شاعر: مهدی زارعی
چه جوری میتونه آخه نباشه دل نگرونش؟
سه تا بچههاشُ کشتن، اینه آخرین جوونش!
ولی اون ماه قبیلهس نمیشه شب شه، نباشه
مگر اون موقع که دیگه نباشه نام و نشونش
اگه که لشکر ابرا بیان و ماه بگیرن
بعد از اون تیره و تاره تا همیشه آسمونش
اما این بچهها تشنن، یه نفر باید بلن شه
یکی که زخم نشستن رسیده به استخونش
چه جوری میتونه پنهون بشه از نگاه زنها
وقتی که قبیله: خیمه باشه، دست او: ستونش؟!
تازه وقتی صورتش رو میپوشونه، بچهها باز
خیلی زود میشناسن اونو، از چشای مهربونش
یادش اومد اون شبی که مادرش گفت یکی دو جمله...
ولی بغض و گریه دیگه اومد و نداد امونش:
گل نوبهار عمرم! پسرم، خدا نگهدار!
دیگه مادرت میدونه رسیده فصل خزونش
میدونی چه حسی دارم؟ حس اون پرندهای که
یه نفر بیاد و آتیش بزنه به آشیونش...
(به خودش اومد که ظهره) مثل «شیر»ی که میغره
رفت و زد به قلب دشمن، به «شغالا»ی زبونش
حالا اون کنار نهره، میشینه پر کنه مشک
(بچهها تشنه آبن، شغال تشنه خونش)
مشک پر کرده و میخواد که یک جرعه هم بنوشه
ولی نه! ریخته اون آب، هنوزم خشکه زبونش
یاد بچههای تشنه، شونههای اونُ لرزوند
شونههایی که زمونه، نتونس بده تکونش
پا میشه، تشنه تشنه، میزنه به قلب لشکر
ولی او مونده و مشکش، دشمن و تیر و کمونش...
دو تا دست خونی حالا، یه طرف افتاده و اون
واسه رسوندن آب، با تمومی توونش
به دهن گرفته مشک میکشه به روی خاکا
ولی فایده نداره دیگه این کشون کشونش
بدنش، مثل یه چشمش، پر شده از تیر و نیزه
ولی باز چشش به مشکه، با نگاه خون چکونش
کی دیده که ماه با پاهاش تیر و از چشش دراره؟!
کی دیده که ماه از پشت بزنند و واژگونش
کنن و برن با خنده همه جا جار بزنن که
هر کی که «ماه» رو نبینه، مرگش و می دیم نشونش؟!
حالا افتاده رو خاکا، دهنش خونی و خاکی
به دهن گرفه مشک و به لبش رسیده جونم