نویسنده: دکترمحمدرضا اصلانی (همدان)
Mock Epic
معادلهای دیگر: پهلوان پنبه نامه، سخره حماسه، هزل حماسیحماسهی مضحک گونهای ادبی است که در آن عناصر دو گونهی ادبی کاملاً متفاوت، حماسه و طنز، برای بیان هدفی واحد مورد استفاده قرار میگیرد. در حماسه شخصیتها از طبقات برتر جامعه برگزیده میشوند. متن، سبک و بیانی فخیم دارد و با توصیف حماسههای قهرمانهای یک قوم، روزگار عظمت و غرور ملی را یادآور میشود. اما حماسهی مضحک با رویکرد به طبقات پایینتر جامعه با سبکی حماسیگونه به موضوعاتی ساده و مبتذل میپردازد، حماسهی مضحک ضمن خنداندن، غرور و عظمتی دروغین را در روزگاری سفلهپرور روایت میکند.
ام. اچ. آبرامز، حماسهی مضحک را نوعی بورلسک فخیم (High Burlesque) میداند که با تقلید از سبک و فرم حماسی، موضوعاتی عادی و پیشپا افتاده را بیان میکند.
در ادبیات فارسی درخشانترین نمونهی حماسهی مضحک، منظومهی موش و گربه اثر عبیدزاکانی است. در این داستان گربهای ستمگر در شهر کرمان در شرابخانهای به کمین موشها مینشیند. موش کوچکی به شرابخانه میرود و پس از مستی به خیال غیاب گربه رجز میخواند. گربه به کمین نشسته به موش حمله میکند و او را میکشد، بعد گربه به مسجد میرود و توبه میکند. موشی که در پشت منبر پنهان شده بود، خبر پشیمانی گربه را برای دیگر همنوعان خود میبرد.
گربه آن موش را بکشت و بخور
سوی مسجد شدی خرامانا
دست و رو را بشست و مسح کشید
ورد میخواند همچو مُلانا
بارالها که توبه کردم من
نَدَرَم موش را به دندانا
بهراین خون ناحق ای خلاق
من تصدق دهم دومن نانا
تو ببخشا گناهم ای غفار
از گنه گشتهام پشیمانا
در مکر و فریب باز نمود
تا به حدی که گشت دیانا
موشکی بود در پس منبر
زود برد این خبر به موشانا
مژدگانی که گربه تایب شد
زاهد و عابد و مسلمانا
بود در مسجد آن پسندیده
زار و گریان به آه و افغانا
آنها با هدیههای فراوان به خدمت گربه میآیند. کدخدا و پنج موش برگزیده بار دیگر اسیر سرپنجهی گربه میشوند. موشها این بار نزد سلطان خود پناه میبرند. پادشاه موشهای خراسان، رشت و گیلان را در سپاهان گرانگرد میآورد. ایلچی موشی را به درگاه گربه روانه میکند و او را به اطاعت میخواند. گربه به تندی جواب میدهد و در خفا از گربههای یراق شیرشکار اصفهان، یزد و کرمان لشکری را پدید میآورد. در بیابان فارس میان موشها و گربهها جنگی سخت در میگیرد و
آن قدر موش و گربه کشته شدند
که نیاید حساب آسانا
حملهی سخت کرد گربه چوشیر
بعد از آن زد به قلب موشانا
موشکی اسب گربه را پی کرد
گربه شد سرنگون ز زینانا
الله الله فتاد در موشان
که بگیرید پهلوانانا
موشکان طبل شادیانه زدند
بهرفتح و ظفر فراوانا
گربه به بند کشیده میشود و شاه موشها، سوار بر فیل فرمان میدهد گربه را بهدار بیاویزند. گربه با دیدن شاه موشها باز به طمع میافتد، بندها را میگسلد و به شاه و سپاهیانش یورش میبرد. نبرد با مرگ موشها پایان مییابد.
بسحاق اطعمه از شعرای اوایل قرن نهم هجری در جنگ نامهی مُزَعفَروبُغرا به تقلید از سبک شاهنامه نبرد میان مُزَعفَر (پلوی زعفران) و بُغرا (آش خمیری) را این گونه روایت میکند.
کنون داستان مزعفر شنو
که میآورد اشتهایی زنو
چولوزینه سرتا قدم گوش باش
چوپالوده یک لحظه خاموش باش
ببین تا در اول چه محنت کشید
که آخر بدین جاه و دولت رسید
چو شلتوک آمد به دنیای دون
به چاهی زکربال شد سرنگون
شاعر سرگذشت برنج را از زمان کاشتن تا هنگام تبدیل به زعفران پلو میگوید. بعد بر تخت نشست مزعفر و خراج خواستن ازبغرا، شروع دشمنی، مسلح شدن دو طرف، مفاخره و نبرد حکایت میشود تا آنجایی که بغرا در جنگ مغلوب میشود و مزعفر پیروزمندانه بر تخت سفره قرار میگیرد.
جنگنامهی صوف و کمخا اثر مولانا نظام قاری معروف به شیخ البسه، از شعرای نیمهی دوم قرن نهم هجری از دیگر نمونههای حماسی مضحک ادبیات فارسی است. این منظومه به سبک شاهنامه، روایت جنگ دو نوع لباس صوف (لباس معروف) و کمخا (لباس نفیس و منقش یکرنگ) است.
چو ننمود رو هیچ فتح وفلاح
بشد اُرمَک آنجا ز بهر صلاح
دری چند از دگمه با خود ببرد
که نتوان شمردن چنین کار خرد
وز آنجا خبر شد که ارمک رسید
بسی جامه کمخا به پایین کشید
گرفت او همی دامنش ز انبساط
کشید آستین وی این از نشاط
مقرر نمودند با یکدگر
که هر یک به فصلی بود تاجور
شود آن یکی شاه رخت بهار
بود در خزان این یکی شهریار
ولیکن لباسات قلب از میان
زدندی گره هر دم از ریسمان
که جایی نخواهد رسید این سخن
نخواهد شد این گفتگوها کهن
ملخ نامه دیگر نمونهای است که در قرن سیزدهم هجری سروده شده و البته سرایندهاش مشخص نیست. داستان این منظومه دربارهی حملهی ملخها به کرمان و نواحی اطراف است. اربابها، به ستوه آمده از ملخها، به دربارخان میروند و خان با فراخوان کدخدایان، فرمان به بسیج استادکاران شالباف میدهد تا ملخها کشته شوند. شالبافان همچون سردارانی که برای نبرد مرگ و زندگی آماده میشوند، شاگردان خود را به ترک خانه و آمادگی برای مرگ فرا میخوانند. شاگردان ابتدا شکایت میکنند، اما استادان از عظمت و افتخار دم میزنند. پس از مدتی شاگردان مانند سپاهیانی که آخرین لحظههای زندگی را در نبردی افتخارآمیز میگذرانند به استادان پاسخ میگویند. بعد هم غرق در سلاح و مهیا برای نبرد، عزم میدان میشوند. ملخها هم از طرف دیگر به صف میایستند و :
یکی بالدار و یکی یالدار
عیان گشت اندر صف کارزار
بغرید آن پور، رزم آورید
به آن ارهپای رویش بُرید
چو شد زخمدار آن جوان دلیر
کشید از کمر لیلک خود چوشیر
چو آورد بر لیلک خویش دست
بزد بر ملخ تا که بالش شکست
در آشفتگی میدان، کشتهها بر هم انباشته میشود و طبل مهلت میکوبند. هر دو سپاه به اردوباز میگردند. شالبافان شبانه طرح شبیخون میریزند و با از جان گذشتگی لشکر ملخها را تارومار میکنند.
اردشیر کچل و چهل نرهشیر، افسانهی عامیانهای است که به شکل حماسهی مضحک بیان شده است. کچلی به نام اردشیر هر روز شکمبهای بر سر میکشد. قرص نانی و کاسهای شیره میخرد. به گوشهای مینشیند و دلی از عزا در میآورد. او روزی از هجوم مگسها طاقتش طاق میشود. شکمبه را از سر میکشد و بر خیل مگسها میتازد و شماری از آنها را میکشد. بعد با خون آنها بر تکهای کاغذ مینویسد: منم اردشیر قاتل چهل نرهشیر.
از قضا در همان روزگار لشکر عظیم از دشمنان روبه شهر آورده بودند و به فرمان سلطان به دنبال سردار شجاعی بودند تا در برابر دشمن بایستد. مأموران به بالای سر اردشیر رسیدند که زیر نوشتهاش خفته بود. وقتی رجز خوانیاش را خواندند، به سلطان خبر دادند سردار لایقی را یافتیم. سلطان دستور داد لباسی در خور به تن اردشیر بپوشانند و او را با اسبی تندرو به جنگ با دشمنان بفرستند. اردشیر هم از دشمن میترسید و هم از سلطان. نه می توانست به جنگ رود و نه یارای سرپیچی از سلطان را داشت. کمی قیر ذوب کرد و بر زین ریخت تا از زین بر زمین نیافتد. اسب تندرو مثل باد به سوی دشمن میشتافت و او را با خود میبرد. در مسیر اسب درختی در برابر اردشیر قرار گرفت. اردشیر خواست به درخت بیاویزد، درخت پوسیده بود از جا کنده شد. اردشیر درخت را با خود برد. سپاه دشمن که از دور شاهد این واقعه بودند، از قدرت اردشیر حیرت کردند، گمان بردند پهلوانی غولپیکر رو به آنها میآید پس پا به فرار گذاشتند و فتحی بزرگ نصیب اردشیر میشود تا با این افتخار به دامادی سلطان برگزیده شود.
شعر بلند و روایی مرد و مرکب اثر مهدی اخوان ثالث نمونهای از حماسهی مضحک ادبیات معاصر فارسی است. اخوان حماسهی مضحک خود را با این بیت فردوسی آغاز میکند:
تو هرگز نیی مرد رزم و سلیح
نبینم همی جز فسون و مزیح
سوار در شب نعره میزند و طرفه خورجین گهربفت سلیحش را میخواهد تا راهی نبرد شود. در برابر غرش مرد حتا آب از آب تکان نمیخورد و خورجین سوار نیز پاره انبان مسخرهای بیش نیست. رستم دروغین سوار بر تکه چوبی راهی نبرد میشود و آن را رخش رویین میپندارد. در کنار راه دو موش که نیمی از کالایشان پوسیده و نیمی دیگر نیز در آستانهی پوسیدن است، او را همان منجی میپندارند که از راه خواهد رسید و در پی او خیل خریداران شوکتمند خواهند رسید. در این قسمت جهان در نگاه موشان عوض میشود، زیرا براثر تاخت مرد، طبقهای از زمین کنده میشود و به آسمان افزوده میشود. زمین شش طبقه و آسمان هشت طبقه میگردد.
در مسر مرد و مرکب، دو تهی دست خسته از زندگی، نیمه خواب و نیمه بیدار آرمیدهاند. یکی از آنها برای دوستش یادگار که نمیداند خواب است یا بیدار، غمهای خود را بازگو میکند. یادگار اما در جواب میگوید شتاب نباد کرد زیرا: «گفتهاند، کوچکترین صبرخدا چل سال و هفده روزتو در توست.»
حماسهی مضحک مهدی اخوان ثالث این گونه پایان مییابد: (برای متن کامل شعر به مجموعهی از این اوستا مراجعه شود.)
«همچنان پسپس گریزان، اوفتان خیزان در گل از زردینه و سیل عرق ریزان.
گفت راوی: در قفاشان درهای ناگه دهان وا کرد،
به فراخی و به ژرفی راست چونان حمق ما مردم
نه خدایا، من چه میگویم؟
[به اندازهی کس گندم.
مرد و مرکب ناگهان در ژرفنای دره غلتیدند، و آن کس گندم فرو بلعیدشان یکجای، سرتا سم.
پیشتر ز آن دم که صبح راستین از خواب برخیزد،
ماه و اختر نیزشان دیدند.
بامدادان نازنین خاوی چون چهره میآراست
روشن آرایان شیرینکار، پنهانی
گفت راوی: بر دروغ راویان بسیار خندیدند.
در ادبیات غرب نبرد موشها و وزغها قدیمیترین نمونهی موجود حماسهی مضحک است. این اثر به اشتباه به هومر نسبت داده شد. تامس پارنلی در سال 1717 میلادی نبرد موشها و وزغها را به انگلیسی ترجمه کرد.
دنکیشوت نوشتهی سروانتس در حیطهی داستان و هتک حرمت از یک طرهگیسو (1714) اثر الکساندرپوپ در حیطهی شعر مشهوررین نمونههای حماسهی مضحک در ادبیات غرب میباشند. دنکیشوت نجیبزادهای فقیر اهل لامانچا، مردی مهربان است. او به خاطر دبستگی زیاد به رمانسهای سلحشوری، دچار اختلال ذهن میشود و میپندارد برای سیرو سفر و ماجراجویی در جهان برگزیده شده، پس سوار بر اسب پیرش، روزپنانته همراه با خادم روستایی و سادهدلش، سانچوپانزای، عزم سفر میکند. طبق سنت سلحشوری، دختری از دهکدهی مجاور را با لقب دلسینیادل توبوسو به عنوان بانوی قلبش انتخاب میکند. این دختر از افتخاری که نصیبش شده کاملاً بیاطلاع است. دن کیشوت درگیر ماجراهای عبثی میشود که نتایجی مصیبتبار دارد. سرانجام دوست مجردی به نام سامسون کاراسکو خود را به صورت سلحشوری در میآورد، دن کیشوت را شکست میدهد و او را برای یک سال از انجام کارهای سلحشوری منع میکند. دن کیشوت تصمیم میگیرد در این مدت به عنوان چوپانی روستایی زندگی کند، اما در راه بازگشت به دهکده بیمار میشود و پس از چند روز از دنیا میرود.
در قرن بیستم گراهام گرین از خود دن کیشوت دوباره برداشتی طنزآمیز کرد و رمان عالیجناب کیشوت را نوشت. در این رمان کشیشی پیر و ساده دل معروف به پدر کیشوت همراه با سانو عازم مادرید میشوند. زمان داستان اسپانیای پس از مرگ فرانکو است. پدر کیشوت در شهر کوچک ال – توبوزو زندگی میکند و سانچو در آخرین انتخابات شهرداری شغل خود را از دست داده است. سانچو عقاید کمونیستی دارد ملحد است، اما پدر کیشوت دربارهی او میگوید: «اگر ملحدان در این دنیا نبودند، برای یک کشیش دیگر چه کاری میماند؟»
منظومهی پوپ به سبک لوترین اثربویل به نگارش درآمد. این اثر با زبانی حماسی به ستیز دو خاندان بر سر یک طره گیسو میپردازد. لرد پیتر به زور طرهای از گیسوی دوشیزه آربلا فرمور را میچیند. این واقعه سبب نزاع بین دو خانواده میشود. قهرمانان برکشتی سوار میشوند و با موانع طبیعی و دنیای تبهکاران روبرو میشوند.
(ترجمهی قطعات این اثر پوپ برگرفته از سیبری در بزرگترین کتابهای جهان نوشتهی حسن شهباز است.)
«بارون حادثهطلب، شیفتهی آن طرههای رخشان بود،
مینگریست، آرزو میکرد و به هربهایی مشتاق دستیابیاش بود،
مصمم بود یکی از دو جعد را برباید اما چگونه؟
به زور متوسل شود و یا به خدعه درآویزد؟
راستی وقتی ارادهی این انسان بدکارهی فناپذیر برکاری قرار گیرد،
چه سریع ابزارهای بدکاری به دستش میافتد؟
در همین هنگام کلارسیا، با وقار وسوسهانگیزی،
یک سلاح دولبه از درونِ جعبهی رخشانش بیرون کشید،
بانوان عشقشناس معمولاً بدین گونه به شوالیههای خویش خدمت میکنند.
سنان را این سان به دستشان میدهند و آن را برای رزم مجهز میسازند
بارون هدیه را با احترام میپذیرد و انگشتان را به درون افزار کوچک فرو میکند
دستش در این لحظات در پشت گردن بلیندا است،
و دختر زیبا سرش به روی بخار دلنواز فنجان قهوه خم شده است.
در این دم بارون تیغههای رخشان مقراض را گشود
جعد را در میان نهاد و دولبه را بست،
در آن نقطهی تلاقی، گیسوی مقدس،
از آن سر زیبا جدا گشت... برای همیشه... برای همیشه...
منظومهی هتک حرمت از یک طره گیسو پایانی امیدبخش دارد. وقتی نزاع بین لردپیتر و بلیندای زیبا به آشتی میانجامد، لرد در صدد میآید که طرهی گیسوی او را پس دهد اما از آن تارهای دلربا اثری نیست. معلوم میشود طرهی یار به آسمان صعود کرده است.
البته در نظر الکساندرپوپ این حادثه امری عادی بود، زیرا بنیانگذار شهر رم نیز پس از ساختن آن به آسمانها صعود کرد. طره به صورت اختری تابان در آسمان است و گیسویی به دنبال دارد. در افسانههای باستان، این ماجرا بیسابقه نیست. در قرن سوم پیش از میلاد وقتی بطلمیوس دوم پادشاه مقدونی مصر، قصد لشکرکشی به سوریه را داشت تا با سپاه سلوکیه بجنگد، همسرش برنیس جعدی از گیسوی تابدار خود را به وی سپرد تا نشانهی نیکبختی او باشد و تندرست به کشور خویش باز گردد. چنان که در اسطورههای باستانی آمده، گیسوی برنیس به ستارهی دنبالهداری تبدیل میشود و منجمان بر آن نام گیسوی برنیس مینهند. در منظومهی پوپ وقتی همگان در جستوجوی گیسو به تلاش میافتند، کاریل، رب النوع الهامبخش شاعر، خود با چشم خویش مینگرد که طره به آسمان صعود میکند. در تفرجگاه مال محوطهای گسترده برابر کلیسای بزرگ سینت جیمز اطراف برکهی روزاموندا، مردم جمع میشوند تا ستاره را ببینند. شاعر مطمئن است که آقای جان پارتریج، منجم مشهورزمان، از دوربین ابداعی گالیلکه استفاده خواهد کرد و همانگونه که مرگ پاپ اعظم یا سقوط لویی، پادشاه فرانسه را پیشبینی میکند در سالنامهی مشهور خود نیز ظهور ستارهی جدیدی را خواهد نوشت و نام بلیندا را برآن خواهد نهاد. سرانجام به یاران مژده داده میشود که تا میلیونها سال بعد این ستاره خواهد درخشید و نام او جاودان خواهد ماند:
«بردیدگان الههی هنر و موسیقی اعتماد کنید:
او با چشمان خویش طره را دید که به آسمان صعود میکند،
همانگونه که از نگاه شاعر پنهان نماند.
(مگر جز اینست که وقتی بنیانگذار بزرگ رم به آسمانها صعود کرد،
تنها پروکولوس بود که او را با چشم خویش دید؟)
اختری ناگهانی، چون خدنگی به ژرفای ابر جست،
که به دنبال خویش گیسویی رخشان میکشید.
مگر جز اینست که جعدهای برنیس، با چنان تابشی پراکنده،
پیکانآسا به آسمان جست که آسمان را پولکدوزی کرد؟
ارواح کوچک آن را نگریستند که فروزان اوج میگیرد،
و شادان بودند از این که آن را تا ژرفای فلک دنبال کنند.
زیبای جهان، از محوطهی «مال» آن را مینگرست،
و با نوای شادی برفروغ خجسته بنیادش درود میفرستاد،
دلباختگان تقدیس شده آن را به جای ستارهی زهره گرفتند،
و از دریاچهی رزاموندا به سویش دست به نیایش برداشتند.
به هنگامی که آسمان از ابر تهی است، پارتریج اخترشناس،
وقتی چشم بر دوربین گالیله بنهد، آن را نظاره خواهد کرد،
سرنوشت محتوم لویی را، یا سقوط شهر رم را.
اکنون ای حوری تابان دریا، برای جعد ربوده شده زاری مکن،
میبینی که شکوه تازهای بر جهان رخشان هستی بخشیده است.
نه هر گیسویی که بر سرپریرویی لاف زیبایی زده،
همچون طرهی گمشدهی تو میتواند شرار حسد برانگیزد،
چه با وجود عاشقکشیهای بسیار چشمان تو،
و علیرغم میلیونها که جان سپردهاند، تو نیز خواهی مرد
وقتی آن خورشید طلعتان سیمبَر به غروب گراییدند، که باید بگرایند،
و همهی آن تارهای گیسو به زیرخاک رفتند،
این طره را الههی شعر و هنر نامور خواهد ساخت،
و در میان اختران، نام بلیندا را جاویدان خواهد گرداند.»
نمونهای دیگر بخشی از کتاب یازدهم رمان کلاسیک تام جونز اثر هنری فیلدینگ است که لاینگونه آمده است:
خواننده! حال که سخن بدینجا رسید باید لحظهای رخصتدهی تا حکایتی برایت بگویم: روزی از روزها علیا مخدره بانونل گرین از خانهای که برای دیداری کوتاه به آن وارد شده بود بیرون میآید و میخواهد بر کالسکه خود سوار شود که میبیند جمعیتی در کنار کالسکه ازدحام کردهاند، و پیشخدمت مخصوصش، خونین و مالین و سرتاپا خاکآلود، کناری ایستاده است: بانو از پیشخدمت ماوقع را جویا میشود، و میپرسد چرا به این حال افتاده است. پیشخدمت جواب میدهد: «خانم! با مردکی پست و گستاخ که به شما توهین کرده و شما را فاحشه خوانده بود دعوایم شد!» خانم گرین میگوید: «ای ابله! پس باید هر روز با مردم دست به یقه بشوی، چون همه شغل مرا میدانند!» مردک به آرامی در کالسکه را میبندد، و آنوقت زیرلب میگوید: «پس اینطور! اما با این همه دیگر کسی جرأت نمیکند به من بگوید: تو نوکر یک فاحشهای!»
از دیگر نمونههای حماسهی مضحک ادبیات غرب هتک حرمت دلو اثر الکساندر تاسوتی، داروخانهی عمومی اثر سیموئل گارث، مکفلکنو اثر جان درایدن، شیلینگ باشکوه اثر جان فیلیپ (برادرزادهی میلتون) و چکیدهای در سوگ مرگ گربهی محبوب اثر توماسگری هستند.
منبع مقاله :
مهدوی زادگان، داود؛ (1394)، فقه سیاسی در اسلام رهیافت فقهی در تأسیس دولت اسلامی، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ اول