روابط علويان و عباسيان
(از سال 11 تا 201 هجري) 1
در اين مختصر بر آنيم تا روابط دو جانبه ابوطالب و عباس و فرزندان آنان ـ علويان وعباسيان ـ را از عبدالمطلب (متولد حدود 497 ميلادي) تا وليعهدي امام رضا(عليه السلام)،بررسي كنيم. اين بررسي را پس از مقدمهاي كوتاه درباره عباس و ابوطالب، در چهارمحور: 1. از رحلت پيامبر(صلي الله عليه) تا شهادت امام حسين(عليه السلام) (11 تا 61 ه¨) 2. از شهادت امامحسين(عليه السلام) تا مرگ ابوهاشم پسر محمد حنفيّه (61 ـ تا 98 ه¨) 3. در دوره دعوت عباسي(100ـ132 ه¨) و 4. از تأسيس دولت عباسي تا ولايتعهدي امام رضا(عليه السلام) پي ميگيريم.
عبدالمطلب سيزده پسر داشت؛ از جمله ابوطالب، عبداللَّه و عباس. ابوطالب وعبداللَّه از يك مادر بودند و عباس از مادري ديگر.2 ابوطالب از نظر سنّي از عباس وعبداللَّه بزرگتر و عباس همسال پيامبر(صلي الله عليه) بود.3 پس از مرگ عبدالمطلب رياستبنيهاشم و مناصب اجتماعي آنان، از جمله سقايت (آب دادن حاجيان) و رفادت (طعامدادن حاجيان) و سرپرستي پيامبر(صلي الله عليه) به ابوطالب رسيد. سرانجام به سبب نداري وورشكستگي او، مناصب بنيهاشم به عباس واگذار گرديد.4 نيز به همين دليل و برايكاهش بار زندگي ابوطالب، عباس جعفر را به خانه برد و پيامبر(صلي الله عليه) علي(عليه السلام) را. جعفر كهاز نظر سنّي از علي(عليه السلام) بزرگتر بود، همچنان در خانه عباس بود تا به سن رشد رسيد وپيامبر(صلي الله عليه) مبعوث شد و او اسلام آورد و از سرپرستي بينياز گرديد.5 در دوران بعثت،عباس در كنار ابوطالب از پيامبر(صلي الله عليه) حمايت ميكرد. پس از هجرت رسولخدا9، بهمدينه، عباس با خانوادهاش در مكه ماند و پس از مرگ ابولهب در سال دوم هجري،بزرگ بنيهاشم در مكه شناخته شد. وي مردي ثروتمند بود و در ميان قريش نفوذ بسيارداشت. خود و خاندانش ادعا داشتند كه او در همان اوايل بعثت مسلمان شده ولي بهدليل پراكنده بودن اموال او در ميان قريش، اسلام خود را پوشيده ميداشته است.6 به هرروي عباس در سال هشت هجري به مدينه رفت و از مهاجران به شمار آمد و جز تأثيروي در تسليم مكيان، همراهي پيامبر(صلي الله عليه) در پيمان عقبه دوم7 و حمايت از پيامبر(صلي الله عليه) دردوران بعثت و حضور در محاصره شعب، در دوران 23 ساله دعوت و حكومتپيامبر(صلي الله عليه) كاري در خور از وي گزارش نشده است. افزون بر اينكه او در جنگ بدر درسپاه مشركان بود و اسير شد و با پرداخت سربها آزاد گرديد.
اكنون كه اندكي درباره عباس در دوران پيامبر(صلي الله عليه) دانستيم، به بررسي روابط علي(عليه السلام)و عباس، و علويان و عباسيان پس از پيامبر(صلي الله عليه) ميپردازيم.
الف) از رحلت پيامبر(صلي الله عليه) تا شهادت امام حسين(عليه السلام) (11 تا 61 هجري)
پس از رحلت پيامبر(صلي الله عليه) عباس و فرزندانش در كنار علي(عليه السلام) بودند و در جريان سقيفهتا وقتي علي(عليه السلام) با ابوبكر بيعت نكرد، آنان نيز بيعت نكردند.9 در غسل و خاك سپاريپيامبر(صلي الله عليه) و حضرت فاطمه3 نيز همراه علي(عليه السلام) بودند. در دوران خليفه اول هم با آنكه براي تطميع عباس كوشش فراواني شد ولي او از علي(عليه السلام) كناره نگرفت.10 در دورانسه خليفه نخستين، عباس و فرزندانش را عقيده بر آن بود كه حقّ علي(عليه السلام) غصب شدهاست. عبداللَّه بن عباس از همان كودكي پيوسته ملازم و همراه علي(عليه السلام) بود و از او دانشميآموخت. او و ديگر فرزندان عباس در دوره حكومت علي(عليه السلام) همچنان در كنار آنحضرت بودند و به امارت ولايات منصوب شدند. عبداللَّه بن عباس با آن كه در برخيموارد نظرش مخالف رأي آن حضرت بود ولي هنگامي كه آن حضرت تصميميميگرفت، وي بدان گردن مينهاد. فرزندان عباس در جنگهاي حضرت علي(عليه السلام) چونجمل، صفّين و نهروان همراه آن حضرت بودند11 و براي تثبيت حكومت او كوشيدند.پس از شهادت علي(عليه السلام) نيز آنان در كنار امام حسن7 قرار گرفتند و برخي از آنان بهامارت منصوب شدند12، اما آن گاه كه كار امام حسن7 به سستي گراييد و به اجبارحكومت را به معاويه واگذاشت، آنان راه خود را از علويان جدا كردند. به عبارت ديگرصلح امام حسن7 را ميتوان نقطه جدايي عباسيان از علويان دانست. با اين همه درفاصله صلح امام حسن7 تا قيام امام حسين(عليه السلام)، بزرگداشت و احترام امام حسين(عليه السلام) رافرو ننهادند و عبداللَّه بن عباس به عنوان بزرگ عباسيان به امام حسين(عليه السلام) به عنوان بزرگبنيهاشم مينگريست. با اين حال هيچ يك از فرزندان و نوادگان عباس در قيام آنحضرت و قيامهاي ديگر علويان چون زيد و پسرش يحيي شركت نكردند و حتي او را ازقيام و اعتماد بر كوفيان بر حذر ميداشتند.
در اين كه عباس و فرزندانش به حقانيت و برتري علي(عليه السلام) و حسن و حسين(عليه السلام) معتقدبودهاند و نيز در اين كه عبداللَّه بن عباس از شاگردان و خواص علي(عليه السلام) بوده است شكينيست. افزون بر اين، گرچه ابن عباس پس از صلح امام حسن7 به لحاظ پايبندياش بهدوستي علي(عليه السلام) بارها از طرف معاويه مورد آزار واقع شد و در زندگي خود هموارهمدافع سرسخت آن حضرت بود13 اما اين كه آيا عباسيان به امامت آنان همانگونه كهشيعه اماميّه معتقد است، اعتقاد داشتهاند يا نه، دليل قاطع و روشني در دست نيست.گرچه به گفته قاضي نعمان (م 363) عباس و فرزندانش به ولايت و امامت علي(عليه السلام) وفرزندانش اعتقاد داشتهاند و ابن عباس با اعتقاد به ولايت علي(عليه السلام) در گذشته است؛14ولي از آنجا كه اين نويسنده، اسماعيلي مذهب بوده محتمل است كه اين سخن را بهطرفداري از فاطميان و براي زير سؤال بردن مشروعيت حكومت عباسيان گفته باشد!ولي آنچه اين احتمال را ضعيف ميكند سخن برخي از دانشمندان معاصر شيعه اماميهاست كه ميگويند: «ابن عباس به ائمّه دوازده گانه شيعه اعتقاد داشته است.»15 مستندسخن ايشان روايتي است كه بنا به مفاد آن ابن عباس هنگام مرگ ضمن سخناني گفتهاست: «اللهم اني أحيي علي ما حيي عليه علي بن ابي طالب و أموت علي ما مات عليهعلي بن ابي طالب، ثم مات...»16. در روايت ديگري نيز آمده است كه امام صادق(عليه السلام)فرمود: «كان ابي يحبّه حبّاً شديداً... فأتاه (و هو غلام) بعد ما اصاب بصره. فقال: من انت؟قال: انا محمدبن علي بن الحسين، فقال: حسبك من لم يعرفك فلا عرفك»17. حال بايدديد كه آيا از اين روايات ميتوان بدين نتيجه دست يافت كه در بين عباسيان دست كمعبداللَّه بن عباس به امامت علي(عليه السلام) و ديگر ائمه شيعه معتقد بوده است يا نه؟ البته شايانگفتن است كه ابن عباس امام سجاد(عليه السلام) را درك كرده ولي سخني كه دال بر اقرار يا انكارامامت آن حضرت باشد از او گزارش نشده است.
ب) از شهادت امام حسين(عليه السلام) تا مرگ ابوهاشم
پيش از اين در باب اعتقاد عباسيان به امامت ائمه شيعه نتوانستيم به نتيجه قاطعيدست يابيم. اكنون اعتقاد آنان را نسبت به امامت محمد حنفيه و فرزندش ابوهاشمبررسي ميكنيم.
ابنعباس و فرزندانش پس از شهادت امام حسين(عليه السلام) رابطه بسيار نزديكي با محمدحنفيّه و فرزندانش داشتند. به لحاظ آن كه اين دو از نظر حكومتهاي وقت، بزرگانبنيهاشم شمرده ميشدند، و حكومتها براي بيعت گرفتن از آنان پافشاري ميكردند،و هم از آن رو كه بيشتر شيعيان علي(عليه السلام) به محمد حنفيه متمايل شده بودند. رابطه آنهابسيار صميميتر از رابطه عباسيان با ديگر علويان به ويژه از نسل حسين(عليه السلام) بود. با وجوداين رابطه بسيار صميمي، از بررسي برخوردها و رفتار ابن عباس و فرزندانش با محمدحنفيّه چنين بر ميآيد كه عباسيان به امامت محمد حنفيّه اعتقاد نداشتهاند و ابن عباسخود را همسنگ ابن حنفيّه ميدانسته است. افزون بر اين در هيچ يك از سفارشهاي ابنعباس به فرزندانش نه تنها سخني دال بر پيروي از علويان، چه فرزندان امام حسن و امامحسين(عليه السلام) و چه محمد حنفيّه نيامده است، بلكه او به فرزندش علي سفارش ميكند كهاز قيامهاي علويان دوري كند.19 ابن عباس به هنگام مرگ به فرزندش علي دو سفارشكرد كه در روابط علويان و عباسيان و همچنين در حوادث آينده جهان اسلام نقش مهمّيداشت. وي به فرزندش ميگويد: 1. «بعد از من حجاز جاي شما نيست» 2. «از قيامهايپسر عموهايت (فرزندان علي) بر حذر باش»20. از اين رو علي بن عبداللَّه بعد از مرگ پدرحجاز را ترك كرد و به دهكدهاي دور افتاده ولي پراهميّت در جنوب شام ـ بر سر راهمدينه به شام و مصر ـ نقل مكان كرد و با دور كردن اقامتگاهش از منطقه سكونتعلويان، راه و روش سياسي و اعتقادي خود را نيز از آنان جدا كرد. او از يك سو باپيوستن به امويان از لحاظ سياسي امنيّت آينده خود و فرزندانش را تأمين كرد و از سويديگر در محلّي اقامت جست كه از هر گونه شورش و قيامي دور بود و به ظاهر زندگيآرامي را در پيش گرفت. با اين همه، در واقع او پس از مرگ ابوهاشم رهبري اولينسازمان سرّي منظم و بزرگ تبليغي در تاريخ اسلام را به دست گرفت. از نظر امويانصاحب قدرت، تنها نيروي معارض، علويان بودند و تنها منطقه آشوب خيز عراق بود وشهر كوفه.
پس از آن كه ابوهاشم به هنگام بيماري مرگ (98 ه¨) و براساس روابط صميمانه ابنعباس و فرزندانش با محمد حنفيّه و فرزندانش، محمد بن علي بن عبداللَّه را جانشينخود قرار داد21 عباسيان او را امام واجبالاطاعه خود دانستند و راه خود را كاملاً ازعلويان جدا كردند و تلاش خود را براي دستيابي به حكومت آغاز كردند.
ج) روابط علويان و عباسيان در دوره دعوت عباسي (100.132 ه¨)
پس از شهادت امام حسين(عليه السلام) يكپارچگي علويان نيز از ميان رفت و افزون بر جداييمحمد حنفيّه، فرزندان امام حسن7 نيز راه خود را از فرزندان امام حسين(عليه السلام) جداكردند. اين جدايي تا پيش از سال 100 هجري محسوس نيست، ولي پس از آن و به ويژهاز سال 120 به بعد محمد بنعبداللَّه مشهور به نفس زكيّه دعوتگران خود را به حجاز،عراق و خراسان فرستاد تا مردم را به او بخوانند. پيش از او و همزمان با وي نيز شماري ازشيعيان اماميّه در خراسان مردم را به ائمّه شيعه دعوت ميكردند.22 بنابراين آنچه ازمنابع برميآيد بين سالهاي 110 تا 132 سه نيروي هاشمي (بني الحسن، بني الحسين،بني العباس) عليه امويان فعاليت ميكردند و علويان فاطمي (زيد و پسرش يحيي) بهقيامهايي عليه امويان دست زدند كه عباسيان به شدت از آنها دوري كردند. بنا بردستورالعمل ابن عباس، عباسيان بايد از تمام حركتها و قيامهاي علويان دوريميجستند.23 هنگامي كه امام عباسي سردعوتگر خويش را به خراسان اعزام كرد، بهوي سفارش نمود كه از شخصي به نام «غالب» و يارانش كه در نيشابور مردم را به محمدبن علي بن الحسين(عليه السلام) دعوت ميكنند دوري كند.24 وي آنان را فتنهجو خواند و از آنهابيزاري جست. همچنين هنگامي كه زيد بن علي از كوفيان بيعت ميگرفت داود بن علي،برادر امام عباسي همراه او بود و چون هنگام قيام فرا رسيد كوفه را ترك كرده به مدينهرفت. امام عباسي نيز طي فرماني از پيروان كوفياش خواست تا از هر گونه دخالتي دراين قيام پرهيز كنند.25 پيروان او نيز به هنگام قيام زيد، كوفه را ترك كردند و به حيرهرفتند و وقتي به كوفه بازگشتند كه زيد بردار شده و شهر آرام گرفته و فتنه پايان يافتهبود.26
دستورالعمل دوري از حركات و قيامهاي علويان همه جا به كار بسته ميشد. در قياميحيي بن زيد نيز از سوي امام عباسي فرماني داير بر دوري پيروانش از يحيي و يارانشصادر شد.27 بكير بن ماهان رييس سازمان دعوت عباسي در كوفه، كه خود حامل اينپيام براي شيعيان عباسي در خراسان بود، نزديك بود به اتهام همكاري با يحيي و دعوتبراي او گرفتار شود.28 منابع حاكي از آن است كه بعد از صلح امام حسن7 خاندانعباسي در هيچ يك از قيامهاي ضد اموي شركت نكردند و به ويژه به شدت از قيامهايعلويان دوري ميجستند ولي از اين قيامها بهترين بهره برداري را كردند. مثلاً شهادتزيد در كوفه و فرزندش يحيي در خراسان كه موجبات هيجان مردم را فراهم آورد، سببشد تا شمار زيادي از مردم به دعوت عباسي بپيوندند و به تعبير يعقوبي، بعد از شهادتزيد «شيعيان خراسان به جنبش در آمدند و پيروان و هواخواهانشان زياد شد... داعيانظاهر شدند، خوابها ديده شد و كتابهاي پيشگويي بر سر زبانها افتاد...»29.دعوتگران عباسي درست دريافته بودند كه مردم خراسان از يك سو علاقه شديدي بهاهل بيت پيامبر(صلي الله عليه) دارند و از سوي ديگر از ستم امويان به ستوه آمده و از آنان به شدتمتنفرند. از اين رو با برشمردن ستمهاي امويان در حق خاندان پيامبر(صلي الله عليه) و به ويژه زيد ويحيي، آنان را به «آل محمد (صلي الله عليه)» ميخواندند و خراسانيان كه چهره واقعي عباسيان رانشناخته بودند و گمان ميكردند كه دعوت براي يكي از فرزندان پيغمبر9 است، بهسرعت به آن ميپيوستند.
بعد از مرگ هشام بن عبدالملك (105ـ125) كار امويان بيشتر سستي گرفت. تا اينزمان درگيري قبايل و تعصب قومي بر سر نفوذ بيشتر در امور حكومتي، ايالات و بهويژهعراق و خراسان را آشفته كرده بود و با آن كه واليان اين دو منطقه پياپي عوض ميشدندولي در بهبود اوضاع تأثيري نداشت. اكنون نوبت به دمشق، مركز حكومت و شخصخليفه رسيده بود. جانشين هشام پس از يك سال و چند ماه حكومت به دست ديگرامويان كشته شد (126 ه¨). بنيهاشم كه همواره منتظر بودند تا امويان از درون دچاراختلاف شوند، از اين فرصت استفاده كرده و در موسم حج در دهكده «ابواء» (مدفنآمنه مادر پيغمبر اسلام9، بين راه مكه و مدينه) جلسهاي تشكيل دادند تا براي آيندهخود و جهان اسلام تصميم بگيرند. در اين جلسه محمد بن عبداللَّه معروف به نفس زكيّهبه عنوان خليفه آينده معرفي شد و تمام عباسيان از جمله ابراهيم امام، ابوالعباس سفّاح ومنصور و صالح بن علي و تمام علويان به جز امام صادق(عليه السلام) با وي بيعت كردند.30 عباسياندر اين جلسه از دعوت و موفقيّت خود چيزي نگفتند و علويان و به ويژه فرزندان امامحسن7 گمان ميكردند كه عباسيان براي احقاق حقوق آنان تلاش ميكنند. بنيهاشمبار ديگر به سال 129 ه¨ در زمان حكومت مروان آخرين خليفه اموي، در مكه31 جلسهايبراي تجديد بيعت تشكيل داده و در حال مشورت بودند كه قاصدي از راه رسيد و خبرظهور ابو مسلم در خراسان را به امام عباسي رساند. بنا بر روايات موجود، ابراهيم وديگر عباسيان پس از دريافت اين خبر جلسه را ترك كردند و ديگر هاشميان نيز به نتيجهشايسته يادكردي دست نيافتند.32 برخي منابع از بيعت دوباره علويان با نفس زكيهحكايت دارند.33
در واپسين روزهاي امويان كه بيشتر قلمرو آنان را آشوب فرا گرفته بود و مقارن ايّاميكه ابومسلم در خراسان مقدمات ظهور دعوت عباسي را فراهم ميكرد، عبداللَّه بنمعاويه از فرزندان جعفر بن ابي طالب در كوفه قيام كرد. وي گرچه در كوفه موفقيتي بهدست نياورد ولي بهزودي بر فارس، اصفهان، همدان، قم، ري، قومس و اهواز چيره شد.بني هاشم كه هيچ يك از قيامهايشان به پيروزي نرسيده بود با مشاهده پيروزي وي از هرطرف بهسوي او روي آوردند و گروهي از عباسيان چون سفّاح، منصور و عبداللَّه بن عليعموي آن دو نيز به او پيوستند.
عبداللَّه بن معاويه ضمن گماشتن بني هاشم بر ولايات، منصور را نيز به ولايت ايذهمنصوب كرد، ولي حكومت وي ديري نپاييد و از امويان شكست خورد و به اميد ياريابومسلم كه در خراسان ظهور كرده بود به او پيوست، اما ابو مسلم پس از كسب اطلاع ازنام و نشان وي ـ شايد به فرمان امام عباسي ـ او را زنداني كرده و چندي بعد كشت.34 ازاين برخورد ميتوان دريافت كه عباسيان نه تنها از قيامهاي علويان عليه امويان دوريميجستند بلكه اگر يكي از آنان سر راه ايشان قرار ميگرفت و در موفقيّت آنان مانعيايجاد ميكرد براي پيشبرد كار خود، در از ميان برداشتن او هيچ ترديد نميكردند.چنانكه از وجود يحيي بن زيد در خراسان هراس داشتند و او را به رفتن به عراق و حجازتشويق ميكردند. به گزارش مقاتل الطالبيين در دوره دعوت عباسيان يكي از علويان بهنام عبيداللَّه بن الحسين بن علي بن الحسين نيز به دست ابو مسلم كشته شده است.35بنابراين ميتوان ادّعا كرد كه اتحاد و همكاري علويان و عباسيان حتي پيش از سقوطدشمن مشترك به جبههگيري عليه يكديگر تبديل شده بود.
د) روابط علويان و عباسيان پس از بنياد دولت عباسي (از 132 ه¨ به بعد)
از آنجا كه همه هاشميان حتي ابراهيم، امام عباسيان و سفاح و منصور با نفس زكيّه بهخلافت بيعت كرده بودند، فرزندان امام حسن7 خلافت را حق خود دانسته و عباسيانرا غاصب حق خويش ميشمردند. عباسيان نيز كه در همان اوايل حكومت خود امويانرا قلع و قمع كرده و از جانب آنان آسوده خاطر شده بودند، تنها نيروي معارض خود راعلويان و به ويژه فرزندان امام حسن7 ميدانستند. بدينسان آن همكاري عباسيـعلوي كه از نفرت شديد آنان بر ضد دشمن مشترك پديد آمده بود به محض سقوطدشمن از ميان برخاست و علويان خوش باور و نيك سيرت كه ميپنداشتند عباسيان بهخاطر ايشان به معركه آمدهاند خيلي زود پندارشان به نوميدي كشيد و اتحاد و همدليآنان جاي خود را به تعارض و كينهجويي سپرد. از اين رو سفّاح كوفه پر آشوب را كه دلبه ياري علويان داشت براي مركز حكومت خود جاي امني ندانست. بصره نيز با آن كهشهري بزرگ و چندِ كوفه بود به دليل اين كه مردمش گرايشهاي علوي و اموي داشتند،چندان مناسب نبود. بنابراين مركز حكومت را به حيره منتقل كرد و در صدد ساختنهاشيمّه بر آمد تا آن را مركز حكومت خود قرار دهد.
هنوز از بنياد دولت عباسي سالي بيش نگذشته بود كه به گفته نرشخي38 (م 348):«يكي از دانشمندان بخارا به نام شُرَيك بن شيخ كه مردي بود از عرب به بخارا باشيده ومردي مبارز بود و مذهب شيعه داشتي و مردم را دعوت كردي به خلافت فرزنداناميرالمؤمنين(عليه السلام)...» به سال 133 عليه عباسيان بهپاخاست و گروهي از شيعيان بني هاشمكه پنداشته بودند حكومت به علويان خواهد رسيد و حال پندارشان به نوميدي كشيدهبود، و هم ظلم و ستم و كشتار بيرحمانه عباسيان را ميديدند، بر وي گرد آمدند و با آنكه شماري از حكمرانان آن ديار با بيش از سي هزار تن به دعوت او پيوستند ولي اين قيامخيلي زود و با نهايت بيرحمي به دست ابو مسلم سركوب و سران آن كشته شدند. بدينگونه عباسيان نشان دادند كه تحمّل هيچ گونه تعرضي را به حريم حكومت ندارند و به هرعنوان و تحت هر نامي هم كه باشد تفاوتي ندارد.
در دوران سفاح علويان از آرامش نسبي برخوردار بودند، ولي حكومت او ديرينپاييد و به سال 136 هجري به بيماري آبله درگذشت. جانشين وي منصور چون بر مسندحكومت تكيه زد در طلب فرزندان عبداللَّه، محمد و ابراهيم كه پيش از بنياد دولتعباسي دوبار (126 و 129) با محمد بيعت كرده بود، بر آمد و در اين كار چندان اصرار وپافشاري كرد كه تعجب همگان را برانگيخت. به همه جاي مكه و مدينه جاسوسانگماشت. نامههاي جعلي بسيار از زبان هواداران آنان نوشت و با اموالي به عنوان خمسبراي آنها فرستاد تا شايد از اين راه بر آنان دست يابد. عبداللَّه پدر آنان را مورد آزار واذيت قرار داد تا بتواند آنان را به تسليم وادارد، ولي با اين همه هر چه بيشتر جست كمتريافت تا آن كه تمام اولاد امام حسن7 را جز محمد و ابراهيم كه مخفي بودند، دستگيركرده و به زنجير بسته با خفت و خواري به حيره آورده به زندان انداخت و چندان بر آنانسخت گرفت كه شب از روز باز نميشناختند. زندان تاريك و آلوده، و شكنجه و شلاق ومرگ چيزي بود كه از پيروزي دولت عباسي، سهم علويان به ويژه اولاد امام حسن7شده بود. سرانجام نفس زكيه نتوانست شكنجه و آزار خاندان خود را تحمل كند و پيشاز آن كه دعوتش پا بگيرد به قيامي زودرس دست زد و در مدينه به سال 145 هجريسياست «آهن جز به آهن راست نشود» منصور گريبانش را گرفت. محمد در پيكارينابرابر كشته شد و تني چند از يارانش كه از معركه جان به در برده بودند سالهاي دراز يامخفي ميزيستند و يا از دست مأموران خليفه دايم در حال گريز بودند. پس از محمدبرادرش ابراهيم در بصره قيام كرد و به سرنوشت برادر گرفتار آمد.39
برخوردهاي نارواي عباسيان با علويان به فرزندان امام حسن7 منحصر نميشد،اولاد امام حسين(عليه السلام) و به ويژه ائمه شيعه نيز پيوسته در معرض آزار و اذيت عباسيانبودند؛براي به عنوان مثال امام صادق(عليه السلام) به عنوان امام شيعيان و بزرگ حسينيان هموارهاز دست منصور به رنج و زحمت بود.40 منصور براي آن كه دريابد آيا جعفر بن محمد درتدارك قيام عليه حكومت عباسي هست يا نه، پيوسته تلاش ميكرد.او براي دستيابيبه اين هدف نامههاي جعلي فراوان از زبان شيعيان عراق و خراسان به آن حضرتمينوشت و همراه اموالي منظور اين است كه نامهها و اموال با هم فرستاده ميشدند.اموالي به عنوان خمس توسط افرادي گمنام كه خود را خراساني معرفي ميكردند، نزد اوميفرستاد. امام با درايتي كه داشت آنان را ميشناخت و به ايشان سفارش ميكرد كهخود را در خون فرزندان پيامبر(صلي الله عليه) شريك نكنند.41 سخنچينان نيز براي دريافتپاداش، نزد منصور از آن حضرت بدگويي ميكردند و ميگفتند كه او مال و اسلحهجمعآوري كرده و در تدارك قيام است. دست كم در يك مورد منصور، امام صادق وسخن چين را با هم روبرو كرد. امام آنچه را به او نسبت ميدادند انكار كرد ولي سخنچين اصرار داشت كه به چشم خود ديده است و راست ميگويد. امام از او خواست كهبر ادعاي خود سوگند ياد كند و قسم ويژهاي را به او تلقين كرد. سخن چين هنوز سوگندرا به پايان نبرده بود كه بر زمين افتاد و مرد.42 به هنگام سركوبي قيام نفس زكيّه، عيسي بنموسي بخشي از اموال امام صادق 7 (چشمه ابو زياد) را مصادره كرد و با آن كه امامشخصاً نزد منصور رفت تا آن را پس بگيرد ولي منصور نه تنها اموال ايشان را پس ندادبلكه قصد كشتن ايشان را داشت و امام با يادآوري اين نكته كه عمر من رو به پايان است وبا تعهدي كه سپرد، از دست او نجات يافت.43 بدين سان منصور همواره امام را تحت نظرداشت و بارها او را از مدينه به عراق فراخواند و مدتي او را در كوفه تحت نظر گرفت وحتي براي آن كه شخصيت علمي و معنوي امام را در هم بشكند از ابو حنيفه خواست تابا آماده كردن مسايل مشكل علمي در حضور او با امام مناظره كند و با غلبه بر او از ابهّتو نفوذ ايشان بكاهد؛ ولي كار برعكس شد و ابوحنيفه در مناظره مغلوب گرديد و اعترافكرد كه امام از همه دانشمندان عصر داناتراست.44
آزار و شكنجهاي را كه علويان در دوران حكومت 22 ساله منصور (136ـ158)ديدند در همه دوران 90 ساله امويان نديده بودند. بسياري از آنان در زندانهاي تاريك ونمناك كوفه و بغداد درگذشتند و شماري در جرز ديوارهاي بغداد زنده زنده مدفونشدند. بعد از منصور نيز نه علويان آرام نشستند و نه خلفاي عباسي از كشتار و شكنجه وتعقيب دست كشيدند. در سال 169 هجري علويانِ به تنگ آمده از آزار عباسيان، درمدينه به رهبري حسين بن علي عليه هادي عباسي قيام كردند و بيشتر آنان در فخ ـ ميانمكه و مدينه ـ به شهادت رسيدند. در دوران هارون نيز شماري از علويان به قتل و بند وزندان گرفتار شدند. قيامها، دعوتها و تعقيب و گريزها پيوسته ادامه داشت تا آن كهحكومت به امين (193 198) رسيد و مأمون را از ولايتعهدي خلع كرد (194). خلعمأمون موجب نبرد بين دو برادر و ضعف حكومت عباسي گرديد. فرصت طلبان و بهويژه علويان از فرصت به دست آمده سود جستند و علم طغيان برافراشتند. بهزوديشورش و نافرماني سراسر قلمرو عباسيان را فراگرفت و چنان گسترده شد كه به جرأتميتوان گفت، امين تنها بر بغداد فرمان ميراند و مأمون فقط بر خراسان. در هر ايالت وشهر و منطقهاي شخصي و گاهي عدهاي هوس حكومت كردند. علويان با دعوت به«الرضا من آل محمد» بهزودي بر حجاز (مكه و مدينه) يمن، كوفه، بصره، واسط و اهوازمسلط شدند و دعوتشان در تمام اين مناطق گسترده شد.45 مهمترين اين شورشها قيامابوالسرايا به رهبري محمد بن زيد بود كه حدود ده ماه (199ـ 200) بهدرازا كشيد ومناطق وسيعي را فرا گرفت. در مناطق ديگر نيز اوضاع بسيار آشفته بود چنانكه درنصيبين، ميافارقين، ارمينيه، آذربايجان، جبال، دمشق، عواصم، قِنّسْرين، حلب، حمص،حماة، شيزر، مصيصه، أذنه و ديگر مرزهاي شام، فلسطين، اردن، اسكندريه، فسطاط،صعيد و تنّيس (مصر)، شورش به پا بود و حتي گروهي از اهالي اندلس، اسكندريه را درمصر اشغال كرده بودند.46
پس از موفقيّت مأمون در از ميان برداشتن برادر پيمان شكنش امين، تنها خطر جدّيكه خلافت عباسي را تهديد ميكرد، قيام علويان بود؛ زيرا مردم به ويژه در عراق وخراسان دوستدار و علاقهمند به خاندان پيامبر(صلي الله عليه)بودند و در هر جا و هر زمان كه يكياز آنان علم مخالفت برميافراشت، به سرعت گروهي از مردم گرد وي را ميگرفتند.اشكال اساسي كار علويان كه مانع موفقيّت آنان ميشد اين بود كه اتحاد و همدلينداشتند و در هر شهري يكي از آنان شورش كرده بود. اگرآنان رهبري واحد و اتحادميداشتند شايد سرنوشت جهان اسلام به گونهاي ديگر رقم ميخورد.
اوضاع قلمرو خلافت اينگونه آشفته بود و مرو، مركز خلافت مأمون، از حجاز وعراق كه مركز شورشهاي علويان بود فاصله بسيار داشت، و مأمون براي رفع خطرعلويان كه اساس حكومت عباسي را تهديد ميكرد درپي چاره اساسي و هميشگي بود؛از اين رو براي فرو نشاندن قيامهاي پياپي علويان، امام رضا(عليه السلام)را از مدينه به مرو احضارو به اجبار او را وليعهد خود كرد و «الرضا» ناميد.47 دولتمردان و فرماندهان با او بهولايتعهدي بيعت كردند و خطيبان جمعه نام او را در كنار نام مأمون در خطبههاميآوردند. افزون بر اين، مأمون به نام حضرت سكه زد و انعام، جايزهها و حقوقسپاهيان و كارمندان خود را از اين سكهها پرداخت كرد و فرمان داد تا رنگ سبز كه«نماد» علويان بود نشانه دولت شود.48 مأمون با اجراي اين سياست موفق شد شورشعلويان را فرو نشاند. گرچه پيش از آن برخي از شورشها و از جمله قيام ابوالسراياسركوب شده بود، ولي علويان هنوز حجاز و يمن را در اختيار داشتند و در عراق وجاهاي ديگر هر آن احتمال شورش ميرفت. در حقيقت مأمون با «الرضا» ناميدن عليبن موسي(عليه السلام) به شورشيان علويـ كه بيشتر آنان از نوادگان امام حسين(عليه السلام) بودندـ وشيعيان آنان اينگونه وانمود كرد كه «رضاي آل محمد» كه شما مردم را به او دعوتميكنيد همين كسي است كه اكنون وليعهد است و به حكومت دست يافته است.بنابراين ديگر دليلي وجود ندارد كه آنها شورش كنند و اگر هم قيام كنند مردم به دعوتآنان پاسخ مثبت نخواهند داد؛ زيرا بهترين شخصي كه شايستگي دارد مصداق «الرضا» باشددر كنار مأمون و وليعهد او است و تمام علويان نيز به برتري و شايستگي او ايمان دارند.
با وليعهدي امام رضا(عليه السلام)، مأمون از طرف علويان آسوده خاطر شد و حتي برخي ازآنها را كه بر حجاز و يمن مسلط شده بودند به امارت آنجا گماشت و تمام هواداران آنانرا به خود جذب كرد و سپس به دفع ديگر شورشيان كه خطر چنداني نداشتند، پرداخت.گرچه ولايتعهدي امام رضا براي مأمون خطراتي نيز داشت و عباسيان مقيم بغداد كهنتوانسته بودند كنه سياست مأمون را درك كنند و هم چنين از نفوذ گسترده دوباره ايرانياندر حكومت واهمه داشتند، در بغداد مأمون را از خلافت خلع و با ابراهيم بن مهديآوازه خوان، معروف به بن شكله، بيعت كردند؛ اما در واقع مأمون با ولايتعهدي امامرضا(عليه السلام) خطر اصلي را كه بيرون رفتن خلافت از خاندان عباسي بود دفع كرده بود و درموقع مناسب ميشد وليعهد را نيز از ميان برداشت. اين سيره پيوسته خلفاي عباسيبود كه بنيانگزاران دولت خود را به محض پيروزي از ميان برميداشتند؛ چنانكه مأمون؛هرثمه، طاهر بن الحسين و فضل بن سهل را كه پايهگذار حكومتش بودند از ميانبرداشت و پيش از او نيز سفاح و منصور؛ ابوسلمه، ابومسلم و عبداللَّه بن علي را كهبنيانگزاران خلافت عباسي بودند، كشتند.
مراسم ولايتعهدي در سال 201 هجري در مرو انجام شد و دو سال بعد چونشورشيان علم شورش فرو افكندند و تسليم شدند و اوضاع مساعد و شرايط مناسبشد، مأمون در اجراي سياست دراز مدت خود بنا بر برخي منابع، هنگام حركت به سويبغداد، بنابر برخي منابع امام رضا(عليه السلام) را مسموم كرد و به شهادت رساند،49 و در واقعوظيفه وليعهد ـ آرام كردن علويان ـ به انجام رسيد.
از آن پس پيوسته علويان و عباسيان رو در روي يكديگر بودند. گرچه برخي از آناندر مغرب و طبرستان به حكومت رسيده بودند، ولي قيام و تعقيب و گريز تا سقوط دولتعباسي به سال 656 هجري همچنان ادامه داشت.
كتابنامه
1. ابن اثير، عزالدين؛ الكامل في التاريخ؛ بيروت: دارصادر ـ دار بيروت، 1385 ق . 1965م.
2. ابن خلدون، عبدالرحمن؛ العبر (معروف به تاريخ ابن خلدون)، ترجمه عبدالمحمدآيتي؛ چاپ اول، تهران: مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگي، 1363.
3. ابن شهر آشوب، محمّد بن علي؛ مناقب آل ابي طالب (4ج)؛ قم: انتشارات علامه، [بيتا].
4. ابن صبّاغ مالكي، علي بن محمّد بن احمد؛ الفصول المهمة في معرفة الائمة؛ چاپدوم،بيروت: دارالاضواء، 1409 ق . 1978م.
5. ابن طقطقي، محمّد بن علي بن طباطبا؛ الفخري في الآداب السلطانية و الدول الاسلامية؛چاپ اول،قم: منشورات الشريف الرضي، 1416ق . 1373ش.
6. ابن قتيبة، عبداللَّه بن مسلم؛ الامامة و السياسة (2ج)؛ تصحيح: علي شيري؛ الطبعةالاولي،قم:انتشارات الشريف الرضي، 1371ش. (اين اثر منسوب به ابن قتيبه است).
7. ابن هشام، عبدالملك؛ السيرة النبوية؛ تحقيق: مصطفي السقاء، ابراهيم الابياري، وعبدالحفيط شلبي؛ چاپ دوم،قم: انتشارات مصطفوي، 1368 ش.
8. اخبار الدولة العباسية؛ [مجهول المؤلف]؛ تصحيح: عبدالعزيز الدوري و عبدالجبارالمطلبي؛ بيروت: دارالطليعة للطباعة و النشر، 1971.
9. اربلي، علي بن عيسي؛ كشف الغمة في معرفة الائمة؛ ترجمه علي بن حسين زوارهاي،تصحيح: ابراهيم ميانجي؛ چاپ دوم،قم: نشر ادب الحوزه، 1364.
10. اصفهاني، ابوالفرج؛ مقاتل الطالبيين ، تحقيق: سيداحمد صقر؛ الطبعة الاولي،قم:منشورات الشريف الرضي، 1414ق . 1372ش.
11. بلاذري، احمد بن يحيي بن جابر؛ انساب الاشراف (6 جلد)؛ تحقيق: عبدالعزيزالدوري؛ الطبعة الاولي،بيروت: دارالنشر، 1398ق . 1978ش.
12. بلاذري، احمدبن يحيي بن جابر؛ انساب الاشراف (جزء 2 و 3)؛ تحقيق: شيخمحمّدباقر بهبودي؛ الطبعة الاولي،بيروت: دارالتعارف، 1397ق . 1977م.
13. بلاذري، احمدبن يحيي؛ انساب الاشراف (13 جلد)؛ تحقيق: سهيل زكار؛ چاپاول، بيروت: دارالفكر، 1417ق.
14. جعفري، سيدحسين محمّد؛ تشيع در مسير تاريخ ، ترجمه سيد محمّد تقي آيتاللهي؛ چاپ پنجم،تهران: دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1368.
15. ذهبي، شمسي الدين محمّدبن احمد بن عثمان؛ سير اعلام النبلا؛ تحقيق: شعيبالارنوط؛ الطبعة التاسعة،بيروت: مؤسسة الرسالة، 1401ق . 1981م.
16. شيخ طوسي، ابوجعفر محمدبن حسن؛ اختيار معرفة الرجال (معروف به رجالكشّي)؛ تصحيح: حسن مصطفوي،مشهد: دانشگاه مشهد، 1348 ش.
17. شيخ مفيد، محمّد بن محمّد بن نعمان؛ الارشاد في معرفة حجج الله علي العباد (2 ج)؛تحقيق: مؤسسة آل البيت لاحياء التراث؛ الطبعة الاولي،قم: المؤتر العالمي لالفية الشيخالمفيد، 1413ق.
18. طبري، محمد بن جرير؛ تاريخ الامم و الملوك (8 ج)؛قاهره: مطبعة الاستقامة،1358ق . 1939م.
19. قاضي نعمان، ابوحنيفة نعمان بن محمّد تميمي مغربي؛ شرح الاخبار في فضايل ائمةالاطهار (3 ج)، تحقيق: سيد محمّد حسيني جلالي؛ الطبعة الاولي،قم: مؤسسة النشرالاسلامي، [بيتا].
20. قهپايي، عنايت اللَّه علي؛ مجمع الرجال؛ اصفهان (افست قم:اسماعيليان)، 1384 ق.
21. كليني، محمدبن يعقوب؛ اصول كافي؛ تصحيح: علي اكبر غفاري؛ ترجمه:سيدجواد مصطفوي (4 ج)؛ تهران: انتشارات علميّه اسلاميه، [بيتا].
22. مجلسي، محمّدباقر؛ بحار الانوار؛ تهران: دار الكتب الاسلامية.
23. مسعودي، علي بن الحسين؛ مروج الذهب و معادن الجوهر؛ ترجمه ابوالقاسم پاينده؛چاپ چهارم، تهران: انتشارات علمي و فرهنگي،1370.
24. نرشخي، ابوبكر محمد بن جعفر؛ تاريخ بخارا، ترجمه ابونصر احمد بن محمد بننصر القباوي؛ تلخيص: محمد بن زفر بن عمر؛ تصحيح و تحشيه: مدرس رضوي؛ چاپدوم، تهران: انتشارات توس، 1363.
25. يعقوبي، احمد بن ابي يعقوب معروف به ابن واضح؛ تاريخ يعقوبي (2 ج)؛ الطبعةالاولي، قم: منشورات الشريف الرضي، 1414ق . 1373ش.
پی نوشتها:
1. دانشجوي دوره دكتراي تاريخ و تمدن اسلامي.
2. انساب الاشراف، ج 1، ص 96؛ ابن حزم، جمهرة انساب العرب، ص 14؛ سيره ابن هشام، ج 1، ص 113.
3. انساب الاشراف، ج 4، ص 8.
4. همان، ج 4، ص 23.
5. سيره ابنهشام، ج 1، ص 262ـ263.
6. انساب الاشراف، ج 4، ص 8ـ9؛ سيره ابن هشام، ج 2، ص 301.
7. سيره ابنهشام، ج 2، ص 84.
8. افزون بر حديث «دار»، غدير و منزلت، بيعت نكردن بنيهاشم و گروهي از مسلمانان همچون سلمان، مقداد،ابوذر، حذيفة بن اليمان، خذيمة بن ثابت، عمار ياسر، زبير بن عوام و... با ابوبكر و اصرار عمر و ابوبكر برايبيعت گرفتن از آنان گواه اين مدّعا است.
9. تاريخ يعقوبي، ترجمه فارسي، ج 2، ص 25 ـ 524؛ انساب الاشراف ج 2، ص 265، 268.
10. تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 124.
11. حضور عبداللَّه بن عباس در جمل، صفين و نهروان مسلّم است. پيكار صفين، ص 434 به بعد؛ الجمل ص342، 339؛ انساب الاشراف، ج 4، ص 39، 58، 78، 85.
12. درباره پيوستن عبيدالله عباس به معاويه نك: انساب الاشراف، ج 3، ص 284.
13. انساب الاشراف، ج 4، ص 58ـ59، 60، 67، 70 و ج 3، ص 279؛ دفاع عبداللَّه بن عباس از امام علي و اهلبيت در كتاب مناظرات في الامامة مشروح آمده است.
14. شرح الاخبار، ج 3، ص 244ـ245.
15. قهپايي، عناية اللَّه، مجمع الرجال، ج 4، ص 19.
16. كشي، رجال، ص 56: «خدايا من با اعتقاد بدانچه علي بن ابي طالب بدان معتقد بود زندگي ميكنم و باهمين اعتقاد ميميرم.»
17. همانجا، ص 57: «پدرم ابن عباس را بسيار دوشت ميداشت، بعد از آن كه ابن عباس نابينا شد پدرم درحالي كه كودكي بود نزد او آمد، ابن عباس پرسيد: كيستي؟ پدرم پاسخ داد: من محمد بن علي بن الحسين هستم!گفت: كساني تو را نميشناسند ولي همين كه من تو را ميشناسم، كافي است.»
18. كشي، رجال، ص 123، تشيّع در مسير تاريخ، ص 283، 286، 288.
19. اخبار الدولة، ص 200.
20. همان، ص 200.
21. بعد از مرگ ابوهاشم افرادي چون محمد بن علي، عبداللَّه بن معاوية بن عبداللَّه بن جعفر بن ابيطالب، بيانبن سمعان و عبداللَّه بن عمرو بن حرب كندي ادعا كردند كه ابوهاشم آنان را به جانشيني خود برگزيده است.فرقههاي زيادي نيز چون هاشميه، حربيه، بيانيه، حارثيه، رزاميه و... ادعاي انتساب به او را دارند (شهرستاني،ملل و نحل ج 1، ص 243ـ249؛ اشعري، المقالات و الفرق ص 35ـ40). بنا به روايتي كه در بسياري از منابعكلامي و تاريخي آمده است، ابوهاشم در بازگشت از شام به هنگام بيماري مرگ، به حميمه (اردن) نزد محمدبنعلي بن عبداللَّه بن عباس رفته او را به جانشيني خود برگزيد و شيعيان و سران دعوت و تشكيلات خود را به اومعرفي كرده، اسرار دعوت و كتاب دولت (كتابي كه پدرش محمد از امام علي(عليه السلام) به ارث برده بود) را به وي سپرد.
در باب صحت و سقم اين وصيت در منابع شيعه بحث و بررسي قابل اعتنايي صورت نگرفته است. تنها درالمقالات و الفرق (ص 39، 40، 65، 69) و شرح الاخبار (ج 3، ص 316ـ317) (اثر صاحب دعايم م 363 ق) والمجدي في انساب الطالبيين (ص 224) و بحارالانوار (ج 42، ص 103ـ104) از اين وصيت ياد شده است.اشعري (م 302 ق) پس از نقل ادعاي افراد مختلف مينويسد: «ياران عبداللَّه بن معاويه و ياران محمدبن عليدر باب وصيت ابوهاشم نزاع كردند و سرانجام به داوري ابورباح كه از بزرگان و دانشمندان پيروان ابوهاشم بود،رضايت دادند و او به سود محمدبن علي گواهي داد (المقالات و الفرق ص 40).
ابنابيالحديد در شرح نهجالبلاغه ج 7، ص 149ـ150 از استاد خود ابوجعفر نقيب (به روايتي صحيح) نقلكرده است كه محمدبن علي در ادعاي خود راست ميگفت و عبداللَّه بن معاويه راست گفتار نبود. نقيب روايترا به امام باقر(عليه السلام) نسبت داده و با لفظ در «روايت صحيح از نياكانمان» نقل كرده است. نيز در اخبار الدولةالعباسية (ص 184ـ185) اين روايت به امام باقر(عليه السلام) منسوب است (روايت مفصل است). از آنجا كه ابناثير درالكامل (ج 5، ص 44، 53، 408) و ابن طقطقي در الفخري (ص 143) و ابن خلدون در العبر (ج 3، ص 126) اينروايت را نقل كردهاند و با آنكه افراد منتقدي هستند، آن را رد و نقد نكردهاند و منابع شيعه نيز اين وصيت را نقل كردهولي نقد و رد نكردهاند، ميتوان ادعاي محمد بن علي را مبني بر جانشيني ابوهاشم مقرون به صحت دانست.
اين وصيت را يعقوبي در تاريخ (ج 2، ص 296ـ298) و ابوالفرج در مقاتل الطالبيين (ص 123ـ124) و انسابالاشراف در انساب الاشراف (ج 3، ص 273ـ275، تحقيق محمودي) و ابن قتيبه در الامامة و السياسة، ج 2، ص148ـ149 و ابن اسعد در طبقات ج 5، ف 240241 و كتاب نسب قريش مصعب زبيري ص 75 و مسعودي درمروج الذهب (ترجمه فارسي) ج 2، ص 243 و ابن عبد ربه در العقد الفريد ج 4، ص 776 و بسياري ديگر ازمورخان نقل كردهاند.
22. اخبار الدولة، ص 204.
23. همان، ص 200.
24. همان، ص 204.
25. همان، ص 230ـ231.
26. همان، ص 230ـ231.
27. همان، ص 242.
28. همان، 233.
29. تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 326.
30. ارشاد، ج 2، ص 190 ـ 192؛ مقاتل الطالبيين: ص 185 ـ 187، 224ـ227؛ الفخري، ص 164.
31. مقاتل الطالبيين، ص 188، 259.
32. مقاتل الطالبيين، ص 227.
33. همان جا.
34. انساب الاشراف (تحقيق محمودي)، ج 2، ص 64؛ مقاتل الطالبيين، ص 157؛ الفخري، ص 139.
35. مقاتل الطالبيين،ص 159.
36. انساب الاشراف، ج 3، ص 166.
37. همان، ج 3، ص 166.
38. تاريخ بخارا، ص 86 ـ 87؛ الامامة و السياسة، ج 2، ص 188؛ انساب الاشراف، ج 3، ص 171؛ تاريخيعقوبي، ج 2، ص 337؛ تاريخ طبري، ج 6، ص 112.
39. حوادث سال 145 هجري در طبري و الكامل به طور مفصل آمده است.
40. ذهبي، سير اعلام، ج 6، ص 257ـ267؛ ابن صباغ، الفصول المهمة، ص 214ـ216.
41. اصول كافي، ج 2، ص 383؛ ابن شهر آشوب، مناقب، ج 4، ص 239ـ240؛ بحار، ج 47، ص 74. 172.
42. الفصول المهمة، ص 214ـ215؛ ارشاد، ج 2، ص 183ـ184؛ شرح الاخبار، ج 3، ص 303.
43. الكامل، ج 5، ص 543ـ 554؛ طبري، ج 6، ص 225؛ مقاتل الطالبيين، ص 241.
44. سير اعلام النبلاء، ج 6، ص 257ـ258؛ براي اطلاع بيشتر از برخوردهاي منصور با امام صادق(عليه السلام) بهاينمنابع مراجعه شود: بحارالانوار، ج 47، ص 74، 162، 172 ـ 174، 180، 195 ـ 200، 206؛ اصول كافي، ج 2، ص378ـ384؛ شرح الاخبار، ج 3، ص 291ـ308؛ مناقب آل ابي طالب، ج 4، ص 215 ـ 283؛ كشف الغمه، ج 2، ص369ـ448؛ ذهبي، سير اعلام النبلاء، ج 6، ص 257، 267.
45. يعقوبي، ج 2، ص 444ـ446؛ مقاتل الطالبيين، شرح حال علوياني چون محمد ديباح، زيد بن موسي و... كهدر زمان مأمون قيام كردند.
46. يعقوبي، ج 2، ص 242ـ247؛ مروج الذهب (فارسي)، ج 2، ص 439ـ441.
47. طبري، ج 7، ص 139؛ مقاتل الطالبيين، ص 405، 499؛ شرح الاخبار، ج 3، ص 338؛ الكامل، ج 6، ص326؛ و براي علت ولايت عهدي نگاه كنيد به: ابنخلدون، العبر (فارسي)، ج 3، ص 40؛ هر چند در روايات شيعهآمده است كه لقب «الرضا» قبل از تولد آن حضرت برايش تعيين شده بود ولي تحقق اين كار و شهرت آن گراميبه «الرضا» در زمان مأمون بود.
48. مروج الذهب (فارسي)، ج 2، ص 441.
49. الفصول المهمة، ص 250؛ بحارالانوار (داراحياء التراث العربي، ط 3، 1403، بيروت)، ج 49، ص 2، 304،288ـ313؛ عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 245؛ نك: تاريخ يعقوبي (فارسي) ج 2، ص 471.