شاعر: اسماعیل امینی
از راه میرسند پدرها غروبها
دنیای خانه روشن و زیبا غروبها
از راه میرسند پدرها و خانهها
آغوش میشوند سراپا غروبها
از راه میرسند و به آغوش میکشند
با اشتیاق کودک خود را غروبها
از راه میرسند و هیاهوی بچههاست
زیباترین ترانهی دنیا غروبها
در چشمهای دخترکان شوق دیگری است
شوق دوباره دیدن بابا غروبها
بعد از هزار سال همان شووق شعلهور
در چشم ما منتظر ما غروبها
بعد از هزار سال من و کودکان شام
تنها نشستهایم همین جا غروبها
اینجا پدر، خرابهی شام است کوفه نیست
اینجا بیا به دین ما غروبها
بابا بیا که بغض مرا وا نکرده است
نه زخم تازیانه و حالا غروبها
دست تو را بهانه گرفته است بغض من
بابا ز راه میرسی آیا غروبها
دست تو را بهانه گرفته که بشکفد
بغضم میان دست تو تنها غروبها
بابا بیا کنار من و این پیاله آب
که تشنهایم هر دو تا غروبها
از جادهها بیایی و رفع عطش کنی
از جادهها بیایی... اما غروبها
بسیار رفتهاند و نیامد پدر هنوز
بسیار رفتهاند خدایا غروبها
کم کم پیاله موج زد و چشم روشنش
چون لحظههای غربت دریا غروبها
خاموش گشت و بر سر سنگی نهاد سر
دختر به یاد زانوی بابا غروبها
بعد از هزار سال هنوز اشک میچکد
از مشک پاره پارهی سقا غروبها