هفت آرزو

سال‌ها پیش دو برادر به نام‌های «کونگ» و «کک» زندگی می‌کردند. کونگ تنبل و حریص بود، اما کک مهربان و زحمت‌کش بود. روزی برنج‌ آنها تمام شد. برادران ناچار شدند که به دنبال غذا بروند تا از گرسنگی نمیرند.
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
هفت آرزو
 هفت آرزو

نویسنده: محمد رضا شمس

 
سال‌ها پیش دو برادر به نام‌های «کونگ» و «کک» زندگی می‌کردند. کونگ تنبل و حریص بود، اما کک مهربان و زحمت‌کش بود. روزی برنج‌ آنها تمام شد. برادران ناچار شدند که به دنبال غذا بروند تا از گرسنگی نمیرند.
کونگ از شدت تنبلی نمی‌توانست کار کند، برای همین دست گدایی به سوی مردم دراز کرد. اما کک هر روز به رودخانه می‌رفت و ماهی صید می‌کرد. شب، دیر می‌خوابید و صبح زود بیدار می‌شد. در هوای بارانی و گرم کار می‌کرد؛ اما با این همه کار، به سختی روزگار می‌گذرانید.
کک با هر زحمتی بود، آن قدر پول پس‌انداز کرد که یک تور ماهی‌گیری خرید. پس از آن زندگی‌اش بهتر شد. آن وقت برادرش را پیش خود آورد. اما کونگ هنوز دست از تنبلی بر نداشته بود و اصلاً در کارها به برادرش کمک نمی‌کرد.
یک روز کک حتی یک ماهی کوچک صید نکرد. خواست به خانه برگردد، اما فکر کرد که فردا چیزی برای خوردن ندارد، تصمیم گرفت سه مرتبه‌ی دیگر تورش را به آب بیندازد. دوباره تو را خالی از آب کشید، اما بار سوم احساس کرد که چیزی داخل آن است. کک با همه‌ی توانایی، تور را جمع کرد و به ساحل کشید. درتور به جای ماهی، دختری زیبا بود که لباس گران‌بهایی به تن داشت.
کک پرسید: «تو کی هستی؟»
دختر جواب داد: «من پری آرزوها هستم. من قبلاً در آسمان زندگی می‌کردم. روزی با خواهر بزرگم پایین آمدیم که در این رودخانه شنا کنیم، اما در چنگ پادشاه آب‌ها اسیر شدیم.»
بعد، از کک که او را نجات داده بود، تشکر کرد و گفت: «چون جوان خوبی هستی، من هفت تا از آرزوهایت را برآورده می‌کنم.»
بعد به سر کک اشاره کرد و گفت: «اگر روزی خواستی آرزوهایت را به کس دیگری بدهی، کافی است به سر او اشاره کنی.»
پری این را گفت و ناپدید شد.
کک، با خوشحالی، تور را به دوش انداخت و به کلبه برگشت. در آنجا همه چیز را به برادرش گفت. کونگ همین که ماجرای هفت آرزو را شنید، دیگ طمعش به جوش آمد و به کک گفت: «من برادر بزرگ‌ترم، باید چهار آرزو مال من باشد.»
کک مخالفتی نکرد و چهار آرزو را به او داد. کونگ همان لحظه فریاد زد: «می‌خواهم کاخ باشکوهی با یک عالمه طلا و جواهر داشته باشم.»
ناگهان کاخ باشکوهی در مقابل چشم آن دو ظاهر شد. کونگ خیلی خوشحال شد. کک هم خوشحال شد، اما برای خود خانه‌ی ساده‌ای خواست.
به این ترتیب، کونگ ثروتمند شد. او به همه‌ی مردم از بالا نگاه می‌کرد و به کسی محل نمی‌گذاشت. حتی به خانه‌ی برادرش نمی‌رفت. چند سال بعد قحطی شد. مردم گرسنه به طرف کاخ کونگ رفتند تا از او کمک بگیرند. کونگ خسیس نه تنها چیزی به آنها نداد، بلکه زیر لب آرزو کرد: «می‌خواهم هر کس که به کاخ من می‌آید و با تمنایش مرا دلتنگ می‌سازد، همان جا بمیرد!»
این دومین آرزوی کونگ بود. وقتی کک به خانه‌ی برادرش رفت و آن همه مرده را روی زمین دید، دلش سوخت و آرزو کرد همه‌ی آنها زنده شوند!
از آن روز به بعد، علاقه‌ی مردم به کک بیشتر و بیشتر شد. آنها دیگر سراغ کونگ نرفتند و کونگ تنها شد.
یک روز که کونگ خیلی دلتنگ شده بود، آرزو کرد: «می‌خواهم به ماه پرواز کنم و آنجا با «خواهر هانگ» و «برادر کویو» زندگی کنم. این آرزوی سوم من است. از زندگی روی زمین خسته شده‌ام.»
ناگهان کونگ خود را میان آسمان آبی دید. ترسید. چشمانش را بست و وقتی آنها را باز کرد در ماه بود. نمی‌دانست کجا برود. ناگهان جوانی نزدیک شد، دستش را جلو آورد و گفت: «من کویوی هستم. فکر می‌کنم تو از زمین آمده‌ای و گرسنه و تشنه‌ای. اگر می‌خواهی شکمت سیر شود، این درخت را بِبُر؛ در آن برنج پخته پیدا می‌کنی.»
کویوی به کونگ تبری داد. کونگ از صبح تا شب با تبر سنگی به درخت کوبید، اما برنج پخته‌ای آنجا ندید. آن وقت از کویوی پرسید: «پس برنج کجاست؟»
کویوی با خنده جواب داد: «من خواستم برایم هیزم تهیه کنی، مگر می‌شود که درخت برنج داشته باشد!»
کونگ فهمید که گول خورده است. شب هنگام، کویوی به کونگ گفت: «اگر گرسنه هستی، باید آن سنگ را بتراشی و گرد آن را بخوری، اینجا در ماه، سنگ را هم می‌شود خورد.»
کویوی این را گفت و رفت. کونگ که گرسنگی ناراحتش کرده بود، شروع به ساییدن سنگ کرد. صبح گرد سنگ‌ها را به طرف دهانش برد، اما نتوانست آن را قورت دهد. پیش کویوی رفت. کویوی که می‌خندید گفت: «آفرین به تو که سنگ را تراشیدی، حالا بهتر می‌شود روی آن نشست. آخر فکر نکردی که گرد سنگ را نمی‌شود خورد؟»
کونگ که یک شبانه روز چیزی نخورده بود و از حیله‌های کویوی هم به تنگ آمده بود فکر کرد و گفت: «می‌خواهم از ماه به خورشید بروم. این آرزوی چهارم من است.»
هنوز حرفش تمام نشده بود که مثل تیر به سوی خورشید پرواز کرد. نزدیک خورشید که رسید، از گرما طاقتش طاق شد و خود را به پایین انداخت. کونگ بیچاره از آن بالا در رودخانه‌ای افتاد که کنار خانه‌ی کک قرار داشت. یکی از همسایگان، کونگ را از رودخانه بیرون کشید. کونگ مرده بود. به کک خبر دادند که چه بر سر برادرش آمده است. کک به کنار رودخانه‌ آمد، سر برادر را روی زانویش گذاشت و گفت: «می‌خواهم کونگ زنده شود! این سومین آرزوی من است.»
از آن زمان، کونگ و کک با هم به خوشی زندگی کردند. اخلاق کونگ تغییر کرده بود. او دیگر تنبل نبود، با همسایگان مهربان شده بود و همسایگان هم به او، مانند کک، احترام می‌گذاشتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط