نویسنده: محمد رضا شمس
آهنگری با زن و تنها پسرش زندگی میکرد.
پسر آهنگر تنبل بود و بیشتر وقت خود را در کوچه به بازی و تفریح میگذراند.
چند سالی گذشت. آهنگر، پیر و مریض شد. او دیگر نمیتوانست کار کند. پسر هم بیکار بود و کمکی به او نمیکرد.
شبی آهنگر رو به پسر کرد و گفت: «من سالها کار کردم و زحمت کشیدم تا تو و مادرت در آسایش زندگی کنید، حالا که پیر و مریض شدهام و قادر به کار کردن نیستم، این وظیفهی توست که کار کنی و زندگی را بچرخانی.»
پسر ناراحت شد. او اصلاً دلش نمیخواست کار کند. صبح پسر برای پیدا کردن کار بیرون رفت. زن آهنگر که خیلی پسر را دوست داشت سکهای به او داد و گفت: «شب که به خانه برگشتی، میتوانی این سکه را به پدرت بدهی و به او بگویی که این مزد امروزت بوده است.»
پسر با خوشحالی از خانه بیرون رفت و تا غروب با دوستهایش بازی کرد. غروب خسته به خانه برگشت و سکه را به آهنگر داد. آهنگر سکه را در آتش انداخت. پسر چیزی نگفت، فقط پدر را نگاه کرد. آهنگر گفت: «تو این پول را از راه کار کردن به دست نیاوردهای. بهتر است دست از تنبلی برداری و به سر کار بروی و کاری یاد بگیری.»
روز بعد، باز هم همسر آهنگر سکهای به پسر داد. غروب، پسر خسته از بازی به خانه برگشت و سکه را به آهنگر داد و آهنگر به سکه نگاهی کرد و دوباره آن را داخل آتش انداخت.
پسر ازکار پدر تعجب کرد، ولی اعتراض نکرد. پدر گفت: «پسرجان، تو این سکه راهم از راه کار کردن به دست نیاوردهای. بهتر است تنبلی را کنار بگذاری و به دنبال کار بروی.»
روز سوم ماجرای دو روز قبل تکرار شد.
روز چهارم، همسر آهنگر به پسرش گفت: «این طوری فایدهای ندارد، پدرت میفهمد. بهتر است برای خودت کاری پیدا کنی.»
پسر به بازار رفت و درمغازهی کفاشی مشغول کار شد. غروب سکهای گرفت و خسته به خانه برگشت. سکه را به پدر داد، آهنگر باز مدتی سکه را نگاه کرد و آن را داخل اجاق انداخت. پسر به طرف اجاق دوید و سکه را در آورد. بعد به طرف پدر برگشت تا اعتراض کند.
پدر با خوشحالی گفت: «آفرین، پسرم! خوشحالم که امروز کار کردی و پول در آوردی. امیدوارم که با دقت، درستی و پشتکار به کارت ادامه دهی.»
زن آهنگر با تعجب از او پرسید: «تو از کجا فهمیدی که سکههای قبلی مزد کارش نبودهاند، ولی این سکه مزد کارش بوده؟»
آهنگر خندید و گفت: «روزهای قبل، وقتی سکه را داخل آتش انداختم، ناراحت نشد و برای بیرون آوردن آنها کاری نکرد، چون برای به دست آوردن آنها زحمتی نکشیده بود. اما امروز وقتی سکه را داخل آتش انداختم، آن را از میان آتش بیرون آورد.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
پسر آهنگر تنبل بود و بیشتر وقت خود را در کوچه به بازی و تفریح میگذراند.
چند سالی گذشت. آهنگر، پیر و مریض شد. او دیگر نمیتوانست کار کند. پسر هم بیکار بود و کمکی به او نمیکرد.
شبی آهنگر رو به پسر کرد و گفت: «من سالها کار کردم و زحمت کشیدم تا تو و مادرت در آسایش زندگی کنید، حالا که پیر و مریض شدهام و قادر به کار کردن نیستم، این وظیفهی توست که کار کنی و زندگی را بچرخانی.»
پسر ناراحت شد. او اصلاً دلش نمیخواست کار کند. صبح پسر برای پیدا کردن کار بیرون رفت. زن آهنگر که خیلی پسر را دوست داشت سکهای به او داد و گفت: «شب که به خانه برگشتی، میتوانی این سکه را به پدرت بدهی و به او بگویی که این مزد امروزت بوده است.»
پسر با خوشحالی از خانه بیرون رفت و تا غروب با دوستهایش بازی کرد. غروب خسته به خانه برگشت و سکه را به آهنگر داد. آهنگر سکه را در آتش انداخت. پسر چیزی نگفت، فقط پدر را نگاه کرد. آهنگر گفت: «تو این پول را از راه کار کردن به دست نیاوردهای. بهتر است دست از تنبلی برداری و به سر کار بروی و کاری یاد بگیری.»
روز بعد، باز هم همسر آهنگر سکهای به پسر داد. غروب، پسر خسته از بازی به خانه برگشت و سکه را به آهنگر داد و آهنگر به سکه نگاهی کرد و دوباره آن را داخل آتش انداخت.
پسر ازکار پدر تعجب کرد، ولی اعتراض نکرد. پدر گفت: «پسرجان، تو این سکه راهم از راه کار کردن به دست نیاوردهای. بهتر است تنبلی را کنار بگذاری و به دنبال کار بروی.»
روز سوم ماجرای دو روز قبل تکرار شد.
روز چهارم، همسر آهنگر به پسرش گفت: «این طوری فایدهای ندارد، پدرت میفهمد. بهتر است برای خودت کاری پیدا کنی.»
پسر به بازار رفت و درمغازهی کفاشی مشغول کار شد. غروب سکهای گرفت و خسته به خانه برگشت. سکه را به پدر داد، آهنگر باز مدتی سکه را نگاه کرد و آن را داخل اجاق انداخت. پسر به طرف اجاق دوید و سکه را در آورد. بعد به طرف پدر برگشت تا اعتراض کند.
پدر با خوشحالی گفت: «آفرین، پسرم! خوشحالم که امروز کار کردی و پول در آوردی. امیدوارم که با دقت، درستی و پشتکار به کارت ادامه دهی.»
زن آهنگر با تعجب از او پرسید: «تو از کجا فهمیدی که سکههای قبلی مزد کارش نبودهاند، ولی این سکه مزد کارش بوده؟»
آهنگر خندید و گفت: «روزهای قبل، وقتی سکه را داخل آتش انداختم، ناراحت نشد و برای بیرون آوردن آنها کاری نکرد، چون برای به دست آوردن آنها زحمتی نکشیده بود. اما امروز وقتی سکه را داخل آتش انداختم، آن را از میان آتش بیرون آورد.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.