خودشناسى و خداشناسى (4)

خداوند سبحان براى اين كه انسان به سرنوشت منافقان و سايركفار مبتلا نشود فرمود اهل مراقبت و محاسبه باشيد و ببينيدبراى فردا چه فرستاده‏ايد; چه آنها كه اهل مراقبت و محاسبت‏اندبراى فردا چه مى‏فرستند
دوشنبه، 9 دی 1387
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: حجت اله مومنی
موارد بیشتر برای شما
خودشناسى و خداشناسى (4)
خودشناسى و خداشناسى(4)
 
 
نويسنده:آية الله جوادى آملى
«يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغدو اتقوا الله ان الله خبير بما تعملون. و لا تكونوا كالذين نسواالله فانسيهم انفسهم اولئك هم الفاسقون‏».
ترجمه: اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد، از خدا پروا داريد; و هركسى بايد بنگرد كه براى فردا[ى خود] از پيش چه فرستاده است و[باز] از خدا بترسيد. در حقيقت‏خدا به آن چه مى‏كنيد آگاه است.و چون كسانى مباشيد كه خدا را فراموش كردند و او [نيز] آنان‏را دچار خودفراموشى كرد; آنان همان نافرمانان‏اند».

پيش فرست انسان

خداوند سبحان براى اين كه انسان به سرنوشت منافقان و سايركفار مبتلا نشود فرمود اهل مراقبت و محاسبه باشيد و ببينيدبراى فردا چه فرستاده‏ايد; چه آنها كه اهل مراقبت و محاسبت‏اندبراى فردا چه مى‏فرستند و چه كسانى كه اهل نسيان و عصيان‏اندبراى فردا چه مى‏فرستند، منتها قرآن كريم اعمال فاسد و طالح راپيش فرست نمى‏داند نه اين كه آنها كه اهل نسيان و عصيان‏اندبراى فردا نفرستاده‏اند آنها هم فرستاده‏اند ولى چيزى رافرستاده‏اند كه به سود آنها نيست. مثل اين كه دل هاى كافران‏را خالى مى‏داند و مى‏فرمايد: «و افئدتهم هواء» دل‏هاى اينهاخالى است. در آيه ديگر مى‏فرمايد: «و لكن من شرح بالكفر صدرا»اين كفار شرح صدر دارند هر معصيتى را مى‏پذيرند هر اخلاق فاسدى‏را مى‏پذيرند، گرچه از نظر معارف الهى شرح صدر ندارند ولى ازنظر معاصى شرح صدر دارند، مع ذلك مى‏فرمايد: «و افئدتهم‏هواء» دل‏هاى اينها تهى است هيچ چيزى در دل آنها نيست‏بااين كه همه رقم معاصى در دل آنها هست. پس اين چنين نيست كه‏اگر كسى خود را فراموش نكرد براى فرداى خود چيزى نمى‏فرستد،مى‏فرستد منتها به سود او نيست. چون همه ابتلائات در اثر نسيان نفس است قرآن كريم ما را به آن‏اصل متذكر كرد فرمود به ياد خودتان باشيد تا براى خودتان چيزبفرستيد اين ياد خود را در موارد فراوان ذكر كرده است، فرمودخود را اگر به عنوان آيت و علامت‏بشناسيد خوب است و اما اگر به‏عنوان اين كه چيزى هستيد ببينيد اين غرور است و بسيار بد است. در بحثهاى قبل ملاحظه فرموديد اين «و اذ اخذ ربك من بنى آدم‏»يعنى متذكر اين صحنه باشيد اين صحنه الان هم هست منتها ديگران‏پيش از شما بودند و بيش از شما به اين عمل كردند شما بعد ازآنها آمديد وگرنه اصل اين مسئله هست مثل اين كه خداى سبحان به‏رسولش صلى الله عليه و آله و سلم مى‏فرمايد:«و اذكر فى الكتاب ابراهيم‏» «و اذكر فى الكتاب موسى‏» نه‏يعنى قصه آنها را بخوان يعنى سيره آنها را بدان و عمل بكن‏روزى اين سيره را ابراهيم عمل مى‏كرد و زمان ديگر موسى يك روزهم شما. متذكر اين مسئله‏اى كه هرگز از بين نمى‏رود باش «و اذكرفى الكتاب ابراهيم انه كان صديقا نبيا» پس سخن از قصه تاريخى‏نيست اين «و اذ» يعنى «و اذكر» الان به ياد آن صحنه باش. اگركسى به ياد آن صحنه بود الان مى‏تواند بگويد «بلى‏». پس ما يك‏راهى داريم كه هم اكنون هم مى‏توانيم بگوييم «بلى‏» و ربوبيت‏حق و بوديت‏خود را بنگريم و بگوييم «بلى‏» آن راهش معرفت‏نفس است چرا؟ زيرا اين «بلى‏» گفتن گرچه همه جا ممكن است امايك «بلى‏»اى است كه با غفلت آميخته است; يعنى اگر كسى درس وبحث‏بخواند و با براهين عقلى ثابت كند جهان خدايى دارد درهمان كلاس درس كه نشسته است مى‏گويد: «بلى‏» چون برهان عقلى‏اقامه شد كه خدايى هست، اما وقتى بيرون آمده است ديگر مى‏گويد:«لا»، در همان وسط كلاس درس و بحث كه نشسته گرچه مى‏گويد:«بلى‏» و به ياد حق است، اما اين ذكر و ياد حق است‏به حمل‏اولى و غفلت از حق است‏به حمل شايع، چون دائما مى‏خواهد بگويدكه من خوب تدريس و تقرير مى‏كنم اگر اشكالى در وسط درس شد سعى‏مى‏كند اشكال و مستشكل را در هم بكوبد، يا اگر قلم به دست گرفته‏و در حال نوشتن اين مسائل هست مى‏خواهد بگويد من مستوفيا تقريرمى‏كنم اين اثبات خدا و ياد خدا و نام خداست‏به حمل اولى وغفلت از خداست‏به حمل شايع. مثل همين نمازهايى كه مامى‏خوانيم، در نماز كسى كه رو به قبله ايستاده و نيت قربه الى‏الله هم كرده اين نيت ‏به حمل اولى است و غفلت‏به حمل شايع‏يعنى «هذه نيه و هذه ليست‏بنيه‏». نيت آن نيست كه كسى بگويد من چهار ركعت نماز ظهر به جاى‏مى‏آورم نيت آن انبعاث روح است; يعنى اگر مرغى از يك سكويى‏پرواز كند مى‏گويند منبعث‏شد و طيران كرد، اين حالت انبعاث رامى‏گويند نيت، اگر مصلى چنين حالى در او پيدا شد چون از اين‏سكوى پرش پرواز كرد و نيت كرد آن گاه صلوه مى‏شود معراج مؤمن،وقتى به معراج رفت در اين چهار ركعت در ميان مردم نيست اماهنگامى كه برمى‏گردد ادب ورود را رعايت مى‏كند; يعنى سلام مى‏كندو مى‏گويد: «سلام عليكم‏» ولى اگر كسى در جمع ما بود ديگر به‏ما نمى‏گويد «سلام عليكم‏». بزرگانى كه اين معانى را يافته‏اندمى‏گويند ما در موقع گفتن «السلام علكيم‏» خجالت مى‏كشيم، مثل‏اين كه الان در حضور يكديگريم و خجالت مى‏كشيم كه به هم بگوييم‏«سلام عليكم‏». اگر كسى جداى از اين جمع بود وقتى وارد جمع شدمى‏گويد «سلام عليكم‏» اما اگر كسى در بين مردم بود كه نمى‏گويدسلام عليكم. نمازگزارى كه حواسش از مسجد و دنيا و از اهل دنياپرش نكرد اين در ميان مردم است، پس چطور به خود اجازه مى‏دهدكه آخر نماز بگويد السلام عليكم و رحمه الله. پس نيت نماز به‏اين معنا نيست كه يك علم حصولى را از ذهن بگذرانيم بلكه آن‏انبعاث و پرش روح است و آن چه را كه ما در نماز داريم اين نيت‏است‏به حمل اولى و غفلت است‏به حمل شايع.

ياد حق و معرفت نفس

در باره ياد حق و معرفت نفس هم همين طور است اين كه به مافرمود: «و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم‏» مانندكسى نباشيد كه خود را فراموش كرده است و خدا را هم فراموش‏كرده است; يعنى خدا او را انسا كرده است. گاهى انسان مى‏خواهدسخن از معرفت نفس به ميان بياورد و اين معرفت نفس را با آن چه‏كه در كتاب‏هاى عقلى نوشته‏اند مى‏خواهد مطرح كند; يعنى درصدداست تا ثابت كند روح مجرد و قواى آن مجرداند، علم نفس به قواى‏خود حضورى است و خلاصه همه مسائلى كه در كتاب‏هاى عقلى مطرح‏كرده‏اند بحث مى‏كند، مى‏نويسد و تقرير مى‏كند. همه اينها معرفت‏حصولى نفس است نه معرفت‏حضورى; يعنى معرفت نفسى نيست كه به‏دنبالش معرفت رب باشد، اين نوع معرفت گرچه لازم است ولى كافى‏نيست. اين كه قرآن مى‏فرمايد: شما دو راه داريد و جمع هر دوراه ميسر است. در سوره ذاريات مى‏فرمايد: «و فى الارض آيات‏للموقنين و فى انفسكم ا فلا تبصرون‏» جهان خارج آيات الهى‏اندروح شما و خصايص روحى شما آيات نفسانى‏اند يا در سوره فصلت‏مى‏فرمايد «سنريهم آياتنا فى الافاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم‏انه الحق‏» معلوم مى‏شود كه دو تا راه هست كه جمعش ميسر است:يكى راه بيرونى و مشاهده آيات بيرون و ديگرى راه درونى ومشاهده آيات درونى. از امير المؤمنين عليه السلام نقل شده‏است كه: «معرفه النفس انفع المعرفتين‏». اين معرفت نفس، كه انفع المعرفتين است، يعنى همين راه‏هاى‏حصولى و استدلالى كه در كتاب‏هاى عقلى آمده است اثبات بشود روح‏موجود است، روح غير از مزاج است، روح غير از بدن و غير ازماده است، روح و قواى آن، مجرد است. اينها در حقيقت اوست نه‏منم چون همه اينها مفاهيم كلى است و شخص ، شخص است، اين يك‏برهان مفاهيم غايب است و شخص شاهد و حاضر اين دو برهان.پس آن چه در ذهن ما مى‏گذرد ما نيستيم اوست لذا كاملا صحيح است‏كه ما از همه اين مفاهيم به «هو» اشاره كنيم; يعنى اگر كسى‏مدت‏ها در باره تجرد روح و روح‏شناسى بحث كرده مى‏تواند بگويد حتى‏كلمه «انا» به حمل اولى «انا» است ولى به حمل شايع‏«هو» است، مفهومى است در ذهن ما كه اشاره مى‏كنيم آن، حقيقت‏انسان كه اين مفهوم من نيست، مضافا به اين كه مفهوم «من‏» يك‏معناى عامى دارد كه هر كس مى‏تواند بگويد من. اين دو برهان نشان مى‏دهد كه حقيقت «من‏» اين مفهوم نيست: يكى‏اين برهان كه اين مفهوم كلى است و من، شخص خارجى‏ام، دوم اين‏كه اين مفاهيم، غايب‏اند و من شاهد و حاضرم، پس هيچ كدام ازاينها «من‏» واقعى را به من نشان نمى‏دهند گرچه روزنه‏اى هست.

علم اخلاق و معرفت‏شناسى

اما علم اخلاق: علم اخلاق هم سرگذشت اين است كه چه چيزى فضيلت‏است و چه چيزى رذيلت، تقوا و فجور كدام است، ملكات از كجاحاصل مى‏شود، اعمال تا چه اندازه زمينه ملكات را فراهم مى‏كند.اينها بسيار خوب است و انسان در خلال اين بحث‏هاى اخلاقى يك روح‏نزاهتى در او پيدا مى‏شود، اما هيچ كدام آن گره را نمى‏گشايد،چون همه اينها به حمل اولى معرفت نفس‏اند و به حمل شايع،بيگانه شناسى است. نه آن چه را كه انسان در علم اخلاق درس وبحث مى‏گويد ملكات نفسانى خود آدم است نه آن چه را كه دركتاب‏هاى عقلى به عنوان معرفت روح مى‏خواند، درونى‏ها بابيرونى‏ها يكى است; يعنى اگر كسى بحث عميقى در باره گياه‏شناسى‏كرد از نظم گياه شناسى مى‏تواند پى به خدا ببرد، هم چنين اگردر باره انسان شناسى بحث كرد از نظم دستگاه انسان هم مى‏تواندپى به خدا ببرد، پس همان طورى كه شناخت آثار گياهى يك آيات‏آفاقى و بيرونى است، شناخت آيات انفسى هم علم حصولى و يك‏شناخت‏بيرونى است. نشانه‏اش اين است كه انسان در خلال درس وبحث‏مثل ساير بحث‏ها مى‏كوشد كه خودش را نشان بدهد.

معرفت نفس و علم حضورى

پس آن معرفت نفسى كه خدا مى‏فرمايد كه من انسان را به خودش‏نشان دادم و در آن نشان دادن هيچ كس «لا» نگفت همه‏اش گفت‏«بلى‏» آن چيست؟ آن راه، راه علم حصولى و استدلالى و درس اخلاق‏و توحيد نيست، بلكه راه علم شهودى است. علم شهودى آن است كه‏انسان با ذكر و ياد حق با درون خود كار كند نه با فكر يك‏انسانى كه دارد غرق مى‏شود، چطور به فكر بدن خود هست و همه چيزرا فراموش مى‏كند فقط مى‏خواهد خود را برهاند اين حال، حال حضوراست كه از همه چيز غفلت مى‏كند.اگر شما از يك انسان غريق، ساده‏ترين مسائل ادبى را سؤال كنيديادش نيست، او در آن حال واقعا نمى‏داند كه فاعل، مرفوع است ويا مفعول منصوب، او در آن حال، ساده‏ترين و ابتدايى‏ترين مسائل‏ادبى از يادش مى‏رود، چون فقط خودش را مى‏خواهد. چون خود انسان‏ممكن نيست مستقل باشد اگر مستقل بود هرگز نيازى به جايى نداشت‏و ذاتا وابسته است همان طورى كه در بحث هاى قبل ملاحظه فرموديدوقتى ذاتا وابسته شد آن حق سبحانه و تعالى قيم و قيوم اوست،درون و بيرون و اول و آخر او را فيض خدايى مى‏گيرد كه «داخل‏فى الاشياء لا بالممازجه‏». سخن از ذات حق نيست، چون در ذات حق‏احدى حتى انبيا و اوليا(ع) راه ندارند. اين «لا يدركه بعدالهمم و لا يناله غوص الفتن‏» مخصوص افراد عادى نيست انبيا واوليا را هم شامل مى‏شود، لذا در باره خدا انسان به هر درجه‏معرفت‏برسد بايد با اعتراف ضميمه كند. غير خدا را مى‏شود شناخت‏اما در باره خدا انسان به هر اندازه كه برسد معرفت را بايد به‏علاوه اعتراف كند و بگويد: «ما عرفناك حق معرفتك‏» آن وقت‏مى‏ماند فيض خدا و ظهور خدا. اين ظهور خدا درون و بيرون، اول وآخر و ظاهر و باطن شخص را گرفته آن وقت چيزى براى اين شخص‏باقى نمى‏ماند. ممكن نيست كسى خود را با علم شهودى و علم حضورى‏بشناسد و «بلى‏» نگويد. اين «داخل فى الاشياء» استثناپذيرهم كه نيست اين جمع مكسر محلى به الف و لام است آن فيض خدا درهمه اشيا بدون اين كه چيزى را فروگذار كند ظهور كرده است، آن‏گاه صورت مرآتيه اگر خواست‏خودش را ببيند و حرف بزند چه‏مى‏گويد؟ منظور از مرآتى كه در كتاب‏هاى عقلى و عرفانى مطرح‏مى‏شود آن مرآتى نيست كه در بازار آينه‏فروشان است، مرآت دربازار آينه‏فروشان به همين شيشه‏اى كه پشتش جيوه است و قطرى وقابى دارد و مكعب شكل است مى‏گويند و آينه مرآت، آن چه كه مرآت‏حقيقى است‏يعنى ما به الرؤيه است آن صورتى است كه در درون‏آينه است نه خود اين شيشه و جيوه، آن مرآت يعنى ما به الرؤيه‏و آن ما به الرؤيه صاحب صورت را نشان مى‏دهد اما خودش هيچ است.اگر آن مرآت بخواهد سخن بگويد و حرف بزند مى‏گويد من و تو يامى‏گويد تو، نمى‏گويد من و تو، مى‏گويد تو، لذا در همان آيه‏اى كه‏قبلا تلاوت شد، ديديد كه در آن مسئله پيمان‏گيرى، پيمان دو طرفه‏نيست‏» «و اذ اخذ ربك من بنى آدم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم‏على انفسهم ا لست‏بربكم قالوا بلى‏»، سخن از اين نيست كه من‏عبدم و تو ربى، سخن از اين است كه تو ربى، سخن از توست نه من‏و تو. توى آينه هيچ چيز نيست اين نور كه مى‏تابد در آينه چون‏جرم شفاف است از آينه منعكس مى‏شود به يك شيئى برمى‏خورد ما آن‏شى‏ء را در اين زاويه عطف مى‏بينيم وگرنه در درون آينه، بيرون‏آينه، اطراف آينه، هيچ چيزى نيست. و آينه غير از سراب است،سراب دروغ مى‏گويد و صورت مرآتيه راست مى‏گويد. در عين حال، درآينه هيچ نيست. مرحوم الهى قمشه‏اى رضوان الله عليه شعرى دارد به نام‏«نغمه حسينى‏»، كه سرايش اين شعر به خاطر نذرى بوده كه ايشان‏كرده است، يكى از فرزندان مرحوم الهى به نام «حسين‏» دردوران خردسالى سخت‏بيمار شد و ايشان نذر كرد كه اگر خداى‏سبحان اين كودك را شفا دهد جريان حضرت سيد الشهدا سلام الله‏عليه را به نظم دربياورد، اين كودك دم مرگ با اين نذر شفاپيدا كرد و ايشان جريان سيد الشهدا را به نظم درآوردند به نام‏«نغمه حسينى‏» كه بسيار لطايف و معارف بلندى دارد، در آن جادر باره آخرين دقايق زندگى سيد الشهدا(ع) هنگامى كه حضرت از اسب‏به زمين مى‏افتند، اين مصراع را دارد كه: «آينه بشكست و رخ‏يار ديد» يعنى آن چه كه در قيامت‏بايد براى همه پيش بيايدبراى اين بزرگواران در اين حالت پيش مى‏آيد.

روايتى از امام صادق(علیه السلام)

در كتاب شريف «تحف العقول‏» در كلمات امام ششم‏سلام الله عليه سخنى از حضرت در وصف محبت آمده كه فرمود: محبين ما چند گروه‏اند. يكى از اصحاب به نام «سدير» عرض‏مى‏كند: من در پنهان و آشكار از محبين شما هستم، امام‏مى‏فرمايد: «ان لمحبينا فى السر و العلانيه علامات يعرفون بها»دوستداران ما نشانه‏هايى دارند. آن مرد، عرض كرد:آن علائم و نشانه‏ها كدام است؟ حضرت فرمود: تلك خلال اولها انهم‏عرفوا التوحيد حق معرفته‏» يعنى آنان به مقدارى كه براى بشرميسر است، حق معرفت دارند. روشن است كه خداوند سبحان آن‏مقدارى كه براى بشر ميسر نيست از كسى نخواسته است. اين كه‏خداوند در باره عده‏اى مى‏فرمايد: «و ما قدروا الله حق قدره‏».معلوم مى‏شود كه حضرت آن حق المعرفه‏اى كه براى بشر مقدور است‏مى‏فرمايد نه آن مقدارى كه مقدور نيست. اين دو مطلب در كنار هم در يك خطبه نهج البلاغه جمع شده است كه:«لم يطلع العقول على تحديد صفته و لم يحجبها عن واجب‏معرفته‏» (خطبه 49) هيچ عقلى را اجازه نداد كه به كنه صفت‏حق‏راه پيدا كند و هيچ عقلى را هم از مقدار لازم معرفت محجوب نكردآن مقدارى كه واجب است راه باز است آن مقدارى كه راه بسته است‏لازم نيست. در اين جا فرمود: اولين‏اش آن است كه اينها حق معرفت‏داشته باشند «عرفوا التوحيد حق معرفته و احكموا علم توحيده‏و الايمان بعد ذلك بما هو و ما صفته‏» علم التوحيد را محكم ومتقن بكند و به او ايمان بياورد «ثم علموا حدود الايمان وحقائقه و شروطه و تاويله‏» اول خدا، بعد ايمان به خدا. سديرعرض كرد: ما مجالس شما را زياد درك كرده‏ايم اما نشنيده‏ايم كه‏شما ايمان را اين گونه توصيف بكنيد كه اول انسان بايد حق‏معرفت‏خدا را بشناسد، بعد حدود ايمان و حقايق ايمان و شرايط‏ايمان و تاويل ايمان را بداند. حضرت فرمود:«نعم يا سدير ليس للسائل ان يسئل عن الايمان ما هو حتى يعلم‏الايمان بمن‏» نمى‏شود كه كسى سؤال بكند كه ايمان چيست؟ مگر اين‏كه اول سؤال بكند آن كسى كه مى‏خواهد به او ايمان بياورد كيست،تا بعدا معلوم بشود كه ايمان به او چيست. سدير عرض كرد: اگرصلاح مى‏دانيد آن چه را فرموديد تفسير كنيد. امام فرمود: «من‏زعم انه يعرف الله بتوهم القلوب فهو مشرك‏» اگر كسى خيال كردكه خدا چيزى است كه در دل او آمده همين صورت وهمى خداست، و آن‏شخص، مشرك است، براى اين كه چيزى را كه خدا نيست آن را خداپنداشته است. «و من زعم انه يعرف الله بالاسم دون المعنى فقداقر بالطعن لان الاسم محدث‏» با اسماى حسنى مى‏شناسد اين به طعن‏بر خود اعتراف كرده است، چون اسما حادثند و خدا قديم است آن‏مسمى قديم است و اين اسماء حادث. «و من زعم انه يعبد الاسم‏و المعنى فقد جعل مع الله شريكا» اگر كسى اين اسم را تصور كردو گفت اين الله را با آن معنا كه اين الله از آن حكايت مى‏كندمن عبادت مى‏كنم اين معبود او دو تا شد نه يكى. «و من زغم انه‏يعبد المعنى بالصفه لا بالادراك فقد احال على غائب‏» اگر كسى‏بگويد كه من خدا را با همين اوصاف مى‏شناسم معلوم مى‏شود كه يك‏امر غايبى را عبادت مى‏كند نه امر حاضرى را. «و من زعم انه‏يعبد الصفه و الموصوف فقد ابطل التوحيد لان الصفه غير الموصوف‏»اگر كسى بگويد آن ذاتى كه عليم و قدير است، او قدير مع الذات‏و عليم مع الذات را عبادت مى‏كند و موحد نيست. آن جمله اول كه‏فرمود: «من زعم انه يعرف الله بتوهم القلوب فهو مشرك‏» سرش‏اين است كه ما هر چيزى را كه مى‏خواهيم بشناسيم دو نوع وجوددارد: وجود خارجى و وجود ذهنى، وجود ذهنى‏اش راهنماى وجودخارجى است; مثلا درخت‏يك وجودى دارد در خارج كه ميوه مى‏دهد ويك وجودى دارد در ذهن.ممكن است كسى در شناخت درخت اشتباه بكند ولى بالاخره بشرمى‏تواند درخت‏شناس خوبى باشد. اين معناى درخت دو لباس دارد:لباس خارجى و لباس ذهنى، اين صورت ذهنى عين صورت خارجى است.ماهيت و مفهومى كه در ذهن است عين همان است كه در خارج است.درخت، انسان، زمين ، آب و همه پديده‏هاى ديگر از همين قبيل‏انداز همين رو آن چه كه پيش شما آمده مى‏تواند شما را به خارج‏راهنمايى كند لذا قابل شناخت است، اما ذات اقدس اله اين چنين‏نيست; يعنى داراى دو وجود خارجى و ذهنى نيست و اين گونه نيست‏كه آن چه به ذهن ما آمده ما را به خارج راهنمايى كند. پس خدارا با چه بشناسيم خدا كه معاذ الله مثل انسان يا سنگ ودرخت كه نيست‏يك معنا داشته باشد اين معنا گاهى در خارج است وگاهى در ذهن و تفاوت در وجود است وگرنه معنا همان معناست اين‏طور كه نيست چون اين چنين كه باشد مى‏شود «له مثل‏» در حالى‏«ليس كمثله شى‏ء» شجر خارجى يك مثل دارد اين مثل‏اش مى‏آيد درذهن ما آن چه كه در ذهن ماست مثل آن است كه در خارج است‏ياعين آن است كه در خارج است اين را مى‏شناسيم، اما چيزى كه به‏ذهن نمى‏آيد منزه از ماهيت است. پس ما آن را چگونه بشناسيم؟ مابايد از علم حصولى دست‏برداريم و به فكر لفظ و معنا و مفهوم وفكر نباشيم، خدا كه عينيت و واقعيت‏خارجى عين ذات اوست‏به ذهن‏كسى نمى‏آيد وقتى به ذهن نيامد ما بايد دست از فكر بكشيم چون‏نه او مفهوم است نه ماهيت، ما بايد برويم در خدمتش و بيرون تااو را در جاى خودش بشناسيم نه او را به ذهن بياوريم. حال چگونه بيرون برويم؟ براى اين كه ما خودمان يك موجودبيرونى هستيم حقيقت‏مان يك موجود خارجى است، روح‏مان يك وجودخارجى است، علم شهودى ما يك وجود خارجى است، فيض خدا هم كه درهمه جا حضور دارد ما همين‏جا كه نشسته‏ايم بدون اين كه فكربكنيم اگر «اشهدهم على انفسهم‏» نصيب ما شد خود را مشاهده‏كرديم مى‏بينيم كه قيم ما و قيوم ما فيضش در درون ما، اول ما،آخر ما بدون اين كه جايى براى ما بگذارد و بدون اين كه حلولى‏در ما بكند بدون اين كه با ما متحد بشود «داخل مع كل شى‏ء لابمقارنه‏» قيم ما اوست او را در آن جا مى‏يابيم، اين است كه‏«معرفه النفس انفع المعارف‏» است، اين است كه مى‏گوييم بلى،آن گاه اول خدا را مى‏شناسيم بعد خودمان را، فكر خودمان را وامثال ذلك. حالا حضرت چه چيزى را استدلال مى‏كنند، مى‏فرمايد: «و من زعم انه‏يضيف الموصوف الى الصفه فقد صغر بالكبير» اگر كسى خيال كردكه خدا را با اوصاف مى‏توان شناخت، موصوف را به علاوه صفت‏مى‏شناسد، و عظيم را ححقير كرده است صفت‏به خود او متكى است‏«و ما قدروا الله حق قدره‏». سپس سدير عرض كرد: پس ما چگونه خدا را بشناسيم؟ حضرت فرمود:«باب البحث ممكن و طلب المخرج موجود» بحث راهش باز است‏شمااگر بخواهيد بشناسيد اول بايد بدانيد معروفتان كيست، اگرمعروفتان غايب بود بايد او را به وسيله صفات و علامت‏بشناسيد،اگر معروفتان حاضر بود اول او را بشناسيد بعد علامت او رابشناسيد. اين راه مشخصى است، اگر كسى پيش شما نيست و خواستيداو را بشناسيد با علامت‏به سراغش مى‏رويد تا او را بشناسيد امااگر كسى پيش شما هست اول خودش را مى‏بينيد بعد علامت و اوصافش‏را. حضرت فرمود: «باب البحث ممكن و طلب المخرج موجود ان معرفه‏عين الشاهد قبل صفته‏» اين يك اصل كلى است «و معرفه صفه‏الغائب قبل عينه‏» اين هم يك اصل كلى ديگر. ما دو اصل بيشترنداريم شما اگر كسى را خواستيد بشناسيد او يا غايب است‏ياحاضر اگر غايب بود به وسيله علامتها او را مى‏شناسيد اگر حاضربود اول خودش را مى‏شناسيد بعد نشانه‏ها و علامت او. آن گاه پرسيد: چگونه امكان دارد كه انسان در شاهد، اول خودش‏را مى‏شناسد بعد صفت و علامتش را. حضرت فرمود: «تعرفه و تعلم علمه و تعرف نفسك به‏» او را مى‏شناسى بعدمى‏فهمى عليم است‏سپس خودت را با او مى‏شناسى. اول او را و صفت او را مى‏شناسى، كار او را او كه يكى ازكارهاى او خود تويى مى‏شناسى، «تعرفه و تعلم علمه و تعرف‏نفسك به و لا تعرف نفسك بنفسك من نفسك‏»، خيال نكن كه خودت را باخودت مى‏شناسى، الان اگر اين صورت موجود در آينه را ما به حرف‏دربياوريم و بگوييم تو اگر بخواهى خود را بشناسى اولا: تو كه‏چيزى نيستى اگر بخواهى خود را ببينى به چه وسيله‏اى مى‏بينى،مى‏گويد اين شخص و صاحب صورت بايد بيايد جلوى من بايستد تا من‏باشم و خودم را بشناسم.اولا: در آينه هيچ نيست، اگر هم صورت چيزى در آن باشد و بخواهدحرف بزند و ما بخواهيم از او سؤال كنيم كه خودت را از چه راهى‏مى‏شناسى؟ مى‏گويد: اول آن شخص صاحب صورت بايد باشد تا من نشانه‏او باشم و خودم را به وسيله او بشناسم.

استشهاد لطيف به داستان حضرت يوسف(علیه السلام)

بعد فرمود: و تعلم ان ما فيه له و به‏» هر چه هم كه مال اين‏شى‏ء است مال حق است. آن وقت‏حضرت استشهاد كرد به آيه قرآنى‏«كما قالوا ليوسف انك لانت‏يوسف قال انا يوسف و هذا اخى‏» چه‏برداشت لطيفى حضرت از سوره يوسف مى‏كند، فرمود: برادران يوسف ‏وقتى كه او را به چاه انداختند مدت‏ها بود كه ديگر از او غايب‏ بودند و غفلت داشتند و خيال مى‏كردند كه او نابود شده، اما وقتى‏او را ديدند پى بردند كه او يوسف است، نه اين كه فهميدند يوسفى موجود است ‏به علامت‏ها طبق آن علامت ‏بر او منطبق كردند وگفتند كه يوسف تويى، در قرآن ندارد كه آيا يوسف تويى؟ بلكه‏آمده است: تو يوسفى. ما شايد ده‏ها و صدها بار اين آيه را خوانده‏ايم اماآن طورى كه حضرت استنباط مى‏كنند هرگز به يادمان نمى‏آيد. حضرت مى‏فرمايد: «انت‏» مقدم بر «يوسف‏» است، خدا نمى‏فرمايد يوسف تويى، گفتند تو يوسفى، چون يوسف اسم است از اسم پى به‏مسما نبردند از مسما پى به يوسف بردند، گفتند تو يوسفى، شاهدرا اول مى‏شناسند بعد اوصاف او را، نه اين كه اول اوصاف رابشناسند و بعد او را به وسيله اوصاف بشناسند. برادران يوسف با مشاهده خود او، او را شناختند و گفتند كه:«انك لانت‏يوسف‏» آن هم در معرفى و جواب نگفت‏يوسف منم،فرمود: من يوسفم، نفرمود آن يوسفى كه گم كرديد و دنبالش‏مى‏گشتيد منم، مطلوب شما يوسف نيست ‏بلكه منم، «انا يوسف نه‏يوسف انا». من خودم مسمايم و اسم را زنده نگه مى‏دارم نه اين‏كه اسم مرا احيا كند برادران او هم از مسما پى به اسم بردند، خود او هم در جواب اول مسما را گفت كه مسما اسم را احيا مى‏كند فرمود: «انا يوسف‏» مرا ببين پى ببر كه يوسفم، نه اين كه به‏دنبال يوسف بگردى اوصافش را بدانى و آن قيافه‏ها را بر من‏تطبيق بكنى و آن جمال‏ها را بدانى بعد تطبيق بكنى و بگويى يوسف ‏تويى، نه، مرا كه ديدى مى‏فهمى كه يوسفم. برادران يوسف گفتند: «انك لانت‏يوسف قال: انا يوسف و هذااخى‏» فرمود «فعرفوه به و لم يعرفوه بغيره و لا اثبتوه من‏انفسهم بتوهم القلوب‏» اينها يوسف را با استدلال‏ها و علامت‏ها واز طريق قيافه شناسى نشناختند بلكه از ذات او شناختند. حضرت‏فرمود اگر شما اهل شهود باشيد و خودتان را ببينيد اول خدا رامشاهده مى‏كنيد بعد خودتان را، اول خدا را مشاهده مى‏كنيد بعدغير را. اين راه مخصوص ائمه عليهم السلام نبود بلكه‏شاگردانى هم كه حضرت تربيت كرده است اين گونه بوده‏اند، يكى ازشاگردان آن بزرگوار «منصور بن حازم‏» است در كتاب شريف اصول‏كافى جلد اول، بابى هست‏به نام «انه تعالى لايعرف الا به‏»،يعنى خدا را فقط بايد از راه خدا شناخت. روايت ديگرى در اول‏اين باب از امير المؤمنين عليه السلام نقل مى‏كند كه :«اعرفوا الله بالله و الرسول بالرساله و اولى الامر بالامربالمعروف‏» خدا را با خدايى بشناسيد، رسول را با رسالت‏بشناسيد، اگر رسالت را شناختيد رسول را مى‏شناسيد و اگر خدايى‏را شناختيد خدا را مى‏شناسيد. مرحوم كلينى معنايى براى اين روايت مى‏آورد كه البته معناى‏بلند علمى است، اما وقتى كه انسان وارد آن بحثها مى‏شود مى‏بيندكه بين آن معنايى كه مرحوم كلينى كرده با آن معنايى كه ازروايت مى‏توان استفاده كرد فاصله فراوان است. روايت‏سوم اين باب كه آخرين روايت هم هست از منصور بن حازم،شاگرد خوب امام ششم سلام الله عليه است، او به امام ششم‏عرض كرد كه «انى ناظرت قوما» من در علم توحيد با عده‏اى‏مناظره كردم به آنها گفتم: «ان الله جل جلاله اجل و اعز واكرم من ان يعرف بخلقه‏» خدا عزيزتر و جلال‏تر و گرامى‏تر از آن‏است كه با دليل شناخته بشود «بل العباد يعرفون بالله‏» مردم‏را بايد با خدا شناخت‏يكى از بندگان خود ماييم. آن گاه امام‏ششم فرمود: «رحمك الله‏»; خدا تو را رحمت كند، خوب حرف زدى. آرى، اين مكتب غنى اسلام و اهل بيت است كه امثال منصور بن حازم‏مى‏پروراند كه انسان مى‏گويد اول بايد خدا را فهميد بعد خودش‏را، اين بعد خودش را مثل همان است كه صورت مرآتيه مى‏گويد اول‏صاحب صورت بعد من.
منبع:پاسداراسلام

 


مقالات مرتبط
نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.