نشانههاى آشكار سقوط آمريكا
نويسنده:امانوئل والرشتين
عقاب سقوط كرده است
آيا ايالات متحده در حال پسروى و تنزل است ؟ عدهاى اين ادعا را باور مىكنند . فقط سياستمداران جنگطلب آمريكايند كه شديدا از سياستهاى مربوط به كاهش اين تنزل و پسروى حمايت مىكنند سرآغاز دوران اتمام برترى جويى سياست آمريكا ناشى از واقعهى 11 سپتامبر 2001 نيست ، بلكه در حقيقت تنزل قدرت جهانى آمريكا از دههى 1970 كاملا مشهود بوده است و فقط عكس العمل ايالات متحده به حملات تروريستى ، اين پسروى و تنزل را سرعت بخشده است . براى فهم اين كه چرا به اصطلاح « سلطهى آمريكا » در حال كمرنگ شدن است ، به بررسىهاى ژئوپلتيك (جغرافياى سياسى ) قرن بيستم و بخصوص سه دههى پايانى اين قرن نياز داريم .
اين بررسى نتيجهاى ساده و بىشبهه به ما ارائه مىدهد : عوامل اقتصادى ، سياسى و نظامى كه باعث سلطهى آمريكا بودند ، در اصل همان عواملىاند كه به طور اجتنابپذيرى باعث تنزل و پسروى آمريكا خواهند شد .
شروع سلطهى سياسى ( آغاز برترى جويى آمريكا )
كتابهاى تاريخى نشانگر آن است كه جنگ جهانى اول در سال 1914 شروع و در سال 1918 پايان يافت و جنگ جهانى دون از سال 1939 تا 1945 به طور انجاميد . با وجود اين بهتر است اين دو جنگ را به عنوان جنگ مداوم 30 سالهاى بين ايلات متحده و آلمان فرض كنيم كه با آتشبس موقت و كشمكشهاى محلى بين اين دو كشور همراه بود .
رقابت در كسب سلطهى سياسى مسير فكرى ديگرى را در سال 1933 در پيش گرفت ؛ يعنى ، زمانى كه نازىها در آلمان به قدرت رسيدند ، شروع به تلاش در زمينهى پيشى گرفتن از سيستم جهانى كردند . در اصل ، آنها به دنبال سلطهى سياسى در سيستم رايج نبودند ، بلكه به دنبال ايجاد نوعى امپراطورى جهانى بودند . شعار نازىها را به خاطر بياوريد : ) ein tausendjges Reich امپراطورى هزارساله ). در عوض ، ايالات متحده نقش حامى ليبراليسم جهانى ميانه را بازى مىكرد . بيانات رئيس جمهور سابق ايلات متحده ، فرانكلين روزولت ، را در مورد چهار نوع آزادى به ياد آوريم ؛ « آزادى بيان ، آزادى عبادت ، آزادى از فقر و آزادى از ترس .» ايالات متحده نوعى اتحاد استراتژيك با اتحاد جماهير شوروى برقرار كرد كه اين عمل منجر به شكست آلمان و هم پيمانان او گشت . جنگ جهانى دوم باعث خرابى ساختارهاى اساسى و كشته شدن بسيارى از مردم در اروپا و آسيا شد . خرابىها و كشتار از آتلانتيك تا اقيانوس آرام را در بر مىگرفت و در واقع ، تقريبا هيچ كشورى از اين قاعده مستثنا نبود . ايالات متحده تنها قدرت صنعتى بود كه در معرض اين آسيبها قرار نگرفت و حتى به مقدار زيادى نيز از لحاظ اقتصادى تقويت شد و موضع خود را استحكام بخشيد .
اما به دست آوردن سلطهى سياسى عموما با موانع عملى سياسى روبهرو مىشود . در طول جنگ ، دول متفق در مورد تأسيس سازمان ملل با هم به توافق رسيده بودند . سازمان ملل متشكل از كشورهايى بود كه بر ضد دول محور با هم متحد شده بودند .شوراى امنيت به عنوان مشخصهى قابل بحث تنها ساختارى بود كه قدرت استفاده از زور را داشت . از زمانى كه منشور سازمان ملل ، حق وتو را به پنج دولت كه شامل ايالات متحدهى آمريكا و اتحاد جماهير شوروى بود داد ، اين شورا از لحاظ عملى در محدوديت بسيارى قرار گرفت . بنابراين محدوديت زئوپلتيك نيمهى دوم قرن بيستم را تأسيس سازمان ملل در 1945 تعيين نكرد ، بلكه جلسهاى كه در يالتا بين روزولت ، وينستون چرچيل و جوزف استالين برگزار شد ، اين محدوديت را مشخص كرد .
توافقهاى رسمى در جلسهى يالتا در مقايسه با توافقهاى غير رسمى اهميت كمترى دارد . توافقهاى غيررسمى شامل توافقهاى مطرح نشدهاى بود كه فقط با مشاهدهى رفتار ايالات متحده و اتحاد جماهير شوروى در سالهاى بعد قابل ارزيابى است . زمانى كه در تاريخ 8 مه 1945 جنگ در اروپا به پايان رسيد ، سربازان شورورى و غرب (شامل ايالات متحده ، بريتانيا و فرانسه ) در مناطق ويژهاى بخصوص در طول خطى در مرز اروپا مستقر شدند كه اين خط بعدها به خط Oder-Neisse معروف شد .
با نگاه به گذشتهى جلسهى يالتا ، توافق دو طرف را اينگونه مىيابيم كه آنها نمىتواند در آنجا باقى بمانند و اين كه هيچ يك از دو طرف نبايد در بيرون راندن ديگرى از زور استفاده كند . اين توافق ضمنى در خصوص آسيا نيز به كار گرفته شد ؛ همان طور كه در تصرف ژاپن و تقسيم كشور كره نمايان است . بنابراين، جلسهى يالتا از لحاظ سياسى به منزلهى توافقنامهاى در زمينهى وضع موجود بود كه در آن اتحاد جماهير شوروى حدود يك سوم جهان و ايالات متحده بقيهى جهان را زير سلطه خود داشتند .
واشنگتن با چالشهاى نظامى جدى نيز مواجه بود . اتحاد جماهير شوروى بزرگ ترين نيروهاى زمينى را در اختيار داشت . در حالى كه دولت ايالات متحده براى كاهش ارتش خود و بخصوص پايان دادن به نظام وظيفهى اجبارى تحت فشارهاى داخلى بود . بنابراين ، ايالات متحده تصميم گرفت كه قدرت نظامى خود را نه از طريق نيروى زمينى ، بلكه از طريق انحصار تسليحات هستهاى ( به علاوهى نيروى هوايى كه قدرت استفاده از آنها را داشته باشد ) به اثبات برساند . اين انحصار خيلى زود از بين رفت ؛ تا سال 1949 اتحاد جماهير شوروى نيز تسليحات هستهاى خود را توسعه داده بود . پس از آن ، تلاش ايالات متحده در كسب تسليحات هستهاى ( و سلاحهاى شيميايى و ميكروبى ) تا اندازهاى به وسيلهى قدرتهاى ديگر كاهش يافت و اين خود تلاشى بود كه در قرن بيست و يك چندان موفقيتآميز به نظر نمىرسد .
تا سال 1991 ، ايالات متحده و اتحاد جماهير شوروى در موازنهى وحشت جنگ سرد با هم توافق داشتند . وضع موجود فقط سه بار به طور جدى مورد تهديد قرار گرفت ؛ محاصرهى برلين در سالهاى 1948-1949 ، جنگ كره در سالهاى 1950 - 1953 و بحران موشكى كوبا در سال 1962 ، نتيجهى هر يك از اين موارد احياى مجدد وضع موجود بود . به علاوه به اين نكته نيز توجه كنيد كه هر زمان كه اتحاد جماهير شوروى با بحران سياسى در بين رژيمهاى اقمارى خود مواجه مىشد (آلمان شرقى در سال 1953 ، مجارستان در سال 1956 ، چكسلواكى در سال 1968 ، و لهستان در سال 1981 ) ايالات متحده خود را درگير كارهاى تبليغاتى بيشتر نمىكرد و به اتحاد جماهير شوروى اجازه مىداد كه به صورتى عمل كند كه براى خود مناسب مىداند .
البته اين مورد ، شامل فعاليت در عرصهى سياسى نبود . ايالات متحده از جو حاكم بر جنگ سرد به نفع خود استفاده كرد و ابتدا در اروپاى غربى و سپس در ژاپن (همچون كره و تايوان ) اقدام به بازسارى اقتصاد جامع نمود . منطق حاكم بر اين عمل معلوم و آشكار بود : بر مبناى چه نكتهاى ، هنگامى كه تقاضاى كافى وجود ندارد ، بايد برترى در توليد انبوه باشد؟ علاوه بر اين ، بازسازى اقتصادى به ايجاد رابطهاى مادون - مافوق بين آمريكا و كشورهايى كه از كمكهاى او استفاده مىكردند ، يارى مىرساند. اما اين احساس و گرايش ، ورود به اتحاديههاى نظامى و حتى مهمتر از آن نوعى سيستم سياسى وابسته را رشد مىداد . نهايتا ، نبايد ابزار فرهنگى و نظرى سلطهى سياسى آمريكا را دستكم گرفت . سال 1945 بهترين زمان در كسب محبوبيت براى نظريهى كمونيسم بود . ما رأىهاى مثبتى را كه به نفع احزاب كمونيست در انتخابات آزاد كشورهايى از قبيل بلژيك ، فرانسه ، ايتاليا : چكسلواكى و فنلاند داده شده است از ياد بردهايم . لازم نيست كه حمايت فردى را كه احزاب كمونيست در آسيا (ويتنام ، هند و ژاپن ) و در سراسر آمريكاى لاتين جلب كردهاند، ذكر كنيم و اين هنور در خارج از كشورهايى از قبيل چين ، يونان و ايران است كه در آنها هنوز انتخابات آزاد صورت نگرفته است . اما احزاب كمونيست جذابيت زيادى دارند . در واكنش به اين عمل ايالات متحده موضع مخالف ضد كمونيستى به خود گرفته بود . با نگاهى به گذشته مرحلهى اوليه موفقيتآميز به نظر مىرسد :
واشنگتن نقش خود را به عنوان رهبر جهان آزاد حداقل به همان اندازهاى نشان داد كه اتحاد جماهير شوروى موفقيت خود را به عنوان رهبر اردوگاه ترقىخواه و رهبر اردوگاه ضدامپرياليستى معرفى كرد .
يك ، دو و هزاران ويتنامى
هر يك از اين موارد به عنوان پيشنيازى براى زمينهى ديگر بوده و ايالات متهده را به مرحلهاى رسانده است كه خود را به عنوان ابرقدرتى قلمداد مىكند كه كمبود قدرت واقعى دارد ؛ يك رهبر جهانى كه كسى از او تبعيت نمىكند و به او احترام نمىگذارد و دولتى كه در ميان هرج و مرجهاى جهانى كنترل نشده و به طور خطرناكى به جلو حركت مىكند .
جنگ ويتانم چه بود ؟
مجموعه اين اوضاع برترى ايالات متحده را در زمينهى اقتصاد جهانى به پايان برساند . از دههى 1960 اعضاى اين گروه سهگانه تقريبا توازن اقتصادى داشتند و هريك در يك زمان بهتر از ديگرى عمل مىكردند . اما اين حالت هميشه ادامه نداشت .
زمانى كه انقلابهاى سال 1968 در سرتا سر جهان شورع شد . حمايت از ويتنامىها به عنوان حركتى اساسى به حساب آمد . هزاران ويتنامى در خيابانها آواز " Ho Ho Ho chi minh" سر مىدادند . اما اين انقلابها فقط به خاطر محكومكردن سلطهى سياسى ايالات متحده نبود . آنها توافق مخفيانهى اتحاد شوروى با ايالات متحده را محكوم كردند . قراردادهاى يالتا را نيز محكوم كردند و زبان انقلاب فرهنگى چين را به كار بردند كه جهان را به دو اردوگاه تقسيم كرد دو ابرقدرت و بقيهى جهان .
محكوم كردن توافق سرى با اتحاد شوروى به طور منطقى به محکوم كردن دولتهايى انجاميد كه با اتحاد جماهير شوروى متحد شده بودند و به عنوان احزاب سنتى كمونيست به حساب مىآمدند . اما انقلابيون سال 1968 بر ضد ديگر اعضاى چپگراى قديم ( نهضتهاى آزادى ملى در جهان سوم ، نهضتهاى اجتماعى مردمى در اروپاى غربى و دموكراتهاى جديد در ايالات متحده ) عكسالعمل نشان دادند و آنها را متهم به همدستى با آنچه كردند كه انقلابيون آن را «امپرياليسم ايالات متحده » مىنامند .
مخالفت شديد در خصوص همدستى اتحاد جماهير شوروى با واشنگتن و برخورد شديد با گروه چپگراى قديم ، مشروعيت توافقهاى به عمل آمده در يالتا را در مورد اين كه ايالات متحده به جهان نظم بخشيده بود ، اما بازتابهاى ژئوپوليتيكى (جغرافياى سياسى ) و فكرى آن بسيالر زياد بود. ليبراليسم ميانه مقام و منزلتى كه او را قادر ساخته بود تا همكارى محافظهكاران و راديكالهاى مشابه را جلب كند . اين ايدئولوژىها بار ديگر باز گشت و حيطه و وسعت واقعى انتخابها را ارائه داد . محافظهكاران يك بار ديگر محافظهكار مىشوند و رايدكالها نيز دوباره راديكال مىشوند . ليبرالهاى ميانه از صحنه خارج نشدند اما تعداد آنها تقليل پيدا كرد . در اين فرايند ، موقعيت ايدئولوژيك و رسمى ايالات متحده ( ضد فاشيست ، ضد كمونيست ، ضد استعمارى ) در نظر درصد زيادى از جمعيت جهان باورنكردنى و توجيهناپذير به نظر مىرسد .
ابرقدرت فاقد قدرت
در سال 1983 ، رونالد ريگان ، رئيس جمهور ايالات متحده ، سربازها را براى برقرارى نظم به لبنان فرستاد . اين نيروها به زور از آن منطقه بيرون رانده شدند . او اين شكست را با تهاجم به گرانادا تلافى كرد كه كشورى بدون سرباز بود . جرج دبليو بوش به پاناما حمله كرد . كشورى كه فاقد نيروى نظامى بود . اما بعد از اين كه او در سومالى براى ايجاد نظم مداخله كرد ، به زور از آن منطقه بيرون رانده شد . از آن جا كه انتخاب سياستهايى كه ايالات متحده بتواند از آن طريق سلطهى سياسى از دست رفته را به دست آورد ، محدوديت داشت . در نتيجه تصميم گرفت كه اين سياست را كنار بگذارد ، سياستى كه از زمان عقبنشينى از ويتنام تا 11 سپتامبر 2001 ادامه داشت .
در اين ميان ، محافظهكاران فكر به دستگيرى كنترل ايالتهاى اصلى و مؤسسات بين ايالتى را در سر مىپروراندند . حملهى نظامى و مداوم در دههى 1980 به وسيلهى رژيمهاى تاچر و ريگان و گسترش صندوق بينالمللى پول به منزلهى عاملى كليدى در صحنهى جهان به حساب مىآمد و در جايى كه براى يك بار (بيشتر از يك قرن ) نيروهاى محافظهكار سعى كرده بودند كه خود را به عنوان محافظهكاران مؤثر معرفی کنند. در این حال، آزادی خواهان به اجبار قبول می کردند که آنها را به عنوان محافظه کاران موثر قلمداد كنند . برنامههاى محافظهكاران واضح و روشن بود. در داخل كشور هزينههاى كارى را كاهش و تحريمهاى محيطى را براى توليدكنندگان تقليل دهند . موفقيتهاى داخلى در حد متعادلى بود ، بنابراين محافظهكاران براى حضور در عرصهى بين المللى در حركت بودند و گردهمايى در كنفرانس اقتصاد جهان در DAVOS زمينه را براى نخبگان و رسانهها به وجود آورد . صندوق بينالمللى پول براى وزيران مالى و بانكدارى مركزى الگويى تهيه كرد و ايالات متحره تقاضاى ايجاد سازمان تجارت جهانى را براى انجام تجارت آزاد در جهان ارائه داد .
هنگامى كه ايالات متحده چندان مراقب اوضاع نبود ، اتحاد جماهير شوروى در حال زوال و سقوط بود . رونالد ريگان لقب «امپراطور شر» را به اتحاد جماهير شوروى داد و گزافهگويىهايى نيز در خصوص فروپاشى ديوار برلين ارائه داد ، اما منظور ايالات متحده دقيقا اين موارد و مورد فروپاشى اتحاد جماهير شوروى نبود . در حقيقت ، اتحاد جماهير شوروى و منطقهى امپراطورى اروپاى شرقى به علت موارد ذيل از هم پاشيده شد : نااميدى و سرخوردگى گروه چپگراى سنتى در تركيب با تلاشهاى ميخائيل گورباچف براى نجات رژيم خود به وسيلهى پايان دادن به توافقهاى يالتا و ايجاد آزادى داخلى ، گورباچف در انحلال يالتا موفق بود .ولى در نجات اتحاد جماهير شوروى با شكست روبه رو شد .
ايالات متحده به وسيلهى اين فروپاشى نا به هنگام گيج . مبهوت شده بود و در مورد اين كه چگونه با اين وضعيت و نتايج روبه رو شود زياد مطمئن نبود . فروپاشى كمونيسم ، فروپاشى ليبراليسم را علنى كرد و تنها نقطهى ثبات را در مورد سلطهى سياسى ايالات متحده از بين برد . از دست دادن اين نوع سلطهى سياسى به طور مستقيم به تهاجم عراق به كويت منجر شد . با نگاهى به گذشته مى توان گفت كه تلاشهاى ايالات متحده در جنگ خليج فارس باعث به وجود آمدن توافقنامهاى شد كه به طور اساسى رفتن از خليج فارس را مطرح مىكرد . اما آيا يك دولت سلطه طلب مىتواند با همبستگى در جنگ عليه قدرت متوسط منطقهاى ارضا شود ؟ صدام حسين نشان داد كه مىشود با ايالات متحده وارد جنگ شد و از آن جان سالم به در برد. حتى بيشتر از شكست در ويتنام ، چالش و مخالفت گستاخانهى صدام ، بخشهاى داخلى ايالات متحده را نيز در برگرفته بود و بخصوص آنهايى كه به نام « جنگ طلبان » معروف بودند و اشتياق خود را براى حمله به عراق و فروپاشى رژيم آن اعلام مىداشتند .
در بين جنگ خليج فارس در واقعهى 11 سپتامبر 2001 دو عرصهى كشمكش جهانى شامل بالكان و خاورميانه بود . ايالات متحده نقش بسيار اساسى و ديپلماتيك را در هر دو منطقه بازى كرده بود .
با نگاهى به گذشته اگر ايالات متحده ، موضع انزواطلبى را در پيش مىگرفت نتايج به دست آمده تا چه اندازه با نتايج فعلى متفاوت بود ؟ در داخل كشورهاى بالكان يك كشور چند مليتى به نام يوگسلاوى كه از لحاظ اقتصادى نيز پيشرفته بود ، از هم پاشيده و به بخشهاى كوچكترى تقسيم شد . در طول ده سال اغلب كشورها در مرحلهى برخوردهاى نژادى قرار گرفتند و خشونت و نقض حقوق بشر و جنگهاى بدون درنگ را تجربه كردند و آيا كشمكشها بدون دخالت ايالات متحده به شکل متفاوتى به پايان مىرسيد ؟ خشونت ممكن بود به مدت طولانىترى ادامه يابد، اما نتايج اصلى شايد چندان تفاوتى نداشته باشند ، اين موارد در خاورميانه شديدتر و جدىترست ؛ جايى كه شكستهاى ايالات متحده بسيار زياد بوده است. به طور مشابه در كشورهاى بالكان و خاورميانه، آمريكا در ايجاد و تحكيم نفوذ سياسى خود شكست خورده است و اين شكست به علت كمبود اراده و تلاش نبود ، بلكه به علت كمبود قدرت واقعى بوده است .
جنگ طلبان نافرجام
جورج دبليو بوش زمانى به قدرت رسيد كه در مقايسه با دولت كلينتون در كنترل امور جهان با وضع بحرانىترى مواجه بود . بوش و مشاوران او اين مسئله را نپذيرفتند . اما بدون شك از اين مسئله آگاه بودند كه روش كلينتون ، روش همهى رؤساى جمهور از زمان جرالد فورد بوده است كه از ميان آنها مىتوان رونالد ريگان و جورج دبليو بوش را نام برد. اين روش همچنين روش دولت فعلى بوش قبل از واقعهى سپتامبر بوده است . براى اين كه دريابيد كه نام اين بازى « احتياط و دورانديشى » بوده است ، فقط لازم است به چگونگى سقوط هواپيماى ايالات متحده در چين در سال 2001 توجه كنيد كه به وسيلهى بوش اداره مىشد .
به دنبال حملات تروريستى ، بوش موضع خود را تغيير داد و جنگ عليه تروريسم را مطرح كرد و به مردم آمريكا اطمينان داد كه نتيجه معلوم و قطعى است . وى به جهان اعلام كرد كه شما يا با ما هستيد و يا با دشمن ما . با ناكامى درازمدت حتى از طرف اغلب دولتهاى محافظهكار ايالات متحده بالاخره سياستمداران جنگ طلب ، سياست آمريكا را در اختيار گرفتند . موضع آنها واضح و آشكار است : ايالات متحده داراى قدرت نظامى كامل است و اگر چه بسيارى از رهبران خارجى استفادهى واشنگتن از نيروهاى نظامى را كار غيرعاقلانهاى فرض مىكنند اما همين رهبران در صورتى كه ايالات متحده بدين وسيله به خواستهى خود جامهى عمل بپوشاند ، هیچ کاری در اين زمينه انجام نخواهند داد و جنگ طلبان بر اين باورند كه ايالات متحده بايد به دو دليل به عنوان قدرت امپراطورى عمل كند : اولا ايالات متحده مىتواند از مجازات فرار كند . ثانيا اگر واشنگتن از نيروهاى خود استفاده نكند ، شديدا مورد كمتوجهى قرار خواهد گرفت .
امروزه مىتوان سه نوع شاهد و گواه بر اين نوع موضع « جنگ طلبانه» ارائه داد : حملهى نظامى به افغانستان ، حمايت واقعى از كوششهاى اسائيل براى پايان دادن به حاكميت فلسطين و تهاجم به عراق در مرحلهى نظامى انجام شده كمتر از يك سال بعد از حملات تروريستى سپتامبر 2001 ، شايد ارزيابى دربارهى اين كه استراتژىها چه نتايجى در بر خواهند داشت ، زود باشد . تا به حال ، اين توطئهها به سرنگونى طالبان در افغانستان ( بدون فروپاشى كامل القاعده و يا دستگيرى رهبر آن ) ، ايجاد خرابىهاى زياد در فلسطين و مخالفت شديد از طرف متحدان ايالات متحده در اروپا و خاورميانه در خصوص حمله به عراق منجر شده است كه البته بدون رهبرى ياسر عرفات امرى نامربوط است ؛ همانگونه كه آريل شارون ، نخست وزير اسرائيل ، معتقد بود .
خواستهى جنگ طلبان دربارهى حوادث اخير بر اين نكنه تأكيد مىكند كه مخالفت با اعمال ايالات متحده لفظى بوده است . به نظر مىرسد كه هيچ يك از كشورهاى اروپاى غربى ، روسيه ، چين و عربستان صعودى آمادگى قطع روابط با آمريكا را به طور جدى ندارند . به عبارت ديگر ، جنگ طلبان بر اين باورند كه اگر ايالات متحده به صورت نظامى به عراق حمله كند و بعد از آن زمانى كه حاكميت خود را در كل جهان و در ايران ، كرهى شمالى ، كلمبيا يا اندونزى به اثبات برساند ، نتيجهى مشابهى به وجود خواهد آمد . به طور طعنهآميزى خواستهى سياستمداران جنگ طلب همان خواسته و آرزوى چپ گرايان بينالمللى شده است كه در مورد سياستهاى ايالات متحده فرياد بر مىآورند ؛ زيرا ، آنها از شانس ايالات متحده براى پيروز شدن هراس داشتند .
ايالات متدحه تأثير منفى مىگذارد و زوال تدريجى را تبديل به شكست و فروپاشى سريع مىكند . خصوصا روش سياستمداران جنگ طلب در زمينهى دلايل نظامى ، اقتصادى و ايدئولوژيكى با شكست روبه رو خواهد شد . بدون شك ، عمليت نظامى به عنوان ورق برنده در دست ايالات متحده و در واقع ، تنها كارت باقيمانده است . امروزه ايالات متحده قوىترين تسليحات نظامى جهان را به كار مىبرد ، اما آيا اين بدان معناست كه ايالات متحده مىتواند به عراق حمله كند و سريعا به پيروزى برسد و رژيمى باثبات و دوستانه به وجود آورد ؟
با يادآورى سه جنگ جدى ايالات متحده پس از 1945 (كره ، ويتنام و جنگ خليج فارس كه يكى با شكست روبه رو شد و دو جنگ نيز با بيرون راندن نيروهاى آمريكايى به اتمام رسيد ) پيشينه و سابقهى درخشانى براى آمريكا به حساب نمىآيد .
ارتش صدام حسين مانند ارتش طالبان نيست و منسجمتر است . تهاجم ايالات متحده لزوما در بردارندهى نيروى زمینى خواهد بود تا در حركت به طرف بغداد جنگ كند و تلفات بسيارى نيز تقبل كند . اين چنين نيرويى احتياج به توقفگاهى ميان راه خواهد داشت . عربستان سعودى گفته است كه نمىتواند اين نقش را بازى كند .آيا كويت و تركيه در اين زمينه به كار گيرد و يا دولت متحده رژيمهاى منطقهاى را به زور و تهديد به اين كار وادار كند . اما احساسات كلى نشانگر نوعى تعصب ضدعربى در ايالات متحده است . آيا مىتوان بر چنين كشمكشى فايق آمد؟ژنرال استاف از بريتانيا به تونى بلر گفته است كه فكر نمىكند بتوان بر چنين كشمكشهايى فائق آمد .
هميشه موضوع جبههى دوم وجود دارد . به دنبال جنگ خليج فارس ، نيروهاى مسلح ايالات متحده به دنبال ايجاد و آمادهسازى جنگهاى همزمان در منطقه بودند . بعد از مدتى پنتاگون تصميم خود را به علت غيرعملى و پرهزينه بودن اين طرح عوض كرد . اما چه كسى مىتواند مطمئن باشد كه دشمنان فرضى عراق در زمان حضور ايالات متحده در عراق عكس العمل نشان نخواهند داد ؟
اگر چه حتى سياستمداران جنگ طلب ( كه تقريبا همهى شهرونداناند) در زمينهى عقايد عمومى خود را نفوذناپذير مىدانند ، اما ژنرالهاى ايالات متحده كه جنگ ويتنام را تجربه كردهاند چنين احساسى ندارند .
در زمينهى جبههى اقتصادى چطور ؟ در دههى 1980 تعداد بىشمارى از تحليلگران آمريكايى در مورد معجزهى اقتصادى ژاپن دچار هيسترى (هيجان شديد) شدند . آنها در دههى 1990 با در نظر گرفتن مشكلات مالى ژاپن به آرامش و راحتى خيال رسيدند . مع ذلك بعد از گزافهگويىهايى دربارهى اين كه ژاپن با چه سرعتى در جبههى اقتصادى به طرف جلو حركت مىكرد ، در حال حاضر به نظر مىرسد مقامات عالى رتبهى ايالات متحده ، در خصوص اين كه ژاپن پيشرفت آهستهاى دارد ، مطمئن و ازخودراضى باشند . اين روزها به نظر مىرسد كه واشنگتن بسيار مايل است براى طراحان سياسى ژاپن در مورد اشتباهات آنان سخنرانى كند . اين چنين تعصبى مجاز شناخته نمىشود . به گزارش زير از نيويورك تايمز در 20 آوريل 2002 توجه كنيد : « يك آزمايشگاه ژاپنى سريعترين كامپيوتر جهان را ساخته است ، كامپيتورى بسيار قدرتمند كه قدرت پردازش خام بيست برابر سريعتر از كامپيوترهاى آمريكايى IMB را دارد .» اين نتايج گواه بر اين مسئلهاند كه رقابت و مسابقهى فنآورى كه اغلب مهندسان آمريكايى فكر مىكردند در حال برنده شدناند ، هنوز دور از دسترس است . اين بررسى نشانگر آن است كه در اين دو كشور مجموعه برترىهاى متفاوت تكنولوژيكى و علمى وجود دارد و ماشين ژاپنى براى بررسى در زمينهى تغييرات جوى و آب و هوايى ساخته مىشود ، اما ماشينهاى آمريكايى براى استفادهى تسليحاتى طراحى مىشوند . اين تفاوت يادآور قديمىترين داستان تاريخ قدرتهاى سلطه طلب است . قدرت برتر روى نيروى نظامى و داوطلب جانشين بر اقتصاد تمركز مىكند . دومى هميشه نتيجه داده اشت و آن حالت در مورد آمريكا موفقيت آميز بوده است . چرا اين حالت در مورد ژاپن صدق نكند ؟ و شايد در اتحاد با چين ؟
سرانجام نوعى گسترهى ايدئولوژيكى وجود دارد و در حال حاضر ، اقتصاد ايالات متحده با در نظر گرفتن هزينههاى گزاف نظامى كه با استراتژىهاى سياستمداران جنگ طلب همراه است تا اندازهاى ضعيف به نظر مىرسد . به علاوه ، واشنگتن از لحاظ سياسى تنها باقى مىماند و هيچ كس فكر نمىكند كه موضع سياستمداران جنگ طلب درست بوده و ارزش انجام دادن داشته باشد . ملل ديگر از مخالفت مستقيم با واشنگتن هراس دارند و يا نمىخواهند اين كار را بكنند ، اما حتى اين موضع آنها نيز به ضرر ايالات متحده تمام مىشود .
هنوز عكس العمل ايالات متحده ، كمى بيشتر از اعمال نفوذ متكبرانه است . تكبر زواياى منفى نيز دارد . در 200 سال گذشته ايالات متحده اعتبار ايدئولوژيكى شايان توجهى به دست آورد . اما اين روزها ، اين اعتبار را بسيار سريعتر از اعتبار مازاد طلا در دههى 1960 از دست داده است .
ايالات متحده در طول ده سال آينده با دو امكان روبه رو خواهد بود : آمريكا مىتواند روش سياستمداران جنگ طلب را با كل عواقب منفى آن در پيش بگيرد و يا با در نظر گرفتن عواقب منفى از مسير كنار برود . سيمون تيسدال از روزنامهى گاردين اخيرا اين بحث را پيش كشيده است كه با در نظر گرفتن افكار عمومى ، ايالات متحده قادر نيست كه بدون دادن تلفات زياد در جنگ عليه عراق موفق شود ، حداقل در خصوص منافع اقتصادى و تأمين انرژى و اگر ايالات متحده به عراق حمله كند و سپس مجبور به عقبنشينى شود ، اين عمل بسيار بىنتيجه و بىثمر خواهد بود . حق انتخاب و اختيارات بوش بسيار محدود به نظر مىرسد و دربارهى اين كه ايالات متحده در دههى آينده به حركت روبه افول خود به عنوان قدرتى مصمم ادامه خواهد داد جاى شك نيست . سؤال اين نيست كه آيا سلطهى سياسى ايالات متحده در حال ناپديد شدن است يا خير ، بلكه سؤال واقعى اين است كه آيا ايالات متحده مىتواند روشى در اين مسير طرحريزى كند كه با آن ضرر و خسارت وارده به خود و ديگران را كاهش دهد .