نویسنده: محمد رضا شمس
چند روزی بود که دریا با ماهیگران قهر کرده بود و آنها نمیتوانستند ماهی بگیرند.
یک روز همگی پیش «کارل» پیر رفتند و از او کمک خواستند. کارل، دوست ملکهی دریا بود. ملکهی دریا دستمالی به او داده بود که سه گره داشت. کارل دستمال را به آنها داد و گفت: «وقتی به وسط دریا رسیدند، اولین گره این دستمال را باز کنید. با این کار بادی خواهد وزید و کشتی شما را به محلی که پر از ماهی است، خواهد برد. بعد تور خود را توی آب بیندازید و گره دوم را باز کنید تا ماهیها توی تور شما بیفتند. فقط باید قول بدهید بیشتر از یک بار تور خود را توی آب نیندازید و گره سوم را هم باز نکنید که به دردسر خواهید افتاد و در دریا سرگردان خواهید شد.»
ماهیگیران قول دادند و با کشتی به دریا رفتند. وقتی به وسط دریا رسیدند، ناخدا اولین گره را باز کرد. ناگهان بادی وزید و کشتی را به محلی برد که پر از ماهی بود. باد آرام گرفت و کشتی بیحرکت ماند. ماهیگیران یک صدا گفتند: «اینجا همان محلی است که پیرمرد گفته بود.»
بعد تور را توی آب انداختند. ناخدا گره دوم را باز کرد. طولی نکشید که ماهیها به طرف تور رفتند. ماهیگیران تور را بالا کشیدند. تور پر از ماهی بود. ماهیگیران با خوشحالی ماهیها را داخل کشتی خالی کردند. بعد قولی را که به کارل پیر داده بودند فراموش کردند و تور را دوباره توی آب انداختند. اما این بار تور خالی بود. ناخدا گفت: «باید گره سوم را باز کنیم تا دوباره تورمان پر از ماهی شود.»
پیرترین ماهیگیر گفت: «اما ما به کارل قول دادهایم.»
ناخدا گفت: «نترس، پیرمرد! طوری نمیشود.» بعد ادامه داد: «تنها یک احمق به بخت خود پشت پا میزند.»
ماهیگیران دیگر گفتند: «درست است. نباید به بختمان پشت پا بزنیم.»
بعد از ناخدا خواستند زودتر گره سوم را باز کند. ناخدا گره سوم را باز کرد. ناگهان دریا غرید و موجهایی بلند، دیوانهوار به رقص در آمدند. ناخدا گفت: «دیدید گفتم؟ دیدید، ماهیها دارند میآیند.»
ماهیگیران با خوشحالی تور را بالا کشیدند. تور، مثل دفعهی قبل، خیلی سنگین شده بود. ماهیگیران با آنکه قوی و نیرومند بودند، به سختی توانستند تور را بالا بکشید. توی تور، یک اردک ماهی غول پیکر بود که دم نداشت. انگار دم او را با تبر قطع کرده بودند. ماهیگیران با تعجب گفتند: «این دیگر چه جور ماهیای است؟»
بعد اردک ماهی را با عصبانیت به داخل کشتی پرت کردند. خورشید غروب میکرد و دریا آرامتر شده بود. ناگهان صدای زنی از داخل آب به گوش رسید که میپرسید: «همه بیدارند؟ همه در خانه هستند؟»
بعد صدای شیرین دختری به گوش رسید که جواب داد: «همه در خانه هستند، به جز بیدم.»
ناگهان اردک ماهی غولپیکر خودش را به کشتی کوبید. دهان خود را کاملاً باز کرده بود و دندانهای تیزش را نشان میداد. ناخدا گفت: «حالا فهمیدم، آنها منتظر این ماهی عجیب هستند.»
ماهیگیران اردک ماهی را توی آب انداختند. کمی بعد، ازجایی خیلی دور، شاید از ته دریا، صدای شادی و دست زدن شنیده شد، و بعد یک نفر فریاد زد: «بیدم دارد میآید.»
ماهیگیران دیگر صدایی نشنیدند. چند لحظه بعد باد وحشتناکی وزید، آن چنان که ماهیگیران صدای هم دیگر را نمیشنیدند. موجها کشتی را با خود به این طرف و آن طرف میبردند. تمام روز کشتی در دریای متلاطم شناور بود و روی موجها حرکت میکرد. ماهیگیران چنین توفانی را به یاد نداشتند. غروب بود که به یک جزیره رسیدند و از کشتی پیاده شدند.
آنها از هم دیگر میپرسیدند: «اینجا کجاست؟ توفان ما را به کجا آورده است؟»
ناگهان پیرمرد کوتولهای که پشتش خمیده بود و ریش سفید و بلندش تا به زمین میرسید، از پشت صخرهها بیرون آمد و گفت: «نام این جزیره هیو - مدآ است. هیچ کس با میل خود به این جزیره نمیآید.»
بعد ماهیگیران را به کلبهای چوبی در پشت صخرهها برد. ماهیگیران خود را گرم کردند. کوتوله غذایی به آنان داد و پرسید: «خب، شما کی هستید و از کجا میآیید؟»
ماهیگیران همه چیز را برای او تعریف کردند.
کوتوله اخم کرد و گفت: «شما اشتباه کردید که به حرف کارل پیر گوش ندادید.»
ماهیگیران، خجالت زده سرهای خود را پایین انداختند. پیرمرد گفت: «غصه نخورید، من به خاطر کارل پیر کمکتان میکنم.»
آن وقت گرهای به دستمال زد. دریا آرام شد و توفان از نفس افتاد. ماهیگران از پیرمرد کوتوله تشکر کردند و به طرف کشتی خود به راه افتادند. کوتوله در حالی که آنها را بدرقه میکرد، گفت: «یادتان نرود، باید به قولی که میدهید پایبند باشید.»
ماهیگیران سوار کشتی شدند. نسیم ملایمی وزید و نوری در آسمان پیدا شد. ماهیگران دنبال نور رفتند و به سلامت به دهکده رسیدند. همه چیز به خوبی پایان یافت، اما آنها هرگز درسی را که پیرمرد کوتوله به آنها آموخته بود فراموش نکردند و از آن پس، قول مردان دریا مثل گرههای محکم طنابهای تور و قایقشان شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
یک روز همگی پیش «کارل» پیر رفتند و از او کمک خواستند. کارل، دوست ملکهی دریا بود. ملکهی دریا دستمالی به او داده بود که سه گره داشت. کارل دستمال را به آنها داد و گفت: «وقتی به وسط دریا رسیدند، اولین گره این دستمال را باز کنید. با این کار بادی خواهد وزید و کشتی شما را به محلی که پر از ماهی است، خواهد برد. بعد تور خود را توی آب بیندازید و گره دوم را باز کنید تا ماهیها توی تور شما بیفتند. فقط باید قول بدهید بیشتر از یک بار تور خود را توی آب نیندازید و گره سوم را هم باز نکنید که به دردسر خواهید افتاد و در دریا سرگردان خواهید شد.»
ماهیگیران قول دادند و با کشتی به دریا رفتند. وقتی به وسط دریا رسیدند، ناخدا اولین گره را باز کرد. ناگهان بادی وزید و کشتی را به محلی برد که پر از ماهی بود. باد آرام گرفت و کشتی بیحرکت ماند. ماهیگیران یک صدا گفتند: «اینجا همان محلی است که پیرمرد گفته بود.»
بعد تور را توی آب انداختند. ناخدا گره دوم را باز کرد. طولی نکشید که ماهیها به طرف تور رفتند. ماهیگیران تور را بالا کشیدند. تور پر از ماهی بود. ماهیگیران با خوشحالی ماهیها را داخل کشتی خالی کردند. بعد قولی را که به کارل پیر داده بودند فراموش کردند و تور را دوباره توی آب انداختند. اما این بار تور خالی بود. ناخدا گفت: «باید گره سوم را باز کنیم تا دوباره تورمان پر از ماهی شود.»
پیرترین ماهیگیر گفت: «اما ما به کارل قول دادهایم.»
ناخدا گفت: «نترس، پیرمرد! طوری نمیشود.» بعد ادامه داد: «تنها یک احمق به بخت خود پشت پا میزند.»
ماهیگیران دیگر گفتند: «درست است. نباید به بختمان پشت پا بزنیم.»
بعد از ناخدا خواستند زودتر گره سوم را باز کند. ناخدا گره سوم را باز کرد. ناگهان دریا غرید و موجهایی بلند، دیوانهوار به رقص در آمدند. ناخدا گفت: «دیدید گفتم؟ دیدید، ماهیها دارند میآیند.»
ماهیگیران با خوشحالی تور را بالا کشیدند. تور، مثل دفعهی قبل، خیلی سنگین شده بود. ماهیگیران با آنکه قوی و نیرومند بودند، به سختی توانستند تور را بالا بکشید. توی تور، یک اردک ماهی غول پیکر بود که دم نداشت. انگار دم او را با تبر قطع کرده بودند. ماهیگیران با تعجب گفتند: «این دیگر چه جور ماهیای است؟»
بعد اردک ماهی را با عصبانیت به داخل کشتی پرت کردند. خورشید غروب میکرد و دریا آرامتر شده بود. ناگهان صدای زنی از داخل آب به گوش رسید که میپرسید: «همه بیدارند؟ همه در خانه هستند؟»
بعد صدای شیرین دختری به گوش رسید که جواب داد: «همه در خانه هستند، به جز بیدم.»
ناگهان اردک ماهی غولپیکر خودش را به کشتی کوبید. دهان خود را کاملاً باز کرده بود و دندانهای تیزش را نشان میداد. ناخدا گفت: «حالا فهمیدم، آنها منتظر این ماهی عجیب هستند.»
ماهیگیران اردک ماهی را توی آب انداختند. کمی بعد، ازجایی خیلی دور، شاید از ته دریا، صدای شادی و دست زدن شنیده شد، و بعد یک نفر فریاد زد: «بیدم دارد میآید.»
ماهیگیران دیگر صدایی نشنیدند. چند لحظه بعد باد وحشتناکی وزید، آن چنان که ماهیگیران صدای هم دیگر را نمیشنیدند. موجها کشتی را با خود به این طرف و آن طرف میبردند. تمام روز کشتی در دریای متلاطم شناور بود و روی موجها حرکت میکرد. ماهیگیران چنین توفانی را به یاد نداشتند. غروب بود که به یک جزیره رسیدند و از کشتی پیاده شدند.
آنها از هم دیگر میپرسیدند: «اینجا کجاست؟ توفان ما را به کجا آورده است؟»
ناگهان پیرمرد کوتولهای که پشتش خمیده بود و ریش سفید و بلندش تا به زمین میرسید، از پشت صخرهها بیرون آمد و گفت: «نام این جزیره هیو - مدآ است. هیچ کس با میل خود به این جزیره نمیآید.»
بعد ماهیگیران را به کلبهای چوبی در پشت صخرهها برد. ماهیگیران خود را گرم کردند. کوتوله غذایی به آنان داد و پرسید: «خب، شما کی هستید و از کجا میآیید؟»
ماهیگیران همه چیز را برای او تعریف کردند.
کوتوله اخم کرد و گفت: «شما اشتباه کردید که به حرف کارل پیر گوش ندادید.»
ماهیگیران، خجالت زده سرهای خود را پایین انداختند. پیرمرد گفت: «غصه نخورید، من به خاطر کارل پیر کمکتان میکنم.»
آن وقت گرهای به دستمال زد. دریا آرام شد و توفان از نفس افتاد. ماهیگران از پیرمرد کوتوله تشکر کردند و به طرف کشتی خود به راه افتادند. کوتوله در حالی که آنها را بدرقه میکرد، گفت: «یادتان نرود، باید به قولی که میدهید پایبند باشید.»
ماهیگیران سوار کشتی شدند. نسیم ملایمی وزید و نوری در آسمان پیدا شد. ماهیگران دنبال نور رفتند و به سلامت به دهکده رسیدند. همه چیز به خوبی پایان یافت، اما آنها هرگز درسی را که پیرمرد کوتوله به آنها آموخته بود فراموش نکردند و از آن پس، قول مردان دریا مثل گرههای محکم طنابهای تور و قایقشان شد.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول