یاری قولاق

شاید این داستان اتفاق افتاده باشد، شاید هم نیفتاده باشد، اما داستانی شنیدنی، آسیابان پیری سوار بر خر، در حالی که شتری را به دنبال خود می‌کشید، از صحرای گرم و سوزانی عبور می‌کرد. او از صبح زود مشغول آرد
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
یاری قولاق
 یاری قولاق

نویسنده: محمد رضا شمس

 
شاید این داستان اتفاق افتاده باشد، شاید هم نیفتاده باشد، اما داستانی شنیدنی، آسیابان پیری سوار بر خر، در حالی که شتری را به دنبال خود می‌کشید، از صحرای گرم و سوزانی عبور می‌کرد. او از صبح زود مشغول آرد کردن گندم‌ها بود و حالا خسته به خانه می‌رفت. شتر و خر هم خسته بودند. آسیابان برای دلش می‌‌خواند:
«اگر پسری داشتم حتی
کوچک و ریزه میزه
چقدر خوشبخت بودم من
چقدر راحت بودم من»
ناگهان صدایی به گوشش رسید: «هی، پدرجان! اگر پسر نداری، مرا به فرزندی بپذیر.»
آسیابان با حیرت به دوروبرش خیره شد، اما جز کلوخ‌هایی خشک چیزی در بیابان نبود. دوباره همان صدا را شنید: «اگر می‌خواهی عقاب را ببینی، نباید به زمین نگاه کنی؟»
مرد به آسمان نگاه کرد، اما آنجا هم چیزی نبود.
پیرمرد فریاد زد: «قایم با شک را بس کن، خودت را نشان بده.»
ناگهان پسری ریزه میزه از توی گوش شتر گفت: «من اینجا هستم. کمکم کن تا ازاین دالان تنگ و تاریک بیرون بیایم.»
آسیابان پسر را از گوش شتر بیرون آورد و او را کف دستش گذاشت و گفت: «وای چه پسر کوچکی!»
پسر مانند تمام پسران ترکمن، جلوی موها را تراشیده بود و موهای پشت را در دو رشته بافته و پشت گوش انداخته بود.
آسیابان پرسید: «اسمت را بگو. قسم می‌خوردم که بزرگ‌تر از نصف گوش یک شتر نیستی.»
پسر خندید و گفت: «اسم قشنگی است، از آن خوشم می‌آید؛ نصف گوش.»
آسیابان اسم او را «یاری قولاق»، یعنی «نصف گوش» گذاشت. یاری قولاق روی الاغ پرید و مثل سوارکاری ماهر، الاغ خواب‌آلود وادار به رفتن کرد: «هی، هی‌ تکان بخور. زودتر ما را به خانه پیش مادرم ببر.»
خرگوش‌هایش را تکان داد و تندتر به سمت خانه رفت.
زن آسیابان، وسط حیاط، روی نمد سفیدی نشسته بود و قالی می‌بافت. پشم‌ها را گره می‌زد و با غصه می‌خواند:
«اگر پسری داشتم
حتی کوچک کوچک
برایش قالی می‌بافتم
قرمز قرمز چون گل میخک»
پیرزن نگاهی به جاده انداخت و پیرمرد را دید که چهار نعل به سمت خانه می‌تازد. پیرمرد فریاد زد: «هی، بیرون. پیر و جوان، با خوشحالی پیش تو می‌آییم. به روی من و پسر کوچکت لبخند بزن.»
یاری قولاق بین گوش‌های خر نشسته بود و با کنجکاوی، مادر خود را نگاه می‌کرد.
پیرزن پسر را چون کلافی در دستان گرم خود گرفت و گفت: «اوه، سیب کوچک من!»
بعد از ظهر، پیرزن همه‌ی همسایه‌ها را خبر کرد و از آنها خواست که به او کمک کنند تا جشن بگیرد و غذاهای خوشمزده بپزد. کیک و پلو و کشمش و هندوانه‌ی شیرین و آبدار آماده شد. زن‌ها تا آخر شب خوردند و نوشیدند و با صدای دو تار آواز خواندند. آنها می‌خواندند و کار می‌کردند، یک کت کوچک، یک کلاه پشمی و یک جفت کفش چرمی هم برای یاری‌قولاق دوختند. پسر با خوشحالی لباس‌ها را پوشید و درمقابل والدین تعظیم کرد و گفت: «از مهربانی شما سپاسگزارم، حالا نوبت من است که به همه کمک کنم.»
روزی یاری‌قولاق از ده همسایه به سمت خانه می‌رفت. ناگهان جوان زیبایی را دید که تنها روی اسب نشسته بود. با خود گفت: «سواریِ تنها، لذت‌بخش نیست. بهتر است دو نفره سواری کنیم.»
خودش را به اسب رساند و دم اسب را گرفت و پشت جوان نشست. جوان متوجه او نشد. یاری قولاق فکر کرد که تا چند دقیقه‌ی دیگر در خانه خواهد بود و قاشق قاشق غذاهای خوشمزه خواهد خورد. اما جوان اسب را به طرف صحرا هدایت کرد. یاری قولاق فریاد زد: «های، حواست کجاست؟ مگر گیجی؟ کجا می‌روی؟ می‌خواهی ما را به کشتن بدهی؟»
جوان برگشت و یاری قولاق را دید و پرسید: «تو کی هستی؟»
- من یاری قولاقم. چرا به طرف صحرا می‌روی؟
جوان گفت: «چون مشکل بزرگی دارم. می‌خواهم مشکلم را به جاهای دوری ببرم تا دیگر نتواند به ده برگردد.»
یاری قولاق پرسید: «مگر فقط تو مشکل داری؟ همه مشکل دارند. خوب مشکل تو چیست، بگو. شاید بتوانم کمکت کنم.»
جوان گفت: «نه، نه. هیچ کس نمی‌تواند کمکم کند. من عاشق گل عسل هستم. او برایم مثل جان، شیرین و عزیز است. اما نمی‌توانم با او ازدواج کنم. پدر از مباشر ثروتمندترین مرد ده است. او اجازه نمی‌دهد مرد فقیری مثل من با گل عسل ازدواج کند.»
یاری قولاق گفت: «تو نباید فقط به فکر خودت باشی. اگر می‌خواهی مشکلت حل شود، باید مشکل همه‌ی اهالی را جمع کنی و بار هفت شتر کنی و آن قدر دور ببری که نتواند راه ده را پیدا کنند.»
جوان گفت: «خوشحال می‌شوم بتوانم چنین کاری را انجام بدهم، اما قدرت این کار را ندارم.»
یاری قولاق گفت: «چی؟ تو قدرت نداری؟ تو با این سینه و بازوی ستبر، مانند یک پهلوان هستی. دستان تو از آهن هم قوی‌ترند.»
حرف‌های یاری قولاق جوان را آرام کرد بعد هر دو به دهکده برگشتند. پیرزنی که کمرش خم شده بود، به آن‌ها گفت: «مشکلات زیادی در اینجا هست و همه‌ی این مشکلات به خاطر آن خانه‌ی سفید است.»
از خانه‌ای صدای شیون و زاری می‌آمد. یاری قولاق با ناراحتی پرسید: «چی شده؟ کسی مرده؟»
پسر کوچکی جواب داد: «مگر نمی بینی که مردان ارباب، داروندار مردم را به خانه ی سفید می برند؟»
یاری قولاق گفت: «من گیج شده‌ام. مگر در آنجا ببر درنده یا اژدهای وحشتناکی زندگی می‌کند؟»
جوان عاشق گفت: «نه، اما مردی که آنجاست درنده‌تر از ببر و بی‌رحم‌تر از اژدهاست. او مثل عنکبوتی حریص، تارهای خود را به دور دهکده تنیده و خون مردم را می‌مکد. اسمش «خارابیک» است، نزول‌خواری که زندگی همه‌ی مردم را خراب کرده است. گل عسل، محبوب من هم دختر مباشر اوست.»
یاری قولاق گفت: «که این طور، دستان من برای گرفتن این شیطان به خارش افتاده‌اند. بیا به آنجا برویم.»
جوان گفت: «هیچ کس اجازه ندارد وارد آنجا شود. نمی‌بینی که دروازه‌های خانه را چگونه قفل کرده‌اند؟ با چه خارهای بلند و تیزی دیوارهای آن را پوشانده‌اند؟ خدمتکاران و سگ‌های درنده‌ی او شب و روز مواظب هستند. وقتی پرنده هم نمی‌تواند وارد خانه‌ی او بشنود شانسی برای تو وجود ندارد.»
یاری قولاق گفت: «پدرم بارها و بارها به من گفته مردی که از جنگ بترسد، انگار مرده و دفن شده است. نترس، سوار شوتا به سمت خانه‌ی آن ارباب حریص برویم.»
خارابیک، مثل هر روز به زیر زمین خانه‌اش رفته بود، جایی که صندوق‌های پر از طلا را کنار هم چیده بودند. در نور چراغ نفتی، سکه‌های طلا را می‌شمرد. صدای سکه‌ها برای او نشاط‌آور بود. هیچ صدایی او را این قدر شاد نمی‌کرد. صدای آوازپرندگان و صدای غلغل آب در جویبارها و درخشش نور طلایی خورشید برایش بی‌معنا بود، چون برق سکه‌ها را بیش از هر روشنایی دوست داشت. در قلب چون سنگ او، اشک و التماس مردم اثر نداشت. او فقط و فقط به فکر آن بود تا صندوق‌های بیشتری را پر از طلا کند.
آن روز وقتی صدمین کیسه را پر از سکه‌ی طلا کرد و در صدمین صندوقچه گذاشت و هفت قفل بر در صندوق زد، ناگهان صدای خش خش ضعیفی به گوشش رسید. موش کوچکی را دید که از سوراخی سرک می‌کشید. موش با صدای ضعیفی گفت: «هی، با تو هستم. نگران سکه‌هایت نباش. دیگر لازم نیست در صندوقچه را قفل کنی. طلا دیگر چیز بی‌ارزشی شده است. دیشب تا صبح، در بیابان طلا می‌بارید.»
ارباب پیر با عصبانیت دمپایی خود را به طرف موش پرتاب کرد و موش، خود را پنهان کرد. عنکبوتی با تاری بلند از سقف زیر زمین در هوا تاب می‌خورد. عنکبوت سوت‌زنان گفت: «از دست‌موش کوچولو ناراحت نشو. او فقط حقیقت را به تو گفت. بارانی از طلا روی شن‌ها باریده و هر کسی می‌تواند به صحرای خاراخان برود و طلا جمع کند.»
پیرمرد خس خس‌کنان گفت: «دروغ است. هر دوی شما دروغگو هستید. هیچ‌کس نمی‌تواند به اندازه‌ی من سکه داشته باشد.»
سوسک سیاه بزرگی روی دیوار خزید و گفت: «خنده‌دار است. حالا گداها هم بیشتر از تو طلا دارند.»
ارباب غرید: «شما می‌خواهید مرا دیوانه کنید.»
موش دوباره سر از سوراخ بیرون آورد وگفت: «نه، ابداً. فقط چون تو دوست قدیمی ما هستی، می‌خواستیم این خبر را زودتر به تو بدهیم تا کیسه‌ها و صندوق‌هایت را قبل از آنکه دیگران خبردار شوند، پر از طلا کنی.»
عنکبوت ادامه داد: «کیسه‌ها و صندوق‌های خود را پر از طلا کن و در سرزمین‌های دور بفروش و ثروتمندترین مرد جهان شو.»
سوسک، جیرجیرکنان گفت: «بله ثروتمندترین، ثروتمندترین.»
ارباب نالید: «اما وای بر من، چه کسی مرا به صحرا می‌برد؟ من صرفه‌جو بودم و برای مردم اسبی، قاطری و یا حتی الاغی نگه نداشته‌ام.»
موش گفت: «چه شد! حیف از آن همه طلا.»
سوسک گفت: «فقیرها سکه‌ها را جمع می‌کنند و چیزی برای تو باقی نمی‌ماند.»
ارباب فریادی از خشم کشید و گفت: «نه، آن‌ها نباید این کار را بکنند. من قبل از همه به آنجا می‌روم. تمام آن ثروت مال من است.»
ارباب به سمت خانه دوید. خدمتکاران خود را صدا نزد، چون نمی‌خواست آنها متوجه باریدن طلا شوند.
سواری بیرون بود. خارابیک خوشحال شد و گفت: «پسر جوان، حالت چطور است؟ خوب می‌شناسمت. صد سکه به من بدهکاری. نصف سکه‌ها را به تو می‌بخشم، به شرط آنکه مرا به صحرا برسانی.»
جوان گفت: «هیچ کس امروز تو را به هزار سکه‌ی مسی هم به صحرا نمی‌برد.»
خارابیک گفت: «دو هزار سکه به تو می‌دهم.»
جوان گفت: «ده هزار سکه هم بدهی، قبول نمی‌کنم. من فقط گل عسل را می‌خواهم.»
خارابیک گفت: «خیلی خوب، گل عسل مال تو. اما مرا به صحرا برسان.»
جوان عاشق خندید وگفت: «خیلی خب، سوار شو.»
آن دو سوار بر اسب به سوی صحرا تاختند. تمام روز در راه بودند، تاخورشید روی شن‌ها غروب کرد.
جوان، اسب را نگه داشت و گفت: «رسیدیم. پیاده شو.»
خارابیک به اطراف نگاه کرد؛ جز سنگ و شن بی‌ارزش چیزی در صحرا نبود. خارابیک نعره کشید: «ای متقلب! مرا به کجا آورده‌ای؟»
جوان گفت: «تو گفتی صحرای خاراخان، نگفتی؟»
خارابیک با تعجب صدای موش کوچک را شنید و غرید: «پس سکه‌های طلا کجا هستند؟»
این بار صدای عنکبوت به گوشش رسید: «باید شن‌ها را بکنی تا آنها را پیدا کنی.»
پیرمرد نزول خوار نالید: «شما مرا فریب دادید.»
این بار صدای سوسک بود که به گوش او رسید: «چه می‌گویی؟ تو تمام عمر، مشغول فریب دادن همسایگانت بودی.»
خارابیک برگشت، پسر کوچک و لاغری را دید که به اندازه‌ی نصف گوش شتر بود. پسر روی شانه‌ی جوان نشسته بود و با صداهای مختلف حرف می‌زد. پس این یاری قولاق بود که در زیر زمین خانه او را فریب داده و به صحرا کشانده بود. حالا یاری قولاق می‌خندید و انگشت خود را جلو چشمان خارابیک تکان می‌داد.
خارابیک روی شن‌ها افتاد.
یاری قولاق به جوان گفت: «آنچه باید می‌شد، شد. ما تمام مشکلات مردم را به صحرا آوردیم و اینجا انداختیم. تمام غم‌ها و مشکلات از حرص این مرد سرچشمه می‌گرفت. او را باید اینجا رها کرد.»
خارابیک التماس کرد: «صبر کنید، صبر کنید. مرا هم با خود ببرید.»
یاری قولاق گفت: «نه، کسی مشکل و دردسر را به جایی که بوده، بر نمی‌گرداند. خودت راه خانه را پیدا کن، مرد حریص.»
جوان بر اسب هی زد و آنها صحرا را ترک کردند. خارابیک ایستاد و به فاصله‌ای که بین او و سوار ایجاد شده بود، نگاه کرد. بعد خود را روی شن‌ها انداخت و شروع کرد به کندن چاله؛ دریغ از یک سکه!
پیرمرد، خسته و کوفته راهی خانه شد. در بین راه، توفانی از شن سیاه وزید و خارابیک را در خود دفن کرد. با دفن او مشکلات دهکده هم دفن شدند و از بین رفتند.
همه‌ی اهالی ده در عروسی گل عسل و جوان زیبا شرکت کردند. می‌خوردند، گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند و به یاد داستان بارش طلا در بیابان می‌خندیدند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط