شکوه شکیبایی شرحی بر زندگی هاجر
* وصف وارستگی
هاجر نمونه کامل مهاجران طریق یکتاپرستی و مصداق کامل رهیافتهای است که از مصر به فلسطین و از آن جا به حجاز مهاجرت کرد و در این جابجایی پذیرای سختیهای بسیار و مرارتهای طاقتفرسایی شد، اما به دلیل تلاش توأم با توکل در مسیر صفا و مروه لطف پروردگار شامل حالش گردید و به پاس خلوص و پاکی او سعی وی جزو شعایر الهی و اعمال واجب حج گردید و چشمهای که زیر پای فرزندش جاری گشت، شفادهنده قلوب و صفادهنده روانها شد و چون دار فانی را وداع گفت، مدفنش در جوار خانه خدا جزء مطاف قرار گرفت. نوشتار حاضر در آستانه برگزاری کنگره عظیم حج، به بررسی بخشهایی از زندگی این بانوی وارسته پرداخته است.
* در چنگال شقاوت
ساره در طول زندگی مشترک با ابراهیم(ع) مشکلات فراوان و مصایب سختی را پذیرا شد و در نهایت بردباری و رضا نسبت به سختی و مشقت ـ که امتحان الهی برای بروز اخلاص بنده برگزیدهاش بود ـ نقشی چشمگیر ایفا کرد. ابراهیم به همراه همسر و برخی یاران صدیق خود در شهر حران توقف کرد، تا در این سرزمین گوشی شنوا و فکری رها از هواهای نفسانی بیابد، ولی طولی نکشید که انحراف و ضلالت افراد آن دیار بر حضرت مشخص گردید. وی از آنجا به سرزمین کنعان رفت، ولی چون قحطی و خشکسالی به این ناحیه روی آورد، آهنگ مصر کرد و به این سامان رهسپار گشت.(3)
گرچه مصر سرزمین سرسبز و باصفایی بود، اما فرمانروایی ستمگر که «سنان بنعلوان بنعبید بنعولج» نام داشت، بر آن حکومت میکرد. چون ابراهیم(ع) به نیات پلید و هوسهای شیطانی این شخص آگاه بود و از آن سو همسر زیبارویش همراه او بود، وقتی خواست وارد مصر شود، جعبهای تدارک دید و ساره را در آن نهاد، به طوری که بتواند از منافذی نفس بکشد و نیز از گزند دژخیمان مصون باشد. چون ابراهیم به مأموران قبطی رسید، عُمّال مالیات نزدیک آمده و یک دهم اموالش را به عنوان مالیات مطالبه کردند. ابراهیم همه را پرداخت، تا به صندوق رسیدند. مأمور مالیات گفت باید گشوده شود و اصرار ابراهیم در حفظ آن فایدهای نداشت. چون در جعبه باز شد، زنی خوشصورت را دیدند. یکی از درباریان که در آنجا حضور داشت، این خبر را به آگاهی فرمانروای مصر رساند و چنان سیمای ساره را وصف کرد که او را مفتون جمالش ساخت. گفتار مأمور میلی در دل
«سنان بنعلوان» ایجاد کرد و آتش هوس او را شعلهور ساخت. از اینرو ابراهیم را احضار کرد و از او پرسید: نسبت تو با آن زن چیست؟ ابراهیم پی به مقصود شوم وی برد و متوجه شد اگر بگوید ساره همسر او است، نقشه نابودی وی را به اجرا میگذارند و با کشتن او، ساره را میرباید. از اینرو و با توجه به اینکه افراد باایمان خواهر و برادرند، گفت این زن، خواهرم میباشد، بدون آنکه دروغی گفته باشد، و به نوعی تقیه کرد.
وقتی زمامدار مصر فهمید آن زن شوهر ندارد، دستور داد او را به کاخ آوردند. ابراهیم نزد همسرش بازگشت و او را از ماجرایی که در برخورد با حاکم رخ داده بود، مطلع ساخت و از او خواست ادعای وی را تأیید کند و بگوید خواهر ابراهیم(ع) است.
آن حضرت همسر خود را تسلیم خواست الهی کرد، تا او را از هر گزندی حفظ کند، و بیکار ننشست و سر به آسمان بلند کرد و گفت: پروردگارا! اگر خواست تعرضی بر ساره وارد کند، دستش را خشک گردان! دعای وی به اجابت رسید و چون فرمانروای مصر خواست دست تجاوز به ساره بگشاید، دستش چون چوب خشک گردید. وی متأثر شد و به ابراهیم گفت: خدایت چنین خواست؟ ابراهیم فرمود: آری، او صاحب عزت است و حرام را دشمن میدارد. حاکم گفت: پس از خدایت بخواه دست من به حالت نخست بازگردد. ابراهیم دعا کرد و او سلامتی خویش را بازیافت، ولی چون زیبایی ساره او را مسحور کرده بود، باز به قصد سوء خواست تعدی کند. این بار نیز دستش خشکید. این وضع خوفانگیز و برآورده شدن دعای ابراهیم(ع) در قلب آن حاکم مشرک، مهابتی ایجاد کرد و ابراهیم را تعظیم و تکریم فراوان کرد و چون به خواب رفت، در عالم رؤیا بر حقیقت حال واقف شد و دانست ساره شوهر دارد و باید متعرض او نشود و شایسته نیست با چشم بد در او نگریسته شود و چون از خواب برخاست، چارهای جز آزاد کردن ساره ندید.(4)
او تقاضا کرد ابراهیم بپذیرد کنیزی خوشخُلق و نیکوروش به ساره ببخشد، تا به خدمتگزاری او مشغول شود. فرستاده الهی قبول کرد و حاکم مصر هاجر را به همسر ابراهیم تقدیم نمود و نیز کنیزان و غلامانی به همراه دامهایی به عنوان هدیه برای ابراهیم(ع) فرستاد و به خاطر برخورد نامطلوب خود عذرخواهی کرد.(5)
* ارمغانی ارزنده
هِجر یک لغت حبشی است که معنی شهر را میدهد. گویا این زن آفریقایی ریشه مدنیت داشت. هاجر از تبار قومی است که عمالقه نام داشتند و در ناز و نعمت زندگی میکردند و در جایی خوشآب و هوا روزگار میگذرانیدند. در قرآن نامی از این قوم نیامده، ولی در روایات اسلامی از نسل سام یا حام (فرزندان نوح) شمرده شدهاند.(6) و اقوامی شجاع و جنگجو به شمار میرفتند. از آنجا که هاجر از دیار مصر به ساره و ابراهیم پیوست و بعدها به عقد آن حضرت درآمد و حضرت اسماعیل(ع) از وی متولد گردید و او جد بزرگوار رسول اکرم(ص) است، آن حضرت روزی خطاب به اصحاب و یاران خود فرمود: شما به زودی کشور مصر را میگشایید. با مردم آن سرزمین به نرمی و ملایمت رفتار کنید، چون آنان با شما قرابت و پیمان خویشاوندی دارند.(7) ابناسحاق گوید: از زهری پرسیدم: این خویشاوندی که پیامبر اکرم(ص) فرمود، چه بود؟ گفت: هاجر مادر اسماعیل از آنها (مصریان) بود.(8) ابناثیر نیز این موضوع را مورد تأیید قرار داده است.(9)
به دلیل پیوستگی هاجر به قبطیان و این که او جده رسول اکرم(ص) به شمار میآید و نیز بنا به وصایای مؤکد آن حضرت در باره ساکنان مصر، مسلمانان در خوشرفتاری نسبت به مصریان مراقب بودند و مأموریت داشتند در برخورد با اهل این سرزمین طریق احسان و نیکی پیش گیرند و آنان را به دیده احترام نگریسته، همپیمان و خویشاوند خود بدانند. این وضعِ رضایتبخش پس از فتح مصر و در طول حکومت مسلمانان بر این دیار ادامه داشت و در این مدت اکثر قبطیان به اسلام گرویدند. این همه برکت، صفا و مردانگی به توصیه پیامبر اکرم مبنی بر خوشسلوکی با مردم مصر به خاطر هاجر بود.(10)
ابراهیم(ع) مدتی در مصر بود و در این دیار به دلیل زحماتی که متحمل شد و روحیه صبر و متانتی که داشت، به لطف خداوند اموالش فراوان گشت و دامهایش افزایش یافت و رفته رفته خوشاخلاقی و صفات ستودهاش او را شخصیتی متنفذ درآورد. چنین وضعی رشک تنگنظران را برانگیخت و گروهی در صدد ایذا و آزارش برآمدند. چون پیامبر خدا از نقشه آن قوم کجاندیش آگاهی یافت، مصمم گشت از مصر کوچ کند و به همراه ساره و کنیزش هاجر به فلسطین برود. از این پس هاجر افتخار داشت با قافلهای نورانی ـ که طلایهدارش رسول الهی بود ـ همراه گردد و به خدمتگزاری چنین قهرمان موحدی مبادرت ورزد. هر جا توقفی داشتند، هاجر با تمام وجود دستهای خویش را برای هر نوع خدمت میگشود و چون پروانه بر گرد ساره و شویش میگشت. سرانجام کاروان کوچک در ناحیه بئرالسبع ـ که مرکز وادی نقب است ـ مقیم گشت. حضرت ابراهیم(ع) در این آبادی چاهی حفر نمود و مسجدی ساخت. آنجا آبخوری پاکیزهای داشت که گوسفندان از آن سیراب میگردیدند، اما مردم آن سامان به اذیت پیامبر خدا پرداخته و آرامش او را سلب نمودند. آن حضرت ناگزیر شد به اتفاق ساره و هاجر در میان رَمْلَه و ایلیا در شهری که قِطّ نام داشت، ماندگار گردد. پیامبر الهی در این شهر با همکاری همسر و کنیزش هاجر به دامداری مشغول بود و تازهواردان را میهمان میکرد و خداوند روزیش را گشاده نموده و او را مال و خدمه داده بود.(11) حلب از مناطق شامات است که ابراهیم(ع) در تپههای آن گوسفند میچرانید و شیر آنها را به فقیران میداد و چون بیچارگان به سوی خانواده وی میآمدند و طلب شیر میکردند و میگفتند: شیر بدوش، از آن تاریخ آن منطقه به «حلب» مشهور گشت.(12)
هاجر در پرتو تعالیم ابراهیم خلیل به تلاشهایی در باره خودشناسی دست زد و به برکت چنین مجاهدتی احساس کرد دارای زمینهای مناسب و شگفتانگیز برای تکامل معنوی و پیشرفت روحانی است. او تمامی جهد خویش را به کار گرفت، تا بر نقاط ضعف غلبه یابد و خویشتن را از آلودگی و انحرافات برهاند. خودسازی و رسیدن به صفای انسانی و ملکوتی برای بانویی که میخواهد مسؤولیت سنگین و سرنوشتسازی را در آتیه نزدیکی عهدهدار شود، بسیار ضرورت داشت. او ضمن طی طریق متوجه شد کمالات نهفته در وجود آدمی، به جنس افراد و رتبههای اجتماعی و مسایل قومی ارتباطی ندارد و در مکتب توحید، یک کنیز هم میتواند چون سایر انسانها حرکتی جهتدار توأم با ایمان و تقوا داشته باشد. هاجر به این باور رسید که ارمغان تهذیب درونی این است که حقدوست گشته و معنویت را در امور زندگی دخالت دهد و مفاهیم اصیل را بر اندیشه و عواطف حاکم نماید و از برخی سنتهای موهوم و آداب منحط که در جامعه قبلی ناظرش بود، دوری کند. او خود را خوب ارزیابی میکرد و درست میسنجید، زیرا میزان آسمانی پیش رویش بود و پیامبر خدا را میدید که چگونه فکر میکند، چه اخلاقی دارد و کردارش در برخورد با این و آن به چه شکلی است. البته حضرت ابراهیم(ع) در صدد آن بود که این زن برای مقصد آینده به عنوان بانویی مؤمن و وارسته پرورش یابد، زیرا دامانی که میخواهد نخستین آموزشگاه برای حضرت اسماعیل(ع) باشد، باید به شایستگیهایی دست یافته و قلههای فضایل را فتح کند.
* بهار در خزان
حاضر بود با همسرش چون کنیز یا خدمهای رفتار شود و نه هاجر میخواست آن وضع گذشته تکرار گردد، چرا که مادر بچهای بود که سالهای متمادی ابراهیم در انتظار تولدش لحظهشماری میکرد.
ساره همسر نخست ابراهیم که آخرین سالهای حیات را پشت سر میگذاشت، شاهد این روابط غیر عادی بود، و در سیمای کودک پرتو نور رسالت را میدید و این موضوع برایش جانکاه بود و نزدیک بود از شدت اندوه جان به جانآفرین تسلیم کند.(14) ابوالفتح رازی ـ مفسر معروف شیعی ـ مینویسد: «آن نور محمدی که در پیشانی پدران پیامبر(ع) بود، انتقال افتاد به اسماعیل. ساره از آن رشک عظیم آمد و دلتنگ شد که او را میبایست که آن شَرَف او را بودی و آن فرزند از نسل و نژاد او بود.»(15) حمداللّه مستوفی نیز به این نکته اشاره دارد.(16)
البته ساره برای جلب رضایت پروردگار و حس ترحم نسبت به شوهرش، هاجر را به وی بخشید، تا شاید از این کنیز صاحب فرزندی شود، ولی اکنون طاقت تحمل این واقعیت را نداشت و تصور میکرد شوهرش نسبت به هاجر احترام افزونتری قایل است. سرانجام طوفان غم به او یورش آورد و گویی تحمل دیدن اسماعیل و نگریستن به هاجر را نداشت. و چگونه این حقیقت را بپذیرد که افتخار نبوت در دودمان آن کنیز باقی بماند و او از چنین فیض بزرگی محروم باشد.(17)
حضرت ابراهیم در چهره شکسته ساره قصه آرزوها و غصههای همسرش را میدید و چون این وضع رقتانگیز را بازشناخت، شکیبایی گزید و در ابراز عطوفت به هاجر و کودک نورسته جنبه احتیاط را پیش گرفت، ولی گویا باز هم نتوانست آتش درون ساره را فرو نشاند.
* بشارت فرشتگان
ساره فریاد کشید و خندید و با ناباوری به میان فرشتگان دوید و گفت: آیا در پیری میزایم، در حالی که شوهرم سالخورده است؟! این چیز شگفتی است! به او گفتند: آیا از قدرت خدا تعجب میکنی؟ رحمت و برکات خداوند بر شما اهل این خانه باد! خدا ستودنی و بزرگوار است.(18)
مدت کوتاهی که گذشت، ساره باردار گردید و اسحاق را به دنیا آورد. غریو گریهای کودکانه زن سالخورده را غرق شادمانی ساخت. اکنون ساره گهوارهای بسته و در خیمهای که فضایش از انوار معنوی و بانگ نشاطبخش پر شده است، از فرط هیجان، اشک شوق میریزد، چرا که پسر محبوب و موعودش پا به عرصه حیات نهاده است. ساره که خویشتن را سزاوار چنین سعادتی یافته بود، در پوست نمیگنجید، ولی با این همه قبلاً رقیبی ساخته و به جبران گمان ناتوانی (نازایی) که اکنون بیپایه بودنش روشن شده بود، شیرازه جان مهرطلب را از هم گسسته و شوهرش را با دست خود دو نیم کرده و بهترین قسمتش را به کنیزش هاجر سپرده بود. ابراهیم(ع) عرض کرد: پروردگارا! هاجر و اسماعیل را به کجا انتقال دهم تا ساره آرامش خود را بازیابد؟ جواب داده شد: به سوی مکه حرم امن، همان جایی که هر فردی بدان روی آورد، ایمن باشد؛ همان سرزمین بابرکت.
ابراهیم قصد مهاجرت را با هاجر در میان نساء و از مکان ناآشنایی که مکه نام داشت و هرگز آن را ندیده بود، سخن گفت. زن جوان که دل خود را به زندگی آکنده از عطوفت و آغشته به آرامش با فرستاده الهی خوش کرده بود چون گفتههای شوهر را شنید، بیمی در دلش چنگ انداخت و به آن جایگاه دوری که میبایست اقامتگاه او و فرزندش گردد و از آن چیزی نمیدانست، میاندیشید و میکوشید با یاد خدا و توکل به او و اطاعت از فرمان حضرت ابراهیم(ع) آشفتگی خود را برطرف کند.
* وادی مبارک
هاجر و اسماعیل در جوار جایی که یک بلندی سرخ به عنوان نشانهای از خانه خدا باقی مانده بود، اسکان یافتند(20)، زیرا به هنگام طوفان نوح بنای آن از بین رفته بود. تپه قرمز محل کعبه به شمار میرفت و پیوسته مردمان جهت حج این مکان را زیارت میکردند، ولی در آنجا توقفی نداشتند، زیرا وضع و جوی و زیستی نامساعد بود.(21)
ادامه دارد.
منابع
1 ـ تاریخ الرسل و الملوک، طبری، ج اول، ص182.
2 ـ ریاحین الشریعه، ذبیحاللّه محلاتی، ج5، ص116.
3 ـ قصص قرآن، صدرالدین بلاغی، ص58.
4 ـ همان، ص62.
5 ـ الکامل فی التاریخ، ابناثیر، ج اول، ص111.
6 ـ تاریخ مفصل عرب قبل از اسلام، ج اول، ص313.
7 ـ السیرة النبویه، عبدالحمید جودة السحار، ص88.
8 ـ تاریخ الرسل و الملوک، ج اول، ص185.
9 ـ الکامل فی التاریخ، ج اول، ص112.
10 ـ معجم البلدان، یاقوت حموی، ج5، ص138؛ فتوح البلدان، بلاذری، ص312 ـ 313.
11 ـ الکامل فی التاریخ، ج اول، ص111؛ تاریخ الرسل و الملوک، ج اول، ص186 ـ 187.
12 ـ الدر المنتخب فی تاریخ مملکت حلب، ابنشحنه، تحقیق عبداللّه محمد درویش، ص26.
13 ـ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج12، ص118.
14 ـ نهایة السؤول فی رویة الرسول، سعیدالدین محمد بنمسعود کازرونی، ص90.
15 ـ تفسیر ابوالفتوح رازی.
16 ـ نزهة القلوب، حمداللّه مستوفی، ص3.
17 ـ روضة الصفا، خواندمیر، ج اول، ص126.
18 ـ قرآن در سوره هود آیات 28 ـ 30 این حقیقت را مطرح کرده است.
19 ـ ماجرای آمدن ابراهیم به مکه و آوردن اسماعیل و هاجر، در منابع تفسیری شیعه چون: تفسیر نورالثقلین، ج اول، ص145 و نیز برخی منابع روایی چون: علل الشرایع، ص432 و آثار تاریخی چون: کامل ابناثیر، ج اول، ص113 آمده است.
20 ـ تاریخ الرسل و الملوک، ج اول، ص192.
21 ـ الاعلاق النفیسه، ابنرسته، ص32 ـ 34.