نویسنده: محمد رضا شمس
زاهد فقیری با همسرش در کلبهی کوچکی نزدیک رودخانهی «سارایو» زندگی میکرد. آن دو بچهای نداشتند.
روزی آنها جلوی کلبهی خود نشسته بودند. از منقار کلاغی که بالای سرشان پرواز میکرد، موشی به زمین افتاد. همسر زاهد موش را به شوهرش داد و گفت: «وردی بخوان این موش آدم شود تا بتوانیم او را پیش خودمان نگه داریم.»
زاهد خندید و گفت: «من هر کاری را که باعث خوشحالی تو شود، انجام میدهم.» آن وقت وردی خواند و از آب مقدس چند قطره روی موش پاشید. در همان لحظه، موش به دختر زیبایی تبدیل شد.
همسر از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. حالا آنها یک بچه داشتند.
سالها گذشت. وقت ازدواج دختر شد. زاهد میخواست همسر مناسبی برای دختر پیدا کند. همسرش به او گفت: «باید او را به کسی بدهیم که از همه قویتر باشد.»
زاهد گفت: «پس بگو میخواهی خورشید دامادت شود!»
زن خندید و گفت: «بله، درست فهمیدی.»
زاهد از خورشید پرسید: «تو که از همه قویتری، شوهر دختر من میشوی؟»
خورشید گفت: «ابراز من قویتر است، چون جلوی من را میگیرد.»
زاهد از ابر پرسید: «ای ابر، تو که از همه قویتری، شوهر دختر من میشوی؟»
ابر گفت: «اگر من از همه قویتر بودم، باد مرا به این طرف و آن طرف نمیبرد.»
زاهد از باد پرسید: «ای باد، تو که از همه قویتری، شوهر دختر من میشوی؟»
باد گفت: «آگر من از همه قویتر بودم، کوه جلویم را نمیگرفت.»
زاهد از کوه پرسید: «ای کوه، تو که از همه قویتری، شوهر دختر من میشوی؟»
کوه گفت: «اگر من از همه قویتر بودم، موش سینهام را سوراخ سوراخ نمیکرد.»
زاهد از موش پرسید: «ای موش، تو که از همه قویتری، شوهر دختر من میشوی؟»
موش گفت: «میشوم.»
آن وقت دختر زاهد با موش زادواج کرد و به خانهاش رفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
روزی آنها جلوی کلبهی خود نشسته بودند. از منقار کلاغی که بالای سرشان پرواز میکرد، موشی به زمین افتاد. همسر زاهد موش را به شوهرش داد و گفت: «وردی بخوان این موش آدم شود تا بتوانیم او را پیش خودمان نگه داریم.»
زاهد خندید و گفت: «من هر کاری را که باعث خوشحالی تو شود، انجام میدهم.» آن وقت وردی خواند و از آب مقدس چند قطره روی موش پاشید. در همان لحظه، موش به دختر زیبایی تبدیل شد.
همسر از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. حالا آنها یک بچه داشتند.
سالها گذشت. وقت ازدواج دختر شد. زاهد میخواست همسر مناسبی برای دختر پیدا کند. همسرش به او گفت: «باید او را به کسی بدهیم که از همه قویتر باشد.»
زاهد گفت: «پس بگو میخواهی خورشید دامادت شود!»
زن خندید و گفت: «بله، درست فهمیدی.»
زاهد از خورشید پرسید: «تو که از همه قویتری، شوهر دختر من میشوی؟»
خورشید گفت: «ابراز من قویتر است، چون جلوی من را میگیرد.»
زاهد از ابر پرسید: «ای ابر، تو که از همه قویتری، شوهر دختر من میشوی؟»
ابر گفت: «اگر من از همه قویتر بودم، باد مرا به این طرف و آن طرف نمیبرد.»
زاهد از باد پرسید: «ای باد، تو که از همه قویتری، شوهر دختر من میشوی؟»
باد گفت: «آگر من از همه قویتر بودم، کوه جلویم را نمیگرفت.»
زاهد از کوه پرسید: «ای کوه، تو که از همه قویتری، شوهر دختر من میشوی؟»
کوه گفت: «اگر من از همه قویتر بودم، موش سینهام را سوراخ سوراخ نمیکرد.»
زاهد از موش پرسید: «ای موش، تو که از همه قویتری، شوهر دختر من میشوی؟»
موش گفت: «میشوم.»
آن وقت دختر زاهد با موش زادواج کرد و به خانهاش رفت.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول