مرده‌ای که با شلاق زنده شد

مزرعه‌داری بود که فرزندان زیادی داشت. وقتی فرزندان او بزرگ شدند، همگی ازدواج کردند و سر خانه و زندگی خودشان رفتند. پسر بزرگ پیرمرد پیش او ماند. امیدوار بود که مزرعه را به ارث ببرد. اما پیرمرد هنوز
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
مرده‌ای که با شلاق زنده شد
 مرده‌ای که با شلاق زنده شد

نویسنده: محمد رضا شمس

 
مزرعه‌داری بود که فرزندان زیادی داشت. وقتی فرزندان او بزرگ شدند، همگی ازدواج کردند و سر خانه و زندگی خودشان رفتند. پسر بزرگ پیرمرد پیش او ماند. امیدوار بود که مزرعه را به ارث ببرد. اما پیرمرد هنوز قوی و تندرست بود و خیال نداشت بمیرد.
پیرمرد می‌دانست که دیر یا زود خانه و مزرعه به دست پسر بزرگش می‌افتد. روزی پیرمرد به دیدن کدخدا رفت و از او پرسید: «من کی می‌میرم؟»
کدخدا چپقش را چاق کرد و دودش را به هوا داد. یک دفعه به عطسه افتاد. هاپچی، هاپچی، هاپچی. و سه تا عطسه کرد. بعد نگاهی به پیرمرد کرد و گفت: «تو وقتی می‌میری که سه تا عطسه کنی!» پیرمرد غمگین به خانه رفت.
روز بعد به آسیاب رفت که گندمش را آرد کند. گرد و خاک وارد دماغش شد و عطسه کرد. پیرمرد آهی کشید و گفت: «خانه خراب شدم! فقط دو عطسه‌ی دیگر مانده.»
گندم‌ها آرد شدند، پیرمرد آردها را جمع کرد و به طرف در به راه افتاد.
باز هم گرد گندم وارد دماغش شد. و هاپچه عطسه کرد و گفت: «این دومی‌اش.» با عجله از آسیاب بیرون رفت. باید جلوی خودش را می‌گرفت. نباید می‌گذاشت عطسه‌ی سوم بیاید.
ناگهان پشه‌ی کوری به دماغش رفت و... هاپچه! با تمام قدرت عطسه کرد. پیرمرد آهی کشید و گفت: «بالاخره من هم مُردم!» و کیسه را انداخت و روی زمین دراز کشید.
بزهای آسیابان کیسه‌ی آرد را پاره کردند و مشغول خوردن شدند. پیرمرد آنها را نگاه می‌کرد و با افسوس می‌گفت: «بدبخت‌ها! اگر زنده بودم، نشان‌تان می‌دادم.»
آسیابان بیرون آمد و بزها را دید. بزها با خیال راحت آرد می‌خوردند و پیرمرد دراز به دراز خوابیده بود و تکان نمی‌خورد. با تعجب پرسید: «چی شده؟»
پیرمرد جواب داد: «هیچی! من مُردم. اگر زنده بودم، می‌دیدی چطور این بزها را ادب می‌کردم. لطفاً تو به جای من این کار را بکن!» آسیابان گفت: «که این طور! پس تو مرده‌ای؟ حالا معلوم می‌شود!»
بعد شلاق را برداشت و چند ضربه‌ی جانانه به پیرمرد زد. پیرمرد جستی زد، از جا بلند شد و به آسیابان گفت: «متشکرم که زنده‌ام کردی! اگر تو نبودی، من حالا حالاها مرده بودم.»
آن وقت کیسه را روی ارابه‌اش گذاشت و به خانه برگشت. از آن روز به بعد، دیگر حاضر نشد یک کلمه هم درباره‌ی مرگ بشنود.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط