نویسنده: محمد قاسم زاده
یكی بود، یكی نبود. غیر از خدا هیچكی نبود. در زمانهای خیلی قدیم، پادشاهی بود كه پسری داشت به نام ملك خورشید. ملك خورشید كه بزرگ شد، روزی پادشاه پسره را خواست و گفت: «ای فرزند! بدان و آگاه باش كه دنیا بقا و وفایی ندارد. من هم كه عمرم آفتاب لب بام است، پس وصیتی بهات میكنم و انتظار دارم فراموشش نكنی و سفارشی كه دارم، این است كه پس از فوت من و ختم عزا، وزیرها و امیرها تو را برای شكار و گردش به دشت و صحرا دعوت میكنند. تو هم همراهشان به شكار میروی، اما فرزند! خوب مواظب باش كه وقتی به پای كوهی رسیدی كه كنار شكارگاه است، از سمت چپ دنبال شكار نرو كه خیلی خطر دارد.»
پادشاه این وصیت را به ملك خورشید كرد و چند روز بعد سرش را گذاشت زمین و جان به جان آفرین داد و مرد.
ملك خورشید چهل روز عزادار پدرش بود و پس از گذشت این مدت به جای پدر به تخت نشست و زمام امور را به دست گرفت. روزی وزیر خدمت ملك خورشید آمد و از او خواست تا برای رفع غم و غصه بروند شكار و سبك شوند. ملك خورشید قبول كرد و دستور داد تا وسایل شكار را آماده كنند و همراه میرشكار و وزیر و باز شكاری و دم و دستگاه به شكارگاه پادشاهی رفتند. پس از مدتی شكار زدن، ملك خورشید همین كه دنبال شكار اسب میتاخت، رسید به دوراهی پای كوهی كه پدرش وصیت كرده بود. مدتی پیش خودش فكر كرد و خواست از راه سمت چپ دنبال شكار برود كه یكهو وزیر به او رسید و گفت: «قربان! وصیتی را كه پدرت كرده، به من هم گفته. بیا و از این شكار دست بردار.»
ملك خورشید قبول نكرد و سر گذاشت دنبال شكار و از راه چپ رفت و رفت و رفت تا رسید به دشت سرسبز و خرمی و دید درختهای سردسیری و گرمسیری سر به آسمان كشیدهاند و رو شاخههای درختها بلبلهای خوش صدا چه سر و صدایی راه انداختهاند. ملك خورشید از دیدن این سرزمین خیلی لذت میبرد و هر قدم كه جلو میرفت، دلبری و قشنگی دشت بیشتر میشد و پیش خودش به وصیت پدر كه از دیدن این دشت باصفا و خرم منعش كرده بود، بد و بیراه میگفت.
خلاصه ملك خورشید رفت و رفت تا رسید پای كوهی و ناچار شد از كوه برود بالا و چون شب نزدیك شد و خیلی گرسنه شده بود، عجله كرد تا هر طور شده خودش را برساند به آن بالا، اما اسبش خسته شده بود، ناچار اسب را پای كوه ول كرد و خودش پا به كوه شد و رفت تا رسید به قله. وقتی خوب نگاه كرد، دید انگار جانوری رو تخته سنگی تكان میخورد. ملك خورشید نزدیك رفت و دید مرد ژولیدهای است كه دارد به درگاه خداوند عبادت میكند. ملك خورشید سلام كرد، اما جوابی نشنید. مدتی ساكت بالای سر عابد ایستاد. پس از مدتی دید كه مرد عابد دست به زیر تخته سنگ برد و سفرهی نانی پهن كرد جلو خودش كه چند قرص نان جو توش بود. ملك خورشید كه از شدت گرسنگی بیطاقت شده بود، به دیدن نانها، زانوش شروع كرد به لرزیدن و نزدیك بود كه بیفتد زمین، ولی جلو خودش را گرفت و هرچه منتظر ماند تا شاید مرد عابد تعارفی كند، خبری نشد.
ملك خورشید از بیاعتنایی عابد خیلی ناراحت شد و با نوك تیز شمشیر اشارهای كرد به پشت گردن او. مرد عابد برگشت به طرف ملك خورشید و گفت: «ای جوان! با من چه كاری داری؟»
ملك خورشید گفت: «ای مرد! اول بهات سلام كردم، جوابی ندادی. از آن گذشته، نان خوردی، چرا به من تعارف نكردی؟»
مرد عابد نگاهی به ملك خورشید كرد و گفت: «ای جوان! بدان و آگاه باش كه وقتی دو نفر با هم سر یك سفره نان خوردند، حق نمك به گردن دارند و تا آخر عمر مثل دو تا برادرند. حالا اگر قدر نمك را میدانی و میتوانی از عهدهاش بربیایی، بفرما.»
ملك خورشید كه حسابی گرسنه بود، گفت: «ای مرد! تا عمر دارم، ارزش این نان و نمكت را میدانم.»
این را گفت و نشست. عابد دست برد زیر تخته سنگ و بشقابی پر از برنج و مرغی بریان بیرون آورد و جلو ملك خورشید گذاشت. ملك خورشید با اشتهای زیاد غذا را خورد و از جا بلند شد و از عابد خداحافظی كرد، كه عابد گفت: «ای جوان! دیدی؟ اول كار به تو گفتم كه هركسی نمیتواند حق نان و نمك را نگه دارد. حالا دیدی كه حق با من بود؟»
ملک خورشید گفت: «ای مرد! مگر از من چه دیدی؟»
عابد گفت: «ای فرزند! ما هنوز چند ساعتی است كه قول و قرار برادری گذاشتهایم. تو اقلاً باید چند شبی مهمان من باشی.»
ملك خورشید چون دید شب حسابی همهی كوه را سیاه كرده و از طرفی مسافت زیادی از شهرش دور افتاده، قبول كرد. مرد عابد سجادهاش را برچید و گفت: «ای برادر! دنبال من بیا.»
مرد این را گفت و از كوه سرازیر شد. ملك خورشید ناچار دنبال عابد از كوه پایین رفت. پس از طی مسافتی، ملك خورشید دید بیابان بدل شد به دریای خون. با خودش گفت اگر اشتباه نكنم، این مرد جادوست و به این حقه فریبم داد و خواست برگردد كه عابد از نیتش باخبر شد و گفت: «برادر! فكر باطل نكن. این دشتی كه به نظرت خون میآید، صحرای خشكی است و هیچ خبری از خون نیست.»
ملك خورشید گفت: «ای مرد! پس این رنگ سرخ چی هست؟»
عابد گفت: «ای جوان! چند قدمی جلوتر را نگاه كن.»
ملك خورشید نگاه كرد و دید كه همان نزدیكی قلعهای است كه یك جفت در از یاقوت سرخ دارد و نور همان در بیابان را به رنگ خون درآورده. تا چشم ملك جمشید به در قلعه افتاد، مرد عابد گفت: «ای برادر! این قلعه خانهی من است. نگران نباش. همراه من بیا.»
خلاصه، ملك خورشید با عابد رسیدند به در قلعه. عابد در زد. پس از لحظهای، دختر خوشگل و نازی در را باز كرد و تا عابد را دید، او را بغل كرد و كنار حوضی برد و سر و صورتش را شست و به اتاقش برد و روی تشك نشاند و چند بالش گذاشت پشتش و مثل كنیز دست به سینه جلوش ایستاد. ملك خورشید كه قدم به قدم همراه دختر و عابد میرفت، وارد اتاق شد و از دیدن چنین دختر خوش چهرهای به فكر فرو رفت. مرد عابد تا نشست، به ملك خورشید اشاره كرد تا بنشیند، اما ملك خورشید كه از عشق دختر سر از پا نمیشناخت و چشم از او برنمیداشت، پی نبرد كه عابد تعارف كرده. عابد پا شد و دستش را گرفت و كنار خودش نشاند و پس از مدتی كه با هم صحبت كردند، دختر را خواست و دستور داد تا برای ملك خورشید رختخواب بیاورد. دختر رختخواب پهن كرد و عابد ملك خورشید را خواباند و خودش هم مشغول عبادت شد. اما ملك خورشید از شدت عشق دختر آن شب به خواب نرفت و صبح كه شد، از جا بلند شد و صبحانهاش را با عابد و دختر خورد. پس از صبحانه، عابد دختر را صدا كرد و گفت: «ای دختر! این جوان برادر من است. من امروز هم مثل همیشه به كوه میروم كه عبادت كنم. وای به حالت! كه شب برگردم و ببینم برادرم ناراحت و نگران است. حواست باشد كه میبرمت بالای كنگره و به خاطر بیاحترامی، میاندازمت پایین تا به سزای كارت برسی.»
مرد عابد این را گفت و با ملك خورشید خداحافظی كرد و برای عبادت رفت به كوه.
اما بشنوید از ملك خورشید. او تا دید عابد رفت و قلعه خلوت شد، بیپروا و سراسیمه رفت به طرف دختر و خواست او را ببوسد، كه دختره سیلی محكمی زد به گوشش و ملك خورشید را نقش زمین كرد، اما تا از زمین بلند شد، دوباره رفت به طرف دختر. باز دختره مثل پلنگ درنده بهاش حمله كرد و او را از خود راند، اما ملك خورشید كه حسابی عاشق و شیفتهی دختره بود، دست برنداشت. خلاصه، از صبح كه عابد از قلعه رفته بود تا ساعتی كه برگشت، این دو نفر با هم دست به یقه بودند، ولی ملك خورشید حتی نتوانست بوسهای از لپ او بچیند. این دو نفر داشتند با هم ور میرفتند، یكی حمله میكرد و یكی میخواست در برود كه صدای در قلعه بلند شد. ملك خورشید بو برد كه عابد سر رسیده، زود دست از سر دختره برداشت و به او گفت كه برود به استقبال عابد، ولی از جسارت او چیزی به عابد نگوید. دختره هم زود خود را جمع و جور كرد و رفت به استقبال او و در را به روی عابد باز كرد و مثل همیشه با عزت و احترام آوردش تو، اما عابد تا به اتاق رفت، دید برادرش درهم رفته و گرفته نشسته است. عابد به دیدن او فكر كرد كه دختره از ملك جمشید درست پذیرایی نكرده. پس بیاینكه علت پریشانیاش را بپرسد، دختره را صدا زد و گفت كه همراهش برود. خودش هم راه افتاد به طرف بالای قلعه. دختر دنبال عابد به بام قلعه رفت. عابد گفت: ای دختر! اگر وصیتی داری بكن. چون همان طوری كه بهات گفتم، اگر برادرم را پریشان ببینم، تو را میكشم. میخواهم به حرفم عمل كنم.»
دختره گفت: «ای مرد! به من گفتی كه خودم را هم در اختیار برادرت بگذارم؟»
عابد گفت: «مگر چه توقعی داشت؟»
زن گفت: «از ساعتی كه تو رفتی تا برگشتی، آنی دست از سر من برنداشت. من زن توام. این برادرت میخواست دست به من برساند. ولی چون از تو اجازه نداشتم، زیر بار نرفتم و جلوش ایستادم.»
مرد عابد تا حرف زنش را شنید، گفت: «ای زن! به برادرم گفتی كه همسر منی؟»
زن گفت: «خیر».
عابد هر دو چشم دختر را بوسید و گفت: «تو از این ساعت خواهر منی. تو را به او میدهم. با من بیا.»
زن همراه عابد آمد پائین و راه به راه رفت به اتاقی كه ملك خورشید توش نشسته بود. ملك خورشید كه با دیدن حالت دختره پی برد كه عابد او را سر به نیست میكند، از نابودی دختره، گرفته و ناراحت بود و زانوش را بغل كرده بود و با غصه و غم كز كرده بود، اما تا عابد و دختره آمدند و دختره را سالم و زنده دید، خیلی خوشحال شد و به خودش آمد. عابد تا به اتاق ملك خورشید رسید، گفت: «ای برادر! خواهشی دارم و امیدوارم كه حرف برادرت را بپذیری.»
ملك خورشید كه نمیدانست عابد چه فكری تو سر دارد، با دلهره و ناراحتی به او گفت كه حرفش را بزند. عابد زود به او گفت: «ای برادر! همان طوری كه میدانی، من تا غروب برای عبادت به كوه پناه میبرم و تو كه برادر منی و تازه به من رسیدهای، سزاوار نیست بیمونس، در این قلعه تنها بمانی. میخواهم خواهرم را به عقدت دربیاورم، تا در نبود من، همدم و مونست باشد.»
ملك خورشید كه باور نمیكرد حرف عابد از ته دل باشد، ناچار با دلهره و نگرانی قبول كرد و عابد همان شب دختر را به عقد ملك خورشید درآورد. اما ملك خورشید آن شب، به پاس احترام عابد، دور از دختر خوابید. صبح كه شد، عابد مثل همیشه توشهاش را برداشت و به عبادتگاهش رفت. ملك خورشید تنها به شوخی و سرگرمی با دختر روز را به شب رساند تا هوا تاریك شد.
اما چند كلمه از عابد بشنوید. او روز را تو كوه به عبادت گذراند. هوا كه تاریك شد، از كوه آمد پائین تا برود پیش برادرش، ولی تو راه فكری به سرش زد و پیش خودش گفت كه چه فایده دارد به قلعه بروم. من كه در این دنیا تنها دلم به این زن باوفا خوش بود و آن را هم دست تقدیر این طور از من جدا كرد، پس بهتر است دیگر مزاحم برادرم نشوم و با این فكر از نیمه راه برگشت و سر به بیابان گذاشت و به سمت ناشناختهای رفت. ملك خورشید دید كه هوا تاریك شد و عابد برنگشت. رو به زن كرد و گفت: «ای دختر! انگار برادرم نیامد. حالا بلند شو شام مرا حاضر كن. شاید تا شام را میآوری، برادرم هم بیاید.»
دختره گرفته و افسرده گفت: «ملك خورشید! بعید میدانم عابد دیگر برگردد. او شوهر من بود و دیشب كه خواست به خاطر ناراحتی تو از پشت بام پرتم كند، علت افسردگیات را بهاش گفتم. عابد هم گفت كه تو از این ساعت خواهر منی و تو را به برادرم میدهم. این عابد دیگر به این قلعه نمیآید.»
ملك خورشید به شنیدن این حرف، انگار دنیا روی سرش خراب شد و از خواب غفلت بیدار شد. زود حركت كرد و جلو رفت و چشمهای دختره را بوسید و گفت: «ای دختر! تو مثل خواهر منی. تا تو را به دست برادرم نرسانم، آرام نمینشینم.»
شب دور از دختر خوابید و صبح كه شد، گفت: «ای دختر! بدان كه من شاهزادهام و دست تقدیر چند روزی مرا به این دیار كشانده. حالا هم ماندن من و تو در این قلعه درست نیست. اگر مایلی، با هم به شهر من برویم. آنجا دست به هر كاری میزنم تا دست تو را تو دست برادرم بگذارم.»
دختره قبول كرد و هر دو از قلعه زدند بیرون و از راهی كه ملك خورشید آمده بود، راهی شهر ملك خورشیدند شدند. نزدیك كه رسیدند، مردم شهر و وزیر و اطرافیان كه شنیدند شاه جوان پس از مدتی از این سفر مرموز برگشته، همه شاد و خوشحال به پیشوازش رفتند و جلو قدمش قربانی زیادی كردند و پادشاه را با عزت آوردند. ملك خورشید تا رسید، هنوز عرقش خشك نشده بود و گرد سفر را پاك نكرده بود، رفت به حرمسرا و پس از روبوسی با مادر و خواهرهایش، گفت: «مادر! اگر پسرت را دوست داری، از این دختر با عزت پذیرایی كن.»
بعد سرگذشت خودش را از اول تا آخر برای مادرش تعریف كرد و دختره را تو قصر جداگانهای جا داد و چند غلام و كنیز مأمور پذیراییاش كرد. پس از اینكه خیالش از جانب دختره راحت شد، رفت به دربار تا به كارها رسیدگی كند.
چند روز كه گذشت، ملك خورشید به یاد عابد و قولی افتاد كه به زنش داده بود. خوب فكر كرد و دستور داد تا نقاشهای زبردستش چند تا عكس از دختره بكشند و هر عكسی را كنار یك دروازهی شهر آویزان كنند و به دروازهبانها دستور داد كه هركسی كه به این عكس نگاه كرد و زیاد خیره شد و آهی كشید، پیش او بیاورند.
ملك جمشید را این جا داشته باشید. اما بشنوید از مرد عابد.
عابد آن روز تو بیابانی سرگردان بود. بعد فكر كرد و به خودش گفت عجب پذیراییای از برادرم كردم. من چرا باید تنهاش بگذارم؟ این سزاوار است كه برادرم را چشم انتظار بگذارم. با این فكر و خیال، از ترك قلعه و برادرش پشیمان شد و برگشت به قلعه، اما به قلعه كه رسید، دید اثری از آثار برادر و زن نیست. با آه سرد و دل تنگ باز سر به بیابان گذاشت و از این شهر به آن شهر گشت. عاقبت روزی دست تقدیر عابد را به شهر ملك خورشید كشاند. عابد تا رسید جلو دروازه و خواست پا به شهر بگذارد، عكس زن نظرش را گرفت و با حیرت درست و حسابی به عكس نگاه كرد و هایهای به گریه افتاد. دروازه بان كه عابد را به این حال دید، دست مرد را گرفت و گفت: «ای مرد! شاه تو را احضار كرده.»
عابد كه انتظار چنین حرفی را نداشت، تعجب كرد و گفت: «ای مرد! من درویش فقیر و بیچیزی هستم. شاه با من چه كاری دارد؟»
دروازهبان كه دستور داشت چنین مردی را به حضور شاه ببرد، اعتنایی به حرف عابد نكرد و او را برد پیش شاه. ملك خورشید كه بر تخت شاهی نشسته بود، دید پرده عقب رفت و سر و كلهی پیرمرد ژنده پوش و ژولیده مویی پیدا شد و با دروازهبان پا گذاشت به درگاه. ملك خورشید كه هیچ به فكر عابد نبود، از دیدن مرد ژنده پوش تعجب كرد. اما وقتی دروازهبان موضوع خیره شدن مرد را به عكس گفت، ملك خورشید نگاه كرد و دید كه همان مرد عابد است كه مدتها انتظارش را میكشید. به محض دیدن عابد، از جا پرید و رفت به طرف او. مرد عابد كه ملك خورشید را به جا نمیآورد، از احضارش به حضور شاه، منتظر پیشامد بدی بود. ملك خورشید او را از اشتباه بیرون آورد و دست به گردن عابد انداخت و چشمهاش را بوسید، اما وزیر و حضار و خود عابد از این همه لطف شاه نسبت به مرد فقیر و ژنده پوش مات و حیرت زده ماندند، كه ملك خورشید همه را از تعجب درآورد و گفت: «ای برادر! تو چه طور برادرت را نمیشناسی؟ من همان جوانی هستم كه دو سال پیش با تو پیمان برادری بستم و تو به خاطر من از همسرت دست كشیدی.»
عابد نگاه كرد و ملك خورشید را شناخت و به دیدن او زد زیر گریه. ملك خورشید هم سرگذشت خودش و عابد را از سیر تا پیاز برای اطرافیانش تعریف كرد و دست عابد را گرفت و به حرمسرا برد و دستور داد تا زنش را حاضر كنند. زن تا پیش ملك خورشید آمد و شوهر مهربان و باوفایش را دید، دست به گردن عابد انداخت و جوانمردی و گذشت ملك خورشید را برای عابد تعریف كرد. مرد عابد كه این همه جوانمردی را از زبان همسرش شنید، به پای ملك خورشید افتاد. ولی ملك خورشید بازوی عابد را گرفت و با خودش به درگاه برد كه دستور داده بود آن را برای عابد آذین ببندند و از او خواست كه بقیهی عمرش را آنجا بماند و كنار همسر باوفایش به سر ببرد و عبادت كند. عابد قبول كرد و تو همان قصر با همسرش زندگی تازهای را شروع كرد.
قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول
پادشاه این وصیت را به ملك خورشید كرد و چند روز بعد سرش را گذاشت زمین و جان به جان آفرین داد و مرد.
ملك خورشید چهل روز عزادار پدرش بود و پس از گذشت این مدت به جای پدر به تخت نشست و زمام امور را به دست گرفت. روزی وزیر خدمت ملك خورشید آمد و از او خواست تا برای رفع غم و غصه بروند شكار و سبك شوند. ملك خورشید قبول كرد و دستور داد تا وسایل شكار را آماده كنند و همراه میرشكار و وزیر و باز شكاری و دم و دستگاه به شكارگاه پادشاهی رفتند. پس از مدتی شكار زدن، ملك خورشید همین كه دنبال شكار اسب میتاخت، رسید به دوراهی پای كوهی كه پدرش وصیت كرده بود. مدتی پیش خودش فكر كرد و خواست از راه سمت چپ دنبال شكار برود كه یكهو وزیر به او رسید و گفت: «قربان! وصیتی را كه پدرت كرده، به من هم گفته. بیا و از این شكار دست بردار.»
ملك خورشید قبول نكرد و سر گذاشت دنبال شكار و از راه چپ رفت و رفت و رفت تا رسید به دشت سرسبز و خرمی و دید درختهای سردسیری و گرمسیری سر به آسمان كشیدهاند و رو شاخههای درختها بلبلهای خوش صدا چه سر و صدایی راه انداختهاند. ملك خورشید از دیدن این سرزمین خیلی لذت میبرد و هر قدم كه جلو میرفت، دلبری و قشنگی دشت بیشتر میشد و پیش خودش به وصیت پدر كه از دیدن این دشت باصفا و خرم منعش كرده بود، بد و بیراه میگفت.
خلاصه ملك خورشید رفت و رفت تا رسید پای كوهی و ناچار شد از كوه برود بالا و چون شب نزدیك شد و خیلی گرسنه شده بود، عجله كرد تا هر طور شده خودش را برساند به آن بالا، اما اسبش خسته شده بود، ناچار اسب را پای كوه ول كرد و خودش پا به كوه شد و رفت تا رسید به قله. وقتی خوب نگاه كرد، دید انگار جانوری رو تخته سنگی تكان میخورد. ملك خورشید نزدیك رفت و دید مرد ژولیدهای است كه دارد به درگاه خداوند عبادت میكند. ملك خورشید سلام كرد، اما جوابی نشنید. مدتی ساكت بالای سر عابد ایستاد. پس از مدتی دید كه مرد عابد دست به زیر تخته سنگ برد و سفرهی نانی پهن كرد جلو خودش كه چند قرص نان جو توش بود. ملك خورشید كه از شدت گرسنگی بیطاقت شده بود، به دیدن نانها، زانوش شروع كرد به لرزیدن و نزدیك بود كه بیفتد زمین، ولی جلو خودش را گرفت و هرچه منتظر ماند تا شاید مرد عابد تعارفی كند، خبری نشد.
ملك خورشید از بیاعتنایی عابد خیلی ناراحت شد و با نوك تیز شمشیر اشارهای كرد به پشت گردن او. مرد عابد برگشت به طرف ملك خورشید و گفت: «ای جوان! با من چه كاری داری؟»
ملك خورشید گفت: «ای مرد! اول بهات سلام كردم، جوابی ندادی. از آن گذشته، نان خوردی، چرا به من تعارف نكردی؟»
مرد عابد نگاهی به ملك خورشید كرد و گفت: «ای جوان! بدان و آگاه باش كه وقتی دو نفر با هم سر یك سفره نان خوردند، حق نمك به گردن دارند و تا آخر عمر مثل دو تا برادرند. حالا اگر قدر نمك را میدانی و میتوانی از عهدهاش بربیایی، بفرما.»
ملك خورشید كه حسابی گرسنه بود، گفت: «ای مرد! تا عمر دارم، ارزش این نان و نمكت را میدانم.»
این را گفت و نشست. عابد دست برد زیر تخته سنگ و بشقابی پر از برنج و مرغی بریان بیرون آورد و جلو ملك خورشید گذاشت. ملك خورشید با اشتهای زیاد غذا را خورد و از جا بلند شد و از عابد خداحافظی كرد، كه عابد گفت: «ای جوان! دیدی؟ اول كار به تو گفتم كه هركسی نمیتواند حق نان و نمك را نگه دارد. حالا دیدی كه حق با من بود؟»
ملک خورشید گفت: «ای مرد! مگر از من چه دیدی؟»
عابد گفت: «ای فرزند! ما هنوز چند ساعتی است كه قول و قرار برادری گذاشتهایم. تو اقلاً باید چند شبی مهمان من باشی.»
ملك خورشید چون دید شب حسابی همهی كوه را سیاه كرده و از طرفی مسافت زیادی از شهرش دور افتاده، قبول كرد. مرد عابد سجادهاش را برچید و گفت: «ای برادر! دنبال من بیا.»
مرد این را گفت و از كوه سرازیر شد. ملك خورشید ناچار دنبال عابد از كوه پایین رفت. پس از طی مسافتی، ملك خورشید دید بیابان بدل شد به دریای خون. با خودش گفت اگر اشتباه نكنم، این مرد جادوست و به این حقه فریبم داد و خواست برگردد كه عابد از نیتش باخبر شد و گفت: «برادر! فكر باطل نكن. این دشتی كه به نظرت خون میآید، صحرای خشكی است و هیچ خبری از خون نیست.»
ملك خورشید گفت: «ای مرد! پس این رنگ سرخ چی هست؟»
عابد گفت: «ای جوان! چند قدمی جلوتر را نگاه كن.»
ملك خورشید نگاه كرد و دید كه همان نزدیكی قلعهای است كه یك جفت در از یاقوت سرخ دارد و نور همان در بیابان را به رنگ خون درآورده. تا چشم ملك جمشید به در قلعه افتاد، مرد عابد گفت: «ای برادر! این قلعه خانهی من است. نگران نباش. همراه من بیا.»
خلاصه، ملك خورشید با عابد رسیدند به در قلعه. عابد در زد. پس از لحظهای، دختر خوشگل و نازی در را باز كرد و تا عابد را دید، او را بغل كرد و كنار حوضی برد و سر و صورتش را شست و به اتاقش برد و روی تشك نشاند و چند بالش گذاشت پشتش و مثل كنیز دست به سینه جلوش ایستاد. ملك خورشید كه قدم به قدم همراه دختر و عابد میرفت، وارد اتاق شد و از دیدن چنین دختر خوش چهرهای به فكر فرو رفت. مرد عابد تا نشست، به ملك خورشید اشاره كرد تا بنشیند، اما ملك خورشید كه از عشق دختر سر از پا نمیشناخت و چشم از او برنمیداشت، پی نبرد كه عابد تعارف كرده. عابد پا شد و دستش را گرفت و كنار خودش نشاند و پس از مدتی كه با هم صحبت كردند، دختر را خواست و دستور داد تا برای ملك خورشید رختخواب بیاورد. دختر رختخواب پهن كرد و عابد ملك خورشید را خواباند و خودش هم مشغول عبادت شد. اما ملك خورشید از شدت عشق دختر آن شب به خواب نرفت و صبح كه شد، از جا بلند شد و صبحانهاش را با عابد و دختر خورد. پس از صبحانه، عابد دختر را صدا كرد و گفت: «ای دختر! این جوان برادر من است. من امروز هم مثل همیشه به كوه میروم كه عبادت كنم. وای به حالت! كه شب برگردم و ببینم برادرم ناراحت و نگران است. حواست باشد كه میبرمت بالای كنگره و به خاطر بیاحترامی، میاندازمت پایین تا به سزای كارت برسی.»
مرد عابد این را گفت و با ملك خورشید خداحافظی كرد و برای عبادت رفت به كوه.
اما بشنوید از ملك خورشید. او تا دید عابد رفت و قلعه خلوت شد، بیپروا و سراسیمه رفت به طرف دختر و خواست او را ببوسد، كه دختره سیلی محكمی زد به گوشش و ملك خورشید را نقش زمین كرد، اما تا از زمین بلند شد، دوباره رفت به طرف دختر. باز دختره مثل پلنگ درنده بهاش حمله كرد و او را از خود راند، اما ملك خورشید كه حسابی عاشق و شیفتهی دختره بود، دست برنداشت. خلاصه، از صبح كه عابد از قلعه رفته بود تا ساعتی كه برگشت، این دو نفر با هم دست به یقه بودند، ولی ملك خورشید حتی نتوانست بوسهای از لپ او بچیند. این دو نفر داشتند با هم ور میرفتند، یكی حمله میكرد و یكی میخواست در برود كه صدای در قلعه بلند شد. ملك خورشید بو برد كه عابد سر رسیده، زود دست از سر دختره برداشت و به او گفت كه برود به استقبال عابد، ولی از جسارت او چیزی به عابد نگوید. دختره هم زود خود را جمع و جور كرد و رفت به استقبال او و در را به روی عابد باز كرد و مثل همیشه با عزت و احترام آوردش تو، اما عابد تا به اتاق رفت، دید برادرش درهم رفته و گرفته نشسته است. عابد به دیدن او فكر كرد كه دختره از ملك جمشید درست پذیرایی نكرده. پس بیاینكه علت پریشانیاش را بپرسد، دختره را صدا زد و گفت كه همراهش برود. خودش هم راه افتاد به طرف بالای قلعه. دختر دنبال عابد به بام قلعه رفت. عابد گفت: ای دختر! اگر وصیتی داری بكن. چون همان طوری كه بهات گفتم، اگر برادرم را پریشان ببینم، تو را میكشم. میخواهم به حرفم عمل كنم.»
دختره گفت: «ای مرد! به من گفتی كه خودم را هم در اختیار برادرت بگذارم؟»
عابد گفت: «مگر چه توقعی داشت؟»
زن گفت: «از ساعتی كه تو رفتی تا برگشتی، آنی دست از سر من برنداشت. من زن توام. این برادرت میخواست دست به من برساند. ولی چون از تو اجازه نداشتم، زیر بار نرفتم و جلوش ایستادم.»
مرد عابد تا حرف زنش را شنید، گفت: «ای زن! به برادرم گفتی كه همسر منی؟»
زن گفت: «خیر».
عابد هر دو چشم دختر را بوسید و گفت: «تو از این ساعت خواهر منی. تو را به او میدهم. با من بیا.»
زن همراه عابد آمد پائین و راه به راه رفت به اتاقی كه ملك خورشید توش نشسته بود. ملك خورشید كه با دیدن حالت دختره پی برد كه عابد او را سر به نیست میكند، از نابودی دختره، گرفته و ناراحت بود و زانوش را بغل كرده بود و با غصه و غم كز كرده بود، اما تا عابد و دختره آمدند و دختره را سالم و زنده دید، خیلی خوشحال شد و به خودش آمد. عابد تا به اتاق ملك خورشید رسید، گفت: «ای برادر! خواهشی دارم و امیدوارم كه حرف برادرت را بپذیری.»
ملك خورشید كه نمیدانست عابد چه فكری تو سر دارد، با دلهره و ناراحتی به او گفت كه حرفش را بزند. عابد زود به او گفت: «ای برادر! همان طوری كه میدانی، من تا غروب برای عبادت به كوه پناه میبرم و تو كه برادر منی و تازه به من رسیدهای، سزاوار نیست بیمونس، در این قلعه تنها بمانی. میخواهم خواهرم را به عقدت دربیاورم، تا در نبود من، همدم و مونست باشد.»
ملك خورشید كه باور نمیكرد حرف عابد از ته دل باشد، ناچار با دلهره و نگرانی قبول كرد و عابد همان شب دختر را به عقد ملك خورشید درآورد. اما ملك خورشید آن شب، به پاس احترام عابد، دور از دختر خوابید. صبح كه شد، عابد مثل همیشه توشهاش را برداشت و به عبادتگاهش رفت. ملك خورشید تنها به شوخی و سرگرمی با دختر روز را به شب رساند تا هوا تاریك شد.
اما چند كلمه از عابد بشنوید. او روز را تو كوه به عبادت گذراند. هوا كه تاریك شد، از كوه آمد پائین تا برود پیش برادرش، ولی تو راه فكری به سرش زد و پیش خودش گفت كه چه فایده دارد به قلعه بروم. من كه در این دنیا تنها دلم به این زن باوفا خوش بود و آن را هم دست تقدیر این طور از من جدا كرد، پس بهتر است دیگر مزاحم برادرم نشوم و با این فكر از نیمه راه برگشت و سر به بیابان گذاشت و به سمت ناشناختهای رفت. ملك خورشید دید كه هوا تاریك شد و عابد برنگشت. رو به زن كرد و گفت: «ای دختر! انگار برادرم نیامد. حالا بلند شو شام مرا حاضر كن. شاید تا شام را میآوری، برادرم هم بیاید.»
دختره گرفته و افسرده گفت: «ملك خورشید! بعید میدانم عابد دیگر برگردد. او شوهر من بود و دیشب كه خواست به خاطر ناراحتی تو از پشت بام پرتم كند، علت افسردگیات را بهاش گفتم. عابد هم گفت كه تو از این ساعت خواهر منی و تو را به برادرم میدهم. این عابد دیگر به این قلعه نمیآید.»
ملك خورشید به شنیدن این حرف، انگار دنیا روی سرش خراب شد و از خواب غفلت بیدار شد. زود حركت كرد و جلو رفت و چشمهای دختره را بوسید و گفت: «ای دختر! تو مثل خواهر منی. تا تو را به دست برادرم نرسانم، آرام نمینشینم.»
شب دور از دختر خوابید و صبح كه شد، گفت: «ای دختر! بدان كه من شاهزادهام و دست تقدیر چند روزی مرا به این دیار كشانده. حالا هم ماندن من و تو در این قلعه درست نیست. اگر مایلی، با هم به شهر من برویم. آنجا دست به هر كاری میزنم تا دست تو را تو دست برادرم بگذارم.»
دختره قبول كرد و هر دو از قلعه زدند بیرون و از راهی كه ملك خورشید آمده بود، راهی شهر ملك خورشیدند شدند. نزدیك كه رسیدند، مردم شهر و وزیر و اطرافیان كه شنیدند شاه جوان پس از مدتی از این سفر مرموز برگشته، همه شاد و خوشحال به پیشوازش رفتند و جلو قدمش قربانی زیادی كردند و پادشاه را با عزت آوردند. ملك خورشید تا رسید، هنوز عرقش خشك نشده بود و گرد سفر را پاك نكرده بود، رفت به حرمسرا و پس از روبوسی با مادر و خواهرهایش، گفت: «مادر! اگر پسرت را دوست داری، از این دختر با عزت پذیرایی كن.»
بعد سرگذشت خودش را از اول تا آخر برای مادرش تعریف كرد و دختره را تو قصر جداگانهای جا داد و چند غلام و كنیز مأمور پذیراییاش كرد. پس از اینكه خیالش از جانب دختره راحت شد، رفت به دربار تا به كارها رسیدگی كند.
چند روز كه گذشت، ملك خورشید به یاد عابد و قولی افتاد كه به زنش داده بود. خوب فكر كرد و دستور داد تا نقاشهای زبردستش چند تا عكس از دختره بكشند و هر عكسی را كنار یك دروازهی شهر آویزان كنند و به دروازهبانها دستور داد كه هركسی كه به این عكس نگاه كرد و زیاد خیره شد و آهی كشید، پیش او بیاورند.
ملك جمشید را این جا داشته باشید. اما بشنوید از مرد عابد.
عابد آن روز تو بیابانی سرگردان بود. بعد فكر كرد و به خودش گفت عجب پذیراییای از برادرم كردم. من چرا باید تنهاش بگذارم؟ این سزاوار است كه برادرم را چشم انتظار بگذارم. با این فكر و خیال، از ترك قلعه و برادرش پشیمان شد و برگشت به قلعه، اما به قلعه كه رسید، دید اثری از آثار برادر و زن نیست. با آه سرد و دل تنگ باز سر به بیابان گذاشت و از این شهر به آن شهر گشت. عاقبت روزی دست تقدیر عابد را به شهر ملك خورشید كشاند. عابد تا رسید جلو دروازه و خواست پا به شهر بگذارد، عكس زن نظرش را گرفت و با حیرت درست و حسابی به عكس نگاه كرد و هایهای به گریه افتاد. دروازه بان كه عابد را به این حال دید، دست مرد را گرفت و گفت: «ای مرد! شاه تو را احضار كرده.»
عابد كه انتظار چنین حرفی را نداشت، تعجب كرد و گفت: «ای مرد! من درویش فقیر و بیچیزی هستم. شاه با من چه كاری دارد؟»
دروازهبان كه دستور داشت چنین مردی را به حضور شاه ببرد، اعتنایی به حرف عابد نكرد و او را برد پیش شاه. ملك خورشید كه بر تخت شاهی نشسته بود، دید پرده عقب رفت و سر و كلهی پیرمرد ژنده پوش و ژولیده مویی پیدا شد و با دروازهبان پا گذاشت به درگاه. ملك خورشید كه هیچ به فكر عابد نبود، از دیدن مرد ژنده پوش تعجب كرد. اما وقتی دروازهبان موضوع خیره شدن مرد را به عكس گفت، ملك خورشید نگاه كرد و دید كه همان مرد عابد است كه مدتها انتظارش را میكشید. به محض دیدن عابد، از جا پرید و رفت به طرف او. مرد عابد كه ملك خورشید را به جا نمیآورد، از احضارش به حضور شاه، منتظر پیشامد بدی بود. ملك خورشید او را از اشتباه بیرون آورد و دست به گردن عابد انداخت و چشمهاش را بوسید، اما وزیر و حضار و خود عابد از این همه لطف شاه نسبت به مرد فقیر و ژنده پوش مات و حیرت زده ماندند، كه ملك خورشید همه را از تعجب درآورد و گفت: «ای برادر! تو چه طور برادرت را نمیشناسی؟ من همان جوانی هستم كه دو سال پیش با تو پیمان برادری بستم و تو به خاطر من از همسرت دست كشیدی.»
عابد نگاه كرد و ملك خورشید را شناخت و به دیدن او زد زیر گریه. ملك خورشید هم سرگذشت خودش و عابد را از سیر تا پیاز برای اطرافیانش تعریف كرد و دست عابد را گرفت و به حرمسرا برد و دستور داد تا زنش را حاضر كنند. زن تا پیش ملك خورشید آمد و شوهر مهربان و باوفایش را دید، دست به گردن عابد انداخت و جوانمردی و گذشت ملك خورشید را برای عابد تعریف كرد. مرد عابد كه این همه جوانمردی را از زبان همسرش شنید، به پای ملك خورشید افتاد. ولی ملك خورشید بازوی عابد را گرفت و با خودش به درگاه برد كه دستور داده بود آن را برای عابد آذین ببندند و از او خواست كه بقیهی عمرش را آنجا بماند و كنار همسر باوفایش به سر ببرد و عبادت كند. عابد قبول كرد و تو همان قصر با همسرش زندگی تازهای را شروع كرد.
پینوشتها
بازنوشتهی افسانهی ملك خورشید. نگاه كنید به كتاب عروسك سنگ صبور، گردآوری و تألیف ابوالقاسم انجوی شیرازی، صص 178-184.
منبع مقاله :قاسم زاده، محمد، (1389)، افسانههای ایرانی، تهران: هیرمند، چاپ اول