نویسنده: محمد رضا شمس
در روزگاران بسیار قدیم، در آن زمان که اجداد ما هم آن را درست به یاد ندارند، خروسی با جاه و جلال در قصر امپراتور زندگی میکرد. خروس مثل خروسهای امروزی، خشمگین و مغرور نبود. او شاخهای قشنگی داشت که هر وقت دلش میخواست، درهای قصر را با آنها باز میکرد. در همان زمان، اژدهایی به نام «کو» در کوهها، میان غاری زندگی میکرد. اژدهای بیچاره پیر بود و شاخ نداشت، در آن زمانها هیچ اژدهایی شاخ نداشت.
اژدها به خروس حسادت میکرد. او آرزو میکرد شاخهای خروس را روی سرش بگذارد تا بتواند وارد قصر شود. یکی از روزها که خروس در کوهستان گردش میکرد، اژدها را دید. اژدها به او خیلی لطف و محبت کرد. آنها با هم دوست شدند. روزی موقع غروب اژدها به خروس گفت: «دوست عزیز، تو خیلی خوشبختی که میتوانی در قصر گردش کنی. اما منِ بدبخت محکوم هستم تمام عمر در این غارهای تاریک زندگی کنم. بیا همت کن و امشب شاخهایت را به من قرض بده تا من هم گردش کوچکی در قصر بکنم. قول میدهم زود برگردم.»
خروس از اینکه میتوانست دوستش را شاد کند، خوشحال شد و بدون معطلی، شاخهایش را به او داد. اژدها شاخها را روی سرش گذاشت و به طرف قصر رفت. مدتی گذشت ولی از اژدها خبری نشد. خروس فکر کرد شاید هنوز قصر را ندیده است. یک روز گذشت، کو نیامد. دو روز گذاشت، کو نیامد. روزهای بعد هم کو نیامد.
اژدها که موفق شده بود با شاخهای خروس به قصر راه پیدا کند، دیگر به فکر بازگشت نبود و اصلاً هم به دوست بدبخت و منتظرش فکر نمیکرد.
زمانی که اژدها خوش و خرم در قصر زندگی میکرد، خروس هر روز صبح زود اژدها را صدا میزد و میگفت: «کوکو کوکو، کوکوکوکوکو».
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
اژدها به خروس حسادت میکرد. او آرزو میکرد شاخهای خروس را روی سرش بگذارد تا بتواند وارد قصر شود. یکی از روزها که خروس در کوهستان گردش میکرد، اژدها را دید. اژدها به او خیلی لطف و محبت کرد. آنها با هم دوست شدند. روزی موقع غروب اژدها به خروس گفت: «دوست عزیز، تو خیلی خوشبختی که میتوانی در قصر گردش کنی. اما منِ بدبخت محکوم هستم تمام عمر در این غارهای تاریک زندگی کنم. بیا همت کن و امشب شاخهایت را به من قرض بده تا من هم گردش کوچکی در قصر بکنم. قول میدهم زود برگردم.»
خروس از اینکه میتوانست دوستش را شاد کند، خوشحال شد و بدون معطلی، شاخهایش را به او داد. اژدها شاخها را روی سرش گذاشت و به طرف قصر رفت. مدتی گذشت ولی از اژدها خبری نشد. خروس فکر کرد شاید هنوز قصر را ندیده است. یک روز گذشت، کو نیامد. دو روز گذاشت، کو نیامد. روزهای بعد هم کو نیامد.
اژدها که موفق شده بود با شاخهای خروس به قصر راه پیدا کند، دیگر به فکر بازگشت نبود و اصلاً هم به دوست بدبخت و منتظرش فکر نمیکرد.
زمانی که اژدها خوش و خرم در قصر زندگی میکرد، خروس هر روز صبح زود اژدها را صدا میزد و میگفت: «کوکو کوکو، کوکوکوکوکو».
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول.