شاعر: امیر اکبر زاده
(دیگر صدای گریه نمیآید... پر گشته دشت لب به لب از خنده...
برگشته سمت خیمه به آرامی، یک جفت چشم، خیس، سرافکنده!)
مادر دوید تا جلوی خیمه، با فکر اینکه آب... ولی افسوس...
در گیسوان باد بیابان گرد، بوی عطش شده ست پراکنده
برگشت سمت خیمه سکوت او... و اشک روی دامن او گل داد
گهواره ای تپید میان اشک (مثل کسی که از خود دل کنده)
(حالا رسیده است تک و تنها، به روبهروی خیمه دو چشم خیس
بر دستهاش یک تن خونی و... در چشمهاش یک تن شرمنده)
مادر درون خیمه ... و حالا او، در انتظار یک خبر تلخ است
نوبت به او رسیده اگر چه خود، این قصه را شده است نگارنده:
از آن دقیقهای که در آغوشش، میداد شیر اشک فرزندش
با دستهای خود کفنش میکرد... او را سپرده بود به آینده...
دیگر صدای گریه نمی آید... مادر درون خیمه ...خبر تلخ است...
یک جفت چشم خیس... و قنداقی، غرقه به خون... و دشت پر از خنده