دختر حاضر جواب

ارباب بزرگی بود که دختری داشت. این دختر چنان حاضر جواب و با هوش بود که مردم می‌ترسیدند با او حرف بزنند. هیچ کس حریف زبان او نمی‌شد.
يکشنبه، 3 ارديبهشت 1396
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
دختر حاضر جواب
 دختر حاضر جواب

نویسنده: محمد رضا شمس

 
ارباب بزرگی بود که دختری داشت. این دختر چنان حاضر جواب و با هوش بود که مردم می‌ترسیدند با او حرف بزنند. هیچ کس حریف زبان او نمی‌شد.
ارباب گفته بود دختر را به عقد مردی در خواهد آورد که بتواند در بحث، او را شکست دهد. خواستگارها از هر سوهجوم آوردند. میدان جلوی خانه‌ی ارباب دیگر جا نداشت. همین که یکی از خواستگاران شکست خورده میدان را ترک می‌کرد، یکی دیگر از گرد راه می‌رسید و جای او را پر می‌کرد. اما هیچ کدام از این خواستگارها نتوانستند زبان دختر عاقل را قفل کنند.
همیشه دختر بود که در بحث پیروز می‌شد.
خواستگارها به قدری زیاد بودند که دختر حتی وقت نمی‌کرد موهایش را شانه کند. ارباب هم وقت نمی‌کرد یک چرت کوتاه بزند.
بالاخره ارباب از این وضع خسته شد وگفت: «هر کس نتواند با دخترش بحث کند و فقط برای تفریح و سرگرمی آمده باشد به شدت تنبیه می‌شود.»
بلافاصله انبوه جمعیتی که در میدان گرد آمده بودند پراکنده شدند.
روزی این خبر به گوش جوان فقیری رسید. جوان فکر کرد: «خب، چطور است من هم بختم را امتحان کنم. اگر برنده شدم، دختر ارباب زنم می‌شود؛ اگر هم برنده نشدم، تنبیه می‌شوم!»
با این فکر راه افتاد. در راه کلاغ مرده‌ای پیدا کرد. با خودش گفت: «ممکن است به درد بخورد.»
پرنده‌ی مرده را به داخل کیسه‌اش انداخت و راه افتاد. کمی که رفت، یک لگن کهنه و سوراخ سر راهش دید. فکر کرد: «کسی چه می‌داند، شاید روزی این هم به دردم بخورد!»
لگن را توی کیسه‌اش انداخت. بعد یک میخ طویله و یک حلقه‌ی فلزی و یک شاخ قوچ پیدا کرد.
بالاخره به دروازه‌ی شهر رسید. اما به جای اینک وارد شهر شود، تصمیم گرفت شب را در مزرعه‌ای بگذراند. وقتی به ساکنان مزرعه گفت که چه قصدی دارد، آنها او را مسخره کردند و گفتند: «این هم شد کار که آدم بخواهد با دست خود، خودش را به کشتن بدهد؟»
جوان درجواب گفت: «چه بلایی به سرم می‌آید؟ دهانم سر جایش است، زبانم هم توی آن آویزان، خوب می‌توانم جواب دختر را بدهم.»
روز بعد، آفتاب نزده بلند شد و یک راست به سوی کاخ ارباب رفت. وقتی خدمتکار از او پرسید برای چه آمده است، جوان گفت: «آمده‌ام خواستگاری دختر ارباب!»
خدمتکار قاه قاه خندید و گفت: «مثل اینکه دختر ارباب هیچ کار دیگری ندارد، جز اینکه با آدم‌هایی که حتی نمی‌توانند دماغ‌شان را پاک کنند، حرف بزند. دست کم صبر می‌کردی کمی عقل به کله‌ات بیاید، بعد می‌آمدی!»
جوان گفت: «به جای این حرف‌ها، برو خبر آمدن من را بده.»
خدمتکار رفت و خبر داد. دختر ارباب وقتی شنید که آدم پا برهنه‌ای برای بحث با او آمده است، گفت: «اگر این ولگرد بی‌سر و پا می‌خواهد مرا مسخره کند، من هم بدم نمی‌آید نوکش با بچینم.»
جوان را پیش دختر ارباب بردند. جوان گفت: «سلام بر دختر دست سرد!»
دختر جواب داد: «دست‌هایم به قدری گرم است که با آنها می‌شود کلاغی را کباب کرد!»
جوان فوری گفت: «الان معلوم می‌شود!»
و کلاغ را از کیسه بیرون کشید. دختر ارباب گفت: «باشد. امتحان کن، فقط مواظب باش روغن روی زمین نریزد.»
جوان لگن را از کیسه بیرون آورد و گفت: «نترس. این را می‌گذارم زیرش.»
دختر ارباب گفت: «ظرفت سوراخ‌اند، روغن چکه می‌کند.»
جوان حلقه‌ی فلزی را از کیسه در آورد و گفت: «خیلی خب، وصله‌اش می‌کنیم.»
دختر حلقه را به لگن نزدیک کرد و گفت: «حلقه خیلی بزرگ است، بند نمی‌شود.»
جوان میخ طویله را در آورد و گفت: «باشد، میخش می‌کنیم.»
دختر از حاضر جوابی جوان خوشش آمد، اما باز هم نرم نشد و گفت: «پسرجان، تو کمی بیش از حد کج و معوجی!»
پسر شاخ قوچ را در آورد و گفت: «این کج و معوج‌تر است. ولی خیلی محکم است.»
اینجا دیگر زبان دختر بند آمد. به این ترتیب، جوان با دختر ازدواج کرد و داماد ارباب شد.
حالا باز هم بگویید حاضر جوابی به درد نمی‌خورد!
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانه‌های آن‌ور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
 


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط