دهقان و پریان درخت

دهقانی آرزو داشت یک تکه زمین حاصلخیز داشته باشد تا آن طور که دلش می‌خواهد در آن ذرت و سیب‌زمینی بکارد. او برای پیدا کردن زمین کنار رودخانه‌ها را گشت، گوشه و کنار جنگل را گشت، به پای تپه‌ها سر زد
شنبه، 2 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
دهقان و پریان درخت
 دهقان و پریان درخت

نویسنده: محمد رضا شمس

 
دهقانی آرزو داشت یک تکه زمین حاصلخیز داشته باشد تا آن طور که دلش می‌خواهد در آن ذرت و سیب‌زمینی بکارد. او برای پیدا کردن زمین کنار رودخانه‌ها را گشت، گوشه و کنار جنگل را گشت، به پای تپه‌ها سر زد تا بالاخره زمینی را که می‌خواست پیدا کرد.
این تکه زمین، کنار جنگل قرار داشت. خاک آن خوب و حاصلخیز بود. حالا دیگر دهقان مطمئن بود که می‌تواند ذرت و سیب‌زمینی‌هایی را که همیشه در فکرش بود آنجا بکارد.
دهقان به دهکده برگشت تا داس‌اش را بردارد و درختچه‌ها و بوته‌ها و علف‌های هرز را بکند.
داس را تیز کرد و به مزرعه رفته و سه تا از بوته‌های کوچک را برید. یک دفعه صدای ظریفی به گوشش رسید که می‌گفت: «این کیست که بوته‌های ما را می‌برد؟»
دهقان از تعجب خشکش زد. به دوروبرش نگاه کرد، هیچ کس را ندید. دوباره شروع کرد به بریدن بوته‌ها. همان صدا گفت: «این کیست که بوته‌های ما را می‌کند؟»
دهقان راست ایستاد و به درختی که آن طرف زمین بود نگاه کرد. شاخه‌های درخت حرکت می‌کردند کمی جلوتر رفت، باز همان صدایی که صاحبش معلوم نبود، همان سؤال را تکرار کرد.
دهقان با خود گفت: «حتماً این پری درخت است.»
او می‌دانست که پریان درخت خیلی خوش قلب و مهربان هستند. برای همین مؤدبانه جواب داد: «من یک دهقانم و اهل دهکده‌ای هستم که توی دره است، آمده‌ام تا این مزرعه را برای کشت آماده کنم.»
با شنیدن این حرف‌ها خش خشی در شاخه‌ها پیچید و صدای دیگری گفت: «می‌خواهید در بریدن بوته‌ها به دهقان کمک کنیم؟»
زمزمه‌ای بلند شد که: «بله! بله!؟»
بوته‌ها از ریشه در می‌آمد و زمین صاف می‌شد، اما دهقان نمی‌توانست آنهایی را که به او کمک می‌کردند ببیند.
او کناری ایستاده بود و با خوشحالی نگاه می‌کرد. وقتی کارها تمام شدند. از پریان درخت تشکر کرد و به سوی خانه به راه افتاد. زن دهقان شام او را جلویش گذاشت و از او درباره‌ی کار مزرعه پرسید.
دهقان گفت: «امروز بهترین روز زندگی من بود. اصلاً فکر نمی‌کردم زمین به آن بزرگی یک روزه آماده شود.»
اما وقتی زنش از او پرسید مزرعه‌اش کجاست، به او جواب نداد.
چند هفته بعد، دهقان تصمیم گرفت که علف‌های مزرعه‌اش را بسوزاند. معمولاً دهقانان‌های دیگر این کار را در فصلی انجام می‌دادند که علف‌ها خشک می‌شدند و بعد زمین را برای شخم‌ آماده می‌کردند.
دهقان وقتی به مزرعه رسید، به تنه‌ی درخت‌ها کوبید و سر و صدا به راه انداخت تا پریان او را ببینند و به کمکش بیایند.
کمی بعد صدایی گفت: «این کیست که به تنه‌ی درخت‌های ما می‌زند؟»
دهقان جواب داد: «من هستم، دهقانم. آمده‌ام اینجا تا علف‌ها و بوته‌های هرز را بسوزانم.»
صدای دیگری گفت: «می‌خواهید ماهم در سوزاندن بوته‌ها به او کمک کنیم؟»
باز زمزمه‌ای بلند شد: «بله! بله!»
یک دفعه تمام مزرعه آتش گرفت و بوته‌ها و علف‌ها سوختند. دهقان بااینکه نمی‌توانست پریان را ببیند، با صدای بلند از آنها تشکر کرد.
روز بعد دوباره به مزرعه آمد که کُنده‌های درخت را بشکند و از آن‌ها به جای هیزم استفاده کند. انجام این کار، بسیار مشکل بود و چند روز وقت می‌گرفت، اما وقتی که نوک داس‌اش را به زمین فرو کرد، صدایی بلند شد که می‌گفت: «کیست که کنده‌های درخت ما را می‌کند؟»
دهقان خوشحال شد و گفت: «من هستم؛ آمده‌ام تا کنده‌های درخت را از خاک بیرون بیاورم و بشکنم.»
همان‌طور که انتظار داشت، پریان درخت شروع به کار کردند و خیلی زود کنده‌ی درخت‌ها را بیرون آوردند و شکستند و صاف و مرتب در گوشه‌ی مزرعه دسته کردند.
دهقان، با خوشحالی رو به خانه می‌رفت و پشت سر هم می‌گفت: «از شما متشکرم! از شما متشکرم!»
دیگر او کاری نداشت که انجام بدهد، چون وقتی برای شخم زدن زمین رفت، باز پری‌ها این کار را برایش انجام دادند. وقتی خواست ذرت و سیب‌زمینی بکارد، پری‌ها بهش کمک کردند.
دهقان هر روز به مزرعه‌اش سر می‌زد و با خوشحالی به دانه‌های روییده نگاه می‌کرد. او نه مجبور بود برای وجین کردن علف‌ها برود و نه ترسی از پرنده‌ها داشت که مزرعه‌اش را خراب کنند. پری‌‌ها، خودشان همه‌ی این کارها را برای او می‌کردند.
تنها چیزی که او را اذیت می‌کرد، سؤال‌های زنش بود که مرتب می‌پرسید: «مزرعه‌ات کجاست؟ چرا این قدر کم برای وجین کردن می‌روی؟»
دهقان به او چیزی نمی‌گفت، چون می‌ترسید زنش به مزرعه برود و پریان درخت را آزرده کند.
یک روز دهقان برای سرکشی به مزرعه رفت. ذرت‌هایش خیلی بلندتر از ذرت‌های همسایه‌هایش شده بودند، اما هنوز سبز بودند و نمی‌شد آنها را خورد. سیب‌زمینی‌ها هم هنوز آن قدر بزرگ نشده بود که آنها را به خانه ببرد و زنش‌ با آنها غذا بپزد.
دهقان به طرف خانه می‌رفت و از خوشحالی با صدای بلند آواز می‌خواند که یک دفعه زنش سر راه او سبز شد و با غر غر گفت: «خیلی خوب آواز می‌خوانی، خیلی خوشحالی. اما اگر بدانی هیزم نداریم شام بپزیم، آن وقت آواز خواندن از یادت می‌رود.»
دهقان وقتی فهمید که غذایش حاضر نیست، خیلی ناراحت شد و به زنش گفت: «زود برو و از میان بوته‌ها هیزم جمع کن. چون این دیگر کار زن خانه است.»
زن جواب داد: «من مطمئنم که تو از این هیزم‌ها کنار مزرعه‌ات زیاد داری. اگر الان به من نگویی که مزرعه‌ات کجاست، تو را ترک می‌کنم و می‌روم به خانه‌ی پدر و مادرم.»
اما از آنجایی که پریان درخت همه‌ی کارهای دهقان را انجام می‌دادند، او تنبل شده بود و عادت نداشت این وقت روز برای آوردن چوب به مزرعه برود. برای اینکه خودش را راحت کند، گفت: «خیلی خب، به تو می‌گویم. اما باید زود بروی و هیزم‌ها را بیاوری و شام من را آماده کنی.»
بعد به او جای مزرعه را نشان داد و گفت: «باید قول بدهی وقتی که در مزرعه هستی یک کلمه حرف نزنی، و اگر از تو سؤالی کردند، جواب ندهی.»
زن خیلی تعجب کرد و قول داد که چیزی نگوید و با عجله رفت. وقتی به مزرعه رسید، از اینکه محصول آن قدر رشد کرده بود، تعجب کرد و با خود گفت: «این ذرت‌ها به زودی برای خوردن آماده می‌شوند!»
یکی از شاخه‌های ذرت را شکست و به زبان زد. بلافاصله صدایی بلند شد که: «این کیست که ذرت‌های ما را می‌شکند؟»
زن قولی را که به شوهرش داده بود فراموش کرد و با خشم جواب داد: «ذرت‌های شما نیست. توکی هستی؟ اینها مال ماست.»
بعد زن به جایی که سیب‌زمینی کاشته بودند، نگاه کرد و خاک را با دست‌هایش کنار زد و به یکی از سیب‌زمینی‌ها نگاه کرد. باز شنید که کسی می‌گوید: «این کیست که خاک را از روی سیب‌زمینی‌های ما کنار می‌زند؟»
باز زن فریاد زد: «این مال شما نیست، مال ماست. من هر قدر سیب‌زمینی بخواهم، از زیر خاک بیرون می‌آورم».
بعد صدای خش خشی لای درخت‌ها بلند شد که انگار کسی می‌گفت: «حالا که زن دهقان می‌خواهد خوشه‌های ذرت را بکند و سیب‌زمینی‌ها را در آورد، خوب است برویم و به او کمک کنیم.» صدایی در جواب گفت: «بله، بله، خوب است!»
با اینکه زن نمی‌توانست کسی را ببیند، تمام آن شاخه‌های بلند ذرت شکستند و سیب‌زمینی‌ها روی زمین ریختند.
زن خیلی ترسید و یادش رفت برای چه کاری آمده، گریه‌کنان و دوان دوان رو به دهکده رفت.
دهقان هر چه از زنش پرسید: «حرف زدی؟ دستورهای مرا اطاعت کردی؟» زن جوابی نداد، زبانش بند آمده بود. دهقان فهمید که چه بلای وحشتناکی بر سر مزرعه‌اش آمده است. زود به طرف مزرعه دوید. خوشه‌های ذرت و دانه‌های سیب‌زمینی در همه جای مزرعه پراکنده بودند. محصول بی‌موقع درو شده بود و به درد نمی‌خورد.
دهقان ناراحت به طرف پریان درخت دوید و فریاد زد: «به من کمک کنید! به من کمک کنید!»
اما جوابی نیامد. هیچ صدایی نشنید، مگر صدای خش‌خش مورچه‌ها که ذرت‌های او را می‌خوردند.
دهقان با قدم‌های آهسته به طرف دهکده برگشت. او می‌رفت و با خود می‌گفت: «من دیگر به پریان درخت اعتماد نمی‌کنم. آنها با کمک به من باعث تنبلی‌ام شدند.»
زنش هم ناراحت به پیشواز او آمد و گفت: «من دیگر قولم را نمی‌شکنم؛ چون اگر من حرف نزده بودم، می‌توانستیم بهترین محصول را داشته باشیم، حتی بیشتر از همه‌ی همسایه‌های‌مان.»
آن وقت زن و شوهر، بدون شام به رختخواب رفتند و با غصه خوابیدند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط