نویسنده: محمدرضا شمس
بزی بود زنگولهپا، سه بچه داشت: شنگول و منگول و حبهی انگور. هر روز میرفت صحرا، علف میخورد. سینههاش پر از شیر میشدند، برمیگشت به بچههاش شیر میداد. زنگولهپا و بچههاش به خوبی و خوشی زندگی میکردند. یک روز زنگولهپا به بچههاش گفت: «شنگول من! منگول من! حبهی انگور من! من دارم میرم صحرا. مبادا وقتی نیستم، در رو روی کسی باز کنید!».
بزکها گفتند: «نمیکنیم!»
زنگولهپارفت. گرگ آمد درِ خانهشان، در زد. بزکها گفتند: «کیه در میزنه؟»
گرگ گفت: «منم، مادرتون. شیر آوردم براتون».
بچهها گفتند: «نه! تو مادر ما نیستی. صدای مادر ما خیلی قشنگه، اما صدای تو کلفت و ترسناکه».
گرگ صداش را نازک کرد. دوباره در زد و گفت: «منم مادرتون. شیر آوردم براتون».
بزکها گفتند: «اگه راست میگی، دستت رو از لای در نشون بده».
گرگ دستش را نشان داد. بچهها گفتند: «نه، نه! تو مادر ما نیستی. دست مادر ما حناییه، تمیزه، قشنگه، اما دست تو سیاهه. ناخنهات هم دراز و کثیفه».
گرگ دستهاش را حنایی کرد، ناخنهاش را گرفت و به بزکها نشان داد.
شنگول و منگول با خوشحالی گفتند: «این مادرمونه».
خواستند در را باز کنند، حبهی انگور نگذاشت. گفت: «اگر تو مادر مایی، سرت رو نشون بده، ببینیم».
گرگ سرش را نشان داد. بزکها گفتند: «نه، نه، تو مادر ما نیستی. مادر ما دو تا شاخ قشنگ داره».
گرگ دو تا شاخهی درخت گذاشت روی سرش و گفت: «من هم شاخ دارم».
شنگول و منگول گفتند: «خودشه، مادرمونه!»
دویدند، در را باز کردند. حبهی انگور قایم شد. گرگ پرید تو، شنگول و منگول را خورد و رفت. زنگولهپا که برگشت، دید در باز است. ترسید. به طرف خانه دوید. بچهها را ندید. داد زد: «شنگول! منگول! حبهی انگور! کجایید؟»
حبهی انگور تا صدای مادرش را شنید، بیرون آمد، پرید بغل مادرش و زد زیر گریه. زنگولهپا گفت: «گریه نکن! بگو شنگول و منگول کجان؟»
حبهی انگور گفت. زنگولهپا عصبانی شد، پرید روی بام. بام به بام رفت، رسید به خانهی روباه. روباه داشت آش میپخت. زنگولهپا سمهاش را محکم به زمین کوبید: «تاپ تاپ تاپ».
روباه با ناراحتی پرسید: «کی تاپ و تاپ و تاپ میکنه؟ آشم رو پر از خاک میکنه؟»
زنگولهپا جواب داد: «منم، منم، بزک زنگولهپا. ور میجهم دوپا، دوپا. چهار سم دارم روی زمین، دو شاخ دارم توی هوا. کی خورده شنگول من؟ کی خورده منگول من؟ کی میآد به جنگ من؟»
روباه جواب داد: «من نخوردم شنگول تو، من نخوردم منگول تو، من نمیآم به جنگ تو.»
زنگولهپا، دوباره بام به بام رفت تا به خانهی گرگ رسید. گرگ خوابیده بود. زنگولهپا سمهاش را محکم به زمین کوبید: «تاپ تاپ تاپ».
گرگ از خواب پرید. گفت: «کی داره تاپ و تاپ میکنه؟ خونهام رو پر از خاک میکنه؟».
زنگولهپا گفت: «منم، منم بزک زنگولهپا. ور میجهم دوپا، دوپا. چهار سم دارم روی زمین، دو شاخ دارم توی هوا. کی خورده شنگول من؟ کی خورده منگول من؟ کی میآد به جنگ من؟»
گرگ گفت: «من خوردم شنگول تو، من خوردم منگول تو، من میآم به جنگ تو.»
زنگولهپا گفت: «بیا کنار چشمه».
گرگ گفت: «برو که اومدم».
زنگولهپا یک کیسه شیر و ماست و کره برداشت، رفت پیش دلاک: «آقا دلاک! اینها رو بگیر، شاخهام رو تیز کن!»
دلاک گرفت، شاخهاش را تیز کرد. گرگ هم یک کیسه پر از باد برد پیش دلاک. گفت: «اینرو بگیر، دندونهام رو تیز کن.»
دلاک درِ کیسه را باز کرد. باد کیسه خالی شد. با خودش گفت: «ای بدجنس! میدونم چی کارت کنم!»
تمام دندانهای گرگ را کشید و به جاش پنبه گذاشت.
گرگ و بز به طرف چشمه رفتند. زنگولهپا گفت: «اول بیا آب بخوریم.»
گرگ گفت: «بخوریم.»
زنگولهپا یک قلپ خورد، گرگ یک عالمه. شکمش باد کرد و سنگین شد. زنگولهپا گفت: «بجنگیم؟»
گرگ گفت: «بجنگیم.»
عقب رفتند، جلو آمدند و پریدند به هم. گرگ خواست گردن بز را گاز بگیرد، دندانهاش ریختند. بز با شاخهای تیزش محکم به شکم گرگ زد و پارهاش کرد. شنگول و منگول پریدند بیرون. زنگولهپا بچههاش را بوسید و با هم به خانه برگشتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.
بزکها گفتند: «نمیکنیم!»
زنگولهپارفت. گرگ آمد درِ خانهشان، در زد. بزکها گفتند: «کیه در میزنه؟»
گرگ گفت: «منم، مادرتون. شیر آوردم براتون».
بچهها گفتند: «نه! تو مادر ما نیستی. صدای مادر ما خیلی قشنگه، اما صدای تو کلفت و ترسناکه».
گرگ صداش را نازک کرد. دوباره در زد و گفت: «منم مادرتون. شیر آوردم براتون».
بزکها گفتند: «اگه راست میگی، دستت رو از لای در نشون بده».
گرگ دستش را نشان داد. بچهها گفتند: «نه، نه! تو مادر ما نیستی. دست مادر ما حناییه، تمیزه، قشنگه، اما دست تو سیاهه. ناخنهات هم دراز و کثیفه».
گرگ دستهاش را حنایی کرد، ناخنهاش را گرفت و به بزکها نشان داد.
شنگول و منگول با خوشحالی گفتند: «این مادرمونه».
خواستند در را باز کنند، حبهی انگور نگذاشت. گفت: «اگر تو مادر مایی، سرت رو نشون بده، ببینیم».
گرگ سرش را نشان داد. بزکها گفتند: «نه، نه، تو مادر ما نیستی. مادر ما دو تا شاخ قشنگ داره».
گرگ دو تا شاخهی درخت گذاشت روی سرش و گفت: «من هم شاخ دارم».
شنگول و منگول گفتند: «خودشه، مادرمونه!»
دویدند، در را باز کردند. حبهی انگور قایم شد. گرگ پرید تو، شنگول و منگول را خورد و رفت. زنگولهپا که برگشت، دید در باز است. ترسید. به طرف خانه دوید. بچهها را ندید. داد زد: «شنگول! منگول! حبهی انگور! کجایید؟»
حبهی انگور تا صدای مادرش را شنید، بیرون آمد، پرید بغل مادرش و زد زیر گریه. زنگولهپا گفت: «گریه نکن! بگو شنگول و منگول کجان؟»
حبهی انگور گفت. زنگولهپا عصبانی شد، پرید روی بام. بام به بام رفت، رسید به خانهی روباه. روباه داشت آش میپخت. زنگولهپا سمهاش را محکم به زمین کوبید: «تاپ تاپ تاپ».
روباه با ناراحتی پرسید: «کی تاپ و تاپ و تاپ میکنه؟ آشم رو پر از خاک میکنه؟»
زنگولهپا جواب داد: «منم، منم، بزک زنگولهپا. ور میجهم دوپا، دوپا. چهار سم دارم روی زمین، دو شاخ دارم توی هوا. کی خورده شنگول من؟ کی خورده منگول من؟ کی میآد به جنگ من؟»
روباه جواب داد: «من نخوردم شنگول تو، من نخوردم منگول تو، من نمیآم به جنگ تو.»
زنگولهپا، دوباره بام به بام رفت تا به خانهی گرگ رسید. گرگ خوابیده بود. زنگولهپا سمهاش را محکم به زمین کوبید: «تاپ تاپ تاپ».
گرگ از خواب پرید. گفت: «کی داره تاپ و تاپ میکنه؟ خونهام رو پر از خاک میکنه؟».
زنگولهپا گفت: «منم، منم بزک زنگولهپا. ور میجهم دوپا، دوپا. چهار سم دارم روی زمین، دو شاخ دارم توی هوا. کی خورده شنگول من؟ کی خورده منگول من؟ کی میآد به جنگ من؟»
گرگ گفت: «من خوردم شنگول تو، من خوردم منگول تو، من میآم به جنگ تو.»
زنگولهپا گفت: «بیا کنار چشمه».
گرگ گفت: «برو که اومدم».
زنگولهپا یک کیسه شیر و ماست و کره برداشت، رفت پیش دلاک: «آقا دلاک! اینها رو بگیر، شاخهام رو تیز کن!»
دلاک گرفت، شاخهاش را تیز کرد. گرگ هم یک کیسه پر از باد برد پیش دلاک. گفت: «اینرو بگیر، دندونهام رو تیز کن.»
دلاک درِ کیسه را باز کرد. باد کیسه خالی شد. با خودش گفت: «ای بدجنس! میدونم چی کارت کنم!»
تمام دندانهای گرگ را کشید و به جاش پنبه گذاشت.
گرگ و بز به طرف چشمه رفتند. زنگولهپا گفت: «اول بیا آب بخوریم.»
گرگ گفت: «بخوریم.»
زنگولهپا یک قلپ خورد، گرگ یک عالمه. شکمش باد کرد و سنگین شد. زنگولهپا گفت: «بجنگیم؟»
گرگ گفت: «بجنگیم.»
عقب رفتند، جلو آمدند و پریدند به هم. گرگ خواست گردن بز را گاز بگیرد، دندانهاش ریختند. بز با شاخهای تیزش محکم به شکم گرگ زد و پارهاش کرد. شنگول و منگول پریدند بیرون. زنگولهپا بچههاش را بوسید و با هم به خانه برگشتند.
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا؛ (1394)، افسانههای اینورآب، تهران: نشر افق، چاپ اول.