بخشی از رمان دایی‌جان ناپلئون

توطئه‌ی ادبی

توطئه در لغت معنی مکر و حیله‌ای پنهان می‌دهد. معادل انگلیسی توطئه، intrique، معادل فرانسوی آن intrigue و معادل ایتالیایی‌اش intrigo از ریشه‌ی لاتین intrigare ساخته شده است.
سه‌شنبه، 12 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
توطئه‌ی ادبی
 توطئه‌ی ادبی

 

نویسنده: ایرج پزشک‌زاد

 

 بخشی از رمان دایی‌جان ناپلئون

پیشگفتار محمّدرضا اصلانی

توطئه در لغت معنی مکر و حیله‌ای پنهان می‌دهد. معادل انگلیسی توطئه، intrique، معادل فرانسوی آن intrigue و معادل ایتالیایی‌اش intrigo از ریشه‌ی لاتین intrigare ساخته شده است.
در حیطه‌ی داستان و نمایش، توطئه حیله‌ای است که فرد یا افرادی علیه دیگران طرح می‌کنند. توفیق این حیله بستگی به نادانی افرادی دارد که هدف توطئه قرار گرفته‌اند.
در ساخت آثار طنز، توطئه مورد متداولی است که با استفاده از آن، شخصیت‌ها به کنش واداشته می‌شوند. آن‌ها در تقابل یکدیگر قرار می‌گیرند تا فضای مورد نظر خلق شود. در صحنه‌ای از کمدی خسیس مولیر، پول‌های پدر به طور مصلحتی سرقت می‌شود تا با در تنگنا قرار گرفتن وی، پسر با نامزد پدر ازدواج کند.

بخشی از رمان دایی‌جان ناپلئون

ایرج پزشک‌زاد

آقاجان از جلو و من به دنبالش وارد پنج دری شدیم. هر دو از تعجب بر جا خشکمان زد:
دایی‌جان ناپلئون با همان لباس سفر روی تشک نشسته و به مخده تکیه داده بود. مش‌قاسم هم پایین اطاق دو زانو نشسته بود.
- شما؟ ... شما این‌جا چه می‌کنید. آقا؟ مگر نرفتید قم؟
صورت دایی‌جان بیش از حد رنگ پریده و منقبض بود. با صدای خفه‌ای گفت:
- بفرمایید بنشینید تا عرض کنم... ولی من خواهش کرده بودم تنها بیایید و این پسر را...
آقاجان حرف او را برید:
- آقازاده‌ی آقا چیزی نگفت. فقط گفت که آسیدابوالقاسم با شما کار دارد.
دایی جان رو به من کرد:
- بابا جان، یک دقیقه توی حیاط باش من با پدرت یک صحبت خصوصی دارم.
من بلا تأمل از اطاق خارج شدم. آسیدابوالقاسم داشت سوار الاغش می‌شد که بیرون برود وقتی مرا دید گفت:
- پسرجان، پیر شی، این پسر را فرستادم دنبال فرمان... کسی خانه نیست من می‌روم کلون در را بینداز، به آقا هم بگو من تا نیم ساعت دیگر بر می‌گردم.
در را پشت سر واعظ بستم. زن واعظ نبود پسرش هم بیرون رفته بود به این ترتیب من بهترین وضع را داشتم. پشت یکی از درها به گوش دادن گفتگوی آن‌ها ایستادم. دایی‌جان می‌گفت:
- وقتی من می‌گویم که انگلیسا یک دقیقه هم از من غافل نیستند این برادرها و قوم خویش‌ها می‌گویند مبالغه می‌کنی... ملاحظه فرمودید چطور نقشه‌ی رفتن مرا به نیشابور کشف کردند! دیدید چطور صحبت از نیشابور کرد؟
آقا جان گفت:
- ولی فکر نمی‌فرمایید این هندی اتفاقاً این شعر به زبانش آمده باشد.
- آی آقا! من ظاهراً عازم قم هستم. هیچ کس غیر از من و شما نمی‌داند که من در واقع عازم نیشابور هستم؛ آن وقت این مرد هندی تصادفاً در آخرین لحظه می‌خواند نگار من به لهاورد و من به نیشابور؟ مش قاسم هم به میان صحبت دوید:
- دروغ چرا؟ تا قبرآآ... ما خودمان هم نمی‌دانستیم که آقا می‌خواهد برود نیشابور!... چه آفتی هستند این انگلیسا... ای خدا یک بار نصیب کن ما بریم امامزاده حسن یک شمع روشن کنیم که امامزاده انگلیسا را به خاک سیاه بنشاند!... شما نمی‌دانید این امامزاده حسن قربونش برم چه معجزه‌هایی می‌کند... یک دفعه ما یک همشهری داشتیم...
دایی‌جان حرف او را برید:
- کافی است، قاسم، بگذار حرف‌مان را بزنیم: حالا شما می‌فرمایید من چه کنم؟... امروز از شهر که بیرون رفتیم هر چه فکر کردم دیدم هیچ راهی ندارم از بیراهه و بیابانی آمدیم این‌جا منزل آسید ابوالقاسم... حالا برگردم به خانه که فوراً این هندی به لندن اطلاع می‌دهد... اصلاً به شما قول می‌دهم الان با دوربین پشت پنجره خانه‌اش نشسته و در کمین وقایع منزل من است که تا اتفاقی افتاد...
آقا جان حرف او را برید:
- پس خدمت‌تان مژده بدهم که الان سردار هندی در سالن منزل شما دارد آش رشته پشت پایتان را می‌خورد!
دای‌جهان ناگهان مثل آدم برق گرفته برجا خشک شد و با صدایی که گویی از ته چاه در می‌آید با کلمات بریده گفت:
- چی؟ چی؟... سردار... سردار هندی... در منزل من... من؟ پس از پشت به من خنجر زده‌اند؟
دایی جان از شنیدن این خبر به حال بدی افتاد. رنگ صورتش سفیدمایل به زرد شد. لب بالا و تمام سبیلش می‌لرزید. کلمات بریده و نامفهومی بر لب می‌آورد.
آقاجان گویی از این شکنجه‌ی دایی‌جان لذت می‌برد. البته به نگرانی و دلسوزی تظاهر می‌کرد. باز کارد را در زخم دایی‌جان گرداند:
- به قول شما از پشت خنجر می‌زنند... البته این مرد هندی به نظر من کاره‌ای نیست... آن‌ها برای تکمیل دوسیه، هزار وسیله دارند...
لحظه‌ای سکوت کرد و باز ادامه داد:
- من به سردار مهارت خان هیچ‌وقت سوء ظنی نداشته‌ام ولی امشب در منزل شما به زنش یک کمی مشکوک شدم. این زن انگلیسی...
دایی‌جان با چشم‌هایی که از تعجب و غضب داشت از کاسه در می‌آمد حرف او را برید و با صدای خفه‌ای گفت:
- پس زن سردار هم به خانه‌ی من آمده؟... یک بار بفرمایید خانه من مرکز ارکان حزب انگلیسا شده است! من باید بفهمم این‌ها را کی به خانه من آورده است!
آقاجان ول کن نبود با قیافه‌ی متفکر و مرموزی گفت:
- چیزی که مرا به او مشکوک کرد این بود که وقتی آلبوم عکس‌های شما را تماشا می‌کرد به یک عکس بزرگ قدیمی شما که با اونیفورم فوج قزاق هستید خیلی خیره شد... و وقتی یک از بچه‌ها گفت که عکس شماست عکس را به شوهرش نشان داد و یک چیزی به انگلیسی. گفت که من نفهمیدم و زیر لب یک بحث کوتاهی با هم کردند.
دایی‌جان که با دهن باز و چشم‌های از حدقه درآمده چشم به دهن او دوخته بود ناگهان دست روی قلب خود گذاشت و ناله‌ای کرد و تقریباً بی‌حال به یک طرف افتاد.
آقاجان به طرف او دوید و گفت:
- حال آقا به هم خورد... بدو مش قاسم دکتر ناصرالحکماء را بیاور.
دایی‌جان ناگهان سربلند کرد و با تمام قوتی که در وجودش باقی مانده بود فریاد زد:
- نه، نه، بنشین... حالم خوبست. دکتر ناصرالحکماء نوکر انگلیساست... پسر عمویش توی شرکت نفت انگلیس کار می‌کند.
آقاجان در حالی که دست‌های دایی‌جان را می‌مالید به مش قاسم دستور داد:
- بدو آقا، یک کاسه آب بیاور.
مش قاسم با عجله به حیاط دوید. من خود را در گوشه‌ای پنهان کردم تا او کاسه‌ی آب را به اطاق برد. یک جرعه آب حال دایی‌جان را به جا آورد. در حالی که به پشتی تکیه کرده و چشم‌ها را بسته بود زیرلب خواند:
- درکف شیر نر خونخواره‌ای – غیر تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟
- آقاجان با لحن ملامت گفت:
- این تسلیم و رضا از شما بعید است. شمایی که یک عمر مبارزه کرده‌اید نباید خودتان را بیندازید و به دست امواج بسپارید. مردان بزرگ در لحظات سخت شناخته می‌شوند... اندر بلای سخت پدید آروند – فضل و بزرگمردی و سالاری...
دایی‌جان سر راست کرد و با قیافه‌ی متفکری گفت:
- حق با شماست. جای عقب‌نشینی نیست یعنی راه عقب‌نشینی هم نیست. باید به مبارزه ادامه داد. ولی اولین مسأله اینست که من برای ادامه‌ی مبارزه باید زنده بمانم و انگلیسا با وحشتی که از من دارند محال است مرا به حال خود بگذارند... امروز بیرون دروازه دم یک قهوه‌خانه ایستادیم که چای بخوریم، آن‌هایی که از جنوب می‌آمدند چه حکایت‌ها از فجایع آن‌ها می‌کردند...
مش قاسم خیلی وقت بود که چیزی نگفته بود. سری تکان داد و گفت:
- پناه بر خدا... تا حالا پنج گروه آدم را شفا کرده‌اند... خدا به غیاث‌آباد قم رحم کند! غیاث‌آبادی‌ها هم خیلی به جان انگلیسا زده‌اند... همه این ولایت یک طرف، مملکت غیاث‌آباد یک طرف... ما یک همشهری داشتیم که ...
دایی‌جان با بدحوصلگی گفت:
- قاسم! ول کن! بگذار فکر بدبختی خودمان باشیم.
بعد رو به آقاجان کرد:
- به نظر شما حالا ما باید چه کنیم؟
آقاجان دستی به چانه خود کشید و گفت:
- به نظر من وجود شما برای مملکت لازم است. شما به خاطر مردم باید وجود خودتان را حفظ کنید و در یک همچه بن‌بستی بهترین راه اینست که سر دشمن را به دست دشمنش بکوبید. به نظر من تنها راه نجات شما آلمان‌ها هستند. شما باید خودتان را تحت حمایت آلمان‌ها بگذارید.
- آلمان‌ها! آن‌ها که دیگر در این‌جا دستی ندارند.
-اختیار دارید، آقا! آن‌ها به صورت ظاهر رفته‌اند، ولی یک دستگاه عظیم مخفی در همین شهر دارند. به نظر من شما باید یک کاغذی به آلمان‌ها بنویسید و از آن‌ها بخواهید که شما را تحت حمایت بگیرند.
دایی‌جان گردن کشیده بود و با کمال دقت گوش می‌داد. آقاجان ادامه داد:
- من از قضا وسیله‌ی فرستادن کاغذ را می‌شناسم...
- کاغذ را به کی بنویسم؟
- به شخص هیتلر
- مش قاسم با شعف گفت:
- زنده باد! ما هم می‌خواستیم همین را بگوییم. اگر توی دنیا یک مرد هست هیتلر است.
- بله یک کاغذ به هیتلر مرقوم بفرمایید که این چند ماهه شما را حفظ کنند تا قشونشان برسد... چون شکی نیست که قشون آلمان تا چند ماه دیگر به این‌جا می‌رسد.
دایی‌جان و آقاجان و مش‌قاسم چند دقیقه درهم و برهم صحبت کردند، به طوری که تشخیص مطالب آسان نبود. ولی نتیجه برای من وقتی روشن شد که مش‌قاسم به جستجوی قلم و کاغذ از جا بلند شد. قلم – دوات واعظ در طاقچه‌ی همان پنج‌دری بود. دایی‌جان شروع به نوشتن کرد در حالی که آقاجان مضمون کاغذ را به او دیکته می‌کرد:
- مرقوم بفرمایید: به حضور مبارک عالی جناب آدلف هیتلر، دامت شوکته، پیشوای بزرگ آلمان. بعد از عرض ارادت و احترامات فائقه، به عرض آن عالی جناب معظم می‌رساند فدوی یقین دارد که آن عالی‌جناب از مبارزات طولانی و سرسخت فدوی و مرحوم ابوی با استعمار انگلیس اطلاع کافی دارند، معهذا جسارتاً شرح مبارزات خود را ذیلاً به عرض عالی می‌رساند...
مرقوم فرمودید؟
دایی جان با دقت مشغول نوشتن بود.
آقاجان گفت:
- حالا شرح جنگ ممسنی و جنگ کازرون و سایر مبارزات خودتان با انگلیسا را مرقوم بفرمایید بعد هم اشاره‌ای به سردار مهارت‌خان و زن انگلیسی او که مأمور مراقبت شما هستند بکنید... البته ما خاطرجمع نیستیم که این هندی جاسوس انگلیسا باشد، ولی شما به طور قاطع بنویسید که مطمئن هستید که او مأمور آن‌هاست و ...
دایی‌جان حرف او را برید:
- چطور خاطر جمع نیستیم؟... من همان‌قدر که از حضور خودم در این اطاق اطمینان دارم از این که این هندی مأمور آن‌هاست و مأموریت مراقبت مرا دارد خاطر جمع هستم.
- بهرحال وضع او را هم برای پیشوای آلمان مرقوم بفرمایید... آخر کاغذ هم حتماً عبارت «هایل هیتلر» را بنویسید.
- این عبارت دیگر چیست؟
- این رسم امروز آلمان است. یعنی زنده‌باد هیتلر... مخصوصاً فراموش نفرمایید که بنویسید برای همه گونه همکاری و خدمت حاضر هستید و از او بخواهید که برای حفظ امنیت شخص شما ترتیبات فوری بدهد.
دایی‌جان با قیافه‌ی معصومی پرسید:
- به فرض این که هیتلر بخواهد مرا از دست انگلیسا نجات بدهد فکر می‌فرمایید چه راهی دارد؟
- آقاجان گفت:
- اختیار دارید آقا، برای آدم فوق‌العاده‌ای مثل او آب خوردن است... فردا شب یا پس‌فردا شب سوار یک طیاره‌ی یونکرس توی بیابان آن طرف دروازه قزوین می‌نشیند و شما را سوار می‌کند و پرواز می‌کند. هزاربار این اتفاق در ممالک مختلف افتاده است.
دایی‌جان با قیافه‌ی نگرانی گفت:
- آن وقت مرا کجا می‌برند؟
- می‌برند برلن... چند ماه بعد هم با قشون آلمان به این جا بر می‌گردانند... در هر حال شما باید پیه چند ماه دوری از زن و فرزند را به تن بمالید.
- نمی‌شود خواهش کنم مش قاسم را هم با من ببرند؟
- آن هم مانعی ندارد، آخرش دو سطر هم راجع به مش‌قاسم و این که جان او هم در خطر است مرقوم بفرمایید.
مش‌قاسم سری تکان داد و گفت:
- والله دروغ چرا؟ تا قبر آآ... انگلیسا از ما هم دل پری دارند... تو جنگ کازرون ما چقدر از این انگلیسا کشتیم! پنداری دیروز بود... با یک ضرب شمشیر سر یک سرهنگشان را انداختیم جلوی پاش... همچی سرش را زدیم که حالیش نبود... کله‌ی بی‌تنه رو زمین هم که افتاده بود به اندازه‌ی نیم‌ساعت به ما فحش ناموسی می‌داد و بدو بیراه می‌گفت... ما از ناچاری یک دستمال چپاندیم تو حلقش...
دایی‌جان با لحن تندی حرف او را برید:
- بگذار ببینم مش‌قاسم!... خوب فرمودید این کاغذ را چطور به هیتلر می‌رسانید که وقت نگذرد؟
- ازآن جهت خاطر جمع باشید من یکی از ایادی آن‌ها را می‌شناسم که با بی‌سیم عین کاغذ شما را به برلن مخابره می‌کنند. مسلم بدانید ظرف همین یکی دو روزه با شما تماس می‌گیرند...
- تا از آن جا خبری برسد تکلیف من چه می‌شود؟
- به نظر من شما به خانه برگردید بهتر است... ابداً بروی خودتان نیاورید. با مرد هندی هم خیلی گرم بگیرید... می‌گویید که اتوموبیل در راه خراب شد مجبور شدید برگردید.
- فکر نمی‌کنید که ...
- آقا جان حرف او را برید:
- مسلماً انگلیسا تا پنج شش روز دیگر به تهران نمی‌رسند و شما هم طوری رفتار کنید که اصلاً فکر آن‌ها نیستید... اصولاً این مرد هندی. – البته اگر واقعاً مأمور آن‌ها باشد – بهتر است گزارش بدهد که شما در خانه خودتان هستید که آن‌ها تا رسیدن قشون به این‌جا اقدام دیگری نکنند... حالا من بر می‌گردم شما هم یک ربع نیم ساعت دیگر با قیافه‌ی آدمی که تازه از راه رسیده به منزل برگردید. کاغذ را هم در این فاصله پاکنویس کنید و یواش بدهید به من و دیگر کارتان نباشد.
آقاجان باز مدتی راجع به لحن خضوع و خشوع نامه‌های هیتلر، اعلام آمادگی برای همکاری و خدمت و لزوم فاش کردن بستگی سردار مهارت خان هندی به انگلیسا سفارش کرد و براه افتاد.
من بلافاصله خود را به آن طرف حیاط رساندم و با قیافه‌ی معصومی روی پله پشت در خروجی به چرت زدن تظاهر کردم.
- پاشو برویم... توی خانه‌ی مردم نخواب.
وقتی در راه بازگشت به خانه بودیم از آقاجان پرسیدم:
- راستی آقاجان، دایی‌جان چرا نرفتند قم؟
آقاجان مثل این که سخت در فکر توطئه‌ای بود، زیرا دو سه بار این سؤال را تکرار کردم تا شنید. با لحن بی‌حوصله‌ای گفت:
- ماشین توی راه خراب شده برگشتند.
منبع مقاله :
پزشکزاد، ا. (1356). دایی جان ناپلئون. تهران: صفی علیشاه

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط