نویسنده: محمد رضا شمس
پیرمردی سه پسر داشت؛ دو تا عاقل، یکی احمق. اسم احمق، «ایوان» بود. ایوان همیشه کنار بخاری دراز میکشید.
روز مرگ پیرمرد فرا رسید. پسرهایش را صدا زد و گفت: «فرزندان من! وقتی مرا به خاک سپردید، سه شب سر قبر من بمانید.»
پیرمرد مرد. شب اول قرار شد برادر بزرگ سر قبر برود، اما او نرفت و به ایوان گفت: «امشب تو به جای من برو.»
ایوان چماقش را برداشت و رفت. چماق را زد روی قبر. پدرش پرسید: «کی آمده سر قبر من؟
ایوان گفت: «پدر جان، من هستم.»
پدر گفت: «متشکرم، پسرجان!»
بعد یک بز که شاخهای طلایی داشت به او داد و گفت: «این بز را در مزرعه رها کن، روزی به دردت میخورد.»
شب دوم نوبت برادر وسطی بود. او هم گفت: «ایوان من خستهام، تو به جای من برو.»
ایوان چماقش را برداشت و رفت سر قبر پدر و چماق را بر زمین زد.
پدر پرسید: «کی آمده اینجا؟»
ایوان گفت: «من هستم، پدرجان!»
پدر گفت: «متشکرم پسرجان!»
پدر یک گاو که شاخهای طلایی داشت به او داد و گفت: «این گاو را در مزرعه رها کن، روزی به درد میخورد.»
شب سوم، نوبت ایوان بود که کشیک بدهد. چماق را برداشت و رفت سر قبر.
پدر یک اسب طلایی به او داد و گفت: «هر وقت با او کار داشتی، سوت بزن و با صدای بلند بگو اسب طلایی، بیا پیش من! بعد از یک گوش اسب برو تو و از گوش دیگر بیرون بیا تا ببینی چقدر زیبا خواهی شد.»
ایوان با پدرش خداحافظی کرد و به خانه برگشت.
سالها گذشت. روز عروسی دختر پادشاه رسید. پادشاه برج بلندی ساخت و دخترش را به آنجا برد و اعلام کرد: «هر کس بتواند دستمال دخترم را بگیرد، شوهر او خواهد شد. فرقی نمیکند شاه باشد یا گدا!».
برادران بزرگتر راه افتادند. ایوان هم راه افتاد. برادرها به او گفتند: «بنشین سرجایت، ای احمق! آنجا جای تو نیست.»
ایوان به صحرا رفت. سوت زد و با صدای بلند فریاد زد: «اسب طلایی، بیا پیش من.»
اسب یال طلایی و دم طلایی فوری پیش او آمد. ایوان از یک گوش اسب وارد شد و ازگوش دیگرش در آمد. خیلی زیبا شد. سوار بر اسب، به طرف برجی رفت که دختر پادشاه در آنجا بود.
زمین زیر پای اسب میلرزید. از دو سوراخ بینیاش دود بیرون میآمد و از نعلهایش جرقههای آتش. زین اسب، طلایی و افسارش نقرهای بود. اسب تاخت و تاخت و یک دفعه مثل پرنده به هوا پرید و خودش را به پنجرهی برج رساند. چیزی نمانده بود که ایوان دستمال دختر پادشاه را بگیرد، اما سر اسب را برگرداند و به تاخت از آنجا دور شد.
ایوان اسب را رها کرد، رفت کنار بخاری دراز کشید و منتظربرادرهایش ماند.
برادرها آمدند و حکایت کردند: «شاهزادهای غریبه، چیزی نمانده بود که دستمال دختر پادشاه را بگیرد. کسانی که آنجا بودند، میگفتند در عمرشان آدمی به این زیبایی ندیدهاند.»
ایوان گفت: «برادرها، آن شاهزاده من بودم.»
برادرها گفتند: «خفه شو، احمق!»
روز بعد برادرها دوباره خواستند به قصر بروند. ایوان گفت: «مرا هم ببرید».
برادرهاگفتند: «جای تو آنجا نیست! زیر دست و پای مردم له میشوی.»
ایوان به صحرا رفت، سوت زد و فریاد کشید: «اسب طلایی، بیا پیش من!»
اسب یال طلایی ودم طلایی پیش او آمد. ایوان از یک گوش او وارد شد و از گوش دیگرش بیرون آمد و خیلی زیبا شد. به طرف برجی رفت که دختر پادشاه آنجا بود. زمین زیر پای اسب لرزید. از بینی اسب، دود بیرون میآمد و از زیر نعلهایش جرقههای آتش. زینش طلایی بود و افسارش نقرهای.
اسب تا پنجرهی برج پرید و دستمال را گرفت. دختر پادشاه انگشترش را توی انگشت او کرد.
مردم با خوشحالی فریاد میکشیدند، میخواستند بدانند این شخص کیست. ایوان سر اسب را برگرداند و به عقب برگشت. اسب را توی صحرا رها کرد. خودش رفت کنار بخاری دراز کشید و منتظر برادرها ماند.
برادرها آمدند و دوباره در بارهی دختر پادشاه صحبت کردند. ایوان کنار بخاری نشسته بود و حرف نمیزد.
در قصر پادشاه غوغایی بود. دختر پادشاه خوشحال بود که شوهر خوبی پیدا کرده است. همه جا را گشتند تا به خانهی ایوان و برادرانش رسیدند. پرسیدند: «در اینجا جز شما کس دیگری هم هست؟»
برادر بزرگتر گفت: «شاید دنبال ایوان هستند؟»
ایوان را از کنار بخاری بیرون کشیدند، دیدند انگشتر دختر پادشاه در انگشتش است.
پادشاه چارهای نداشت، باید دخترش را به ایوان احمق میداد. جشن گرفتند و دست دختر را در دست ایوان گذاشتند.
ایوان با دختر پادشاه به خوبی و خوشی زندگی میکرد، اما پادشاه دامادهای دیگری هم داشت که از کشورهای بیگانه بودند. روزی از روزها، ایوان را برای شکار دعوت کردند. خودشان سوار بر اسبهای تندرو شدند و یک اسب لنگ به ایوان دادند.
ایوان به صحرا رفت، چند تا کلاغ و زاغ گرفت و در کیسهای انداخت و برد در قصر رها کرد. خودش هم نشست و خوشحالی کرد.
دامادها از شکار برگشتند، به او خندیدند و گفتند: «تو احمقی و احمق هم خواهی ماند. این زاغ و کلاغها که شکار شاهی نیست. ما در راه گاوِ شاخطلا دیدیم.»
ایوان گفت: «آن گاو مال من است.»
دامادها او را مسخره کردند و گفتند: «ای احمق، این حرفها را نزن.»
روز بعد دوباره به شکار رفتند. ایوان هم با اسب لنگش به صحرا رفت. دوباره چند تا کلاغ و زاغ گرفت و توی قصر ول کرد، بعد خودش نشست و خوشحالی کرد.
دامادها از شکار برگشتند و ایوان را مسخره کردند و گفتند: «ما چیز عجیبی دیدیم، بزی دیدیم که شاخهای طلایی داشت.»
ایوان گفت: «آن بز مال من است.»
دامادها گفتند: «ای احمق، ساکت شو! حرف بیخود نزن.»
روز سوم دوباره به شکار رفتند. ایوان با صدای بلند فریاد زد: «اسب طلایی، بیا پیش من.»
اسب یالطلایی و دم طلایی آمد و جلوی ایوان ایستاد. ایوان رفت توی گوش اسب و از گوش دیگرش در آمد و خیلی زیباتر شد. گاو شاخ طلا و بز شاخ طلایی را گرفت و زیر درختی نشست.
دامادها دو روز تمام دنبال گاو و بز دویدند، اما نتوانستند آنها را شکار کنند. در راه ایوان را دیدند. او را نشناختند و گفتند: «ای جوان! این شکارها را به ما میفروشی؟»
ایوان گفت: «میفروشم، به شرطی که مهرم را روی بازویتان بزنم.»
دامادها قبول کردند. چون دلشان میخواستند پادشاه به آنها افتخار کند.
دامادها به قصر آمدند. آنها از شکاری که کرده بودند بر خود میبالیدند. بر سر میز نشستند که ناهار بخورند. پادشاه گفت: «ایوان! شکارهایی را که دامادهای من آوردهاند دیدهای؟»
ایوان گفت: «پدرجان! من اینها را به آنها فروختهام.»
پادشاه گفت: «چه از آنها گرفتی؟»
ایوان گفت: «چیز پر ارزشی نگرفتم، فقط مهرم را روی بازوهایشان زدم.»
پادشاه وقتی دید ایوان راست میگوید، ناراحت شد و دامادهایش را بیرون کرد.
شب دختر پادشاه به ایوان گفت: «ایوان! تو آدم عاقلی هستی. رازت را به من بگو.»
ایوان گفت: «باشد، میگویم.»
صبح زود ایوان با دختر پادشاه به صحرا رفت. ایوان سوت زد و فریاد کشید: «اسب طلایی، بیا پیش من!»
اسب یال ودم طلایی پیش ایوان آمد. ایوان از یک گوش او وارد و از گوش دیگرش بیرون آمد.
بعد دختر پادشاه را سوار اسب کرد و با هم به قصر آمدند. همه از دیدن او تعجب کردند، زیرا خیلی زیبا شده بود. حالا نه تنها دختر پادشاه، بلکه همهی مردم راز ایوان را میدانستند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
روز مرگ پیرمرد فرا رسید. پسرهایش را صدا زد و گفت: «فرزندان من! وقتی مرا به خاک سپردید، سه شب سر قبر من بمانید.»
پیرمرد مرد. شب اول قرار شد برادر بزرگ سر قبر برود، اما او نرفت و به ایوان گفت: «امشب تو به جای من برو.»
ایوان چماقش را برداشت و رفت. چماق را زد روی قبر. پدرش پرسید: «کی آمده سر قبر من؟
ایوان گفت: «پدر جان، من هستم.»
پدر گفت: «متشکرم، پسرجان!»
بعد یک بز که شاخهای طلایی داشت به او داد و گفت: «این بز را در مزرعه رها کن، روزی به دردت میخورد.»
شب دوم نوبت برادر وسطی بود. او هم گفت: «ایوان من خستهام، تو به جای من برو.»
ایوان چماقش را برداشت و رفت سر قبر پدر و چماق را بر زمین زد.
پدر پرسید: «کی آمده اینجا؟»
ایوان گفت: «من هستم، پدرجان!»
پدر گفت: «متشکرم پسرجان!»
پدر یک گاو که شاخهای طلایی داشت به او داد و گفت: «این گاو را در مزرعه رها کن، روزی به درد میخورد.»
شب سوم، نوبت ایوان بود که کشیک بدهد. چماق را برداشت و رفت سر قبر.
پدر یک اسب طلایی به او داد و گفت: «هر وقت با او کار داشتی، سوت بزن و با صدای بلند بگو اسب طلایی، بیا پیش من! بعد از یک گوش اسب برو تو و از گوش دیگر بیرون بیا تا ببینی چقدر زیبا خواهی شد.»
ایوان با پدرش خداحافظی کرد و به خانه برگشت.
سالها گذشت. روز عروسی دختر پادشاه رسید. پادشاه برج بلندی ساخت و دخترش را به آنجا برد و اعلام کرد: «هر کس بتواند دستمال دخترم را بگیرد، شوهر او خواهد شد. فرقی نمیکند شاه باشد یا گدا!».
برادران بزرگتر راه افتادند. ایوان هم راه افتاد. برادرها به او گفتند: «بنشین سرجایت، ای احمق! آنجا جای تو نیست.»
ایوان به صحرا رفت. سوت زد و با صدای بلند فریاد زد: «اسب طلایی، بیا پیش من.»
اسب یال طلایی و دم طلایی فوری پیش او آمد. ایوان از یک گوش اسب وارد شد و ازگوش دیگرش در آمد. خیلی زیبا شد. سوار بر اسب، به طرف برجی رفت که دختر پادشاه در آنجا بود.
زمین زیر پای اسب میلرزید. از دو سوراخ بینیاش دود بیرون میآمد و از نعلهایش جرقههای آتش. زین اسب، طلایی و افسارش نقرهای بود. اسب تاخت و تاخت و یک دفعه مثل پرنده به هوا پرید و خودش را به پنجرهی برج رساند. چیزی نمانده بود که ایوان دستمال دختر پادشاه را بگیرد، اما سر اسب را برگرداند و به تاخت از آنجا دور شد.
ایوان اسب را رها کرد، رفت کنار بخاری دراز کشید و منتظربرادرهایش ماند.
برادرها آمدند و حکایت کردند: «شاهزادهای غریبه، چیزی نمانده بود که دستمال دختر پادشاه را بگیرد. کسانی که آنجا بودند، میگفتند در عمرشان آدمی به این زیبایی ندیدهاند.»
ایوان گفت: «برادرها، آن شاهزاده من بودم.»
برادرها گفتند: «خفه شو، احمق!»
روز بعد برادرها دوباره خواستند به قصر بروند. ایوان گفت: «مرا هم ببرید».
برادرهاگفتند: «جای تو آنجا نیست! زیر دست و پای مردم له میشوی.»
ایوان به صحرا رفت، سوت زد و فریاد کشید: «اسب طلایی، بیا پیش من!»
اسب یال طلایی ودم طلایی پیش او آمد. ایوان از یک گوش او وارد شد و از گوش دیگرش بیرون آمد و خیلی زیبا شد. به طرف برجی رفت که دختر پادشاه آنجا بود. زمین زیر پای اسب لرزید. از بینی اسب، دود بیرون میآمد و از زیر نعلهایش جرقههای آتش. زینش طلایی بود و افسارش نقرهای.
اسب تا پنجرهی برج پرید و دستمال را گرفت. دختر پادشاه انگشترش را توی انگشت او کرد.
مردم با خوشحالی فریاد میکشیدند، میخواستند بدانند این شخص کیست. ایوان سر اسب را برگرداند و به عقب برگشت. اسب را توی صحرا رها کرد. خودش رفت کنار بخاری دراز کشید و منتظر برادرها ماند.
برادرها آمدند و دوباره در بارهی دختر پادشاه صحبت کردند. ایوان کنار بخاری نشسته بود و حرف نمیزد.
در قصر پادشاه غوغایی بود. دختر پادشاه خوشحال بود که شوهر خوبی پیدا کرده است. همه جا را گشتند تا به خانهی ایوان و برادرانش رسیدند. پرسیدند: «در اینجا جز شما کس دیگری هم هست؟»
برادر بزرگتر گفت: «شاید دنبال ایوان هستند؟»
ایوان را از کنار بخاری بیرون کشیدند، دیدند انگشتر دختر پادشاه در انگشتش است.
پادشاه چارهای نداشت، باید دخترش را به ایوان احمق میداد. جشن گرفتند و دست دختر را در دست ایوان گذاشتند.
ایوان با دختر پادشاه به خوبی و خوشی زندگی میکرد، اما پادشاه دامادهای دیگری هم داشت که از کشورهای بیگانه بودند. روزی از روزها، ایوان را برای شکار دعوت کردند. خودشان سوار بر اسبهای تندرو شدند و یک اسب لنگ به ایوان دادند.
ایوان به صحرا رفت، چند تا کلاغ و زاغ گرفت و در کیسهای انداخت و برد در قصر رها کرد. خودش هم نشست و خوشحالی کرد.
دامادها از شکار برگشتند، به او خندیدند و گفتند: «تو احمقی و احمق هم خواهی ماند. این زاغ و کلاغها که شکار شاهی نیست. ما در راه گاوِ شاخطلا دیدیم.»
ایوان گفت: «آن گاو مال من است.»
دامادها او را مسخره کردند و گفتند: «ای احمق، این حرفها را نزن.»
روز بعد دوباره به شکار رفتند. ایوان هم با اسب لنگش به صحرا رفت. دوباره چند تا کلاغ و زاغ گرفت و توی قصر ول کرد، بعد خودش نشست و خوشحالی کرد.
دامادها از شکار برگشتند و ایوان را مسخره کردند و گفتند: «ما چیز عجیبی دیدیم، بزی دیدیم که شاخهای طلایی داشت.»
ایوان گفت: «آن بز مال من است.»
دامادها گفتند: «ای احمق، ساکت شو! حرف بیخود نزن.»
روز سوم دوباره به شکار رفتند. ایوان با صدای بلند فریاد زد: «اسب طلایی، بیا پیش من.»
اسب یالطلایی و دم طلایی آمد و جلوی ایوان ایستاد. ایوان رفت توی گوش اسب و از گوش دیگرش در آمد و خیلی زیباتر شد. گاو شاخ طلا و بز شاخ طلایی را گرفت و زیر درختی نشست.
دامادها دو روز تمام دنبال گاو و بز دویدند، اما نتوانستند آنها را شکار کنند. در راه ایوان را دیدند. او را نشناختند و گفتند: «ای جوان! این شکارها را به ما میفروشی؟»
ایوان گفت: «میفروشم، به شرطی که مهرم را روی بازویتان بزنم.»
دامادها قبول کردند. چون دلشان میخواستند پادشاه به آنها افتخار کند.
دامادها به قصر آمدند. آنها از شکاری که کرده بودند بر خود میبالیدند. بر سر میز نشستند که ناهار بخورند. پادشاه گفت: «ایوان! شکارهایی را که دامادهای من آوردهاند دیدهای؟»
ایوان گفت: «پدرجان! من اینها را به آنها فروختهام.»
پادشاه گفت: «چه از آنها گرفتی؟»
ایوان گفت: «چیز پر ارزشی نگرفتم، فقط مهرم را روی بازوهایشان زدم.»
پادشاه وقتی دید ایوان راست میگوید، ناراحت شد و دامادهایش را بیرون کرد.
شب دختر پادشاه به ایوان گفت: «ایوان! تو آدم عاقلی هستی. رازت را به من بگو.»
ایوان گفت: «باشد، میگویم.»
صبح زود ایوان با دختر پادشاه به صحرا رفت. ایوان سوت زد و فریاد کشید: «اسب طلایی، بیا پیش من!»
اسب یال ودم طلایی پیش ایوان آمد. ایوان از یک گوش او وارد و از گوش دیگرش بیرون آمد.
بعد دختر پادشاه را سوار اسب کرد و با هم به قصر آمدند. همه از دیدن او تعجب کردند، زیرا خیلی زیبا شده بود. حالا نه تنها دختر پادشاه، بلکه همهی مردم راز ایوان را میدانستند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول