نویسنده: محمد رضا شمس
دوازده تا گرگ پا به فرار گذاشته بودند و پیرمردها با بیل دنبال آنها میدویدند. یکی از گرگها گفت: «پیرمردها، به خانه برگردید... پدر من صد تا ازگوسفندهای شما را خورده، ولی من یک بار هم به گلهی شما نزدهام.»
پیرمردها به حرف گرگ گوش دادند و به خانه برگشتند. گرگ هم راه خود را پیش گرفت و دوان دوان رفت.
در راه گوسالهای را دید. گوساله را گرفت و خورد. در این موقع سر و کلهی روباهی پیدا شد و گفت: «سلام علیکم. در فلسطین خیلی از تو تعریف میکردند و میگفتند که تو گرگ خاکستری شجاعی هستی. من آمدهام مهمان تو باشم و مقداری استخوان بخورم.»
گرگ حریص گفت: «زود راه خودت را بگیر و برو، وگر نه پوست تو را هم مثل این گوساله میکنم.»
روباه ترسید و چهار پا داشت، چهار پای دیگر هم قرض کرد و فرار کرد. رسید به جنگل. روی درخت بلوطی خروسی نشسته بود، به او گفت: «سلام ای خروس عزیز، من در فلسطین بودم، همه از تو تعریف میکردند. میگفتند تاج قرمز داری. بالهایت قرمزند و کفشهایت سرخ. بیا پایین، من تو را به جایی میبرم که گندم سیری بخوری.» خروس گول حرفهای روباه را خورد و از روی درخت پایین پرید. روباه او را به وسط جنگل برد و خورد. شکمش که سیر شد، تشنهاش شد. رفت کنار چشمه آب بخورد.
گرگ حریص هم که تشنهاش شده بود دوان دوان به آنجا آمد. در راه اسبی دید. رو به اسب کرد و گفت: «میخواهم تو را بخورم.»
اسب گفت: «چه مانعی دارد؟ بخور، ولی اول باید نامهی مرا بخوانی. این نامه، زیر پای عقب من است.» گرگ رفت که نامه را بخواند، اسب چنان لگدی به او زد که چیزی نمانده بود بمیرد.
گرگ روی زمین افتاده بود و با خود میگفت: «عجب احمقی هستم. من چرا باید نامهاش را میخواندم، مگر من کدخدای ده هستم؟ خوب درسی شد برای من. بعد از این دیگر به هیچ کس رحم نمیکنم.»
نگاهش افتاد به بزی که داشت علف میخورد.
گرگ به او گفت: «بز، من تو را میخورم.»
بزگفت: «چه مانعی دارد؟ دهانت را باز کن، من خودم میپرم توی دهانت.»
گرگ، دهانش را باز کرد و بز با شاخهای بلندش، محکم زد توی دهان گرگ.
گرگ بیهوش روی زمین افتاد. بعد با زحمت از جا برخواست و به طرف رودخانه رفت. چشمش به روباه افتاد. او را گرفت و خورد. دید خیلی خوشمزه و لذیذ است. راهش را پیش گرفت و دوان دوان رفت تا به کشور دیگری رسید. دید آفتاب میدرخشد و شهرهای قشنگی در آنجا بنا شده و مردم در نهایت ناز و نعمت زندگی میکنند. مردم وقتی گرگ را دیدند، چماق به دست دنبال او دویدند. گرگ به آنها گفت: «ای مردم مهربان، من نیامدهام باشما بجنگم، من آمدهام شهر زیبای شما را تماشا کنم.»
مردم به او گفتند: «ما تو را خوب میشناسیم. تو همان گرگ حریصی هستی که از هیچ چیز نمیگذری. تو حق نداری در کشور ما زندگی کنی.» آن وقت با کلنگ و بیل به جانش افتادند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
پیرمردها به حرف گرگ گوش دادند و به خانه برگشتند. گرگ هم راه خود را پیش گرفت و دوان دوان رفت.
در راه گوسالهای را دید. گوساله را گرفت و خورد. در این موقع سر و کلهی روباهی پیدا شد و گفت: «سلام علیکم. در فلسطین خیلی از تو تعریف میکردند و میگفتند که تو گرگ خاکستری شجاعی هستی. من آمدهام مهمان تو باشم و مقداری استخوان بخورم.»
گرگ حریص گفت: «زود راه خودت را بگیر و برو، وگر نه پوست تو را هم مثل این گوساله میکنم.»
روباه ترسید و چهار پا داشت، چهار پای دیگر هم قرض کرد و فرار کرد. رسید به جنگل. روی درخت بلوطی خروسی نشسته بود، به او گفت: «سلام ای خروس عزیز، من در فلسطین بودم، همه از تو تعریف میکردند. میگفتند تاج قرمز داری. بالهایت قرمزند و کفشهایت سرخ. بیا پایین، من تو را به جایی میبرم که گندم سیری بخوری.» خروس گول حرفهای روباه را خورد و از روی درخت پایین پرید. روباه او را به وسط جنگل برد و خورد. شکمش که سیر شد، تشنهاش شد. رفت کنار چشمه آب بخورد.
گرگ حریص هم که تشنهاش شده بود دوان دوان به آنجا آمد. در راه اسبی دید. رو به اسب کرد و گفت: «میخواهم تو را بخورم.»
اسب گفت: «چه مانعی دارد؟ بخور، ولی اول باید نامهی مرا بخوانی. این نامه، زیر پای عقب من است.» گرگ رفت که نامه را بخواند، اسب چنان لگدی به او زد که چیزی نمانده بود بمیرد.
گرگ روی زمین افتاده بود و با خود میگفت: «عجب احمقی هستم. من چرا باید نامهاش را میخواندم، مگر من کدخدای ده هستم؟ خوب درسی شد برای من. بعد از این دیگر به هیچ کس رحم نمیکنم.»
نگاهش افتاد به بزی که داشت علف میخورد.
گرگ به او گفت: «بز، من تو را میخورم.»
بزگفت: «چه مانعی دارد؟ دهانت را باز کن، من خودم میپرم توی دهانت.»
گرگ، دهانش را باز کرد و بز با شاخهای بلندش، محکم زد توی دهان گرگ.
گرگ بیهوش روی زمین افتاد. بعد با زحمت از جا برخواست و به طرف رودخانه رفت. چشمش به روباه افتاد. او را گرفت و خورد. دید خیلی خوشمزه و لذیذ است. راهش را پیش گرفت و دوان دوان رفت تا به کشور دیگری رسید. دید آفتاب میدرخشد و شهرهای قشنگی در آنجا بنا شده و مردم در نهایت ناز و نعمت زندگی میکنند. مردم وقتی گرگ را دیدند، چماق به دست دنبال او دویدند. گرگ به آنها گفت: «ای مردم مهربان، من نیامدهام باشما بجنگم، من آمدهام شهر زیبای شما را تماشا کنم.»
مردم به او گفتند: «ما تو را خوب میشناسیم. تو همان گرگ حریصی هستی که از هیچ چیز نمیگذری. تو حق نداری در کشور ما زندگی کنی.» آن وقت با کلنگ و بیل به جانش افتادند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول