفاوت برداشت افلاطونی و یونانی از آزادی با مفهوم مطلقتر و سازشناپذیرتر آن که در عین حال با طنین معنای آن در ذهن ما سازگارتر است، هنگامی به درستی درک میشود که بعضی از گفتههای سقراط را که حاضر بود برای اطاعت از قوانین بمیرد با این جملهی پر معنا و گویای ژان پل سارتر مقایسه کنیم که: «آزاد بودن، همیشه گریختن از هدفهای خویش است.»
آری، بیگمان در میان شمار فراوان تعریفهایی که به افلاطون نسبت داده میشوند، که حتی اگر از خود او نباشند به جرگه و جهان او تعلق دارند، یک تعریف دربارهی آزادی عبارت است از: قدرت ادارهی زندگی خود را همچون سلطانی مطلق در اختیار داشتن؛ امکان سازگار کردن خود در زندگی با آن چه هستیم. تعریفی که چنان به معنای آزادی و بازتاب آن در روح ما رخنه کرده و چسبیده است که حتی جدیدترین واژهنامهها یا فرهنگهای فلسفی هنگام تعریف معنای کلی آزادی، جز تکرار آن با کمی تغییر کار دیگری انجام نمیدهند. اما وقتی به پهنهی فراخ آثار افلاطون و گوناگونی بسیار فراوان محتوای گفت وگوهای آنها مینگریم و حتی یک بحث خاص دربارهی مفهوم آزادی در آنها نمییابیم، البته در شگفت میشویم. وانگهی چگونه میتوان این سلطنت مطلق انسان بر زندگی خویش و امکان سازگاری خود را با آن چه هست با احترامی آشتی داد که افلاطون برای قوانین شهر [جامعه] قائل است و اعتقاد دارد که هر شهروند باید با بندگی این قوانین، زندگی کردن آزادانه و در عین حال فرمانبردارانهی بدون اعتراض به آنها را بپذیرد؟ مگر نه این که این بندگی ارادی و داوطلبانه حتی با اندیشهی آزادی مطلق، که شایستهی توجه فیلسوف است و افلاطون نخواسته به آن بپردازد، ناسازگار است؟ و آیا تعجبآور نیست که حتی در کتاب جمهوری که بحث فضایل بنیادی انسان مطرح میشود، مفهوم آزادی که برای یونانیان چیزی فراتر از فضیلت و در واقع مظهر زندگی شرافتمندانه است، جز به صورت اشارهای گذرا مطرح نمیشود؟ و هر گاه هم سخنی از آن به میان میآید بیشتر به قصد انتقاد شدید از استفادهی افراطی از آن است نه گرامیداشت محاسن آن. در واقع در ذهن افلاطون، در همین کتاب جمهوری (بندهای، 338 و 343)، دربارهی دادگری انسانها، دربارهی فرمانروایان و فرمانبرداران یا حکومت کنندگان و حکومت شوندگان، و حتی دربارهی خود زندگی سخن گفته میشود، اما آزادی گویی عنصری چنان والاست که نه نیازی به تحلیل دارد و نه بحث.
ظاهراً افلاطون که ذهنش همیشه درگیر مسائلی همچون زیبایی و نیکی، سرشت انسان، خرد، شجاعت، دوستی، عشق، دانش و نظایر اینهاست و چنان آنها را موشکافانه میشکافد و تحلیل میکند که تا سرحد پوچی به بطلان یا پذیرش آنها میرسد، این پندار را دارد که آزادی همانند خود زندگی که هم دلیل وجود است هم لطف و هم بهانهی خویش، نیازی به بحث ندارد بلکه باید در مبارزهی مطلق و کامل انسان برای حیات زیسته شود. و این درهر لحظهی زندگی حیوانی و هر لحظهی زندگی روحانی صادق است. آزادی مضمون گفتار نیست و بحث در موافقت یا مخالفت با آن بیهوده است، بلکه جوهر و طبیعت آن ارزش و شأن زندگی را میسازد. اگر آن چه دربارهی افلاطون و اندیشهی او دربارهی آزادی گفته شد عمیقاً متناقض به نظر میرسد از آن روست که دو انسان، حداقل دو انسان، در افلاطون وجود دارند: یکی آن که مؤلف قوانین است و دیگری آن که امانتدار افکار سقراط است، و بر حسب این که افلاطون در کجا اندیشهی خود را بیان میکند یا کجا اندیشهی استاد خود را، داوری او موافق یا مخالف آزادی مطلق و بیقید و شرط و کامل میشود.
توجیه خویشتنداری افلاطون در زمینهی بحث از آزادی هنگامی آسانتر میشود که بدانیم شاگرد سقراط هوادار آن دموکراسی بود که در آتن وجود داشت. دموکراسی که در پر افتخارترین دوران تاریخ یونان یعنی عصر پریکلس درواقع چیزی جز سلطنت خودکامهیی (1) نبود که آزادی در آن بیشتر فضیلتی آرمانی محسوب میشد تا آیین حکومت مردم بر مردم و برای مردم - و در بقیهی زمانها نیز گاه آیین دروغینی بود که به تمام سوء استفادههایی که بعضیها به نام دفاع از آزادی همگانی مرتکب میشدند مشروعیت میبخشید، و گاه خاطرهی حسرتبار گذشتهای پایان یافته بود که در آن آزادی آن گونه که خطیبان دوران انحطاط از آن سخن میگفتند، هرگز جز در سخنوریهای آنان وجود نداشت. (2)
نخست هرودوت و سپس خطبای اخلاق یونانی و رومی، افسونی از افسانهی "عشق به آزادی" ساخته بودند که در آغاز فضیلتی یونانی، سپس رومی و سرانجام شاه کلید تاریخ غرب تلقی میشد.
این تاریخ را به دقت ورق بزنید و آن گاه درخواهید یافت که آیا در این دنیایی که بردگی صفت اصلی محسوب میشد، آزادی میتوانست چیزی جز حقی باشد که اقلیتی بیرحم بناحق برای خود قائل بود تا با انبوه انسانهایی که بر اثر شکست در جنگ یا بیپولی دست و پا بسته و بدون حق دفاع در اختیار قرار گرفته بودند، بدتر از حیوانات بارکش رفتار کند. (3) تاریخ رسمی دربارهی وضع بردگی در یونان و روم اساساً فقط به شورش هیلوتها [بردگان اسپارت] و شورش اسپارتاکوس اشاره میکند که هر دو به طرز ننگین و بیرحمانهای به خاک و خون کشیده و سرکوب شدند. غالباً مورخان فقط بدان منظور از این تراژدیهای اندوهبار یاد میکنند که پیروزی قدرت حاکم را گرامی بدارند و شادمانی کنند که چه در اسپارت و چه در روم دولت یعنی هیئت حاکمی که با سلب هر گونه حق و آزادی از کسانی که حیات جامعه را تأمین میکردند، توانسته این شورشها را سرکوب کند. بنابراین، این تراژدیها فقط دو لحظه از رنج طولانی اکثریت عظیم جمعیت یونان و روم باستان را منعکس میسازند. و وقتی میگویم «اکثریت عظیم جمعیت» به ارقامی فکر میکنم که آتنائوس در جلد ششم کتاب دئیپنوسوفیستها (4) ذکر کرده است و مشاهده میشود که در پایان قرن چهارم پیش از میلاد، شهر کورینت 460 هزار برده و شهر آتن در مقابل 21 هزار شهروند و 10 هزار خارجی در حدود 400 هزار برده داشتهاند.
این بردگان متعلق به چه کسانی بودهاند؟ نخست به دولت و سپس به افراد که برخی از آنان هزاران تن برده داشتند و مانند چارپایان آنان را کرایه میدادند. در این جا بهتر است به سخنان گزنفون، شاگرد مهربان و ساده دل سقراط گوش کنید که از بهترین وسیلهی ثروتمند شدن در آتن سال 355 قبل از میلاد، یعنی همان سالی که به عنوان همشاگردی افلاطون رسالهی عایدات خود را نوشته است، پرده برمیدارد:
"هنگامی که دولتی رونق میگیرد نیاز به پول بیشتر در آن احساس میشود. انسانها دوست دارند برای داشتن سلاحهای خوب، اسبهای زیبا، خانهها و اثاثیهی مجلل و جامههای فاخر و طلا و جواهرات برای زنان، پول خرج کنند (...) (5) چون زمین کمتر کشت میشود مردم برای تهیهی آذوقه و جلب دوستان به پول نیاز دارند (...) این جزئیات را برای آن مینویسم که ما هرگز در فرستادن بیشترین تعداد افراد ممکن به معادن نقره (لائوریوم) تردید نکردهایم تا دچار کمبود سنگ معدن نشویم و نقره هیچ گاه ارزش خود را از دست ندهد (....) اما عجیب آن است که دولت با آن که میبیند که افراد بسیار زیادی از این راه ثروتمند میشوند از آنان سرمشق نمیگیرد. در واقع کسانی از ما که این مسأله ذهن آنان را مشغول میکند از مدتها پیش میدانیم که سابقاً نیکییاس پسر نیکراتوس هزار کارگر در معادن داشت که آنان را به این شرط به سوسیاس اهل تراکیه کرایه داده بود که برای هر نفر از آنان در هر روز یک «اوبول» [نیم دینار در یونان باستان] خالص به او بپردازد و همیشه هم رقم این تعداد برده را ثابت نگاه میداشت. هیپونیکوس نیز 600 برده داشت که هر روز درآمد خالص یک معدن را برای او کسب میکردند. همین طور فیلومونیدس 300 برده داشت که در روز معادل درآمد خالص یک معدن ارزش داشتند. (6) میتوانم نمونههای بیشتری ذکر کنم (...) امروزه نیز در معادن بردگان بسیار به همین شیوه کرایه داده میشوند. اگر طرح من پذیرفته شود، یگانه نوآوری آن سرمشق گرفتن دولت از افراد خصوصی است (...) یعنی دولت نیز مانند آنان به خرید برده بپردازد (...) نه تنها کار بردگان وسیلهی جدید کسب درآمد برای دولت خواهد شد، بلکه به برکت جمعیتی که در ناحیهی معادن متمرکز میشود، بازار محلی، بناهای عمومی احداث شده در نزدیک معادن، کورهها و بقیهی چیزها عایدات هنگفتی نصیب دولت خواهند کرد...(7)
در جامعهای که شاگرد سقراط بردگی را بهترین وسیله برای ثروتمند شدن دولت میداند، و شاگرد افلاطون جرأت میکند بنویسد «برده یک ابزار جاندار است» و «علم ارباب بودن یعنی دانش استفاده از کار بردگان (...) بدین سان همهی کسانی که بتوانند خود را از شرّ رسیدگی به کار بردهها خلاص کنند و افتخار این کار را به یک مباشر بسپارند خودشان با خیال راحت به سیاست یا فلسفه خواهند پرداخت...». (8) آری در چنین جامعهای سخن گفتن از "عشق به آزادی" حرف مُفت است. عشق به آزادی در این جامعه - که بدون احترام به آزادی دیگران چیزی نیست جز ادعای حق ناحق نعمتی که دیگران را از آن محروم کردهایم - چیزی نبود جز یکی از آن استدلالهای گمراه کنندهی بیشمار که سخنوران و سوفسطائیان یونانی برای بهرهگیری از عقایدی آشکارا فریبنده مورد استفاده قرار میدادند. نه! آتن، این جمهوری سوداگران و دریانوردانی که کمابیش دزد دریایی بودند، هرگز نگهبان آزادی در جهان نبوده است. این شهر که همه چیزش را از دست داده و ارگ مقدس خود را به ایرانیان وا نهاده ولی کشتیهایش را حفظ کرده بود، و روزی هم که به یاری یونانیان دیگر به آکروپول خود بازگشت یگانه هدفش محروم کردن همین یونانیان از آزادی بود، هرگز برای دفاع از آزادی مبارزه نکرد. و اگر باز هم در گفتههای من تردید دارید به تحلیل توسیدید از رفتار آتنیها توجه کنید:
"نخست از دادگری و راستی سخن خواهیم گفت زیرا که به هنگام عقد اتحاد با دیگران هیچ چیز از این دو صفت مهمتر نیست (...) اتحاد ما با آتن هنگامی برقرار شد که شما (اسپارتیها) خود را از جنگ علیه ایرانیان کنار کشیده بودید، در حالی که آتن میخواست به مبارزه ادامه دهد. البته وقتی ما این اتحاد را برقرار ساختیم قصد انقیاد یونانیان را نداشتیم. هدف ما آزاد کردن آنان از چنگ ایرانیان بود. تا وقتی آتنیها هنگام رهبری ائتلاف با ما برابرانه رفتار میکردند ما نیز از صمیم قلب پیرو ایشان بودیم. اما هنگامی که مشاهده کردیم حرارت چندانی در جنگ با بربرها نشان نمیدهند و برعکس میکوشند تا متحدان خود را به فرمانبرداری از خویش وادار کنند نگرانیهای ما آغاز شدند. با این حال اعضای ائتلاف که در میان رأی دهندگان کثیر در شورا تنها مانده و ناتوان شده بودند همگی به جز خیوس و خود ما (موتیلنیها) تن به انقیاد دادند. بدین ترتیب ما با حفظ استقلال و آزادی اسمی خود ناچار شدیم در لشکرکشیها با آتنیها همکاری کنیم، در حالی که دیگر هیچ گونه اعتمادی به ایشان نداشتیم. در واقع این اصلاً حقیقت نداشت که آتن پس از سلطه بر سایر شهرهای پذیرفته شده در اتحادیه [دلوس] همزمان با ما، از تحمیل همان سرنوشت بر دولتهایی که هنوز آزاد مانده بودند چشم پوشیده است (....) همین شیوه به آتنیها امکان میداد که نخست به شهرهای ضعیفتر حمله کنند و قویترها را نیز علیه آنها به میدان بکشانند (...) پس آیا ما میتوانستیم روی این دوستی حساب کنیم؟ آیا میتوانستیم به آزاد ماندن خود مطمئن باشیم؟ (...) در میان اقوام دیگر معمولاً همدلی و همنوایی پیوندهایی استوار ایجاد میکند، اما آن چه ما و آتنیها را به هم پیوند میداد ترس بود، دوستی نبود، هراس بود که ما را در این اتحاد نگاه میداشت... (9)"
مخصوصاً نپندارید که دو آتن وجود داشت که یکی آرمانگرا بود و دیگری سوداگر. هیچ گفتهای به اندازهی این جملات مونتسکییو حقیقت ندارد: «در درون آتن چه در هنگام چیرگی پر افتخارش و چه در زمان انقیاد شرمآورش، نیروهای مشابهی وجود داشتند. این شهر هم به هنگام دفاع از یونانیان در برابر ایرانیان، هم در زمان جنگ با امپراتوری اسپارت [جنگهای پلوپونز] و هم در موقع حمله به سیسیل 20 هزار شهروند داشت. هنگامی که دمتریوس فالری جمعیت آن را مانند بازاری که در آن تعداد بردهها را میشمارند سرشماری کرد، این شهر 20 هزار شهروند داشت. وقتی فیلیپ جرأت تسلط بریونان را به خود داد و بر دروازههای آتن پدیدار شد، فقط وقت را تلف کرده بود. در گفتههای دموستِن خطیب میتوان مشاهده کرد که چه زحمتی برای بیدار کردن آتن لازم بود: آنان از فیلیپ نه به خاطر این که دشمن آزادی بود بلکه به علت لذتهایش میترسیدند». (10) برای آن که بپذیریم که مونتسکییو اشتباه نمیکرد باید نوشتههای بزرگترین مدیحهسرای آتن یعنی ایسوکراتس را بخوانیم که تحت تأثیر عشقی که به شهر خود داشت حقایق تلخی را برای پسرش بیان کرد که کمتر خطیبی جرأت ابراز آنها را داشت:
"میبینم که به همهی خطیبان به یکسان گوش نمیدهید، به بعضی توجه دارید و بعضی دیگر را حتی حاضر نیستید صدایشان را بشنوید. این واکنش شما به هیچ وجه شگفتیانگیز نیست، زیرا که در آتن مدتهاست رسم بر این است که همهی خطبایی را که مطابق میل مردم حرف نمیزنند از شهر بیرون میکنند (...) شما در عمل موفق شدهاید سخنوران حرفهای را وادار کنید که مهارت خود را نه در راه آن چیزی که برای دولت مفید است بلکه برای خوشایند شما به کار اندازند (...)، شما جز به سخنان کسانی که برای خوشایند مردم صحبت میکنند گوش نمیدهید (...)؛ اما فاسدترین آنان از منبری که شما فراهم کردهاید سخن میگویند و شما دائمالخمرترین ایشان را بهترین دموکراتها میپندارید (...) اما من خوب میدانم (...) که در یک دموکراسی کامل هم آزادی گفتار وجود ندارد (...) ما مدتهاست که توسط کسانی که بلدند فریبمان دهند و مردم را خوار بشمارند فاسد شدهایم (...). ما به دستاوردهای اجدادمان میبالیم و ادعای تجلیل از رویدادهایی را داریم که در زمان آنان رخ دادهاند (...) آنان برای دفاع از یونانیان به جنگی طولانی با بربرها پرداختند (...) آنان با آزاد کردن شهرهای یونان و یاری رساندن به آنها شایستگی خود را در هدایت آنها نشان دادند. ولی ما وقتی به بردهداری میپردازیم و برخلاف پدرانمان رفتار میکنیم برآشفته میشویم که چرا از همان افتخار و احترام برخوردار نیستیم.
اعمال و احساسات ما چنان فروتر از پیشینیان هستند که در حالی که آنان به خاطر رهایی دیگران از ترک شهر و دیار خود نهراسیدند (...) ما ادعای حاکمیت بر همه را داریم ولی از اسلحه به دست گرفتن خودداری میورزیم؛ تقریباً به همهی دنیا اعلان جنگ میدهیم ولی برای این کار، خودمان نمیجنگیم بلکه به استخدام مزدور میپردازیم، مزدورانی که برخی بیوطن، برخی فراری از جبهه، و عدهای از آنان مجرمان سابق هستند (...) وقتی راهزنیها، تجاوزها، خشونتها و ستمهای ایشان باید موجب شوند که خود را سرزنش کنیم، هنگامی که میشنویم آنان چنین کردهاند چندان بدمان هم نمیآید و شاید لذت هم میبریم (...) ما شروع به نگاه داشتن مزدوران کردهایم و متحدان خود را عذاب میدهیم و استثمار میکنیم تا سهم خود را برای مبارزه با دشمن مشترک بپردازند (...) در حالی که برای افرادی که فسادشان ثابت شده است مجازات مرگ وجود دارد، مردانی را به سرداری خود برمیگزینیم که علناً فساد میکنند و مردی را که شهروندان را بیشتر به فساد کشانده است به مهمترین مسؤولیتها میگماریم (...).
حالا به بدترین چیزها و مطالبی که ممکن است شما را بیازارد کاری ندارم و فقط نکتهای را یادآور میشوم تا به حماقت حکومتهای آن زمان پی ببرید. آنها درست همان کاری را کردند که میتوانست بیش از همه باعث نفرت شود، و آن این بود که رأی دادند تا تالانهای نقره را که از عایدات عمومی مانده بود به تماشاخانهی پر از جمعیت شهر بیاورند و هنگامی که چنین شد، دستور دادند تا کودکان سربازان کشته شده در جنگ را نیز حاضر کنند، و بدین ترتیب هم به متحدان خود نشان دادند که باجهای پرداختی آنان به مصرف مزدوران رسیده است و هم برای سایر یونانیان تعداد فراوان یتیمان و شوربختان برجای مانده از جاهطلبیهای خود را به نمایش گذاشتند (...) آنان چنان نسبت به امور شخصی خود بیاعتنا و بیقید و نسبت به اموال دیگران آزمند شدند، که هنگامی که اسپارتیها شهرشان را تسخیر کرده بودند (...) رزمناوهای خود را به سوی سیسیل راندند و شرم نکردند که اجازه دهند تا میهنشان تسخیر و تاراج شود ولی خودشان سپاهی علیه مردمانی گسیل دارند که هیچ خطایی مرتکب نشده بودند. آنان به چنان درجهای از حماقت رسیدند که در حالی که حتی بر حومهی شهر خود نیز تسلط نداشتند، میخواستند بر ایتالیا و سیسیل و کارتاژ غلبه کنند. اعقاب آنان (معاصران جنگهای با ایران) در آرزوی حکومتی جبّار بودند نه فرماندهی خوب (...) و این به آسانی به ما امکان میدهد تا دریابیم (...) که امپراتوری ادعایی، و در واقع بلا و آفت ما، چنان سرنوشتی داشت که باعث تباهی تمام کسانی شد که میپنداشتند از آن بهرهمند میشوند.
مهمترین دلیل این امر آن است که تأسیس امپراتوری تنها ما را تباه نکرد بلکه دولت اسپارت را نیز نابود کرد (...) درواقع قدرت امپراتوری تمام افراد را مبتلا به بیعدالتی، تنبلی، تحقیر و بیاعتنایی به قوانین، و عشق به پول کرد و دولت را نیز به تحقیر متحدان خود، چشم داشتن به اموال دیگران و پایبند نبودن به سوگندها و پیمانهای خود کشانید. اسپارتیها از لحاظ اشتباهاتی که نسبت به یونانیان مرتکب شدند از همشهریان ما نیز فراتر رفتند و علاوه بر خطاهای معروف خود، در شهرها به قتل عام مردم و جنگهای داخلی پرداختند که به نفرتهای فراموش نشدنی استمرار بخشید (...). این دو دولت (آتن و اسپارت) که در گذشته خردمندانهترین سیاستها و بهترین شهرتها را داشتند، به محض آن که نیرومند شدند و امپراتوری تشکیل دادند صفاتی نظیر یکدیگر پیدا کردند، و همانند افراد فاسدی که امیال و بیماری مشابه دارند، آنها نیز مرتکب خطاهای همسانی شدند و سرنوشت نهاییشان نیز مانند یکدیگر نگونبختانه بود. (11)"
پینوشتها:
1. خودکامه به معنای حقیقی واژه، یعنی «اِعمال اراده و کام یک فرد» که در این جا منظور پریکلس است که مغز و روح امپراتوری آتن محسوب میشد.
2. در مورد دموکراسی "قرن" پریکلس ببینید نظر توسیدید چیست (کتاب دوم)، بند 65): «پریکلس به علت ابهت رفتار و هوش سرشار خود نفوذ زیاد داشت؛ او هیچ گونه علاقهای به آزادی نداشت اما قدمی هم علیه آن برنمیداشت. انبوه مردمی که از او پیروی میکردند بسیار بیشتر از آنان بودند که پیروی نمیکردند. او نفوذ خود را با وسایل شرافتمندانه کسب کرده بود و نیازی به چاپلوسی از تودهی عوام نداشت. به برکت اقتدار شخصی خود میتوانست در برابر خواستههای عوام ایستادگی کند و حتی خشم خود را به آنان نشان دهد. هربار که آتنیها جسارت و تکبری بیجا از خود بروز میدادند، رفتار او آنان را وحشتزده میکرد (...). این حکومت که ظاهراً نام دموکراسی داشت درواقع حکومت یک فرد بود. اما جانشینان او که هیچ یک برتریهای وی را نداشتند ولی همه میخواستند که در رأس امور بمانند، مجیز عوام را میگفتند و کارها را به ایشان وا میگذاشتند و از این رو خطاهای بسیار انجام گرفت...»
برای آن که بدانید مؤلف قوانین تا چه حد دموکراسی آتن را بیارزش میشمرد وحتی با آن دشمن بود، بهتر است نظر او را دربارهی متنفذترین و پرآوازهترین سیاستمداران آتنی، از جمله پریکلس، بخوانید (گُرگیاس، بندهای 515 تا 519): «سقراط - مرادم آن نیست که سخنم را پیش ببرم بلکه به راستی میخواهم بدانم که نظر تو دربارهی این که زندگی سیاسی در آتن چگونه باید باشد چیست (...) آیا مقصود تو از مداخله در کارهای دولتی جز این است که مردمان را بهتر سازی؟ مگر بارها هر دو تصدیق نکردیم که وظیفهی مرد سیاسی جز این نیست؟ (...) اگر وظیفهی مرد عادل در برابر کشورش این است (...) پس بگو تا ببینیم که هنوز پریکلس و کیمون و میلتیادس و تمیستوکلس را دولتمردان خوبی میدانی؟ (...) میخواهم بدانم که آیا آتنیها معتقدند که مردم در دوران فرمانروایی پریکلس بهتر شدهاند یا بدتر؟ بارها شنیدهام که میگویند پریکلس (...) مردمان آتن را تنپرور و ترسو و پرگو و نسبت به پول حریص ساخت (...) من و تو نیک میدانیم که پریکلس در آغاز فرمانروایی به نیکی شهره بود و احترام فراوان داشت و آتنیها (...) او را دشنام نمیدادند (...) اما در پایان عمر او را به دزدی متهم کردند و میخواستند محکوم به اعدامش کنند (...) حالا دربارهی کیمون چه میگویی؟ آیا همان مردمانی که او میخواست ادارهشان کند رأی به تبعید وی ندادند تا دست کم ده سال از شنیدن صدایش آسوده باشند؟ مگر با تمیستوکلس نیز چنین نکردند و از وطن آوارهاش نساختند؟ میلتیادس فاتح ماراتون را نیز چنان که میدانی میخواستند در چاه افکنند و اگر رئیس حکومت به یاری او نرسیده بود چنان کرده بودند (...) به هر حال کسی ندیده است که ارابهرانی در آغاز کار بر ارابه و اسبهای خود مسلط باشد ولی پس از آن که زمانی اسبها را پرورد و در ارابهرانی تمرین بیشتر کرد از تسلط بر ارابه ناتوان میشود و از مرکب به زیر میافتد (...) پس این که قبلاً گفتیم آتن هرگز دولتمردان خوب و حقیقی نداشته است درست بود (...) تو با این که تصدیق کردی امروز مرد سیاسی به معنای راستین نداریم دربارهی گذشتگان عقیدهای دیگر داشتی و برای نمونه آن چند تن را نام بردی. ولی پژوهش ما روشن ساخت که آنان نیز بهتر از دولتمردان کنونی نبودهاند (...) از این گذشته وقتی که دولت یکی از آن مردان سیاسی را به سبب گناهی که از او سر زده است محاکمه میکند، او چنان ناله و شیون میآغازد که گویی به مصیبتی بزرگ دچار شده است و میگوید: «با آن همه خدمت که به کشور کردهام سزاوار نیست که با من چنین کنند». و این رفتار منحصر به دولتمردان کنونی نیست بلکه (...) گذشتگان نیز چنین بودهاند. ولی آیا عقل میپسندد که کسی عضو یا رئیس دولتی بوده باشد و از همان دولت برخلاف حق آزادی ببیند و آن را ظالم و بدخواه بخواند؟ حالِ آن مردان که ادعای سیاستمداری دارند مانند حال آن سوفسطائیان است که ادعا میکنند به مردم درس درستی و فضیلت میدهند و آن گاه از شاگردان خود گله دارند که مزد ایشان را نمیپردازند (...) و حقناشناسی میکنند...»!
3. بنگرید به نمونهی هولناک زیر که از کتاب "ملکوتی" افلاطون یعنی قوانین (کتاب نهم، بند 865) برگرفته شده و وضع نظام بردگی در یونان باستان را به خوبی نشان میدهد: «اگر کسی بردهی دیگری را بکشد و در این گمان باشد که بردهی خود او بوده است باید بهای برده را به صاحب آن بپردازد (...) اما اگر کسی بردهی خود را بکشد، پس از به جا آوردن مراسم تطهیر بیگناه شمرده خواهد شد.» باید به یاد داشته باشیم که این بردگان همیشه "بربرها" نبودهاند بلکه اتفاقاً در اکثر اوقات یونانیانی بودهاند که به عنوان انسانهایی آزاد در سرزمین هلن زاده شده بودند!
اما به مجازاتی نیز توجه کنید که افلاطون برای بردهای که ارباب خود را بکشد پیشبینی میکند (قوانین، همان، بند 869): «اگر بردهای در حال دفاع از خود آزادمردی را هلاک کند به همان مجازاتی [= مرگ] خواهد رسید که قاتل پدر محکوم میشود.» و افلاطون در چند صفحهی بعد (بند 873) جزئیات نحوهی چنین مرگی را شرح میدهد: «هر کس که پدر خود را بکشد (...) خادمان دادگاه حکم قتل او را در حضور دادرسان اجرا خواهند کرد و نعش عریانش را در بیرون شهر بر سر چهارراهی که برای این کار مقرر شده خواهند افکند و همهی کارگزاران دولت هر یک سنگی با خود خواهند برد و بر سر او خواهند کوبید و بدین طریق شهر را از لکهی ننگ او پاک خواهند کرد و سپس جسد او را به حکم قانون به مرز کشور خواهند برد و به آن سوی مرز خواهند افکند و بیآنکه به خاکش بسپارند در همان جا رها خواهند کرد.»
4. کتاب ششم، بندهای 271 تا 273. بیگمان ارقام آتنائوس اغراقآمیز هستند، اما در عین حال با گواهی منابع باستانی مطابقت دارند که حتی در صورت پذیرش گزافه بودن آنها، میتوانیم به گستردگی باور نکردنی نظام بردگی در جهان باستان پی ببریم، زیرا که آتنائوس از منابع خود نام میبرد. مثلاً میگوید تعداد بردگان کورینت را در کتاب تواریخ اپیتیمائوس یافته؛ یا در وقایع نامههای کتهسیکلس نوشته شده که آتن در زمان دمتریوس دارای 460 هزار برده بوده، و نیز ارسطو در قانون اسای اگینا از رقم 470 هزار برده در شهر رقیب آتن یاد میکند و غیره.
5. چنان که میبینیم از زمان گزنفون تاکنون متأسفانه نه تمایلات انسانی چندان تغییر کرده است و نه وسیلهی ارضای آنها.
6. نیکییاس سردار آتنی و رهبر حزب اشراف بود که در جنگ پلوپونز شهرت یافت و در سال 421 پیمان صلح را امضا کرد. او در شکست لشکرکشی به سیسیل در سال 413 جان سپرد.
هیپونیکوس پسر کالیاس و از فرماندهان سپاه نیکییاس در جنگ پلوپونز بود (توسیدید، کتاب سوم، بند 91). آتنائوس هنگامی که میگوید نیکییاس هزار برده داشت میافزاید که در زمان او یعنی در قرن سوم میلادی: «هر رومی تعداد بیشماری برده دارد، و شمار کسانی که 10 هزار، 20 هزار و حتی بیشتر برده دارند بسیار زیاد است- و این همه برده را مانند نیکییاس مرفه برای افزایش درآمد خود نمیخواهند، بلکه میخواهند وقتی که از خانه خارج میشوند آنان را به دنبال خود بیندازند...»!
7. گزنفون، عایدات، فصل چهارم.
8. ارسطو، سیاست، کتاب دوم، فصل 4. ارسطو کمی دورتر میگوید: «برده فقط بندهی ارباب خود نیست، بلکه کاملاً به او تعلق دارد»؛ و نیز: «وضع بندگی بردگان هم سودمند و هم عادلانه است»!
9. توسیدید، جنگ پلوپونز، کتاب سوم، فصل 8تا 15.
10. مونتسکییو، روحالقوانین، کتاب سوم، فصل 3.
11. ایسوکراتس، دربارهی صلح.
بدیع، امیرمهدی، (1387)، یونانیان و بربرها: روی دیگر تاریخ، ترجمه مرتضی ثاقبفر، تهران: انتشارات توس، چاپ سوم.