شاعر: اکرامی
گاه میشد از لبم طوفان شروع
گاه میبردم به گلبرگی کوع
گاه میرفتم دو گام از خود برون
گاه میکردم به اصل خود رجوع
مست بودم، مست از آن دستی که کرد
آفتاب از چشمهای من طلوع
مست از آن دستی که میکرد آسمان
از دو مصراع نگاهم سد جوع
ناگهان دیدم زمین را خون گرفت
هر صدای بالغی طاعون گرفت
ابر سبزی در صدایم گریه کرد
آسمان بر شانههایم گریه کرد
آسمان دست مردم تار شد
چار نوبت آفتاب آوار شد
چار نوبت سایه باران خمید
روح شاداب سپیداران خمید
چار نوبت برف روی کوه ریخت
از دوتار زخمیام اندوه ریخت
چار نوبت پیر شد آواز من
چار نوبت غم چکید از ساز من
چار نوبت بادهها گلرنگ شد
چار نوبت آسمان دلتنگ شد
چار نوبت لاله رویید از چمن
تا زبانم شد مزین با حسین(ع)
تا حسین(ع) گفتم زبان آتش گرفت
پیش چشمم آسمان آتش گرفت
شعلهای در مویرگهایم وزید
هفت بند استخوان آتش گرفت
شعلهور شد اشکهای پرپرم
سوختم،آب روان آتش گرفت
روح تاریک درختان سبز شد
پیر خندید و جوان آتش گرفت
آتش نامردمیها تیز شد
تشتی از خون جگر لبریز شد
از غم مولای مولایان حسن(ع)
مثل دریا میدرانم پیرهن
او که گل فریاد خاموش وی است
هفت دریا خانه بر دوش وی است
بی نگاهش سرو، سرما میخورد
سایه شمشادها تا میخورد
ای دل آیینه در آیینهام
آفتاب خفته در کنج سینهام
از خم چارم بنوش و در زمین
مردمانی پیر و نابالغ ببین