ويژگيهاي يحيي (ع) و زهد و ارتباط با خدا
قيام يحيي به امور در خردسالي
روزي كودكان نزد يحيي ـ عليه السلام ـ آمدند و گفتند: «اِذهب بِنا نلعبْ؛ بيا برويم و با هم بازي كنيم.»
يحيي ـ عليه السلام ـ در پاسخ فرمود: «ما لِلَعبٍ خُلِقنا؛ ما براي بازي كردن آفريده نشدهايم.»[2]
آري يحيي ـ عليه السلام ـ در همان خردسالي ره صد ساله ميپيمود، هرگز به كارهاي بيهوده دست نميزد، و اهداف منطقي و سودمند را بر سرگرميهاي بيحاصل، ترجيح ميداد.
خوف و پارسايي يحيي ـ عليه السلام ـ در خردسالي
مادرش گفت: «صبر كن تا پيامبر خدا پدرت بيايد و با او در اين مورد مشورت كنيم.» صبر كردند تا حضرت زكريا ـ عليه السلام ـ آمد، مادر يحيي ـ عليه السلام ـ جريان را به حضرت زكريا ـ عليه السلام ـ خبر داد، زكريا ـ عليه السلام ـ به يحيي گفت: «چه موجب شده كه به اين فكرها افتادهاي، با اين كه هنوز كودك هستي؟»
يحيي ـ عليه السلام ـ گفت: «پدرجان! آيا نديدهاي افرادي را كه كوچكتر از من بودند، حادثة مرگ را چشيدند؟»
زكريا گفت: آري چنين افرادي را ديدهام. آن گاه به مادر يحيي ـ عليه السلام ـ دستور داد تا چنان لباس و كلاه را براي يحيي آماده سازد. مادر به اين دستور عمل كرد، يحيي ـ عليه السلام ـ لباس و كلاه زبر و موئين پوشيد به مسجد بيت المقدس رفت و در كنار عابدان و راهبان، مشغول عبادت شد و آن قدر در عبادت رياضت كشيد كه پيراهن موئين گوشت بدنش را آب كرد. روزي به بدن لاغر و نحيف خود نگاه كرد و گريست.
خداوند به يحيي ـ عليه السلام ـ وحي كرد: «آيا به خاطر آن كه اندامت را نحيف و لاغر ميبيني گريه ميكني، به عزت و جلالم اگر يك بار بر آتش دوزخ نگاهي افكنده بودي، بجاي پيراهن بافته شده سفت و زبر، پيراهن آهنين ميپوشيدي.»
يحيي ـ عليه السلام ـ بسيار گريه كرد، به گونهاي كه آثار سخت گريه در چهرهاش آشكار شد، اين خبر به مادرش رسيد، او نزد پسرش يحيي ـ عليه السلام ـ آمد، از سوي ديگر زكريا نيز آمد و علما و راهبان اجتماع كردند، زكريا ـ عليه السلام ـ وقتي كه آن وضع دلخراش را از يحيي ـ عليه السلام ـ ديد فرمود: «پسر جان! اين چه حالي است كه در تو مينگرم، من از درگاه خدا خواستم تا تو را به من ببخشد، و به وسيلة تو چشمم را روشن سازد.»
يحيي ـ عليه السلام ـ گفت: پدر جان تو مرا به اين كار و حال امر نمودي.
زكريا ـ عليه السلام ـ فرمود: كي تو را چنين دستور دادم؟
يحيي ـ عليه السلام ـ عرض كرد: «آيا نگفتي كه بين بهشت و دوزخ عقَبه (گردنه)اي است كه جز گريه كنندگان از خوف خدا، كسي از آن عبور نميكند؟»
زكريا ـ عليه السلام ـ فرمود: «حال كه چنين است به كوشش خود ادامه بده، و حال و شأن تو غير از حال و شأن من است.»
يحيي ـ عليه السلام ـ برخاست و پيراهن موئين خود را از تن بيرون آورد، و به جاي آن دو قطعه نمد (لباس سفت) به او داد، و او را به حال خودش رها ساخت.
يحيي ـ عليه السلام ـ آن قدر از خوف خدا گريه كرد كه اشكهايش جاري شد، و آن دو قطعه نمد از اشكهاي او خيس شدند، و قطرههاي اشكش از سر انگشتانش فرو ميچكيد. زكريا ـ عليه السلام ـ وقتي كه حال و وضع پسرش يحيي ـ عليه السلام ـ را مشاهده كرد، سرش را به جانب آسمان بلند كرد و گفت: «خدايا! اين پسر من است، و اين اشكهاي چشمانش ميباشد، اي خدايي كه مهربانترين مهربانان هستي.»[3]
خوف شديد يحيي ـ عليه السلام ـ از خدا
روزي بر مسند نشست تا بني اسرائيل را موعظه كند، يحيي ـ عليه السلام ـ كه عبايش را بر سر نهاده بود، وارد مجلس شد و در گوشهاي در ميان جمعيت نشست. زكريا ـ عليه السلام ـ به جمعيت نگريست، و يحيي ـ عليه السلام ـ را نديد، آن گاه در ضمن موعظه فرمود:
«اي بني اسرائيل! دوستم جبرئيل از جانب خداوند به من خبر داد كه در جهنم كوهي به نام «سُكران» وجود دارد، در پايين اين كوه درهاي هست كه نامش «غَضبان» است، زيرا غضب خدا در آن وجود دارد، و در ميان آن دره چاهي هست كه طول آن به اندازة مسير صد سال راه است، در ميان آن چاه چند تابوت از آتش وجود دارد، و در ميان هر يك از آن تابوتها چند صندوق آتشين و لباس آتشين و زنجيرهاي آتشين هست.»
يحيي ـ عليه السلام ـ تا اين سخن را شنيد برخاست و با شيون، فرياد كشيد و گفت: «واغفلتاه مِنُ السكران؛ واي بر من از غافل شدنم از كوه سكران!»
سپس حيران و سرگردان، سراسيمه از مجلس خارج شد و سر به بيابان گذاشت و از شهر خارج شد.
زكريا ـ عليه السلام ـ بيدرنگ از مجلس بيرون آمد و نزد مادر يحيي ـ عليه السلام ـ رفت و ماجرا را به او خبر داد، و به او گفت: «هم اكنون برخيز و به جستجوي يحيي ـ عليه السلام ـ بپرداز، من ترس آن دارم كه ديگر او را نبينيم مگر اين كه دستخوش مرگ شده باشد.»
مادر يحيي ـ عليه السلام ـ برخاست و از شهر خارج شد و به جستجوي يحيي ـ عليه السلام ـ پرداخت، در بيابان چند جوان را ديد، از آنها جوياي يحيي ـ عليه السلام ـ شد، آنها اظهار بياطلاعي كردند، مادر يحيي ـ عليه السلام ـ همراه آن جوانان به جستجو پرداختند تا چوپاني را در بيابان ديدند، مادر يحيي ـ عليه السلام ـ از او پرسيد: «آيا جواني با قيافة چنين و چنان نديدي؟»
چوپان گفت: «گويا در جستجوي يحيي پسر زكريا ـ عليه السلام ـ هستي؟»
مادر يحيي گفت: «آري، او پسر من است نامي از دوزخ در نزد او بردند، او بر اثر شدت خوف، سراسيمه سر به بيابان گذاشته و رفته است.»
چوپان گفت: من همين ساعت او را در كنار گردنة فلان كوه ديدم كه پاهايش را در ميان گودال آب فرو برده و چشم به آسمان دوخته بود و چنين مناجات ميكرد:
«و عِزتكُ مُولاي لا ذِقتُ بارِدُ الشرابِ حتي اَنظر منزلتي مِنكُ؛ اي خدا و اي مولاي من به عزتت سوگند آب خنك ننوشم تا بنگرم كه در پيشگاه تو چه مقامي دارم؟»
مادر يحيي ـ عليه السلام ـ به سوي آن كوه حركت كرد، يحيي ـ عليه السلام ـ را در آن جا يافت، نزديكش رفت و سرش را در آغوش گرفت، و او را سوگند داد كه برخيز و با هم به خانه بازگرديم.
يحيي ـ عليه السلام ـ برخاست و همراه مادر به خانه بازگشت، مادرش از او پذيرايي گرمي كرد، ولي او در آن حال احساس لغزش نمود، و برخاست و همان لباسهاي زِبر موئين را از مادرش طلبيد و پوشيد و به سوي مسجد بيت المقدس حركت كرد، تا در آن جا به عبادت خدا بپردازد. مادرش از رفتن او جلوگيري ميكرد، زكريا ـ عليه السلام ـ به مادر يحيي ـ عليه السلام ـ فرمود:
«دُعيهِ فاِن ولدي قد كُشِفُ له عن قِناعِ قلبه و لن ينتفع بالعيشِ؛ رهايش كن، اين پسرم به گونهاي است كه پردة حجاب از روي قلبش برداشته شده، كه زندگي دنيا هرگز روح و روانش را اشباع نميكند و به او سود نميبخشد.»
يحيي ـ عليه السلام ـ خود را به مسجد بيت المقدس رسانيد، و در كنار علما و عابدان بني اسرائيل به عبادت خدا پرداخت، و هم چنان تا آخر عمر به آن ادامه داد.»[4]
وارستگي حضرت يحيي ـ عليه السلام ـ و گفتگوي او با ابليس
ابليس گفت: كمتر از قوت، براي كسي كه ميميرد كافي است.
خداوند به يحيي ـ عليه السلام ـ وحي كرد، اين سخن ابليس را (كه سخن حكمت آميز است) فراگير.[5]
روز ديگري ابليس نزد يحيي ـ عليه السلام ـ آمد، يحيي ـ عليه السلام ـ او را شناخت و به او گفت: «هر چه دام و نيرنگ و وسائل فريب دادن را داري براي من به كار بگير.
پی نوشت:
[1]. كمال الدين صدوق، ص 91 و 95؛ بحار، ج 14، ص 179.
[2]. تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 325.
[3]. بحار، ج 14، ص 165 و 166.
[4]. اقتباس از بحار، ج 14، ص 166 و 167، به نقل از امالي شيخ صدوق، ص 18ـ20.
[5]. بحار، ج 14، ص 189.