نویسنده: محمد رضا شمس
در روزگار گذشته، شاهزاده خانمی زندگی میکرد که نامش «ماریا» بود.
ماریا، بازی قایمباشک را خیلی دوست داشت. او همیشه با دوستانش در باغ کاخ، قایم باشکبازی میکرد. ماریا خود را در گوشهای از باغ پنهان میکرد و دوستانش میگشتند تا او را پیدا کنند. بعد دوستان او پنهان میشدند و ماریا برای پیدا کردن آنها، به هر گوشهی باغ سر میکشید.
ماریا بزرگ شده بود، اما هنوز هم بازی قایمباشک را دوست داشت. روزی پدرش به او گفت: «دخترم، تو دیگر بزرگ شدهای و باید ازدواج کنی. دلت میخواهد با چه کسی ازدواج کنی؟» ماریا گفت: «من با کسی که بتواند پیدایم کند، ازدواج میکنم.»
شاهزادههای بسیاری به کاخ میآمدند تا ماریا را پیدا کنند. هر بار شش یا هفت شاهزاده در باغ دنبال ماریا میگشتند تا پیدایش کنند.
آنها همه جا، حتی اتاقها و اصطبلها را میگشتند، اما نمیتوانستند او را پیدا کند.
شاهزادهی کشور کوچکی به نام «جان» هم یکی از خواستگاران بود و دوست داشت با ماریا ازدواج کند. جان، همراه چند شاهزادهی دیگر، برای پیدا کردن او به کاخ رفتند. اما هیچ کدام از آنها نتوانستند شاهزاده خانم را پیدا کنند. جان خیلی غمگین شد. از کاخ خارج شد و در کنار جادهای به راه افتاد. کمی که رفت، خسته شد و کنار جاده نشست. پیرزنی که از آنجا عبور میکرد، از او پرسید: «ای جوان، چه شده؟ چرا غمگینی؟»
جان گفت: «من نتوانستم شاهزاده خانم را پیدا کنم و او با من ازدواج نمیکند.» پیرزن گفت: «پیش شاهزاده خانم برگرد و دوباره بخت خود را امتحان کن. اما این بار دقت کن، ببین چند نفر غیر از تو دنبال شاهزاده خانم میگردند.»
جان گفت: «باشد.»
و برای بار دوم به کاخ برگشت. او با شش نفر دیگر وارد سالن بزرگی شدند. پادشاه گفت: «شاهزاده خانم پنهان شده است و شما باید او را پیدا کنید.»
هر هفت شاهزاده جست و جوی خود را شروع کردند. تمام اتاقها و باغ و اصطبلها را گشتند، اما ماریا را پیدا نکردند.
جان در تمام مدت به شاهزادههای دیگر نگاه میکرد و آنها را میشمرد. او متوجه شد که به جای هفت نفر، هشت نفر دنبال ماریا میگردند. یکی از شاهزادهها صورت خود را از او پنهان میکرد. جان فهمید که او شاهزاده خانم است و به این ترتیب او را پیدا کرد.
شاهزاده خانم خیلی خوشحال شد و با جان ازدواج کرد. آنها خیلی خوشبخت بودند و بچههای زیادی به دنیا آوردند. بچهها هم قایم باشک را دوست داشتند. وقتی آنها مشغول بازی میشدند، جان و ماریا نگاهشان میکردند و لذت میبردند. آنها سالیان درازی کنار هم زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
ماریا، بازی قایمباشک را خیلی دوست داشت. او همیشه با دوستانش در باغ کاخ، قایم باشکبازی میکرد. ماریا خود را در گوشهای از باغ پنهان میکرد و دوستانش میگشتند تا او را پیدا کنند. بعد دوستان او پنهان میشدند و ماریا برای پیدا کردن آنها، به هر گوشهی باغ سر میکشید.
ماریا بزرگ شده بود، اما هنوز هم بازی قایمباشک را دوست داشت. روزی پدرش به او گفت: «دخترم، تو دیگر بزرگ شدهای و باید ازدواج کنی. دلت میخواهد با چه کسی ازدواج کنی؟» ماریا گفت: «من با کسی که بتواند پیدایم کند، ازدواج میکنم.»
شاهزادههای بسیاری به کاخ میآمدند تا ماریا را پیدا کنند. هر بار شش یا هفت شاهزاده در باغ دنبال ماریا میگشتند تا پیدایش کنند.
آنها همه جا، حتی اتاقها و اصطبلها را میگشتند، اما نمیتوانستند او را پیدا کند.
شاهزادهی کشور کوچکی به نام «جان» هم یکی از خواستگاران بود و دوست داشت با ماریا ازدواج کند. جان، همراه چند شاهزادهی دیگر، برای پیدا کردن او به کاخ رفتند. اما هیچ کدام از آنها نتوانستند شاهزاده خانم را پیدا کنند. جان خیلی غمگین شد. از کاخ خارج شد و در کنار جادهای به راه افتاد. کمی که رفت، خسته شد و کنار جاده نشست. پیرزنی که از آنجا عبور میکرد، از او پرسید: «ای جوان، چه شده؟ چرا غمگینی؟»
جان گفت: «من نتوانستم شاهزاده خانم را پیدا کنم و او با من ازدواج نمیکند.» پیرزن گفت: «پیش شاهزاده خانم برگرد و دوباره بخت خود را امتحان کن. اما این بار دقت کن، ببین چند نفر غیر از تو دنبال شاهزاده خانم میگردند.»
جان گفت: «باشد.»
و برای بار دوم به کاخ برگشت. او با شش نفر دیگر وارد سالن بزرگی شدند. پادشاه گفت: «شاهزاده خانم پنهان شده است و شما باید او را پیدا کنید.»
هر هفت شاهزاده جست و جوی خود را شروع کردند. تمام اتاقها و باغ و اصطبلها را گشتند، اما ماریا را پیدا نکردند.
جان در تمام مدت به شاهزادههای دیگر نگاه میکرد و آنها را میشمرد. او متوجه شد که به جای هفت نفر، هشت نفر دنبال ماریا میگردند. یکی از شاهزادهها صورت خود را از او پنهان میکرد. جان فهمید که او شاهزاده خانم است و به این ترتیب او را پیدا کرد.
شاهزاده خانم خیلی خوشحال شد و با جان ازدواج کرد. آنها خیلی خوشبخت بودند و بچههای زیادی به دنیا آوردند. بچهها هم قایم باشک را دوست داشتند. وقتی آنها مشغول بازی میشدند، جان و ماریا نگاهشان میکردند و لذت میبردند. آنها سالیان درازی کنار هم زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول