شاعر: عبدالرضا کوهمال جهرمی
صدای زنگ شترهای کاروان در راه
طنین داغ خبرهای ناگهان در راه
صدا رسیده به جایی که شور و هلهله نیست
شکوه جذبه چشمی میان قافله نیست
سفر رسیده به پایان پای آبله داری
چقدر سخت و بزرگ است، داغ قافلهدار
در اضطراب نفسگیر آه در آتش
غروب یک زن چادر سیاه در آتش
نشسته بر تن شنهای داغ، چشم به راه
و مادرانه به جاده سپرده است نگاه
چه بی قرار شکسته درون خویش آرام
نشسته در گذر بادهای بی پیغام
به بوی پیرهن یوسفی که در سفر است
دل شقایقیاش رو به جاده شعلهور است
به پای قافلهای که شکسته باز آمد
دلش به شوق رسیدن به پیشواز آمد
نگاههای پریده به هم تنیده شدند
دوتا کبوتر در خاک و خون کشیده شدند
تو کیستی که چنین بیقرار میآیی
چو ابر تیره به سوگ بهار میآیی
و اشک، سرزده از چشمهای تو جاری است
شکوه روح علی در صدای تو جاری است
تو کیستی که صدایت غرور قافله است
زنی شکسته که سنگ صبور قافله است
نگاه سوخته ات، شط آب در آتش
هوای چهره تو، آفتاب در آتش
تو زینبی که چنین پیر و دلشکسته شدی
بمیرم آه بمیرم چقدر خسته شدی
شبیه فاطمه بر گونهات رد سیلی است
صدای تو چه کبود است و چهرهات نیلی است
غزل غزل تو بخوان سوگیانههای دلت
که شعله شعله بگیرم زبانههای دلت
بخوان که خون خدا از صدات میجوشد
چقدر حادثه از کربلات میجوشد
تو از عطش که بگویی من آب خواهم شد
از ارتعاش صدایت خراب خواهم شد
شکسته بال ترینم، مرا بلند کنید
شکسته نقش زمینم، مرا بلند کنید
غروب بود و غریبانه کاروان در خون
زمین غبار و زمان تار و سمان در خون
کبوتر از دل داغی شکسته پر میزد
ز یال خونی او باغ لاله سر میزد
صدا صدای نفسهای آخرینش بود
و مرگ تشنه و درمانده در کمینش بود
غریب و بی رمق و دلشکسته برمیگشت
چقدر داغ که در شیهه حزینش بود
دلش گرفتهترین آسمان عاشورا
وآب، تشنه لبهای آتشین بود
جواب سوخته دختران چشم به راه
سکوت جاری چشمان نکته بینش بود
و حرف آخر او سر به زیری و اندوه
و داغ تازه که بر واژگون زینش بود
چقدر خیمه در اندوه این خبر میسوخت
و او فقط عرق شرم بر جبینش بود
غروب و خلوت یک مادر جوان داده
که پارههای دلش را به آسمان داده
دلش کبوتر خاموش لحظههای بقیع
و خاطرش پر از اندوه آشنای بقیع
چهار قبر خیالی کنار قبرستان
کشیده با سر انگشت خویش در باران
چهار گوشه قلبش چهار، کعبه مزار
چهار کوه پر آتشفشان بی پایان
در آن ضیافت تاریک بی ستاره و ماه
هوای دیده او گر گرفته در طوفان
چهار گمشده دارد چهار تا گل سرخ
که عطر و بوی خدا میوزید از آنان
چهار دفتر سرخ حماسههای شگرف
چهار سوره در خون تپیده قرآن
صدای جاری ای رود تشنهام ای رود!
رسیده تا شب خاموش چاه و نخلستان
و...سبز شد افق انتظار آن مادر
برای دیدن آن لاله مردهای جوان
و ناشکیبتر از لحظههای پایانی
نشست، تا دم آخر به مرثیه خوانی
و بست بار سفر رو به خانه خورشید
و سرگذشت به گریه به شانه خورشید
هنوز میدمد از خاک داغدار بقیع
شرارههای دلی که به لالهزار بقیع
همیشه از سر اندوه قصهها دارد
و عطر و بوی دل انگیز کربلا دارد