نویسنده: محمد رضا شمس
روزگاری، جادوگر پیری زندگی میکرد که دو دختر داشت. یکی زشت و بد جنس و دیگری زیبا و مهربان. جادوگر دختر اول را دوست داشت، چون فرزند خودش بود و از دومی متنفر بود چون فرزند خواندهاش بود.
یک روز دختر خوانده پیش بند قشنگی به کمر بست. خواهرش آن را دید و به قدری خوشش آمد که حسادتش گل کرد. فوری پیش مادرش رفت و گفت آن پیشبند باید مال او باشد. جادوگر گفت: «غصه نخور، پیشبند مال تو خواهد شد. خیلی وقت است که میخواهم خواهرت را از بین ببرم. امشب وقتی خواب است، او را میکشم و از دستش راحت میشویم. فقط حواست باشد نزدیک دیوار بخوابی.»
خوشبختانه دختر خوانده حرفهای جادوگر را شنید، و گرنه حتماً جانش را از دست میداد. دخترک تمام روز جرئت نکرد از خانه خارج شود و موقع خواب هم مجبور شد در جایی که جادوگر گفته بود بخوابد. اما وقتی خواهرش به خواب رفت جایش را با او عوض کرد. نیمه شب، جادوگر به اتاق آنها آمد و دختر خودش را کشت. جادوگر از اتاق خارج شد، دخترک از رختخواب بیرون پرید و خود را به خانهی نامزدش رولاند رساند. رولاند در را باز کرد، دخترک گفت: «باید فوری فرار کنیم. نامادریام میخواست مرا بکشد، اما به جای من دخترش را کشت. اگر هوا روشن شود و او بفهمد که چه کار کرده است، ما را زنده نخواهد گذاشت.»
رولاند گفت: «اول از همه باید چوب جادویی او را برداریم، و گرنه نمیتوانیم خودمان را نجات بدهیم. او به دنبال ما میآید و ما را میکشد.»
دخترک به خانه برگشت و یواشکی چوب جادوگر را برداشت. موقع برگشت دستش به سر خواهرش خورد و سه قطره خون روی زمین ریخت. یکی جلوی تخت، یکی توی آشپزخانه و یکی هم روی پلکان.
صبح جادوگر از خواب بیدار شد. دخترش را صدا زد، تا پیش بند را به او بدهد، اما جوابی نشنید.
دوباره او را صدا زد و گفت: «کجا هستی، دخترم؟»
یکی از قطرههای خون جواب داد: «اینجا، روی پلکان.»
پیرزن به طرف پلکان رفت، اما کسی را آنجا ندید، دوباره صدا زد: «تو کجا هستی؟»
قطرهی دوم خون جواب داد: «اینجا هستم. توی آشپزخانه. دارم خودم را گرم میکنم.»
پیرزن به آشپزخانه رفت، اما کسی را ندید. دوباره صدا زد: «آخر تو کجاهستی؟»
قطرهی سوم جواب داد: «اینجا، در رختخواب خوابیدهام.»
جادوگر به اتاق خواب رفت و دخترش را دید. دختر روی تخت خوابیده بود و نفس نمیکشید.
جادوگر پیر از شدت خشم دیوانه شد، به پشت بام دوید و اطراف را نگاه کرد. دختر خوانده و نامزدش در حال فرار بودند. جادوگر فریاد زد: «این کارکمکی به شما نمیکند! اگر دو برابر این هم از من دور شوید، باز هم نمیتوانید از دست من فرار کنید.»
آن وقت چکمههای جادوییاش را پوشید و به راه افتاد؛ چکمهها در هر قدم، چند فرسنگ را طی میکردند. دخترک تا جادوگر را از دور دید، با چوب جادویی، رولاند را تبدیل به یک دریاچه کرد و خودش هم یک اردک شد. جادوگر به دریاچه رسید، اما هر کاری کرد اردک را به طرف خود بکشاند، نتوانست. ناچار دست از پا درازتر به خانه برگشت. دخترک خودش و رولاند را به شکل اول برگرداند و دوباره راه افتادند. آنها تمام شب راه رفتند. نزدیک صبح جادوگر با چکمههای جادوییاش از راه رسید. دخترک فوری خود را به گل سرخ پر از خاری تبدیل کرد و رولاند را هم به شکل یک ویولونزن دوره گرد در آورد. جادوگر به سوی رولاند رفت و گفت: «نوازندهی عزیز، آیا میتوانم آن گل قشنگ را بچینم؟»
رولاند پاسخ داد: «اوه البته، خواهش میکنم بفرمایید! من هم برایتان آهنگ میزنم.» جادوگر دستش را به طرف گل دراز کرد، نوازنده شروع به نواختن کرد. جادوگر بیاختیار به رقص در آمد، زیرا این یک موسیقی جادویی بود. هر چقدر جوان تندتر مینواخت، جادوگر هم مجبور میشد سریعتر بالا و پایین بپرد، طوری که تمام خارها توی تنش فرو رفتند و او را کشتند.
رولاند با خوشحالی گفت: «حالا پیش پدرم میروم تا مقدمات عروسی را آماده کنم.»
دخترک گفت: «باشد، من هم اینجا میمانم تا تو برگردی. و برای آنکه کسی مرا نشناسد، خودم را به شکل یک سنگ قرمز در میآورم.» رولاند او را آنجا تنها گذاشت و رفت. اما وقتی به خانه رسید، دختر عمویش که او را دوست داشت، توی شربتش داروی فراموشی ریخت. رولاند همه چیز را فراموش کرد. دخترک مدتها منتظر ماند، اما سرانجام از ناراحتی خود را به شکل گل زیبا در آورد، بلکه کسی او را بچیند و با خود به خانهاش ببرد.
یکی دو روز بعد، چوپانی آن گل را چید و به خانه برد. از آن روز به بعد، همه چیز در خانهی چوپان رونق گرفت و اتفاقات خوب و شگفتانگیزی برای چوپان افتاد. صبحها که از خواب بیدار میشد، اتاق جارو شده بود، میز و صندلیها گردگیری شده بودند، آتش اجاق و بخاری روشن شده و از چاه آب آورده شده بود. ظهر که به خانه برمیگشت، میدید که میز چیده شده و غذای خوب و خوشمزهای آماده شده است. او نمیتوانست تصور کند که تمامی اینها چگونه اتفاق میافتند، هنگامی که بر میگشت هیچ کس را در خانه پیدا نمیکرد و جایی هم نبود که کسی بتواند خود را پنهان کند. او خیلی ازاین اتفاقات راضی بود، اما دلش میخواست بداند که اینها کار چه کسی است. سرانجام از جادوگر محله راهنمایی خواست. پیرزن به او گفت: «از این چیزهایی که به من میگویی بوی سحر و جادو میآید. یک روز صبح با دقت گوش کن ببین صدای حرکت چیزی را در اتاق میشنوی یا نه. اگر صدایی شنیدی و چیزی دیدی، دستمال سفرهی سفید را روی آن بینداز تا طلسم باطل شود.»
چوپان به حرفهای جادوگر عمل کرد. صبح روز بعد، درست قبل از دمیدن آفتاب، در کمد باز شد و گل زیبا از آن بیرون آمد. او با سرعت یک دستمال سفید روی گل انداخت، طلسم شکست و دختر زیبایی در برابرش ظاهر شد. دخترک حکایت خود را برای چوپان تعریف کرد.
روز جشن عروسی رولاند فرا رسید. چوپان گفت: «خواهرم باش و پیش من بمان تا ببینم چه میشود.» در تمام کشور جار زدند که دختران جوان میتوانند در مجلس جشن شرکت کنند و به افتخار عروس و داماد آواز بخوانند. دختر بیچاره از این خبر به قدری ناراحت شد که نزدیک بود قلبش پاره شود. اگر چوپان او را مجبور نمیکرد، امکان نداشت به عروسی برود.
در مجلس عروسی، وقتی نوبت او رسید که آواز بخواند، عقب عقب رفت که چشم هیچ کس به او نیفتد و شروع به خواندن کرد. رولاند از جایش پرید و فریاد زد: «من این صدا را میشناسم! این صدای نامزد من است! من حاضر نیستم با هیچ کس جز او ازدواج کنم!»
و تمام چیزهایی که فراموش کرده بود، دوباره یادش آمد و قلبش از عشق لبریز شد.
جشن عروسی دخترک و رولاند با شکوه هر چه تمام برگزار شد و آنها سالهای سال به خوبی و با دلخوشی در کنار هم زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
یک روز دختر خوانده پیش بند قشنگی به کمر بست. خواهرش آن را دید و به قدری خوشش آمد که حسادتش گل کرد. فوری پیش مادرش رفت و گفت آن پیشبند باید مال او باشد. جادوگر گفت: «غصه نخور، پیشبند مال تو خواهد شد. خیلی وقت است که میخواهم خواهرت را از بین ببرم. امشب وقتی خواب است، او را میکشم و از دستش راحت میشویم. فقط حواست باشد نزدیک دیوار بخوابی.»
خوشبختانه دختر خوانده حرفهای جادوگر را شنید، و گرنه حتماً جانش را از دست میداد. دخترک تمام روز جرئت نکرد از خانه خارج شود و موقع خواب هم مجبور شد در جایی که جادوگر گفته بود بخوابد. اما وقتی خواهرش به خواب رفت جایش را با او عوض کرد. نیمه شب، جادوگر به اتاق آنها آمد و دختر خودش را کشت. جادوگر از اتاق خارج شد، دخترک از رختخواب بیرون پرید و خود را به خانهی نامزدش رولاند رساند. رولاند در را باز کرد، دخترک گفت: «باید فوری فرار کنیم. نامادریام میخواست مرا بکشد، اما به جای من دخترش را کشت. اگر هوا روشن شود و او بفهمد که چه کار کرده است، ما را زنده نخواهد گذاشت.»
رولاند گفت: «اول از همه باید چوب جادویی او را برداریم، و گرنه نمیتوانیم خودمان را نجات بدهیم. او به دنبال ما میآید و ما را میکشد.»
دخترک به خانه برگشت و یواشکی چوب جادوگر را برداشت. موقع برگشت دستش به سر خواهرش خورد و سه قطره خون روی زمین ریخت. یکی جلوی تخت، یکی توی آشپزخانه و یکی هم روی پلکان.
صبح جادوگر از خواب بیدار شد. دخترش را صدا زد، تا پیش بند را به او بدهد، اما جوابی نشنید.
دوباره او را صدا زد و گفت: «کجا هستی، دخترم؟»
یکی از قطرههای خون جواب داد: «اینجا، روی پلکان.»
پیرزن به طرف پلکان رفت، اما کسی را آنجا ندید، دوباره صدا زد: «تو کجا هستی؟»
قطرهی دوم خون جواب داد: «اینجا هستم. توی آشپزخانه. دارم خودم را گرم میکنم.»
پیرزن به آشپزخانه رفت، اما کسی را ندید. دوباره صدا زد: «آخر تو کجاهستی؟»
قطرهی سوم جواب داد: «اینجا، در رختخواب خوابیدهام.»
جادوگر به اتاق خواب رفت و دخترش را دید. دختر روی تخت خوابیده بود و نفس نمیکشید.
جادوگر پیر از شدت خشم دیوانه شد، به پشت بام دوید و اطراف را نگاه کرد. دختر خوانده و نامزدش در حال فرار بودند. جادوگر فریاد زد: «این کارکمکی به شما نمیکند! اگر دو برابر این هم از من دور شوید، باز هم نمیتوانید از دست من فرار کنید.»
آن وقت چکمههای جادوییاش را پوشید و به راه افتاد؛ چکمهها در هر قدم، چند فرسنگ را طی میکردند. دخترک تا جادوگر را از دور دید، با چوب جادویی، رولاند را تبدیل به یک دریاچه کرد و خودش هم یک اردک شد. جادوگر به دریاچه رسید، اما هر کاری کرد اردک را به طرف خود بکشاند، نتوانست. ناچار دست از پا درازتر به خانه برگشت. دخترک خودش و رولاند را به شکل اول برگرداند و دوباره راه افتادند. آنها تمام شب راه رفتند. نزدیک صبح جادوگر با چکمههای جادوییاش از راه رسید. دخترک فوری خود را به گل سرخ پر از خاری تبدیل کرد و رولاند را هم به شکل یک ویولونزن دوره گرد در آورد. جادوگر به سوی رولاند رفت و گفت: «نوازندهی عزیز، آیا میتوانم آن گل قشنگ را بچینم؟»
رولاند پاسخ داد: «اوه البته، خواهش میکنم بفرمایید! من هم برایتان آهنگ میزنم.» جادوگر دستش را به طرف گل دراز کرد، نوازنده شروع به نواختن کرد. جادوگر بیاختیار به رقص در آمد، زیرا این یک موسیقی جادویی بود. هر چقدر جوان تندتر مینواخت، جادوگر هم مجبور میشد سریعتر بالا و پایین بپرد، طوری که تمام خارها توی تنش فرو رفتند و او را کشتند.
رولاند با خوشحالی گفت: «حالا پیش پدرم میروم تا مقدمات عروسی را آماده کنم.»
دخترک گفت: «باشد، من هم اینجا میمانم تا تو برگردی. و برای آنکه کسی مرا نشناسد، خودم را به شکل یک سنگ قرمز در میآورم.» رولاند او را آنجا تنها گذاشت و رفت. اما وقتی به خانه رسید، دختر عمویش که او را دوست داشت، توی شربتش داروی فراموشی ریخت. رولاند همه چیز را فراموش کرد. دخترک مدتها منتظر ماند، اما سرانجام از ناراحتی خود را به شکل گل زیبا در آورد، بلکه کسی او را بچیند و با خود به خانهاش ببرد.
یکی دو روز بعد، چوپانی آن گل را چید و به خانه برد. از آن روز به بعد، همه چیز در خانهی چوپان رونق گرفت و اتفاقات خوب و شگفتانگیزی برای چوپان افتاد. صبحها که از خواب بیدار میشد، اتاق جارو شده بود، میز و صندلیها گردگیری شده بودند، آتش اجاق و بخاری روشن شده و از چاه آب آورده شده بود. ظهر که به خانه برمیگشت، میدید که میز چیده شده و غذای خوب و خوشمزهای آماده شده است. او نمیتوانست تصور کند که تمامی اینها چگونه اتفاق میافتند، هنگامی که بر میگشت هیچ کس را در خانه پیدا نمیکرد و جایی هم نبود که کسی بتواند خود را پنهان کند. او خیلی ازاین اتفاقات راضی بود، اما دلش میخواست بداند که اینها کار چه کسی است. سرانجام از جادوگر محله راهنمایی خواست. پیرزن به او گفت: «از این چیزهایی که به من میگویی بوی سحر و جادو میآید. یک روز صبح با دقت گوش کن ببین صدای حرکت چیزی را در اتاق میشنوی یا نه. اگر صدایی شنیدی و چیزی دیدی، دستمال سفرهی سفید را روی آن بینداز تا طلسم باطل شود.»
چوپان به حرفهای جادوگر عمل کرد. صبح روز بعد، درست قبل از دمیدن آفتاب، در کمد باز شد و گل زیبا از آن بیرون آمد. او با سرعت یک دستمال سفید روی گل انداخت، طلسم شکست و دختر زیبایی در برابرش ظاهر شد. دخترک حکایت خود را برای چوپان تعریف کرد.
روز جشن عروسی رولاند فرا رسید. چوپان گفت: «خواهرم باش و پیش من بمان تا ببینم چه میشود.» در تمام کشور جار زدند که دختران جوان میتوانند در مجلس جشن شرکت کنند و به افتخار عروس و داماد آواز بخوانند. دختر بیچاره از این خبر به قدری ناراحت شد که نزدیک بود قلبش پاره شود. اگر چوپان او را مجبور نمیکرد، امکان نداشت به عروسی برود.
در مجلس عروسی، وقتی نوبت او رسید که آواز بخواند، عقب عقب رفت که چشم هیچ کس به او نیفتد و شروع به خواندن کرد. رولاند از جایش پرید و فریاد زد: «من این صدا را میشناسم! این صدای نامزد من است! من حاضر نیستم با هیچ کس جز او ازدواج کنم!»
و تمام چیزهایی که فراموش کرده بود، دوباره یادش آمد و قلبش از عشق لبریز شد.
جشن عروسی دخترک و رولاند با شکوه هر چه تمام برگزار شد و آنها سالهای سال به خوبی و با دلخوشی در کنار هم زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول