در غبار بيابانهاي نجد
اشاره: آنچه در پي ميآيد، مقاله مفصل و همچون هميشه خواندني استاد باستاني پاريزي درباره سفرنامه بانويي كرماني در عصر قاجار به مكه مكرمه از راه هند است كه به قلمي شيوا و پركشش نگاشته شده است. افزون بر مطالب متنوع تاريخي شايان توجه در اين سفرنامه، نثر كتاب نيز درخور بررسي و پژوهش است. متأسفانه نام نويسنده مشخص نيست و همچنان كه آقاي دكتر باستاني توضيح دادهاند، اين مقاله دراز دامن با عنوان « در غبار بيابان هاي نجد» در پاسخ به درخواست استاد رسول جعفريان به رشته تحرير درآمده كه خواهان شناسايي مؤلف شدهاند.
شنيدم که سازمان حج و زيارت توصيه کرده بودکه درايام عيد، چون حجم ترافيک سافرت به اطراف واکناف زياد است، تا حدود امکان کاروانهاي حج از انجام سفر حج عمره دراين چند روز تعطيلاندکي کوتاه بيايند و سفرها را به بعد ازآن موکول کنند.
از جهت اينکه بعضيها شايد بدشان نميآمد که در همين روزها سفر حج عمره خود را انجام دهند، من حاضرم آنها را در کارواني به حج بفرستم که صد و چند سال پيش، قدم در راه خانه خدا نهاده، و اين سفر تماماً معنوي است و براساس سفرنامه يک بانوي کرماني است که صد و چند سال پيش، از کرمان به حج مشرف شده. گمان کنم سفري دلپذير باشد، براي آنها که امروز ظـرف دو سـه ساعت خود را به خــانه خــدا مي رسانند و «حاجي سه ساعته» ميشوند! چند ماه پيش، استاد فاضل همکاردانشگاهي ما، حضرت حجت الاسلام آقاي رسول جعفريان، يک کتاب پشت نويس شده به من مرحمت کـرد و گفت: « مربوط به يک خانم کرماني است که چهار سال قبل از قتل ناصرالدين شاه به حج مشرف شده و نکات جالبي دارد».
استاد جعفريان اضافه کرد که: با وجود فحص زياد در متن سفرنامه، نتوانستم نام و نشاني درستي از نويسنده به دست آورم و تنها يک جا، استطراداً، از خــود به عنوان علــويه (؟)خانم ياد ميکند. و سپس اضافه کرد که: دلم ميخواهد شما به من کمک کنيد، شايد نام اين بانوي نويسنده کرماني را به دست آوريم .
وقتي من کتاب را به خانه بردم، از دست نگذاشتم تا صفحه آخر آن، و از آن روز به بعد همه جا در جستجوي آن بوده ام که نام و نشاني از او پيدا کنم .
مسافر حج، مينويسد : « در روز شنبه، بيست و پنج شهر رمضان المبارک سنة 1309، در منزل فعلي ميدان دولاب سرکاربندگان عالي آقاي حاجي محمد خان ـ مدظله العالي ـ سه ساعت به غروب مانده سوار شديم - با چشم گريان و دل بريان آمديم به رق آباد، در باغ جناب مستطاب بندگان عالي آقاي آق ميرزا حسين ـ سلمه الله تعالي ـ ...»
اين عبارت اول به ما ميگويد که اين خانم نويسنده، زن متعيّني است و ازنظرمذهبي نيز از اصحاب شيخيه است که براي خداحافظي اول به منزل حاجي محمد خان رفته، و البته بايد از اقوام خيلي نزديک او هم باشد که زيارت را از دولاب حاج محمد خان شروع کرده. تاريخ شروع سفر هم درست برابر ميشود با شنبه، 24 مارس 1892 م. و به حساب امروز ما در واقع دو روز بعد از نوروز ميشود، اما به گمان من، به حساب تصحيح تقويم که دراروپا صورت گرفته، بايد يک روز بعد ازسيزده نوروز باشد که سفر مبارک شده باشد.
به هرحال همان شب اول سرکارخان، تب کردند به شدت. صبح يکشنبه به خاطر باد و طوفان، در حالي که حاجي جعفر آشپز هم حالي نداشت، و خان هم تب داشت، بار نكردند و «با آش ظرف گل سرخ و ترشک»، تب خان را بريدند، سرکار عليه خانم نيز با ايشان بود که بايد مادر خان بوده باشد. بعد، خود علويه خانم حالش بد شد، ظاهراً مسموم شده که 16 دست قي واسهال کرده، حاجي جعفر هم همين طور. به هرحال دوشنبه راه افتاده پنج فرسخ آمدهاند به اسماعيل آباد مرحوم وکيل الملک، آشپز را هم جا گذاشتند و آشپز ديگري آوردند، بعد بهرامجرد رسيدند و در همان شب خبر فوت فرمانفرما، ناصرالدوله، را هم به آنها دادند که درکرمان مرده بود1. بعد به قلعه عسکر و شب بعد به بافت و کشکوئيه و دشتاب رسيدند، در حالي که حال خانم بسيار منقلب بود. سپس در قادرآباد، خان همت کرد و چهار دانه کبک شکار کرد. بيدوئيه و کيش، حدود تنگ زندان، يک بزقورمه خوردند2. بعد به رودخانه، ظاهراً حاجي آباد، رسيده که هواي عصري بد نبود و دماغ سرکارخان تازه شد، چند شعر روضه براي ما خواندند، آنگاه به کشکو و سپس به کل قاضي رسيدهاند ارزو و چرخ گا و گرد، آنگاه نابند و بعد بندرعباس، لب دريا، خانه حاجي محمد حسن نوقي .
شانزده شوال حرکت با کشتي به سمت بمبئي. که «سه نفر سياه ... برهنه، صندلي آوردند و يکايک را روي قايق نشاندند و به کشتي رساندند،.»کرايه کشتي را درعرشه، هشت نفري، جمعاً صد و چهل و شش تومان دادهاند؛ به اين معني که « ما سه نفر نود تومان، و آن پنج نفر ديگر، آدمي يازده تومان و دو ريال تا جده» .
توصيف کشتي را بهتر است خودتان در کتاب بخوانيد. از مسقط گذشتند و جهازها که به هم رسيدند، توپ زدند، حال مسافران هم، طبعاً، به هم خـورده و سرکار خانم چهار پنج دفعه قي کردند3.»
يکشنبه، بيست و دوم، به بمبئي رسيدهاند و در بازار گردشي کردهاند. در همان هفته دندان ساز آمد واندازه دندانهاي سرکار خان را گرفت و رفت. دو گاري [ظاهراً مقصودش درشکه است] از منزل والدة جنگي شاه آوردند، سوار شديم و رفتيم حمام، ازکرمان تا اينجا حمام، نرفته بوديم ... ناهار آوردند در حمام خورديم. عصري بيرون آمديم، رفتيم در بنگله ايشان [ يعني بنگله جنگي شاه ]. عصرانه آوردند، چاي آوردند».
اين جنگي شاه کيست ؟ او پسرآقا خان محلاتي، حسنعلي شاه، است که پس از جنگ با فضلعلي خان قرهباغي، قوم و خويش سببي خود، ناچار شد از کرمان به بمبئي فرار کند و در آنجا مقيم شود. وقتي که آقا خان مرد، «بعد از غسل و کفن، به خيال اينکه به کربلاي معلي روانه نمايند يا نجف اشرف، آن جنازه را در صندوق گذاشته، بعد از چندي رؤساي هر قوم آمدند خــدمت آقا زادهها ؛ يعني آقا عــلي شاه و جنــگي شــاه و اکبر شــاه، پسرهـاي مرحوم سرکــار آقــا [خان]، عرض کردند: ما نميگذاريم جنازه مرحوم آقا را از اينجا حمل جاي ديگري نمائيد؛ زيرا که پيشها، اين پر كنه هند خارستان و جنگلستان بود و سرکار آقا [خان] که تشريف فرماي اين ديار شدند - اين ملک گلستان شده ... اگر از جهت خاک کربلا باشد، ما هابند و بست کرده. خلاصه آخرالامر قرار شد سرکار آقا را بنا شود که در بمبئي دفن نمايند. اين بود که چند جهاز خاک از کربلا طلبيدند و در همان باغ و همان مکان که فرموده بودند شرافت دارد، مدفن آن جناب شد...4 »
علاوه بر آن مناسبات آقاخان و بچه هايش با دربار ايران هم اصولاً بعد از محمد شاه، بعد از سکونت در بمبئي، خوب شد، تا آنجا که به قول اعتمادالسلطنه: «... آقا خان محلاتي که چندين سال است که در صفحات هندوستان متوقف ميباشد، سه زنجير فيل و يک کرگدان به دربار معدلتمدار [ ناصرالدين شاه ]، فرستاده است ».5
صدرالاشراف ـ که خودش محلاتي بود ـ درخاطراتش مينويسد: در وسط قلعه آقا خان در محلات، حوض بزرگي بوده که من درطفوليت و ايام جواني يک وقت آنجا را ديده بودم و ميگفتند آقا خان در موقعي که مريدها به ديدن او ميآمدند و بارعام ميداده، آن حوض را پر از شربت قند ميکرده و به عموم واردين ميدادهاند. صدرالاشراف اضافه ميکند که: آقاخان دو، الي سه سال، قبل از سال 1300 ه/ 1883 م. وفات يافت. من طفل در محلات بودم که خبر فوت او به محلات رسيد.6 » عجيب اين است كه همين وضع در بمبئي هم تكرار شده، حاجيه خانم كرماني مينويسد: «... عصري رفتيم منزل سلطان محمدخان قريب سيصد نفر زن در مجلس بودند... حوض بزرگي دارد... البته صدگوني شكر خودشان آوردند، شربت كردند، ميخوردند...».
به هرحال آقاخان نه تنها چاي و عصرانه به آنها داد، بلکه به قول خانم : «وقتي خواستيم در جهاز منزل کنيم، نگذاردند .گفتند : اسباب بدنامي است شما در ميان اين همه مرد منزل کنيد. بيچارهها خيلي زحمت کشيدند، مهمانداري کردند، هر روز صبح، اول چاي، شير، بعد ناهار، قليان، سرشير، مكر (؟)كره، مربا، آلو، پنير، نان تر، نان خشک ميآوردند... ميخورديم. عصر هم عصرانه کاهو و هندوانه و موز و انبه و نارنگي و مسمي و چين آبي و پنير و عين الناس ؟ چاهو و گردنده؟ و توسرخي و ليچو و نارجيل و زيتون و نان و پنير، كره مربا، انبه، مسقطي، زيبا (زلبيا ؟) گوش فيل، هر روزي بـه اقسـام مـيآوردنـد کـه مـا بخوريم و ببينيم ... »
اينها يا آقا خانيها خيلي خودماني بودند، درست مثل اين است که آدم رفته باشد توي خانه خاله اش . دراين مورد باز هم صحبت خواهيم کرد. آنها را به باغ وحش هم بردهاند، به باغ ملکه انگليس [لابد نايب السلطنه ملکه] هم بردهاند براي تماشا و خيلي چيزهاي ديگر. خانم حاجيه [البته بعدازين]، خيلي مورد احترام بچههاي آقا خان بوده است. خود گويد :
«يک روز هم مهمان والده آقاي اکبرشاه بوديم که زن پسر علي شاه بوده، شوهرش مرده ؛ چند سال است بيوه شده و بيني و بين الله نهايت مهمان داري و مهرباني را به جاي آوردند».
حاجيه خانم صبح شنبه اول ذي قعده 7 از مهمانداران خداحافظي کرده سوار کشتي شدهاند به طرف جده و البته دريا طوفاني بوده و رنج بردهاند. بعد به عدن رفتهاند و قرنطينه نيز شدهاند. توي بيابان : «ريگ نرم خشک خالي، بي آب و علف، توي يک کتوک» و دراين حالت، خانم ( مادرشو؟) نيز اسهال شده و «حال سرکار خانم خوب نيست». در ورود به جده، «سرکار خان، هندوانه زيادي خوردند، شب خوابيده بودند که در خواب بادشان گرفت 8 مثل بچهها دست و پا کج شد، چشم از حدقه بيرون آمد، صداهاي غريب. خانم هم آنجا بي حال افتادهاند، من بيچاره نميدانم بگويم چه حالت دارم. بخورداديم تا به حال آمدند، آن وقت، زبان سنگين، نميتوانند حرف بزنند...»
کيفيت حج و مراسم آن در صد سال پيش چيزي است که بايد به تفصيل در کتاب ديد. من مختصراً مطالبي دراين مقاله نقل ميکنم «ـ» که شايد کمکي باشد به آنچه مصحح محترم آرزو دارند که به آن برسند، و آن اينکه آيا ممکن هست هويت نويسنده سفرنامه روشن شود ؟ تنها به اين نکته اشاره کنم که در حين سواري، صاحب قاطر، و به قول خودش: «پدرسوخته عرب، اين قدر کار کرد مرا زد زمين، سرم شکست، نه کسي، نه کاري، غريب بي کس افتادم. خون از سرم ميريزد، بالاي سرم را گرفت که: بلند شو سوار شو. فحش هم ميدهد! آخر، يک اصفهاني رسيده، خدا پدرش را بيامرزد، به زبان عربي با اين حرف زد، کوزه آبش را آورده، به حلق من بي کس غريب ريخته، سر مرا بسته، مرا بلند کرده، سوار کرد». به هرحال من هم بعد از صد سال، به روح اين هم شهري آقاي رسول جعفريان درود و فاتحه ميفرستم. يک خانم ناچار شده چهار فرسخ راه را پياده برود، يک عقدايي هم به او کمک کرده و سحر رسيدهاند به مکه معظمه، ميگويد در اعمال حج قريب صد هزار آدم بوده است : در صحراي مني قريب هزار عسکر شترسوار شب تا صبح تير هوائي خالي کردهاند9. و رجم و حج نسا را هم انجام دادهاند. حال سركار خانم خوب نيست .«امروز يکشنبه نوزدهم است ... از ساعتي که از کرمان بيرون آمديم، يک آب خوش از گلويم پايين نرفته. نه من، همگي.
دوشنبه شانزدهم، احوال خانم بسيار بد شد که قطع اميد هم شد... کار از کار گذشته ... پنجشنبه از مکه حرکت کرديم [به طرف مدينه ] جمعه بيست و هفتم ... سر چاه امام حسن ... غروبي، خانم فوت کردند. خدا نصيب کافر نکند! کاش گردن من شکسته بود، نيامده بوديم !» ظاهراً براي اينکه نعش بو نکند، خانم مي نويسد:
«غروبي خانم فوت کردند، خدا نصيب کافر نکند، ... ميان بيابان، غريب بي کس، نه آب نه آبادي. خدا پدر حاجي اسماعيل اصفهاني حمله دار را بيامرزد! زودي توي دامنه کوه چادر زدند و سه نفر غسال آوردند. بنده، کاري که هرگزنکرده بودم، رفتم نشستم تا اينکه غسل دادم. کفن کردند. هر ساعت ميگفتند: زود باشيد که عرب حرامي ميآيد ما را ميکشد. چون توي دامنه کوه بوديم، در هر حال، بعد از غسل آورديم پايين کوه. نزديک چادر حاجي،10 شتري کشتند. نعش پيچيدند در پوست شتر ما آمديم توي چادر - نه جرأت گريه. ميگويند براي اهل حاج خوشايند نيست. تا صبح آهسته آهسته گريه کرديم !
طلوع يک شنبه بارکردند... متصل سوار شتر پدرسوخته که نه دل داريم نه پهلو، نه سر و کله، نه حالت گريه ... سوم محرم [1310 ه/29 ژويه 1692 - قلب تابستان] بنده سرما خوردم. سه روز است تب کردم ... بيچاره خانم که کس داشت ديدم چه طور مرد ... چون که نعش همراه داريم، روضه نميخوانيم. حاج اسماعيل حمله دار اصفهاني، حمل ما با اوست ؛ ميگويد« سي و هفت سال است حمله دار هستم، هرگز در مکه و راه مدينه اين جور هوا [گرم] نديدم ... ماشاءالله حاجي خان از اين چيزها پروا ندارند. به خصوص به حکام عرب ميگويد: شتر را بدوان که کجاوه من بايست جلو حاج باشد...» حاجيه خانم ميگويد: ميخواهم براي خودم شتري بگيرم که هم کجاوة حاجي خان نباشم. ميترسم اسباب رنجش شود. بايست با همه بلاها ساخت ... ظهر رسيديم به چند برکه آب باران ... تا غروب ده فرسخ را آمديم. هشتم محرم ... سه ساعت از روز گذشته وارد مدينه شديم. صبح پنجشنبه عاشورا، جاي همگي خالي است رفتيم در روضات مطهره زيارت کرديم...»
حاجيه خانم صبح سهشنبه پانزدهم از طريق بيابان جبل، از مدينه به طرف عراق ـ کربلا راه افتاده است. راه سخت و خشک و طولاني و هر روز اقلاً هشت تا ده فرسخ راه ميآمدهاند، تا بيست و هفتم به قلعه اميرجبل رسيدهاند و مينويسد : « ... از روزي که از کرمان بيرون آمديم، سه منزل يا چهارمنزل آب روان ديديم. آن هم نزديکيهاي کرمان. باقي ديگر آب چاه يا آب خيك آوردند. به جز نجاست و کثافت كاري چيز ديگري نيست ... از روزي که از شهر [کرمان] بيرون آمديم، فردا چهار ماه است. بنده يک دفعه در بمبئي حمام رفتم. چند مرتبه هم در مکه و مدينه غسل کردم، ديگرملاحظه کنيد نجاست و کثافت چقدر است! ... امروز ساعتي خلوت شده، سرکار حاجي خان تشريف بردند بازار، والاّ شب و روز از چادر بيرون نميروند. اگر سوارند، توي کجاوه ؛ اگر منزل هستند. توي چادر. گاهي در پشت پناها شب مينويسم. گاهي روز مينويسم ـ دستپاچه که نميدانم چه نوشتم. صبح پنجشنبه، اول ماه صفر گويا نباشد، هنوز معلوم نيست ...»11 جزئيات سفر را بايد در کتاب و مقدمه آقاي جعفريان خواند. در اينجا بعضي قسمتها نقل ميشود که احتمال ميدهيم کمک کند به شناخت هويت حاجيه خانم .
«والله، اگر فرصت اين دو کلمه نوشتن رادارم، در حضور سرکارخان بايست هيچ کار نکرد، ساکت و صامت نشست، مؤدب. البته رسم بزرگي همين است ... دوشنبه ششم صفر... سرآفتاب بارکرديم، باغستان بزرگ، همه نخل خرما و گز ... قريب يک ربع فرسخ باغستان بود...»
خانم روز به روز منزلهاي بياباني را طي ميکند. از نفود ميگذرد، هفدهم درسلمان است، درسلمان حاج را نگاه داشتند که آنچه پول کرايه پيش حاج مانده بگيرند، پول خلعت امير را هم بگيرند، ما که نداديم. آدمي يک ريال فرنگ را ـ که پنج هزار خردهاي پول ما ميشود ـ خيلي مردم دادند. از جبل تا نجف بد راهي است ... بيچاره شترها سه روز چهار روز آب نميخورند- يعني آب نيست که بخورند. شب بيستم که اربعين باشد، «پيش از ظهر رسيديم به نجف اشرف. 460جفت کجاوه بار بوده. آنچه سرنشين و پياده و جمال و حملهدار بودند، قريب هفت هشت هزار بودند.... امروز که اربعين بود، جاي همگي خالي، مشرف شدم به حرم مطهر، دعاگوي همه بودم ... به روضات مطهره هم، بي اذن سرکارحاجي خان، ميرفتم، و الاّ راضي نبودند من به زيارت بروم، همين که آدم پايش را بگذارد بيرون بنده را هم ميل نداشت بردم. ولي زيارت را ميرفتم، اعتنائي نداشتم. الهي، خداوند هيچ بندهاي را در غربت تنها و يکه به دست ظالم گرفتار نکند. اگر چه بايست نگاه به اجداد ظاهرين بکنم، خاک برسرمن، سنگ راه آنها هم نيستم. با آنها چه کردند که با من بکنند! حالا که امام حسين (ع) نيست، ولي شمر و يزيد بسيار است ... »
حاجيه خانم، زيارت کوفه و ساير بقاع مترکب را انجام ميدهد. يک فاطمه خانم هم ظاهراً خدمتکار آنهاست که باردار هم هست. در همين جا در دوم ربيع الاول «سرکار خان، فاطمه را بيرون کردند، يک آدم خيّر به اسم حاجي ملک الکتاب آن زن را نگاهداري کرد» واين ظاهراً ميرزا محمد حسين ملک الکتاب از کارمندان وزارت خارجه بوده است که اعتمادالسلطنه درخاطرات 1305ه/1888م خود از او ياد ميکند، و به هرحال او پسر ميرزا مهدي ملک الکتاب فراهاني از رجال نامدار عصر فتعليشاهي است و با خانواده همسر اعتمادالسلطنه که از خانواده شازده دولتشاه و عمادالدوله کرمانشاهي است، قوم و خويش است و باعث آشنائي علويه خانم ظاهراً همين بستگيهاي قارجاري است.
او با كرمانيها، خصوصاً ميرزا حسين وزير مناسبات نزديك داشته و من در مقدمه كتاب فرمانفرما تصحيح آقاي مجيد نيكپور درين باب صحبت كردم.
روز چهارشنبه سيزدهم ؟ در خانه حاجي شاهزاده مهمان هستيم ـ از شاهزادههاي شاه سلطان حسين هستند. از طايفه صفويه هستند. زن [ او، دختر ] ميرزا زکي وزيراست. قوم و خويشهاي خانم، زن کلانتر [مادرمتوفي حاجي خان؟] هم هستند، به واسطه ايشان، مرا هم وعده گرفتند، تا عصري آنجا برويم ... الهي، خداوند خير دنيا آخرت به سرکار خان بدهد. با من، خوب تمام نکرد، با وجود اين همه محبتهاي مرحومه خانم، فاطمه را هم بيرون کرده، آبستن، سنگين، متصل خوابيده، هيچ کار نميکند...»
درکربلا حادثه مهمي در زندگي او رخ ميدهد و از نوشته فوق بر ميآيد که تصميم بزرگي گرفته است. در يادداشت روز چهارشنبه بيستم ربيع الاول مينويسد : « ... از کرمان تا نجف که من نه جائي را ديدم و نه گردش کردم. از روزي که ازخدمت خان مرخص شدم، الحمدلله همه چيز و همه جا را ديدم و خوردم. الحمدلله آسوده شدم .» ( ص 93 )
مثل اينکه صحبت طلاق درميان است، بعداً باز خواهيم گفت : ده روز جلوتر، شنبه نهم، اظهار اميدواري کرده بود که : «بايست همه چيز خريد، خداوند خودش وسيله خيري فراهم بسازد، تا دو ماه ديگر، بلکه سه ماه ديگر به کرمان خواهيم رسيد، اگر زنده بمانيم ... » (ص 90). اما:
مكن به نام سياهي نگاه، در من مست
که آگه است که تقدير بر سرش چه نوشت ؟
بيست و سوم از کربلا به طرف کاظمين راه افتادهاند و ازآنجا به سامرا رفتهاند و در آنجا به حضور ميرزاي شيرازي رسيده که داستان آن را در جاي ديگر خواهيم گفت. يکشنبه غره ربيع الثاني 1310 ه/ 23 اکتبر 1892 م دوباره به کاظمين بازگشته و در بغداد به بازار رفته و مي نويسد :
«... همه چيز خوب، ولي من که پول نداشتم بخرم، از خجالت هم به کرمان نميتوانم بيايم، نميدانم چه خاک برسرکنم، مگر بروم يک جاي ديگر منزل کنم، ديگر به کرمان نيايم ... خلاصه عصري برگشتم دست خالي. چيزي که خريدم، دو پيراهن گرم که لباس زمستاني ندارم. اگر از گرماي عربستان نمردم، از سرماي عجم خواهم مرد!»
يک شنبه هشتم به طرف ايران راه افتاد: «با چشم گريان و دل بريان آمديم سوار شديم. آمديم دم جسر، ماها را از کجاوهها پايين کردند که توي بارها و کجاوهها بگردند... هر کدام که بار داشتند سه چهارهزارگرفتند، بنده هم يک هزار ( مقصود يک قران است)، دادم. هفت فرسخ آمديم ... در محموديه و بعقوبه «ياد خبيص آمده و درختهاي خرما و هلو و غير آن همه توي هم. قبر جابرانصاري و قبر مقداد را زيارت کرده به رباط آمده قرار بود حاج محمد يزدي پول قرض او بدهد. فاطمة باردار سنگين هم سربار اوست. «يک نوکر بيشتر ندارم ... خودم برميخيزم، آتش روشن ميکنم، سماور را آتش ميکنم، قليان درست ميکنم : فاطمه و نوکر خواب هستند». از قصرشيرين و پل زهاب گذشته، در طاق گرا در خانهاي وارد شدهاند که دو گاو با گوساله و دو الاغ و گوسفند و مرغ و سگ و گربه و قريب ده نفر آدم توي همان خانه هستند: «چنان دود شده که چشم باز نميشود. بنده هم کتاب نويسي ميکنم.»
حالا ببينيم در کرمانشاه چطور شده که مستقيماً به خانه شاهزادگان ميرود.
امام قلي ميرزا عمادالدوله پسرمحمد علي ميرزا دولتشاه درکرمانشاه دخترش شمسالملوک را به ازدواج حاج محمد کريم خان سرکار آقا پسر ابراهيم خان ظهيرالدوله درآورد و اين ازدواج در وقتي صورت ميگرفت که حاج محمد کريم خان که در عراق تحصيل کرده بود ـ از طريق کرمانشاه به ايران و کرمان باز ميگشت. درجريان اختلافات شاهزادگان فتحعلي شاه با عباس ميرزا وليعهد و روي کارآمدن پسرش محمد ميرزا، ( محمد شاه) جمعي کثير از شاهزادگان مورد خشم قرار گرفتند. بعضي مثل حسينعلي ميرزا فرمانفرماي فارس منکوب شدند و برخي مثل شجاع السلطنه حاکم کرمان کور شدند و برخي زنداني قلعه اردبيل شدند ( بهمن ميرزا و غيره )، ضمناً امام قلي ميرزا پسر دولتشاه ـ سرسلسله دولتشاهيها و خانواده فاتحي کرمانشاه ـ نيز مورد خشم بود و مادرش مهرافروز خانم با فرزندش به کرمان گريخت و چون ميدانست که دخترش درکرمان موقعيت مناسبي دارد، خود را به کرمان رساند؛ ولي صلاح نديد که زندگي دختر و دامادش و پسرش را به مخاطره بيندازد.
بنابراين ورودشان را از دختر خود نيز در کرمان مخفي نگاه داشت و از راه گل دوزي و خياطي، زندگي محقرانهاي را اداره ميکرد ... خوشي او در اين بود که هفتهاي يک بار به عنوان فروشنده کيسه، سنگ پا و روشوي به حمام عمومي برود و از دور دختر زيبايش را تماشا کند.
بعدازفوت محمد شاه و دور شدن حاجي ميرزا آقاسي و روي کارآمدن ناصرالدين شاه، روزي مهرافروز خانم به حمام رفت و با دخترش که ميخواست حمام را ترک کند، روبرو شد. اختيار از دستش رفت و فرياد زد : «شمس الملوک، نميخواهي مادرت را ببيني ؟» بي درنگ دختر، مادر شکسته و فرسوده خود را شناخت او را در آغوش کشيد و گفت : «مادر، کجا بودي ؟ دوازده سال است که در جستجوي تو بودم و به نتيجهاي نرسيده بودم» .
پس از چند روز، زندگي آن خانم مسير ديگري گرفت، مهرافروز خانم بهاندروني سرکار آقا ـ رئيس فرقه شيخيه ـ منتقل شد و امامقلي ميرزا در منزل شايستهاي مقيم گرديد و جزو شاگردان برجستة فرقه شيخيه درآمد. به پيروي ازاندرز مادر، امامقلي ميرزا نامهاي به ناصرالدين شاه نوشت و خود را معرفي کرد. شاه او را به تهران دعوت کرد و او در قصر گلستان حضور شاه بار يافت. ناصرالدين شاه با او ملاطفت بسيارکرد و ... به او لقب عماد الدوله اعطاء و حکومت کرمانشاهان و غرب را به او واگذار کرد. در سال 1290 ه/ 1873 م هنگامي که شاه براي بار اول به فرنگستان مسافرت ميکرد، او را جزء همراهان برد ... او يک سال بعد در 63 سالگي در کرمانشاه فوت کرد».12
پيوستگي علويه خانم تنها به خاطر سرکار آقا نيست. او با خانواده فرمانفرما و ناظر او نيز در کرمان، سالها آمد و رفت داشته، و به همين دليل خبر مرگ ناصرالدوله - که دراول سفر او ياد شد - برايش تکان دهنده بوده است .
سيد علي نصيرلشکر که از شيخيه کرمان - بم - بود، و 12 سال شغل لشکر نويسي را در زمان ناصرالدوله درکرمان داشت، به تبريز آمد و همراه حسنعلي ميرزا اميرنظام گروسي در کردستان وکرمانشاه به خدمت پرداخت و درکرمانشاه يا با ماه سيما خانم ازدواج کرد و دختري يافت که مسمّي به بتول خانم بود، و همان است که بعدها به ازدواج عبدالحسين ميرزا فرمانفرما ـ برادر ناصرالدوله درآمد ـ و او مادر مريم فيروز و ماه سيما فرمانفرماييان است .
گفتيم بعد از کرند و گذر از گردنه نعل اشكن، به کرمانشاه ميرسند. حاجيه خانم بسيار مأيوس است: «... اگر خرج و مخارج داشتم، در کربلا مجاور ميشدم. ديگر به کرمان نميآمدم. اين بدبختي من است. خيلي مردم از هر ولايتي مجاور هستند... »
درکرمانشاه حاجيه خانم يکراست ميرود خانه نصيرلشکر ـ که دوازده سال در کرمان لشکر نويس بوده، زن او دختر اسحاق ميرزا نوه محمد ولي ميرزاست .
حاجيه خانم به حاجي آقا محمد يزدي گفته بود: بيست تومان به قرض من بده، کرمان ميدهم.ا و در کرمانشاه جواب داد که البته جواب تلگراف که آمد پول ميدهم و البته جواب تلگرافي نيامد، حاجي آقا محمد هم غيبش زد و معلوم شد که : «امشب تشريف بردند...اي، خدا کس بي کسان است، خدايي که مرا به اينجا رسانده، به کرمان هم خواهد رساند».
رسيدن خانم به کرمانشاه، فکر ميکنم شايد بتواند ما را به شناختن هويت او در کرمان نزديک تر کند، هر چند هنوز، به قول آن خواننده معروف «بيابان تا بيابان فاصله داريم ».
او مينويسد : «... امروز که جمعه بيست و هفتم [ربيع الثاني] است، مهمان خانه نصيرلشکر - که آقا ميرزا سيد علي برادر آقا ميرزا عبدالله باشد – هستم.، ايشان هم دوازده سال است در کرمان لشکر نويس بودند. دو سال قبل از اين معزول شده، ديگري به جاي ايشان آمده ... درماه رمضان امسال عيال را گذارده بودند کرمانشاه، خودشان رفته بودند. آن لشکرنويس که به جاي ايشان آمده بود، دو ماه قبل از اين فوت شده بود.
خبر که به تهران به ايشان رسيد، منصب لشکرنويسي را براي پسرشان برداشتند، و خودشان نصيرلشکر شدند ... من فرستادم احوالپرسي، از من وعده گرفتند، امروز رفتم. زن ايشان هم دختر اسحاق ميرزا نوه محمد ولي ميرزاست. در کرمانشاه شاهزاده بسيار است، همه نوههاي محمد علي ميرزا پسرهاي ايشان. خلاصه محبت و مهرباني کردند.
شب هم ميخواستند مرا نگاه دارند به واسطه اينکه سحر بايست بار کنيم، آمدم کاروانسرا ..».
اين زن که هر جا ميرود يک شاهزاده از او پذيرائي ميکند، بايد يکي از متعينترين زنان کرمان و وابسته به شيخيه و خان زادگان قاجار بوده باشد.
سفر او به تهران، اين نکته را بيشتر براي ما روشن خواهد کرد.
سفر او از کرمانشاه تا قم و تهران، مطالب خواندني بسيار دارد و بايد در کتاب ديد. اول جمادي الاول 1310 ه/ ( 21 نوامبر 1892 م ) که به روايت خود در ماه قوس در کنگاور است. از بيستون که گذشته، ياد وحشي و وصال افتاده که درباب شيرين و فرهاد شعر گفتهاند و خودش هم اضافه ميکند:
عجب جايي ببايد بهجت انگيز
طرب خير و طرب ريز و طرب بيز 13
ازديزآباد و ساروق و سياشون ميگذرد ـ در حالي که تب لرز هم دارد: «خدا کند دراين راه نميرم تا برسم به حضرت معصومه. آنجا اگر بميرم، عيبي ندارد. خداوند بي کسي را نصيب هيچ کس نکند اين بيانصاف [فاطمه؟] دست از پا خطا نميکند. يک نوکر پير تهراني هم گرفتم که خدا نصيب کافر نکند
... اين قدر پرحرف هم هست که نهايت ندارد...»
چهارشنبه نهم به قم رسيده : «صبح زود فرستادم سراغ آقا ميرزا هادي، يک دفعه ذوقزنان آمد، خيلي خوشحال و اسباب ما را بار کردند بردند خانه خودشان ... توي اين سرما نه استطاعت بدني دارم بيايم کرمان، نه خرجي دارم. خيال دارم بروم تهران يک ماه، چهل روزي بمانم. آن وقت بيايم کرمان».
آقا ميرزا هادي، عيال ايشان، خانم بزرگ، همشيره يحيي خان، خيلي محبت والتفات ميکند. از ديروز تا حال متصل باران ميآيد. الان که قوس است، در قم بادنجان هست، خيلي بهتر از خبيص، امروز که شنبه نوزدهم است فاطمه را روانة کرمان کردم. وقتي که آمد خداحافظي کند، خوب حق مرا داد، گفت : اگر تو مرا نياورده بودي، کسي ديگر ميآورد. حالا که تو آوردي، من دو تومن کمم است، بيشتر بده! گفتم: والله بالله ندارم، الان براي خرجي معطلم ... »
سه شنبه بيست و دوم از قم بار کرده، از علي آباد امين السلطان و حسن آباد گذشته و بالاخره به تهران رسيده است .
حاجيه خانم درتهران، به قول خودش «... جمعه بيست و پنجم وارد تهران شدم، يک سر رفتم خانه آقاي غلامحسين. سر شب را در خدمت سرکارخان و سرکارخانم، دخترمرحوم سپهدار، خيلي خيلي اظهارالتفات فرمودند.»
اين غلامحسين خان کيست؟ ميشود غلامحسين خان، پسرابراهيم خان ظهيرالدوله باشد - اگر تا اين زمان زنده بوده باشد - ومي تواند هم غلامحسين خان، پسرديوان بيگي کلانتر بوده باشد؛ برادر يحيي خان و خواهرش همسر آقا ميرزا هادي ـ که چند روز قبل در قم مهمان و در واقع درخانه او بوده است، و اين احتمال بيشتر است. اما آشناي اصلي حاجيه خانم که در واقع يک نوع علاقه خانوادگي ميان اين دو احساس ميشود، خانواده حضرت اشرف والا شاهزاده حشمةالسلطنه است .
يک غلامحسين خان حشمةالسلطنه ابتهاج داشتهايم که مصحح فاضل نيز توجهشان به او بوده که در دستگاه ناصرالدوله فرماندهي داشته و يک سفر هم به بلوچستان رفته بوده است براي شکست شهدوست خان، اما من هنوزعقيده دارم که که درين باب بايد جستجو كرد.
فاضل محترم آقاي جعفريان حدس ميزند که مقصود از حشمت السلطنة، ... حشمةالدوله(؟) باشد که مدتي حاکم کرمان بود. آن حشمةالدوله ديبا که بعدها حاكم کرمان بوده، ظاهراً نبايد ارتباطي با اين شخص داشته باشد14، بلکه ضبط حاجيه خانم درست است و همان بديع الملک ميرزا حشمةالسلطنه، پسر امامقلي خان عمادالدوله است که از همان دولتشاهيهاي کرمانشاه است و با کرمان هم از طريق شيخيه ارتباط پيدا ميکند و در 1305 ه/1888 م. حاکم يزد بوده و زنوزي، بدايع الحکم را به نام او در 1314 ه/1896 م. چاپ کرده است. او طبعاً قوم و خويش همسر اعتمادالسلطنه بوده و زن او در 1296 ه/1879 م در گذشته بوده است15.
روز بعد، «سه ساعت به غروب مانده، زن حضرت اعظم والا [لابد زن دوم او ] و يکي از دخترهايشان و کنيزشان آمدند عقب من، مرا بردند منزل، کمال مرحمت والتفات را فرمودند که هر چه بخواهم، بنويسم، مافوقش متصورنيست .»
اما نفر دوم که بسيار به حاجيه خانم نزديک بوده، همسر کيومرث ميرزا عميدالدوله است. اين خانم معروف به عزيزالدوله که خواهر ناتني ناصرالدين شاه بود16 ، همسر شاهزاده کيومرث ميرزا عميدالدوله، پسرقهرمان ميرزا پسر هشتم عباس ميرزا، نايبالسلطنه بود و در سال 1275 ه/ 1858 م. به حکومت کرمان برگزيده شده بود و وزارت او بر عهده محمد اسماعيل خان وکيل الملک نوري بود که بعدها خود باعث عزل شاهزاده شد و حکومت کرمان را، مستقلاً، به دست آورد.
نکته مهم قابل ذکر، تحول روحي است که در کرمان، براي اين خانم خواهرشاه حاصل شده و آن براثرمجالست و ممارست با زنان عارفه کرماني و همچنين با حکيم باشي کرماني، ميرزا حيدر علي حکيم ـ که از احفاد ميرزا محمد تقي مظفرعلي شاه بود، براي زن روي داده بود. عزيزالدوله درنامهاي که از تهران براي حکيم باشي به كرمان مينويسد، به اين استحاله اشاره ميکند و ميگويد: «جناب حکيم باشي، ان شاءالله سلامت و درعين عافيت باشيد. کاغذ شما رسيد، از سلامتي احوال شما بسيار خوشوقت شدم و هميشه ايام، طالب خوشي شما هستيم، ازاحوال ما جويا باشيد، لک الحمد [کذا] صحيح و سالم هستيم و خوشوقت. بچهها هم سلامت هستند ـ الحمدلله، اما دوسال است که تابستانها از واهمه وبا آسودگي نداريم، زمستان قايم ميشود [يعني پنهان ميشود]، الآن قريب يك ماه است كه نيست، تا ببينيم خداوند چه بخواهد، هر چه آن خسرو كند. شيرين بود. امسال معركه است. باري، الآن از برکت نفس درويشان صحت داريم. بعضي ازآشنايان تهران به من ميگويند درکرمان به تو چه شده است که به کلي تغييرحالت دادهاي ؟ چه طور شدهاي؟ هر چه ميگويم من همان که بودم، هستم، باور نميکند، خلاصه حالت من با اهل وطن درست نيامده است. خرد شدم در ميان اين شهر. نميدانم چرا؟ خداوند اين مرض را بيشتر کند. بهترين دردهاست .
حاجي بي بي را زياده از حد مشتاقم، التماس دعاي بي ريا دارم. دعا ميرسانم، کاغذ شما رسيد. چون چاپار الآن روانه است و در ميان شما و حکيم باشي هم کمال يگانگي است، در کاغذ ايشان به شما دعا رساندم، ان شاءالله در چاپارديگر جواب عليحده مينويسم و از شماها، هميشه، دلم ميخواهد خبرداشته باشم، برعکس بسيار دير مطلعم ميداريد. انشاءالله برخلاف گذشته، هميشه کاغد بنويسيد. بچههاي ما همه سلامت هستند، بدرالدوله مثل ماه شده است. بي بي حيات در تهران و تماشاي آنجاها بسيار عالي است، دايههاي کرماني واهل خانه به شما و حاجي بي بي سلام ميرسانند، نواب اشرف والاعميدالدوله دعا ميرسانند...»
«عزيزالدوله»17
معلوم ميشود در کرمان، در مجالس عارفانهاي که تشکيل ميشده، اين حاجيه خانم نيز بوده و با عزيزالدوله دمخور شده و اينک که به تهران آمده، دوست قديم را بازيافته است .
امروز، دوشنبه بيست و نهم [جمادي الاول 1310 ه/19 دسامبر 1892] است. صبح ازخانه نواب عليه عزيزالدوله آمدند خواستگاري نيم تاج خانم دختر حضرت والانواب عليه شمس الملوک خانم. دختر نواب عليه عزيزالدوله، حاجي شاهزاده، خاله نواب عليه، زن نواب والاعميدالدوله بودند.
آمدند شيريني خوردند و از آمدن بنده به تهران خيلي خوشوقتي کردند که الآن مژده ميبريم براي عزيزالدوله و يک چيزي ميگيريم18. هميشه اوقات از خداوند خواهش ميکند ديدن شما را. امروز که روز دوشنبه است، نواب عليه خانم شاهزاده، دختر حضرت اعظم والا ـ که زن شاه است ـ يکي ازخواهرهايشان دراندران خدمت ايشان است و اسمشان درخشنده خانم است - فرستادند ديدن بنده، با دو نفردايه که مرا ببرنداندران. يک دست رخت هم منزل مبارکي فرستاده بودند...
امروز که روز سه شنبه غره جمادي الثاني است، [ 1310 ه/ دسامبر 1892م ] صبح، سر وضع ما را درست کردند، کالسکه درست کردند، ما را بردنداندران، مثل نقلهايي که بچهها ميگويند، از هفت دربند رفتند، بنده را هم بردند، ديگر نميدانم چقدر محبت والتفات نواب عليه کردند. آنچه بنويسم، کم است.
در اين نشاني پونزده روز مرا نگاه داشتند، روزها هي زنهاي شاه ميآمدند، تماشا ميکرديم.
عصرها ميرفتيم حياط شاه، هشتاد زن شاه همه بزک ميکنند، شاه خودش جلو ميافتد، زنها دنبالش دورحياط ميگردد، با تعجيل، مثل اينکه کسي دنبالش کرده باشد.
داستان دربارشاه را بايد در متن کتاب ديد و خواند. من فقط از جهت اينکه ميخواهم راهي پيدا کنم که حاجيه خانم مؤلف را بهتر بشناسيم، به نقل بعضي عبارتها توجه ميکنم، وگرنه پيانو زدن شاه و رقص عزيزالسلطان و صيغه هائي که ساز ميزنند، خودش تماشايي دارد که بايد در همان کتاب خواند، البته ملاقات با شاه ارزش دارد که تکرار شود.«يک شب که آتشبازي بود، بنده هم جزو تماشاچيها ايستاده بودم، شاه گردش ميکرد، تا رسيد نزديک من، نواب عليه خانم شاهزاده عرض کرد: «شاه، اين حاجي خانم کرماني از مکه آمده، ميخواهد شاه را زيارت کند، صبرکنيد شما را ببيند.»
فرمودند: «به چشم.» آمد نزديک من، عينکش را برداشت، دستمال گردنش را باز کرد، سرش را آورد توي صورت من. از خجالت سر به زيرانداختم. زود زود ميگويد: «مرا نگاه کن، ببين من مقبول هستم يا نه؟» آخر نگاه کردم. آن وقت گفت: «چطورم؟» من هم عرض کردم: «ماشاءالله خيلي خوب و مقبول.» فرمود: «دروغ ميگويي، من مقبولي ندارم.» و رفت پيش مطربها يک ساعتي، برگشت. آدمي يک دانه پنج هزاري داد، يکي هم به بنده داد. تا شش ساعت از شب رفته آنجا بوديم که فرياد:هاي قرق،هاي قرق ـ بلند شد، آمديم خانه. خلاصه اين پونزده روز به همين طور بنده را بردندو تماشا کردم .»
براي شال وانگشترآوردن ازخانه عزيزالدوله براي نيم تاج خانم، اين طفلک حاجيه کرماني «سه روز شيريني پخته است.» لابد کلمبه کرماني ؟
روز شنبه هجدهم «نواب عليه شمس الملوک خانم و نواب عليه نجم السلطنه و شوکت الدوله دختر مرحوم وکيل الملک، سه دختر عميدالدوله - که از زن ديگر دارند - و چند نفر ديگر آمدند و به من گفتند: دست تو تبرک است، شال بنداز سرعروس. بندهانداختم .»
فراموش نکنيم که نجم السلطنه، مادر مرحوم مصدق، ده سال زن مرتضي قلي خان وکيلالملک بود و دو دختر براي او آورد که يکي شوکةالدوله بود که بعداً زن سهامالسلطان بيات شد و صمصام السلطنه از بطن اوست، دختر دوم عشرت الدوله بود، زن دکتر مير که مادر دوقلوهاي مير است؛ از جراحان معروف. 19
حاجيه خانم همه سوراخ سمبههاي دربار و درباريان و شاهزادگان را سرزده است؛ از جمله خانه نايب السلطنه. عزيزالدوله بيش از همه به او علاقه داشت؛ شايد به خاطر روح عارفانه اين خانم است. يک روز که پسرهاي نواب عليه همراه او بودند، «آمدند و فرمودند: ما به خدا شما را خيلي ميخواستيم ببينيم؛ چرا که خانم از بس تعريف از شما ميکرد، الحمدلله دعاي ما مستجاب شد» . وقتي درخانه شاهزاده بوده، مينويسد: «زنهاي ايشان، دخترهاي ايشان، مثل کنيز خدمت مرا ميکنند، آب قليان، رختخواب، همه چيز مرا اينها رسيدگي ميکنند تا حتي آفتابه خلا براي من آب ميکنند. والله روسياه و شرمنده هستم از روي خانمها و زنهاي حضرت والا! امروزحضرت والا پانزده تومان مرحمت فرمودند که برويد بازارها را تماشا کنيد، اگر چيزي لازم داريد، بخريد. دو سه دست رخت و چادر نماز خريدم و آمديم منزل.»
شاه بيت سفر او به تهران و حضر او در دربار، انجام مراسم نامزدي تاج السلطنه است ـ دخترشاه، مينويسد: «دخترهاي شاه و زنهاي شاه هيچ کدام به اين مقبولي نيستند. نه(9) سال دارند. عروس را بندانداختيم، با هزار گريه و معرکه. بنده عروس را برداشتم و رفتم حمام که خودم سرش را ببافم؛ به اين معني که دست مرا شگون کردند.» داستان عروسي را بايد در متن کتاب خواند، نقل آن بينتيجه است. تنها عرض کنم که چهارصد خوانچه آورده بودند، دويست سيصد فراش همه چماقهاي نقره. دو طرف رديف ميآمدند، پنجاه خوانچه شيريني و پنجاه ميوه و باقي دو قند، يک کاسه نبات، يک قهوه سيني (در محل ما ميگويند قب سيني و من متحير بودم که اين چه کلمهاي است، حالا برايم روشن شد) هم ده طاقه شال، يک قهوه سيني، هم پنج حلقه انگشتر الماس، دو دست و يکي عقيق پنج تن و دورش الماس، يک نيم تاج بزرگ و يک جفت بازوبند الماس و يک جقه الماس، و يک قهوه سيني هم چهارصد اشرفي براي دلمه. خلاصه مردها شربت خوردند و رفتند بيرون حياط آقاباشي، بعد آمدند عقب عروس. بنده با يکي دو تا از زنهاي شاه عروس را برداشتيم، برديم بالاخانه، رو صندلي نشانديم. مادر داماد، خواهرهاي داماد آمدند نزديک صندلي، تعظيم کردند، عروس را ماچ کردند. يک طاقه شال را باز کردند دادند بندهانداختم روي سر عروس. انگشترها را هم انيس الدوله دست عروس کرد. يک دانه انگشترالماس خيلي درشت هم، مادرشوهر رونما داد. مهمانها قريب دويست نفر بودند.امروز که روز شانزدهم است، در جمع آوري اسباب هستيم، گلوي عروس هم درد آمده، حواسها همه پريشان شده، گويا بد نظر داشته باشد. امروز همه مشغول غرغره شديم. از خانه داماد ده گوسفند و پنجاه دانه دوهزاري تصدق آوردند. خانم شاهزاده بيچاره حواس ندارد، از پشت پايش بيرون آمد. اگر حسود در دنيا نبود،کارها به خوبي ميگذشت. خدا چشم حسود و حسد را کور کند.»
حاجيه خانم منظره تعزيه تكيه دولت را هم، مفصلاً، نوشته است و تعزيه بلقيس و سليمان ـ که بلقيس را بزک کرده بودند و جواهر زده بودند، تخت را روي فيل زده بودند. بلقيس نشسته بود، دپوها هم دورش را گرفته بودند.
مراسم رمضان 1310ه که از 19 مارس 1893 شروع شده و در واقع دو روز به نوروز است، به تفصيل مينويسد. روز دهم هم افطار و سحري را مهمان نجم السلطنه بوده است شب جمعه دوازدهم، دخترعزيزالدوله و دختر وکيل الملک که شوکةالدوله باشد، با حاجي اختر خانم زن عميدالدوله20 آمدند ديدن بنده، تا نزديک سحر بودند و رفتند.
امروز که سه شنبه عيد است، اول ماه شوال [ 1310 ه/18 آوريل 1893 - 29 فروردين - جوش بهار]، حضرت والا، بنده را بردند طرشت ديدن هندي خانم، من هنوز، دراين مدت، ديدن هندي خانم، نرفته بودم. رفتم طرشت، جاي با هواي خوبي است. فصل بهاراست، ياد سرآسياب و باغ زريسف 21 مرحومه خانم افتادم، خيلي دلم گرفت، قدري گريه کردم، ديدم براي صاحبخانهها بد ميگذرد، برخاستم به گردش. حضرتوالا هم از حالت من اوقاتشان تلخ شد که يقين، براي شما بد ميگذرد که گريه ميکنيد. عرض کردم: «خير، والله ياد وطن و احباب و دوستان آمدم، ميترسم عمر کفايت ندهد که يک بار ديگر، همه را ببينم.» خيلي التفات فرمودند که من ]را[ از خيال بيرون کنند. امشب بوديم. 22
همه سختيهايي که حاجيه خانم در راه حج کشيده، در سفر تهران جبران شده و قريب يک سال نانش توي روغن بوده؛ يعني شب و روز يا در دربار، عروسي داشته، يا دختر پسرهاي شاهزادگان را عروس داماد ميکرده، و چون بسيار دست گرم و مثل همه زنهاي کرماني خوش برخورد و خونگرم و به قول كرمانيها «آش نخود و» بوده، اغلب سر حضور او دعوا بوده است. همه جاهاي ديدني تهران، از تکيه دولت و باغ وحش و روضهخواني شاهزادگان و باغهاي طرشت و شميران و باغ سردار و شازده عبدالعظيم و بيبيزبيده و امامزاده عبدالله و ... همه جا را ديده و يادداشت نوشته است.
سهشنبه، هشتم شوال، حضرت والا فرستادند که زود بياييد که ازخانه عزيزالدوله آمدند، خبر کردند ميخواهند عروسشان را عقد کنند، آمدم خانه. بناي تدارک عقدکنان را گذارديم.
امروز که چهارشنبه، نهم است رفتيم بازار، يک دست رخت براي عروسي خريديم، آورديم، بريديم، داديم بدوزند و خودم مشغول اسباب شيريني پختن شدم. پنجشنبه هم از صبح تا عصر مشغول پختن شيريني شدم. جمعه باز هم تا عصر مشغول پختن شيريني شدم.
شنبه، دوازدهم، حضرت والا فرمودند بنشينيد کاغذ بنويسيد و مردم را وعده بخواهيد. من عرض کردم: «قوم خويشهاي شما، بنده را نمي شناسند، من چطور از قول خودم وعده بخواهم؟» فرمودند: «عيب ندارد، حکماً بايست از جانب شما وعده بگيرند.» بنده و آقاي عبدالوهاب ميرزا و آقاي شاهزاده حسين نشستيم بر کاغذ نويسي، شصت هفتاد کاغذ نوشتيم.
تا عصري گرفتار کاغذنويسي بودم و آنهاي ديگر جاروب و کارهاي ديگر را ميکردند. [يکشنبه، سيزدهم] کاغذها را داديم بردند. عروس را آورديم، بندانداختيم، فرستاديم حمام. خودمان مشغول درست کردن اطاقها وشيريني و آجيل و ميوه شديم. نهار که آشپزمردانه است، دخلي به ما ندارد. امشب هم که از حمام آمدند، چند نفر مهمان دارند، مطرب دارند؛ مردانه و زنانه. [دوشنبه] صبح عروس را بزک کرديم. خيلي مزه دارد، بزک کن عروسهاي تهران هم من شدم. هر چه ميگويم من قديمي هستم، ميگويند: «خير، همان بزک شما خوب است.»
بقيه داستان عروسي را بايد در کتاب خواند، فقط براي اينکه باقيمانده شاهزادهها و قوم و خويشهاي قديم را بشناسند واگر توانستند به من بنويسند. اسامي خانمها را ازکتاب حاجيه خانم نقل ميکنم.
چهارساعت به غروب مانده از خانه عزيزالدوله آمدند قوم وخويشهاي داماد: شمسالملوکخانم، خواهر داماد، نجم السلطنه عمه داماد، دخترهاي نجمالسلطنه، زن عميدالدوله، دخترهاي عميدالدوله، حاجي شاهزاده خاله عزيزالدوله ... دخترهاي شمسالملوک خانم، شاهزاده خانم، زن ملک آرا، دخترهاي ملک آرا، خيلي بودند. آمدند، مجتهد هم آخوندملاعليمحمد و يکي ديگر آمدند عقد کردند.
اينکه گفتم حاجيه خانم، کرماني دست گرمي بوده، يک شاهد بياورم، مينويسد[ پنجشنبه، هفدهم]: «دراندران بودم، مشغول پشم دوزي شديم. در بمبئي پشم دوزي را من ياد گرفتم، حالا اينجا اسبابش را فراهم آوردم. ياد خانم ميدهم. بعضي روزها مشغول اين کار هستم، يک دانه پشتي کارگاه کشيديم، يک دانه پشتي هم در خانه کارگاه کشيديم ولي آن را نرفتم؟ نميدهند که بدوزم ... يک ساعت فارغ نيستم ...»
يکشنبه، بيستم، باز هم مشغول خورشيدي دوختن هستيم. توجه فرموديد؟ يک زن، با چنان شوهري، برود به مکه، در راه مکه، توي گرماي بمبئي که چند روز مهمان آقاخان بوده، برود پشم دوزي ياد بگيرد. راستي، خانمهاي خواننده اين داشت. کاش به من توضيح ميداديد پشم دوزي و پشتي کارگاه، معنياش چيست؟ چطور کاري است؟ نگوييد چرا من از زنهاي کرماني دفاع ميکنم.
[دوشنبه، بيست و هشتم ]باز هم نگذاردند بروم، خورشيديها تمام شده، ميخواهيم بدوزيم، روي نيم تنه، مخمل آبي آوردند، نيم تنه دوختيم، خورشيدي را هم روي آنها دوختيم. عصر، خانم پوشيدند و رفتند پيش شاه. صبحي شاه از سلطنت آباد آمده شهر، عصري باز ميرود.
امروز [جمعه، سوم ذي القعده 1310 ه/20 مه 1893 م] است. «بنده تب کردم به شدت. خوابيدم، هر چه گفتند حکيم بياورند، قبول نکردم. حکيمهاي اينجا خيلي نقل دارند. هر وقت بيايند، يک اشرفي بايست داد. اين قدر هست که حکيم خانه زاده حضرت والا همين ميرزا عبدالباقي اعتماد الاطباء است، ساليانه چيزي به او ميدهند، حکيم خوش روئي است. گويا وقتي که سرکار آقايي، آقاي آقا ميرزا حسين هم در تهران بودند، همين[ حکيم] معالجه ميکرده ... من گاهي گل خبازي و اسفرزه ميخوردم.»
اين آقاميرزا حسين را هم به خاطر داشته باشيد تا به موقع با هم صحبت کنيم .
«امروز كه شنبه هجدهم [ذي القعده] است، باز هماندران بودم. يک خدمتکاري امين اقدس دارد، زينب نام. او را مدتي است شاه ميخواهد. امروز او را صيغه کردند. عصري او را بزک کردند، بردند پيش شاه. امشب هم شاه او را برد.»
امروز که يکشنبه، نوزدهم است، نواب عليه عاليه و نواب تاج السلطنه، مهمان بدرالسلطنه هستند ـ درنگارستان. بنده را هم وعده گرفتند. صبحي رفتيم نگارستان، جاي بسيار خوبي، عمارتهاي قديمي که صورت سلام فتحعلي شاه و صورت پادشاهان قديم بوده، و بعضي اطاقها صورت سلام محمد شاه و بعضي صورت سلام ناصرالدين شاه. همه جا را تماشا کرديم. سرسرهاي هم که فتحعليشاه ساخته، توي زيرزمين، نهر آب بزرگي است. آنجا با زنها بالاي سرسره ميرفتند بازي ميکردند.
امروز جمعه، بيست و چهارم، از خانه عزيزالدوله آمدند عقب بنده. عصري رفتيم آنجا، امشب آنجا بودم. صد هزارمن گله که تو بايست پيش من منزل کني، معتضدالدوله چه حقي دارد؟ صد هزار غرغر دعوا کرد.»
فکرنکنيد که علويه خانم، فقط درفکرشاهزادهها و تاج السلطنهها بوده است. «امروز سهشنبه، چهاردهم[ ذيالقعده 1310 ه/31 مه 1893م] يك دختر مستوفي هست که پدر و مادرش مرده، گاهي دراندران ميرود پيش يکي از زنهاي شاه. نواب عليه خانم شاهزاده، او را خواستگاري کردند براي آقاي عبدالوهاب ميرزا. امروز فرستادند که تدارک ببينند، برويد عقد کنيد. صد تومان پول و يک طاقه شال و يک چادرنمازي زري فرستادند که شما مادري کنيد و تدارک عقد کنان را ببينيد. بنده هم فرستادم آئينه و کفش و شيريني و ميوه و اسباب عقد را مهيا کردم. صدتومان هم ازحضرت والا گرفتم، امروز تدارک عقد را ديدم. خوانچهها را درست کرديم، چهار ساعت به غروب مانده، اسباب را بردند، آنها هم رفتند که عروس عقد کنند، بنده به واسطه تب و توبه ضعف دارم، نرفتم. غروب برگشتند.
امروز جمعه، غره ذي حجه[1310 ه/16 ژوئن 1893 م. ]همه جمع شدند از صبح. اين قدر هست که تهران دربند ساعت نيستند، هر وقت شد، شد. (تماشا كن، ديگ به ديگ بر ميگه رويت سيا، سه پايه ميگه : صل علي). امروز که شنبه، دوم ذي حجه هست، همه بنا کردند به مذمت عروس که زشت است، حقيقت که خيلي زشت است. من بناي تعريف را گذاردم تا اين که کم کم از دل داماد بيرون کردم. بيچاره يتيم بي پدر. حضرت والا را هم ديدم، عرض کردم چاره چه چيزاست؟ نمي شود به اين نقدي طلاق داد، اينها بيخود حرف ميزنند. قبول کردند. بنده و شاهزاده حالا گدوهاي دخترشديم، تا خدا چه خواهد؟
بيخود نيست كه مخلص پاريزي، طرفدار و مدافع همه زنهاي کرماني است؛ ولو آنکه دختر اوحدالدين کرماني باشد که شوهرش اخي اورن متهم است در قتل شمس تبريزي. (اخيها، ترجمه دكتر امامي خويي، ص 180). حقا که اين زن، در حق آن دختر بي کس، مادري کرده است، درحالي که خودش دراين اوضاع و احوال، محتاج يک مادر دلسوز بود، زيرا هيچکس نداشت.
«پنجشنبه، هفتم، رفتم خانه نجم السلطنه، حمام بودند، فرستادند بنده را هم بردند توي حمام. عصري بيرون آمديم، عصرانه و چاي خورديم، آمدم خانه.
امروز دوشنبه، يازدهم است. ديروز از خانه سردار چهارده گوسفند، يکي شاخش طلا گرفته، يک طاقه شال و يک دست رخت زري بادامي دوخته، هشت دانه دکمه الماس هم به نيم تنه دوخته بودند، آوردند. خواجهها کج خلقي کردند که چرا کم آورديد. ديگر ماها ميانه افتاديم. خلاصه تا عصري اينجا بودند.
امروز که يکشنبه هفدهم است، تاج السلطنه يخه مرا گرفته، يک دست رخت طور فرنگي براي فردا عيد ميخواهد. دو سه نفر نشسته ميدوزيم. عروسي بعدي دختر شاهزاده با حاجهادي شالفروش است که به دخالت همين حاجيه خانم صورت گرفته و به قول خودش «مشغول کار اين عروس شديم، ببر بدوز، تدارک مهماني و شيريني.
شنبه، اول محرم 1311 ه/15 ژوئيه 1893 م، تابستان، از اندران آمدند عقب بنده، رفتم. هر دهي يکي از زنهاي شاه روضه زنانه ميخوانند، اين دهه مال گلين خانم است. آخوندهاشان بد نميخوانند». از روضه نجم السلطنه و قاووتهاي بد مزه آن هم ياد ميکند.
امروز که سهشنبه، دوم صفراست، نواب عليه عاليه عزيزالدوله آمدند اين محله خانه ملک آرا، برادرشان، فرستادند عقب من ... شمس الملوک خانم، عروس ملک آرا است.
امروز که دوشنبه، هشتم صفر 1311 ه/ 22 اوت 1893 م. است، رفتم خانه شمسالملوک خانم روضه، آنجا که تمام شد، رفتيم مسجد آقا شيخ عبدالحسين به تماشاي دسته ترکها. قريب سي نفر روضه خواندند، بعد دسته ترکها آمدند، سينه زدند همه تجار ترک و غيره، علم وکتل دارند.
ومخلص پاريزي، اين جمله را مخصوصاً از حاجيه خانم نقل کردم؛ به دليل اينکه در محرم 1366 ه/ نوامبر 1946 م. اين بنده نيز به عنوان دانشجو توي همين مدرسه شيخ عبدالحسين حجره داشتم و هم سخنرانيهاي مرحوم راشد را درک ميکردم و هم دسته ترکها را ميديدم و درست پنجاه و سه سال از روزگاري که حاجيه خانم در آنجا اشک ريخته، گذشته بوده است و امروز درست 115 سال از آن زمان ميگذرد.
اعتمادالسلطنه گويد: «دوشنبه، ششم [ ربيع الثاني 1301 ه/ 5 فوريه 1884 م.] ، ديشب، خانم شاهزاده، زن شاه، دختري آورد كه موسوم به تاج السلطنه شد. 23 و ده سال بعد، همين اعتمادالسلطنه مينويسد: «شنبه، بيست و نهم [جمادي الاولي 1311 ه/8 دسامبر 1893 م.]. امروز صبح به دوشانتپه آمدم. امروز، شاه تشريف ميبرند شهر، تاجالسلطنه، کريمه محترمه شاه را، پسر شجاع السلطنه سردار اکرم، امروز نکاح ميکند...» اين سرداراکرم شجاع السلطنه در ظرف سه روز، سه عروسي بزرگ کرده: دختر بزرگ صدراعظم که بيوه و عيال اين حضرت اخويزاده صدراعظم بوده، براي خود گرفتند، دختر شاه را براي پسرش عقد کرده، يکي از دخترهاي خود را هم به شخص ترکي داده است که نمي دانم کيست؟» 24
بيست و نهم ربيع الثاني قرار شد بعد ازآن که دختر سردار اکرم از عزا درآمد، عقد تاجالسلطنه بسته شود. سي و پنج هزارتومان براي اين عقد مخارج شد.
يکشنبه، نهم جمادي الاولي، عروس را بندانداختيم، بردند حمام، با ساز و مطرب ... عروس را از حمام بيرون آورديم. ماشاءالله، مثل ماه ... عروس از حمام آمده، نشسته، ارگ ميزند. کيفيت عروسي را بايد در متن خواند.
يک نفر مجتهد و داماد آمدند اندران، حالا هر کاري ميکنم عروس روي زمين بنشيند ميگويد محال است، نخواهم نشست، مگر توي دامن حاجي خانم بنشينم.» آخر آمد توي دامن من نشست. حالا هم امام جمعه اذن ميگيرد، ميخواهد براي پدرداماد عقد کند! خنده توي زنهاي شاه در گرفت. آن وقت، حالي امام جمعه کردند که براي ميرمحمد حسين خان شجاع السلطنه عقد کنيد و زن بگيريد. حالا عروس جواب نميدهد، با هزار قربان صدقه و فحش و دعوا، آخر گفته بله. بعد از صيغه خواندن، داماد را آوردند دست به دست دادند. داماد هم ده سال دارد.
گفتم کيفيت مخارج عروسي را بايد به تفصيل در کتاب خواند، تنها يک قلم، حاجيه خانم، دو هزار و پنجاه تومان براي او بلور خريده است، تو خود حساب مفصل بخوان از اين مجمل.
پی نوشت ها:
1ـ رجوع شود به فرماندهان كرمان، چاپ پنجم، ص 212 «به آنفلوانزاي عمومي و تب محرقه و مطبقه و اسهال و زهير، عشر آخر رمضان»
2ـ استاد محترم جعفريان نوشتهاند قورمه با گوشت بزه اما به گمان بنده اين كلمه ربطي به بز ندارد. رجوع شود به نون جو ص 732، چاپ ششم
3ـ كه با بدايي خانم، مادر خان باشد ـ نه همسرش.
4ـ هزارستان، چاپ اول ص 323 ، نقل از اسمعيليه خراساني.
5ـ منتظم ناصري، چاپ دكتر رضواني ص 1893 و اين واقعه در سال 1284 هـ 1867 م اتفاق افتاده است.
6ـ خاطرات صدرالاشراف، به كوشش سيفالله وحيد نيا ص 24.
7ـ طبق تقويم دوسنفلد، ترجمه حكيم الدين قريشي، اين روز شنبه اول ذيقعده 1309 برابر بوده است با 28 مه 1892 م.
8ـ باد گرفتن به معناي حالت عصبي پيدا كردن نيم فلج شدن.
9ـ عجب منظرهاي داشته است حج آن سال. جان ميدهد براي يك فيلم هشت ميليمتري.
10ـ پوست تازه حيوانات در بعضي مسائل پزشكي اثر معجزهآسا دارد. وقتي جنگ ميان بختياريها و اقبالالدوله كاشي يار محمدعلي شاه در اصفهان درگرفت، ساچمههاي تفنگ در بدن يك تفنگ چي بختياري جا گرفت. فوراً يك گوسفند كشتند و مجروح را برهنه كردند و در پوست گوسفند جا ميدادند. جاي زخم التيام گرفت. مجاشع عرب در سرماي سيرجان، كنيز مورد علاقه خود را در پوست شتر تازه نحر شده پيچيد و او را نجات داد. اخبار ايران از ابن اثير ص 295.
11ـ چرا، بر طبق تقويم، پنجشنبه 25 اوت 1892 اول صفر 1310 هـ . است.
12ـ زير نگاه پدر، خاطرات مهرماه فرمانفرماييان(رئيس) ص 27.
13ـ در متن طرب سبز چاپ شده است.
14 ـ محمد حسين ميرزا حشمةالدوله، پسر بزرگ دولتشاه، هم در 1363 هـ / 1846 م؛ يعني پنجاه سال پيش از حج اينخانم در گذشته بوده و طبعاً سالبه به انتفاء موضوع است.
15ـ خاطرات اعتمادالسلطنه، ص 197.
16ـ محمدشاه از زني كه او را عمه قزي خطاب ميكرد، دختري داشت به نام آسيه خانم كه بعدها عزيزالدوله لقب گرفت و به عقد عموزاده خود، كيومرث ميرزا عميدالدوله در آمد. (حاشيه فرماندهان كرمان، چاپ پنجم، ص 150 نقل از حسين سعادت نوري)
17ـ گذارزن از گدار تاريخ، ص 386،چاپ دوم. اين نامه را آقاي فردوسي تاج آبادي در اختيار نگارنده گذاردهاند.
18ـ ظاهراً مشتلقانه (مژدگاني) مقصودش است.
19. درخت جواهر، ص 370، شوهر دوم نجمالسلطنه ـ وزير دفتر پدر دكتر مصدق ـ در همين سال 1310 هـ 1892م. در گذشته است.
20. چنان مي نمايد كه اين زن غير از عزيزالسلطنه است.
21. در متن، فاضل محترم زريسف، در حاشيه يا علامت «كذا» در اصل ترديد خود را ابراز كردهاند، اما درست است و اين اسم چند هزار ساله است. از كلمه زراسپه. (جغرافياي كرمان، ص 147 و 385)
22. متن سفرنامه، ص 134.
23. خاطرات اعتمادالسلطنه، به كوشش ايرج افشار، ص 311.
24. همان، ص 1053