نویسنده: محمد رضا شمس
کشاورز سادهای بود به نام فرانسوا که هر چه بهش میگفتند باور میکرد. اگر کسی به او میگفت که دیروز از آسمان ماهی میبارید، نمیپرسید: «مگر از آسمان هم ماهی میبارد؟» میپرسید: «ماهیهایش چقدری بودند؟» یا اگر کسی میگفت: «دیروز یک اسب آبی دیدم که پرواز میکرد!» نمیپرسید: «مگر اسب آبی هم پرواز میکند؟» میپرسید: «کجا میرفت؟» هر چیز بود، به سادگی معروف بود.
یک روز وقتی فرانسوا زمینش را شخم میزد و برای خودش آواز میخواند، یک دفعه خیش به چیزی خورد و جیرینگ صدا داد. فرانسوا زمین را کند. خیش به یک کماجدان طلایی گیر کرده بود. کماجدان را بیرون آورد و نگاه کرد. ذوق کرد. بعد دستهایش را گذاشت روی گوشش و داد زد: «آهای، آهای همسایهها من یک کماجدان طلایی پیدا کردهام.» خوشبختانه کسی آن دوروبرها نبود. از خودش پرسید: «حالا چه کار کنم؟» بعد خودش به خودش جواب داد: «خب مردک نادان! اینکه کاری ندارد. به خانه برو و این را به زنت بده.»
کماجدان را به خانه برد و به زنش «مارتا» داد. مارتا که میدانست شوهرش مرد سادهای است و الان میرود عالم و آدم را خبر میکند، اه و اویی کرد و گفت: «اه، اه، اه این ظرف کثیف را چرا به خانه آوردهای؟ با آن میخواهی چه کار کنی؟»
مرد چیزی نگفت. زن کماجدان را مثل کفش کهنهای پرت کرد توی آشغالها. فرانسوا خندید و برگشت سرکارش. تا فرانسوا رفت، مارتا کماجدان را پاک کرد و آن را توی صندوقچهاش پنهان کرد. بعد یک قابلمه کوفته قلقلی پخت و منتظر ماند.
غروب که فرانسوا به خانه آمد، مارتا به بالای بام رفت و کوفتهها را روی سر فرانسوا پاشید. فرانسوا با خوشحالی مثل قورباغهها بالا و پایین پرید و داد زد: «مارتا! مارتا! از آسمان کوفته قلقلی میبارد! زود دیگ و قابلمهها را بیاور. باید تا میتوانیم جمع کنیم.»
مارتا دیگ و قابلمه آورد و دو تایی کوفته قلقلیها را جمع کردند. شب شام خوردند و خوابیدند. خروپف فرانسوا که به هوا رفت، مارتا چند تا تخم مرغ زیر او گذاشت.
صبح چشم فرانسوا به تخممرغها افتاد و از خوشحالی داد زد: «مارتا! مارتا! شانس به ما رو کرده. من دیشب تخم کردهام!».
به زودی خبر پیدا شدن کماجدان طلا در همه جا پخش شد، چون فرانسوا به هر کس رسیده بود، گفته بود. چند روز بعد، غریبهای از شهر به آنجا آمد و پرسید: «شما یک کماجدان طلایی پیدا کردهاید؟»
مارتا جواب داد: «نه، کماجدانمان کجا بود؟»
فرانسوا گفت: «چرا، چرا مارتا! پیدا کردهایم. یادت نیست؟»
مارتا پرسید: «کی؟»
فرانسوا جواب داد: «همان موقع که از آسمان کوفته قلقلی بارید و من چند تا تخم گذاشتم. یادت آمد؟»
مارتا با انگشت به سرش زد و خندید. یعنی: عقل درست و حسابی ندارد. غریبه سری تکان داد و گفت: «آها!» یعنی خودم فهمیدم.
بعد راهش را کشید و رفت، دیگر هم برنگشت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
یک روز وقتی فرانسوا زمینش را شخم میزد و برای خودش آواز میخواند، یک دفعه خیش به چیزی خورد و جیرینگ صدا داد. فرانسوا زمین را کند. خیش به یک کماجدان طلایی گیر کرده بود. کماجدان را بیرون آورد و نگاه کرد. ذوق کرد. بعد دستهایش را گذاشت روی گوشش و داد زد: «آهای، آهای همسایهها من یک کماجدان طلایی پیدا کردهام.» خوشبختانه کسی آن دوروبرها نبود. از خودش پرسید: «حالا چه کار کنم؟» بعد خودش به خودش جواب داد: «خب مردک نادان! اینکه کاری ندارد. به خانه برو و این را به زنت بده.»
کماجدان را به خانه برد و به زنش «مارتا» داد. مارتا که میدانست شوهرش مرد سادهای است و الان میرود عالم و آدم را خبر میکند، اه و اویی کرد و گفت: «اه، اه، اه این ظرف کثیف را چرا به خانه آوردهای؟ با آن میخواهی چه کار کنی؟»
مرد چیزی نگفت. زن کماجدان را مثل کفش کهنهای پرت کرد توی آشغالها. فرانسوا خندید و برگشت سرکارش. تا فرانسوا رفت، مارتا کماجدان را پاک کرد و آن را توی صندوقچهاش پنهان کرد. بعد یک قابلمه کوفته قلقلی پخت و منتظر ماند.
غروب که فرانسوا به خانه آمد، مارتا به بالای بام رفت و کوفتهها را روی سر فرانسوا پاشید. فرانسوا با خوشحالی مثل قورباغهها بالا و پایین پرید و داد زد: «مارتا! مارتا! از آسمان کوفته قلقلی میبارد! زود دیگ و قابلمهها را بیاور. باید تا میتوانیم جمع کنیم.»
مارتا دیگ و قابلمه آورد و دو تایی کوفته قلقلیها را جمع کردند. شب شام خوردند و خوابیدند. خروپف فرانسوا که به هوا رفت، مارتا چند تا تخم مرغ زیر او گذاشت.
صبح چشم فرانسوا به تخممرغها افتاد و از خوشحالی داد زد: «مارتا! مارتا! شانس به ما رو کرده. من دیشب تخم کردهام!».
به زودی خبر پیدا شدن کماجدان طلا در همه جا پخش شد، چون فرانسوا به هر کس رسیده بود، گفته بود. چند روز بعد، غریبهای از شهر به آنجا آمد و پرسید: «شما یک کماجدان طلایی پیدا کردهاید؟»
مارتا جواب داد: «نه، کماجدانمان کجا بود؟»
فرانسوا گفت: «چرا، چرا مارتا! پیدا کردهایم. یادت نیست؟»
مارتا پرسید: «کی؟»
فرانسوا جواب داد: «همان موقع که از آسمان کوفته قلقلی بارید و من چند تا تخم گذاشتم. یادت آمد؟»
مارتا با انگشت به سرش زد و خندید. یعنی: عقل درست و حسابی ندارد. غریبه سری تکان داد و گفت: «آها!» یعنی خودم فهمیدم.
بعد راهش را کشید و رفت، دیگر هم برنگشت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول