دانشجوی شهید سید حسین علم الهدی

سید و یاران شهیدش در 15-16 دی ماه سال 1359 در نهایت غربت و مظلومیت برگی دیگر از حماسه خونین کربلا را در هویزه با خون خود رقم زدند. سید حسین و حماسه سازان هویزه به همراه تعدادی از دانشجویان پیرو خط امام
شنبه، 17 اسفند 1387
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: حجت اله مومنی
موارد بیشتر برای شما
دانشجوی شهید سید حسین علم الهدی
دانشجوي شهيد سيد حسين علم الهدي
 
 
سید و یاران شهیدش در 15-16 دی ماه سال 1359 در نهایت غربت و مظلومیت برگی دیگر از حماسه خونین کربلا را در هویزه با خون خود رقم زدند. سید حسین و حماسه سازان هویزه به همراه تعدادی از دانشجویان پیرو خط امام در مرحله اول عملیات موفق شدند ضربات سختی بر پیکر ارتش عراق بزنند، اما در مراحل بعدی بخاطر نرسیدن مهمات و... سید و یارانش به محاصره تانک های دشمن درآمدند و در نهایت غربت و مظلومیت به شهادت رسیدند.
بعد ازشهادت آنها ارتش عراق شهر هویزه را با خاک یکسان نمود و با تانک از روی اجساد مطهر شهداء گذشت و پس از آن اقدام به ایجاد میدان مین و سنگرهای بتونی محکم در تمامی بیابان هویزه نمود.
اما پس از هیجده ماه تمام این استحکامات با یورش سپاه اسلام به هم ریخت و بتدریج بنای مزار شهوای هویزه ساخته شد و اجساد مطهری که از اطراف پیدا می شد به محل فعلی منتقل گشت.
سید حسین دست نوشته های زیادی داشته که اغلب آنها در هنگامه ی آخرین بعملیات در سپاه هویزه جا مانده است و در طول مدتی که این منطقه در تصرف بعثیان کافر بوده از این آثار گرانبها چیزی باقی نمانده است. با هم مروری داریم به یک دست نوشته از ایشان.

سنگر:

من در سنگر هستم. در این خانه مخقر.
در این خانه فریاد فریاد و سکوت؛ فریاد عشق و سکوت تنهایی.
در این خانه سرد و گرم؛ سردی زمستان و گرمای خون.
در این خانه ساکن و پرخروش؛ سگون در کنار رودخانه و هیجان قلب و شور شهادت.
خانه نمناک و شیرین؛ نم آب باران و طعم شیرینی و لذت شهادت.
خانه بی شکل و زیبا؛ بی شکلی ساختمان و زیبایی ایمان.
خانه کوچک و با عظمت؛ کوچکی قبر و عظمت آسمان.
امشب پاس دارم، ساعت 1تا؛ 3 چه شب با شکوهی، چه شب با شکوه است. من به یاد انس علی بن ابی طالب با تاریکی شب و تنهایی او می افتم. او با این آسمان پرستاره سخن می گفت.
سر در چاه نخلستان می کرد، می گریست.
راستی فاصله اش با من زیاد نیست از دشت آزادگان تا کوفه و کربلا 20کیلومتر است.
خدایا این سرزمین پاک در دست این ناپاکان است.
در همین 20کیلومتری من در همین تاریکی شب علی بر می خاست به نخلستان می رفت. فاطمه وضو می گرفت، پیامبر به مسجد می رفت. حسن و حسین به عبادت می پرداختند.
در این دل شب ابوذر بر می خیزد نماز شب می خواند، سلمان بر می خیزد قرآن می خواند، صدای او را می شنوی؟
و این یاران در درگاه هیچ سخنی ندارند جز آنکه می گویند.
و ما کان قولهم الا ان قالوا
1- ربنا اغفرلنا ذنوبنا
2- و اسرافنا فی امرنا
3- و ثّبت اقدامنا
4- و انصرنا علی القوم الکافرین
بلال- ابوذر- صهیب- کمیل- مالک اشتر- مصعب و...
اینان یاران پیامبر بودند. دوشادوش او جهاد کردند تا پیروز شدند.
خدایا مرا به آنان نزدیک کن.
علی (علیه السلام) در نهج البلاغه در وصف آنان سخن می گوید.
خدایا مرا متصف به اوصاف آنان گردان.
با همسنگران شهداء:

امانت الهی:

حسین علم الهدی رسید، در حالی که شهر در تاریکی مطلق بود- به خاطر حمله هوایی دشمن- مقام معظم رهبری جهت تسلیت گفتن به منزل شهید آمدند. در این دیدار داستانی از مادر مکرمه شهید خدمت ایشان گفته شد، که وقتی خبر شهادت رضا پیرزاده رسید نمی دانستند چگونه به مادرش اطلاع دهند. مادر سید حسین به منزل آنها رفتند و پس از گفتگو، یک جلد کلام الله به دست مادر پیر زاده دادند و گفتند که این امانت را بگیرید. پس از چند لحظه به مادر رضا گفتند اطفاً امانتم را بدهید.
ایشان قرآن را پس داند. بعد مادر شهید سید حسین گفتند، همینطور که من امانتی به شما دادم و آنها را پس گرفتم خداوند رضا را به شما امانت داده بود و حالا او را پس گرفت. مقام معظم رهبری با شنیدن این ماجرا، مادر شهید سید حسین را بسیار تحسین نمودند.

دوستت دارم:

به محض اینکه به خانه رسید، داشت می خندید. گفتم چیه؟ گفت آقای مظاهری یک چیزی گفته به ما که نباید به زن ها لو بدهیم، ولی من نمی توانم نگویم. گفتم چرا؟ گفت: آخر تو با زن های دیگر فرق می کنی. کنجکاو شده بودم، گفتم: یعنی چه؟
گفت: اینقدر خانه نبودم که بیشتر احساس می کنم دو تا دوست هستیم تا زن و شوهر. گفتم آخرش می گویی چی بهتون گفتند؟ گفت: آیت الله مظاهری توصیه کردند که محبتتان را به همسرتان حتماً ابراز کنید. توی سپاه شرط بندی کرده بودند که چه کسی رویش می شود یا جرئت دارد امروز به زنش بگوید دوستت دارم! گفتم: خدا را شکر، یکی از این چیزها را به شما یاد داد.
همسر شهید مهدی زین الدین

همراهی:

زمانی که آقا مهدی شهردار ارومیه بودند، روزی باران خیلی تندی می آمد بهم گفت: من میرم بیرون، گفتم: توی این هوا کجا می خواهی بری؟ جواب نداد. اصرار کردم، بالاخره گفت می خواهی بدونی؟ پاشو تو هم بیا. با لندور راه افتادم تو شهر، نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل بود. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها، در خانه را که زد پیر مردی آمد دم در، ما را که دید، شروع کرد به بد و بیراه گفتن به شهردار می گفت: آخه این چه شهرداریه که ما داریم؟ نمیاد یه سری بهمون بزنه، ببینید چه می کشم، آقا مهدی بهش گفت، خیلی خوب پدر جان، اشکال نداره شما بیل به ما بده درستش می کنیم؟ پیرمرد گفت: برید بابا بیلم کجا بود! از یکی از همسایه ها بیل گرفتیم تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه آبراه می کندیم!
همسر شهید مهدی باکری
هر موقع که می آمد اصفهان حتماً می رفت گلستان شهداء بعد از آن به اولین نفری که سر می زد مادرش بود. حتماً اگر خانه نبود، خانه ی خواهرش بود یا جایی دیگر، می رفت آن جا، می گفت " این طوری حاج خانوم خوش حال می شه" بعد هم به خواهرهایش سر می زد.
خانه ی هیچ کس هم دست خالی نمی رفت. هر چیزی که می توانست می خرید می برد.
همسر شهید حجت الاسلام عبدالله میثمی

جلوه های ویژه
نامه ای از بهشت

به دخترم دروغ نگوئید. نگوئید من سفر رفته ام، از سفر باز خواهم گشت، نگوئید زیباترین هدیه را برایش به ارمغان خواهم آورد. به دخترم واقعیت را بگوئید. بگوئید بخاطر آزادی تو هزاران خمپاره دشمن سینه پدرت را نشانه گرفت. بگوئید خون پدرت بر تمام مرزهای غرب و شرق و جنوب کشورش آذین شده است. بگوئید انگشتانم در سومار، دستهایم در میمک، پاهایم در موسیان، سینه ام در شلمچه، چشمانم در هویزه، حنجره ام در اتفاعات الله اکبر، خونم در رودخانه فرات و قلبم در جزیره مجنون تکه تکه شد. به دخترم واقعیت را بگوئید. بگذارید قلب کوچک دخترم در سینه بتپد و شریانهای خون او تا ابد نفرت همیشگی را از استعمار در جریان داشته باشد و جوشش در خون او تا ابد دوران پیدا کند. بگذارید مریم بداند که چرا عکس پدرش را بر در و دیوارهای شهرمان زده اند و در مسجد محله مان بزرگ کرده اند. که چرا مادر هرگز بر دشمن نمی خندد و چرا گونه های مادر در سیاهی چادر همیشه می درخشد و دشمن را نابود می کند و بداند چرا پدرش به خانه باز نمی گردد. اسلحه پدرش را در دستش دهید تا بداند که بجای عروسکش با چه چیزی سر و کار داشته باشد و بجای رقصیدن درچمنزارهای سبز طبیعت، گلوله را بطلبد و با او دمساز گردد و بجای جغرافیای زمین، تاریخ جهانخواران را بیاموزد. به دخترم دروغ نگوئید. می خواهم مریم؛ تنها یادگارم، تنها امید مادرش و تنها کبوتر زندگیمان مریم دشمنش را بشناسد و چون شیر بر او یورش برد و استعمار را بشناسد و استثمار نشود. به دخترم بگوئید که من شهید شدم و من گواه و شاهد زمان هستم و ایستاده ام تا تشنگان را به قیام دعوت کنم. بگذارید دخترم در دریای خون شنا کند و از کربلا بگذرد و همچون زینب (سلام الله علیها) فداکاری و شجاعت و نبرد بیاموزد و بداند که مکر دشمن همیشه بر خودش باز می گردد و دشمن خدا همیشه نابود است:و مکروا و مکر الله و الله خیر الماکرین
وصیت نامه شهید محمود گودرزی از تهران- محل شهادت جزیره مجنون
منبع: ماهنامه راه راستان

 


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط