تلی از گریه – مجموعه اشعار محمد حسین صفری

تلي از گريه ... ( براي امام حسين ع ) باغچه را هنوز برف پوشانده است با اينكه تا بهار فاصله اي نيست من رد پاي زائرانت را مي بينم وقتي شاخه هاي لخت انار روضه مي خوانند و باد نشسته پاي درخت انگور ، سينه مي زند....
دوشنبه، 30 دی 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تلی از گریه – مجموعه اشعار محمد حسین صفری
تلی از گریه – مجموعه اشعار محمد حسین صفری
تلی از گریه – مجموعه اشعار محمد حسین صفری

نويسنده: محمد حسین صفری
منبع : راسخون

تلي از گريه ... ( براي امام حسين ع )

باغچه را هنوز برف پوشانده است
با اينكه تا بهار فاصله اي نيست
من رد پاي زائرانت را مي بينم
وقتي شاخه هاي لخت انار روضه مي خوانند
و باد نشسته پاي درخت انگور ، سينه مي زند....
عاشورا با تلي از گريه ، كوچه را پر كرده است
و دستهاي ابالفضل روي شانه هاي كودك همسايه ، زنجير مي زند
دستهاي مادرم كه از تكيه برگشته
عطر فرات دارد
و خانه را بوي قيمه فرا گرفته است
هوس مي كنم بگريم
و برفهاي باغچه آب مي شوند
چادري از جنس گل يخ
كوچه را شمع مي پاشد
و مادر، پي گريه اش
نذر سالهاي گذشته را ادا مي كند......
ماه طلوع مي كند
برف ، مثل نگاه من سياه مي پوشد .
30/دي / 1386 تهران ، شهرك گلستان

عاشقانه هاي كربلائي ... ( 1 )

... بر تلي از خاك و آينه
ديده مي كارم
از مرز آبي كاشي ها مي گذرم
فرات مي شوم
و گلوي اصغر در من مي ريزد
قتلگاهي از نيزار ...
حبيب از آتش سياووشانه ام مي گذرد
حرمله در ميان جوي ها راه مي رود
و هزار سنگ توبه ، او را به سر مي زنند ...
سيلي از نفسهاي زائران
و باران
كه در صحن سوخته ات دخيل گرفته است
كبوتران ، مرثيه خوان
و ساعت 12 كه تو را در شب كمينگاه ، تنها مي گذارمت ...
صداها كبوتر مي شوند
در طواف گلدسته ات
و من
وصل مي شوم
به هفتاد و دو زنجير كه بر شانه ام فرود مي آيند
وصل مي شوم
به هفتاد و دو فرات كه در نگاه من بخار مي شوند
به هفتاد و دو مشك كه در گلوي من ، بغض مي كنند
به هفتاد و دو دست كه روي سينه ام مي شكفند
به .....
بانويي به قد ابرها
سبزينگي شالم را به گردنم ، شكوفه مي دهد
شب همراه ماه قدم مي زنم
حرمله روي ارابانه اي از نفرت ، خوابش برده است ...
سه شنبه 11/9/82 ساعت 8:30 ، شهر نجف اشرف

سر صحنه مجموعه شهيد حكيم

به نام خدا
قطعه ي چهارم براي غزه
درب عقب آمبولانس كه باز مي شود
نخلي روي تخت مي افتد
اين هزارمين موشكي ست كه دل خيابان را مي لرزاند
پنجره مجروح مي شود
و شانه ي ديوار زخم بر مي دارد
اينجا غزه است
شهري كه لا لائي ندارد
و در گهواره هايش ، خوابي سبز نمي شود
خدايا مرا ببخش ...
صداي گوينده كمي گرفته است
نشسته ام روي كاناپه
چاي نعنايم داغ است
تلويزيون از غزه مي گويد
و تكرار روزي ديگر از مقاومت
هجوم نابرابري از آتش
كاتهاي پي در پي
تصاويري كه چندان خوشايند نيست
دستم مي لرزد
پايي سوخته
صورتي خوني
فريادي خاموش
بغضي سنگين
دستي چهارماهه
دوربين آشفته است
نمايي بسته از مادر
و فريادهايي كه نامفهوم است
ناله ي سوت خمپاره
در پشت كادر
و زني كه روي ناله اش آوار مي شود
كودكي را مي بينم
با مزمز پستانكي خونين
و قنداقه اي كه سينه ا ي مرده را نوك مي زند
ناگاه چكمه اي با آرم دو مثلث
تمام لنز را مي پوشاند
رنگها به سياهي مي زند ...
دلم مي لرزد
كانال عوض مي كنم
خدايا مرا ببخش ...
چاي ام سرد شده
و در كوچه آ‍ژير آمبولانسي شنيده مي شود
پشت پنجره مي روم
كودك همسايه تيله اي را قورت داده است
درب عقب آمبولانس كه باز مي شود
فرشته اي روي تخت مي افتد ...
اين بار اولي نيست كه پسر همسايه تيله اش را قورت مي دهد
پنجره مي خندد
و روي شانه ي ديوار گنجشكي نماز مي گذارد
اينجا تهران است ...
و كودك همسايه هزار تيله دارد .
25 /10/1387 – تهران – شهرك گلستان

انقلاب مشتها

لاله ها به زير سم ننگ آوران پلشت
سوده مي گشت بر فرشي از قير
و چكمه هاي عبث
نقشي بود گداخته بر سنگفرش قلب ...
آه از نيام مردان بر نمي آمد و
دل آسمان كبود مانده بود
شرزه اي به كام بادها
در مي نورديد طوفان را
آن سان كه فرجام ،
سوگنامه ي خون بود
بر صفحه اي سياه از خيابان
با تابلوي بن بست ازهاري ...
بر ديواره ي بي تصوير پياده روها
نه سايه اي بود براي آرميدن
و نه آفتابي به رنگ رويش
فضيلت در بالهاي كودكي بود
كه ناشيانه مي نوشت
بر كاهگل سينه ي آسمان
نفرين باد بر نانجيب
با تصويري واژگونه ...
مرگ بر شاه ...
ايثار بر فراز مشتهايي بود
كه پرده ي صداها را مي دريد
كاكل خيابان را مي شكافت
درختها را به وجد مي كشاند
ديوار ها را فرياد مي كرد
و گلوله ها را به پرواز مي آمد در فراخناي آسمان
بلند تر از خيال ...
دل از سنگ بود
و سنگها ميل دستهاي ما را داشت
ما انقلاب مي خواستيم
جمهوري مي خواستيم
و امامي كه نامش مثل شقايقها بود
گناهمان معصوم مانده بود
و شرافتمان مظلوم ...
ما اهل حيا بوديم
و دريا در نگاهمان خانه داشت
........
آنك به انتظار موج
سپيداران سرخ
قيام بستند به قامت آفتاب
و صنوبران حضور
چكامه ي تكبير گفتند
جماعت نمازمان سبز بود
وقتي كه نوري به سيماي مرد
مردي كه پيشاني در مهتاب داشت
به موج آمد
خروشيد
دريا دريا
باران زد
و رحمت آورد
حكمتي كه در قبا داشت
و روشني اش چشمهاي مادرم را شفا داد
من با او بهشتي شدم
زهرائي شدم
و مشتي كه از كلامش شكوفه زد
........
مريم به نامش وضو گرفت
پدرم در خنده اش شهيد شد
و مسيح در قصيده اش براي ما دعا گفت
پيامبري كه ولايت داشت
........
انقلاب كه گل داد
خورشيد قد كشيده بود
خدا در چشمها مي درخشيد
و باران به تكبير ....
الله مي باريد از فراز مشتها
و تيرگي به اصل خويش باز مي گشت
دريا آرام بود
مثل قلب نوح
مثل نوازش علي
مثل .....
و در جزيره ي دستهايمان پهلو مي گرفت
ما غرق بيعت بوديم
و يوسف در مشرق پلكهايمان طلوع مي كرد
روز قشنگي بود
خجسته روزي كه الله مي باريد
انسان را به انتظار
انسان را به استقامت
انسان را به اشتياق
........
ما براي بدرقه آمده بوديم
و ديديم
جويباران بر فرش قير كه آتش گرفته بود
و لاله ها سوده بر سنگفرش خيابان
زمستان بود ...
امام درياها
ساحل مي گرفت در چشمها
در مشت ها
در سينه ها
فريادها و رنگها ....
و باران اشكها
امان نميداد پرواز را
پرنده را
........
سنگهاي نارنجكمان
بر سبدهاي مادران
انبوه پرتقال بود و لبريز سيب
ما نذري مي داديم
عطر نمناك سلام بود و حضور
و زمزم زمزمه ي والفجر ....
پشت پنجره آبي بود
و دشتي فراخ
كوه هايي بلند
و بادي كه از مشرق مي وزيد
من شكوفه زده بودم
چادر شب مادربزرگ شكوفه زده بود
و گيسهاي بلند حنا ...
برادرم اسبي داشت
و گلابي كوچك حياط ، مادرم را دعا مي كرد
مزار پدرم بوي سيب مي داد
من پشت پنجره ، لاله مي شدم
و در همه ي آسمان قد مي كشيدم
صنوبر مي شدم
و بهار از شانه ام قناري مي گرفت
........
جمهوري گلها بود
و تمام شهر عطر خدا داشت
الله اكبر ...
پشت بام تاريك بود
و ماه با ما فرياد مي كشيد
الله اكبر ...
صداي پدرم از آنسوي آسمان مي آمد .
بهمن 1379 ، تهران ، صدا و سيما

روايتي از سينما ....

به نام خدا
... كا ت
صدا نرسيد
صدا اگرچه كمي شبيه فرياد بود
و ميان هوا و زمين معلق ماند ...
شايد پلان آخر طلسم شده باشد
قصه را از آغاز مرور مي كنيم :
روزي روزگاري دورتر ازين سالها
زماني كه پدرم اسبي داشت
و نعليني از پوست خوك
و خورجيني كه البته هميشه لبريز ...
مرا افسانه اي بود
از هزار و يكمين شبي كه در آن ماه نيامد
و زمين تاريك شد
پدرم زخم جنگي با گرگ بر سينه داشت
و ماه مي بايست كه مي تابيد
تا حكيم از راههاي روشن شب برسد به كلبه ي ما
و كلبه ي ما كمي آنطرفتر از كوه قاف بود
كلبه ي ما بين خار و سنگ و خاشاك بود
بعدها شنيدم درگرگ و ميش همان شب كه ستاره ها نيامدند
ماه اسير ديو شد
و پدرم پشت همين افسانه مرد ...
صدا آمد
كا ت ...
صدا زميني بود
و برداشت دوم آغاز شد
گفتم : پدر
فرياد زدم ... پدر
صدا نرسيد
و صدا بين درختان گم شد
و صدا ...
چند سالي مي شد و من بزرگتر شده بودم
روزي از روزها كه تاريخ درون كيفم پنهان بود
صدا آمد
و من شنيدم كه ناصرالدين شاه
پي پدرم
تمام راههاي هزار و يك شب را مي دود
تاريخ مورد علاقه ي من نبود
و من ديالوگم را در آن لحظه فراموش كردم ...
صدا آمد
كا ت ...
نسبت به آينده ي حرفه ام اطمينانم را از دست داده بودم
و مي پنداشتم
در كلاكت بعدي ، دوربين و صحنه را فتح خواهم كرد
روايت صحنه اي را كه در آن جاري بودم مرور كردم
زياد دور نبود
سالها از سپيدي ريش بلندم مي گذشت
و سر كوچه مان سينمائي زده بودند
و دختر لر
روي سردر سينما مي رقصيد
اعتراض كردم
اين عشق شبيه آنچه كه در هزار و يك شب آموخته ام نيست
و زبان ناقدم را سر بريدند
خون سپيدي از دهانم بيرون مي ريخت
صدا سينه ي كوچه را شكافت
كا ت ...
سيزدهمين برداشت را بايد به فردين مي سپردم
و همراه قيصر به هاليوود مي رفتم
البته ...
من علاقه اي به درك تاريخ ندارم
هواي قصه پس بود
و صحنه بوي كفني هزار ساله مي داد
روايت آخر مال سلطان قلبهايي بود كه شكسته بودند
تراژدي تنهائي من تمامي نداشت
هرچند ، يك صدا مي توانست براي هميشه كا تش كند
صدا به همه جا رسيده بود
روزي از همين روزاي باراني
پشت يكي از همين خيابانهاي سبز
سينما در آتش سوخت
آتش از جايي در همين نزديكي شروع مي شد
و تا پشت تاريخ برهنگي مي سوخت
كسي در خيابان پارچه ي سپيدي داشت
و پارچه خوني بود
البته معماري صحنه كمي فرق مي كرد
باد نمي آمد
و صدا در تمام شهر مي پيچيد
صدا آمد :
الله اكبر
صدا زميني نبود
و صدا رسيد
صدا بالاتر از فرياد بود
وآبي بلند آسمان اوج گرفت
مفهوم بينامتني اين سكانس چيزي جز انقلاب نبود
صدا نيامد كه ديگر كات بدهد
و صحنه بي پايان بود
به وسعت ريلي كه تا انتهاي آسمان چيده بودند
زمين نقش خود را فراموش كرده بود
و در هيبت دريا مي خروشيد
چندي گذشت
نه صحنه اي
نه بازيگري
نه دوربيني
و نه عواملي كه قصه اي بسرايند
دلم گرفت
و باران كه آمد
سينماي سر كوچه مان باز شد
چراغ قوه
آجيل
ساندويچ
همه چيز فرق مي كرد
نوع روايت قصه ها
و نوع رويكرد كارگردانها
آدماي قصه پاك بودند
و باور پذيري صحنه بيشتر بود
با قهرمان به تزكيه مي رسيديم
و با نتيجه همذات پنداري مي كرديم
جوان شده بوديم
و دلمان براي شعبان مي سوخت
داش آكل مدام تكرار مي شد
و قيصر با روايتي تازه اوج مي گرفت
مفاهيم بينامتني قصه ها
به آئين ما نزديك تر بود
و آئين ما چيزي نبود
جز عشق
ايثار
اخلاص
مقاومت
و آئيني كه از آسمان مي آمد
........
غروب پنج شنبه بود
و چادر مادرم بوي بهار مي داد
باهم به سينما رفتيم
قصه ي پدرم ديگر افسانه نبود
سينمائي از روايت حقيقت بود
و روايتي از سينماي حقيقت ...
چشمهاي مادرم در تاريكي مي درخشيد .
منبع:تهران ، جشنواره فجر 86 ، سينما فلسطين




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط