نویسنده: محمد رضا شمس
در روزگاران قدیم، شاهزاده خانم بسیار مغروری زندگی میکرد. او برای کسانی که به خواستگاریاش میآمدند، یک معما طرح میکرد. هر کس نمیتوانست آن را حل کند، با خفت و خواری از قصر رانده میشد.
روزی سه خیاط با هم وارد آن شهر شدند. دو نفر اول که کمی مسنتر بودند فکر کردند حتماً میتوانند معما را حل کنند و در این کار موفق شوند، زیرا تجربهی فراوانی در کار خیاطی و دوخت و دوز و بخیه زدن داشتند. خیاط سوم، آدم کوچک اندام و تنبلی بود که از حرفهی خودش هم سر در نمیآورد، اما او نیز مثل دو نفر اول مطمئن بود که میتواند جواب معما را بدهد.
سه خیاط خود را به شاهزاده خانم رساندند و گفتند: برای حل معما آمادهاند. شاهزاده خانم گفت: «من روی سرم تار مویی دارم که دو رنگ است، آن دو رنگ کداماند؟»
خیاط اولی گفت: «آن دورنگ، سیاه و سفید هستند، درست مثل پارچهای که به آن شطرنجی میگویند.»
شاهزاده خانم گفت: «غلط است!»
خیاط دومی گفت: «آن دو رنگ قرمز و قهوهای هستند، درست مانند کت پلوخوری پدرم.»
شاهزاده خانم با خوشحالی داد زد: «این هم غلط است!»
خیاط کوچک اندام، مثل سربازی دلیر، قدم پیش گذاشت و گفت: «تار موی شما طلایی و نقرهای است.»
وقتی شاهزاده خانم این حرف را شنید، رنگ از رویش پرید و چنان سرش گیج رفت که چیزی نمانده بود نقش زمین شود؛ مرد خیاط جواب معما را درست گفته بود، آنهم معمایی که شاهزاده خانم فکر میکرد هیچ کس در دنیا نمیتواند آن را حل کند. حالش که جا آمد، رو به خیاط کرد و گفت: «هنوز یک شرط دیگر مانده. تو باید یک شب را با خرسی که توی زیر زمین است، بگذرانی. اگر زنده ماندی، من با تو ازدواج خواهم کرد.»
خیاط قبول کرد و فریاد کشید: «هیچ دلاوری از نیمهی راه باز نمیگردد!»
شب که شد، خیاط را به زیرزمین بردند و در را پشت سرش قفل و زنجیر کردند. خیاط هنوز یک قدم بیشتر بر نداشته بود که جانور وحشی به طرفش حمله کرد. خیاط فوری فریاد زد: «آرام، حیوان! آرام! اول باید تو را تربیت کنم!»
و از جیبش مشتی نخودچی بیرون آورد وبیخیال مشغول خوردن شد. خرس با دیدن این صحنه، یک لحظه آرام گرفت و هوس کرد مثل خیاط، آن چیزهای خوشمزه را زیر دندانهایش بجود. خیاط از جیب دیگرش یک مشت سنگ ریزه بیرون آورد و به او داد! خرس آنها را یک جا در دهانش ریخت، اما هر چقدر دندانهایش را فشار داد، نتوانست آنها را خرد کند. با خود گفت: «من عجب موجود کله پوکی هستم، حتی نمیتوانم چند تا نخود را خرد کنم!»
بعد از خیاط خواست لطف کند و آنها را برایش بشکند.
خیاط با صدای بلند گفت: «ای بابا! تو دیگر کی هستی؟ چقدر ضعیفی! با آن دهان گندهات حتی نمیتوانی یک نخودچی را خرد کنی؟ یکی بده ببینم!»
بعد یکی از سنگریزهها را از خرس گرفت و یواشکی آن را با نخودچی عوض کرد. نخودچی را در دهانش گذاشت و به راحتی آن را جوید.
خرس گفت: «اینکه خیلی راحت بود؛ باید دوباره امتحان کنم!»
و با قدرت تمام مشغول جویدن شد، اما فایدهای نداشت، چون سنگ را با دندان نمیشود خرد کرد. وقتی خرس از این همه تقلا خسته شد، خیاط ویولونی از جیبش بیرون کشید و مشغول نواختن شد. خرس تا صدای موسیقی را شنید، بیاختیار به رقص در آمد. پس از مدتی بالا و پایین پریدن، خرس لحظهای ایستاد و از خیاط پرسید: «ویلن زدن کار آسانی است؟» خیاط پاسخ داد: «خیلی آسان است! مثل بازی است! انگشتان دست چپت را روی سیمها میگذاری و با دست راستت آرشه را میگیری و آن را به حرکت در میآوری. به همین راحتی!»
خرس داد زد: «آه! ویولن زدن به این راحتی است، من دلم میخواهد آن را یاد بگیرم. به من یاد میدهی؟» خیاط گفت: «با کمال میل! من میدانم تو جانور با هوش و با استعدادی هستی، اما اول بگذار پنجههایت را ببینم... ای وای! این چنگالها خیلی بلند و ترسناک هستند، من باید کمی آنها را کوتاه کنم.»
اتفاقاً درگوشهی اصطبل، گیرهی بزرگی قرار داشت. خیاط پنجههای خرس را لای گیره گذاشت و گفت: «حالا صبر کن تا بروم و قیچی بیاورم.»
و خرس را که داشت زوزه میکشید، به حال خود رها کرد و روی یک تودهی کاه دراز کشید و خوابید.
در همین وقت، شاهزاده خانم از شادی در پوست خود نمیگنجید، زیرا فکر میکرد از شر خیاط راحت شده است؛ مخصوصاً وقتی غرش خرس به گوشش رسید، خیال کرد جانور دارد طمعهاش را تکه پاره میکند.
صبح که شد شاهزاده خانم با خوشحالی به زیر زمین رفت. خرس از حال رفته بود و خیاط هم شاد و شنگول گوشهای نشسته بود و ویولن میزد. شاهزاده خانم خیلی ترسید، اما دیگر نمیشد کاری کرد، چون خودش قول داده بود.
به این ترتیب، خیاط و شاهزاده خانم تا پایان عمر به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
روزی سه خیاط با هم وارد آن شهر شدند. دو نفر اول که کمی مسنتر بودند فکر کردند حتماً میتوانند معما را حل کنند و در این کار موفق شوند، زیرا تجربهی فراوانی در کار خیاطی و دوخت و دوز و بخیه زدن داشتند. خیاط سوم، آدم کوچک اندام و تنبلی بود که از حرفهی خودش هم سر در نمیآورد، اما او نیز مثل دو نفر اول مطمئن بود که میتواند جواب معما را بدهد.
سه خیاط خود را به شاهزاده خانم رساندند و گفتند: برای حل معما آمادهاند. شاهزاده خانم گفت: «من روی سرم تار مویی دارم که دو رنگ است، آن دو رنگ کداماند؟»
خیاط اولی گفت: «آن دورنگ، سیاه و سفید هستند، درست مثل پارچهای که به آن شطرنجی میگویند.»
شاهزاده خانم گفت: «غلط است!»
خیاط دومی گفت: «آن دو رنگ قرمز و قهوهای هستند، درست مانند کت پلوخوری پدرم.»
شاهزاده خانم با خوشحالی داد زد: «این هم غلط است!»
خیاط کوچک اندام، مثل سربازی دلیر، قدم پیش گذاشت و گفت: «تار موی شما طلایی و نقرهای است.»
وقتی شاهزاده خانم این حرف را شنید، رنگ از رویش پرید و چنان سرش گیج رفت که چیزی نمانده بود نقش زمین شود؛ مرد خیاط جواب معما را درست گفته بود، آنهم معمایی که شاهزاده خانم فکر میکرد هیچ کس در دنیا نمیتواند آن را حل کند. حالش که جا آمد، رو به خیاط کرد و گفت: «هنوز یک شرط دیگر مانده. تو باید یک شب را با خرسی که توی زیر زمین است، بگذرانی. اگر زنده ماندی، من با تو ازدواج خواهم کرد.»
خیاط قبول کرد و فریاد کشید: «هیچ دلاوری از نیمهی راه باز نمیگردد!»
شب که شد، خیاط را به زیرزمین بردند و در را پشت سرش قفل و زنجیر کردند. خیاط هنوز یک قدم بیشتر بر نداشته بود که جانور وحشی به طرفش حمله کرد. خیاط فوری فریاد زد: «آرام، حیوان! آرام! اول باید تو را تربیت کنم!»
و از جیبش مشتی نخودچی بیرون آورد وبیخیال مشغول خوردن شد. خرس با دیدن این صحنه، یک لحظه آرام گرفت و هوس کرد مثل خیاط، آن چیزهای خوشمزه را زیر دندانهایش بجود. خیاط از جیب دیگرش یک مشت سنگ ریزه بیرون آورد و به او داد! خرس آنها را یک جا در دهانش ریخت، اما هر چقدر دندانهایش را فشار داد، نتوانست آنها را خرد کند. با خود گفت: «من عجب موجود کله پوکی هستم، حتی نمیتوانم چند تا نخود را خرد کنم!»
بعد از خیاط خواست لطف کند و آنها را برایش بشکند.
خیاط با صدای بلند گفت: «ای بابا! تو دیگر کی هستی؟ چقدر ضعیفی! با آن دهان گندهات حتی نمیتوانی یک نخودچی را خرد کنی؟ یکی بده ببینم!»
بعد یکی از سنگریزهها را از خرس گرفت و یواشکی آن را با نخودچی عوض کرد. نخودچی را در دهانش گذاشت و به راحتی آن را جوید.
خرس گفت: «اینکه خیلی راحت بود؛ باید دوباره امتحان کنم!»
و با قدرت تمام مشغول جویدن شد، اما فایدهای نداشت، چون سنگ را با دندان نمیشود خرد کرد. وقتی خرس از این همه تقلا خسته شد، خیاط ویولونی از جیبش بیرون کشید و مشغول نواختن شد. خرس تا صدای موسیقی را شنید، بیاختیار به رقص در آمد. پس از مدتی بالا و پایین پریدن، خرس لحظهای ایستاد و از خیاط پرسید: «ویلن زدن کار آسانی است؟» خیاط پاسخ داد: «خیلی آسان است! مثل بازی است! انگشتان دست چپت را روی سیمها میگذاری و با دست راستت آرشه را میگیری و آن را به حرکت در میآوری. به همین راحتی!»
خرس داد زد: «آه! ویولن زدن به این راحتی است، من دلم میخواهد آن را یاد بگیرم. به من یاد میدهی؟» خیاط گفت: «با کمال میل! من میدانم تو جانور با هوش و با استعدادی هستی، اما اول بگذار پنجههایت را ببینم... ای وای! این چنگالها خیلی بلند و ترسناک هستند، من باید کمی آنها را کوتاه کنم.»
اتفاقاً درگوشهی اصطبل، گیرهی بزرگی قرار داشت. خیاط پنجههای خرس را لای گیره گذاشت و گفت: «حالا صبر کن تا بروم و قیچی بیاورم.»
و خرس را که داشت زوزه میکشید، به حال خود رها کرد و روی یک تودهی کاه دراز کشید و خوابید.
در همین وقت، شاهزاده خانم از شادی در پوست خود نمیگنجید، زیرا فکر میکرد از شر خیاط راحت شده است؛ مخصوصاً وقتی غرش خرس به گوشش رسید، خیال کرد جانور دارد طمعهاش را تکه پاره میکند.
صبح که شد شاهزاده خانم با خوشحالی به زیر زمین رفت. خرس از حال رفته بود و خیاط هم شاد و شنگول گوشهای نشسته بود و ویولن میزد. شاهزاده خانم خیلی ترسید، اما دیگر نمیشد کاری کرد، چون خودش قول داده بود.
به این ترتیب، خیاط و شاهزاده خانم تا پایان عمر به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول